💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✴️ #نگهداری_برگ_بیدی_بنفش
#تکثیر👇👇
👈قلمه هایی که حداقل یک گره داشته باشد تهیه کنید و مستقیم در خاک قرار سبک قرار بدهید، به راحتی تکثیر می شود.
👈گیاه برگ بیدی بنفش یا قلب ارغوانی در آب هم ریشهدار میشود و مدتها میتواند در آب رشد کند و حتی گلدهی داشته باشد
#تبادل #گل_برگ_بیدی #گل_خانگی #گلخانه #نگهداری_گل #آبیاری_گل #خاک #کود #زنانه #مادرانه #ایران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آگلونما_قرمز ❤️
😍😍 اگلونما قرمز_صورتی از اون دسته گلهای که نگهداریش هم دقت بیشتری میخواد...ولی در کل گیاه اگلونما مقاوم هست و با شرایط محیط سازگار😉
آبیاری 💦 هر وقت خاکش خشک شد انجام بشه خاکش زهکشی خوبی داشته باشه ..
✅ 👈 خاک:ترکیب سبوس و خاک باغچه و ماسه شسته ریز براش خوبه....
✅ 👈 اگر بتونین کود پوسیده گوسفندی که کاملا افت کشی شده باشه داخل خاک گلدوناتون قاطی کنین برای رشد گلهاتون خیلی خوبه...
✅ 👈 نور متوسط رو به زیاد رو دوست داره توی جای تاریک و نزدیک وسایل گرمازا قرار ندین .
✅اسپری اب رو میتونین تو تابستون یک روز در میون انجام بدین چون گل رطوبت دوستیه...تقریبا هر سه سال نیاز به تعویض گلدون پیدا میکنه ....
✅ 👈 برای تکثیرش میتونین از قلمه ساقه استفاده کنین یا از پاجوش هایی که از دل خاک بیرون میاد قلمه بگیرین و یه گلدون کوچولوی نازنازی درست کنین😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از رفتار دیگران
ناراحت نشوید
آدما در حد لیاقتشون
رفتار میکنند
لیاقت چیزی نیست که شما
از توی شناسنامه یا چهره افراد بفهمید !
لیاقت چیزی نیست که انتهای
یک راه طولانی مشخص شود !
بلکه لیاقت حاصل یک لحظه
ندیده گرفتن، بی احترامی، بی توجهی
فرد مقابل به شما، به خاطر دیگران است
در جواب تمام خوبی ها !
خودتان را هدر آدم
بی لیاقت های زندگی نکنید !
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_شش
باشه زیر لبی گفتم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و وقتی رسوندمشون ، زنگ زدم به مریم .. جواب نداد..
چند دقیقه بعد پیام داد سر کلاسم بعد زنگ بزن .. بی هدف تو خیابونها رانندگی میکردم ..
نمیدونستم چم شده ولی هر چی که بود حالم خوب نبود .. تصمیم گرفتم برای مریم کادو بخرم ..
یک بلوز و شلوار گرفتم و دوباره یک شاخه گل .. به خونه رفتم و تا اومدن مریم شام رو آماده کردم ..
غروب مریم که در رو باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت چه زود برگشتی خونه ...
دو تا چای ریختم و گفتم ناراحتی منو میبینی؟؟
درحالیکه دکمه های مانتوش رو باز میکرد به سمت اتاق خواب رفت و آروم گفت نه .. چرا ناراحت؟؟
همین که اومد روی مبل نشست شاخه گلی که کنارم قایم کرده بودم ، گرفتم جلوی صورت مریم و گفتم گل برای مریم گلی...
لبخند کمرنگی زد و گفت دستت درد نکنه دیروزم خریده بودی که..
دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم هر روز هم برات بخرم بازم کمه ..
تا بعد از شام سربه سر مریم میگذاشتم و گهگاهی لبخند میزد ..
هر کار میکردم نمیدونستم موضوع امروز رو چطور براش تعریف کنم ..
بعد از شام مریم نماز میخوند که مامان پیام داد حتما میایی دیگه؟مبادا پشت گوش بندازی...
کوتاه نوشتم میام ...
مریم نمازش رو تموم کرد و لباسی که براش خریده بودم رو پوشید و جلوی آینه قدی سالن خودش رو نگاه کرد و گفت قشنگه ، هم مدلش هم رنگش...
بوسی به سمتش پرت کردم و گفتم هم اونی که پوشیده قشنگه ...
مریم عمیق خندید و گفت آی زبون باز ..
کنارم نشست .. به ساعت نگاه کردم ، از ۹ گذشته بود .. دستمال کاغذی که تو دستم بود لوله میکردم و ریز ریز میکردم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم مریم ...
نگاهش رو روی خودم حس میکردم ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم میدونی چقدر عاشقتم.. میدونی جونمم برات میدم.. لعنت به این .. به این تقدیر که بعضی وقتها آدم رو مجبور به کارهایی میکنه که تو خوابم ندیدم .. مریم ... من امروز ...
من امروز یه زنی رو صیغه کردم واسه یه سال .. تا برامون بچه بیاره...
برگشتم به مریم نگاه کردم .. زل زده بود بهم .. چشمهاش رو که پایین آورد اشکهاش روی صورتش ریخت ..
دستش رو گرفتم و پشت هم چند بار بوسیدم و گفتم فقط چند روز تحمل کن .. حامله که شد مامان رو میفرستم پیشش .. قسم میخورم ..
میدونم برات سخته ولی به جون امیرعلی حتی نگاهش هم نکردم امروز .. تمام اون یک ساعت فکر و ذکرم پیش تو بود ..
مریم جوابی نداد و بلند تر گریه کرد ..
سرش رو بغل کردم و گفتم الان هم اگه بگی نرو نمیرم .. میزنم زیر همه چی .. ولی من که برای هوا و هوسم این کار رو نکردم .. برای خودمون ، زندگیمون کردم ....
᯽︎- - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - - -᯽︎
#قسمت_چهلو_هفت
"مریم"
عباس سرم رو چند بار بوسید و موقع حرف زدن برای اولین بار بغض کرد .. طاقت نداشتم گریه ی عباس رو ببینم ..
گفتم عباس باشه .. برو .. منم چند روز هر طور شده تحمل میکنم ..
عباس صورتم رو بوسید و گفت به خدا جبران میکنم .. بزار بچمون بیاد سه تایی میریم کربلا .. زندگیم رو به پات میریزم ..
هر دو دستم رو بالا برد و دوباره بوسید ..
نگاه دوباره ای به ساعت انداخت و گفت بلندشو تو هم حاضر شو ببرمت بزارم خونه ی مامانت ..
تند گفتم اصلا .. به هیچ عنوان نمیخوام خانواده ام چیزی بدونند .. بچه که به دنیا اومد و گرفتیم بهشون میگیم ..
عباس گفت آخه نگرانت میشم ..
گفتم نمیخوام با ترحم بهم نگاه کنند .. یه وقت چیزی بگن که اعصابم خورد بشه ..
تو و مادرت هم فعلا به فک و فامیل چیزی نگید ..
عباس بلند شد و گفت باشه میرم و یکی دو ساعت دیگه میام ..
مشغول پوشبدن لباسش شد .. نفسم بالا نمیومد .. دوباره به گوشیش پیام اومد ..
نگاه خیره ام رو به گوشیش که دید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت مامانمه...
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت ..
دلم میخواست داد بزنم نرو برگرد عباس ..
صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم و از کنار پنجره نگاه کردم .. ماشین از خونه دور و دورتر میشد .. منتظر بودم هر لحظه برگرده و بگه نتونستم مریم .. حتی بخاطر بچه نتونستم .. تو همه چیز من هستی ..
کنار پنجره نشستم .. هر لحظه شون رو تصور میکردم و دلم داشت آتیش میگرفت.. برای چند لحظه دلم خواست جای اون زن بودم ...
با شنیدن صدای تلفن خونه از جا پریدم و به سمت تلفن پرواز کردم .. مطمئن بودم عباس که میگه پشیمون شدم و دارم برمیگردم ولی مامان بود ... سعی کردم از صدام متوجه نشه که گریه کردم .. مامان چند بار حالم رو پرسید و گفت یهو بدجور هوات رو کردم نزدیک بودی میومدم دیدنت .. عباس کجاست ؟؟
مجبور شدم به دروغ بگم که عباس رفته حمام ..
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کردم و موبایلم رو به دست گرفتم .. دلم میخواست به عباس زنگ بزنم ..
به ساعت نگاه کردم یازده بود .. با خودم فکر کردم که از این ساعت دیگه تنها دلخوشیت رو هم از دست دادی..
تمام دلخوشیم عشق عباس بود که ازش مطمئن بودم .. نکنه از همین امشب اون زن اینقدر به عباس محبت کنه که دل عباس براش بلرزه ... با این فکر برای لحظه ای حتی نفسم قطع شد و احساس خفگی بهم دست داد ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_چهلو_هشت
"نرگس"
از ماشین که پیاده شدم از خانوم همسایه که تازه شده بود مادرشوهرم خداحافظی کردم و به جای رفتن به خونه ، به بانک رفتم و چکی که گرفته بودم رو نقد کردم .. همونجا یک میلیون تومنش رو برای مامان واریز کردم و بقیه اش رو تو کیفم گذاشتم .. زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم که براش پول ریختم .. مامان کلی دعام کرد و پرسید وامت رو دادند ..
چشمهام رو از ناراحتی برای لحظه ای بستم و جواب دادم آره همین امروز دادند ..
تو مسیر برگشت به این فکر کردم که اصلا لباس مناسبی ندارم .. برای خودم دو تا تی شرت و تاب و شلوار خریدم .. مدتها بود که برای خودم خرید نکرده بودم و همین چند تکه لباس کلی حال دلم رو خوب کرد .. از جلوی مغازه ی لباس زیر فروشی رد میشدم که بی اختیار ایستادم .. وضع لباس زیرهام خیلی بد بود حتی از لباسهای بالایی بدتر...
امشب ...
با یادآوری اتفاقی که قراره امشب بیوفته طپش قلبم تندتر شد و تو یه لحظه تصمیم گرفتم لباس زیر هم بخرم .. دو تا ست رنگی خریدم ..
درسته ازدواجمون موقت ، ولی مرد جوونی که امروز برای اولین بار دیدم برخلاف انتظارم مرد خوشتیپ و جذابی بود و نمیخواستم برای همیشه با یادآوری من حالش بهم بخوره ..
با قدمهای تند خودم رو به خونه رسوندم ..
قبل از رفتن به طبقه ی خودم ، آقا موسی رو صدا کردم و سه میلیون پول رو بهش دادم و قرار شد دوباره قرار دادمون رو واسه یکسال تمدید کنیم ... آقا موسی تشکر کرد و گفت خیلی خوشحال شدم تونستی پول جور کنی و باز با هم همسایه هستیم .. تو دختر آروم و بی آزاری هستی ..
مجبور بودم ماجرای عباس رو بهش بگم ..رسرم رو پایین انداختم و گفتم راستش من .. شوهر کردم و اون پول رو داده ..
آقا موسی کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت انشالله عاقبت بخیر بشی دخترم..
از خوشحالی اینکه قرار نیست جابه جا بشم تمام غذایی که دیشب دست نخورده مونده بود خوردم و کمی خوابیدم ..
چشمهام رو که باز کردم غروب شده بود .. سریع بلند شدم و کمی خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم ..
موهام رو سشوار کشیدم .. خواستم کمی آرایش بکنم ولی خجالت میکشیدم .. موهام رو از پشت ساده بستم و یکی از تیشرتهایی که ظهر خریدم رو پوشیدم .. از ساعت هشت بیکار نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. چشمهام تلویزیون رو میدید ولی هواسم به قدری پرت بود که نمیفهمیدم چی نشون میده .. تو دلم رخت میشستند .. نکنه حامله نشم و بخواد پولی که داده رو پس بگیره .. نکنه حامله بشم و یه وقت مامان بیاد تهران و بفهمه .. نفهمیدم کی زمان گذشت .. با صدای زنگ از جا پریدم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_چهلو_نه
آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه .. صداش هم مثل قیافه اش اخم آلود بود .. جواب داد عباسم .. دکمه رو زدم .. دست و پام میلرزید .. نمیدونستم باید چطور رفتار کنم .. چادرم رو برداشتم و سرم کردم .. در اتاق رو باز کردم و کنارش ایستادم .. با همون لباسهایی که ظهر تنش بود اومده بود .. آروم سلام دادم و خوش آمد گفتم ..
برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود ..
با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام ..
به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم ..
برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد ..
چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری ..
بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟
گفتم آخه.. خجالت میکشم ..
با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟
از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم ..
برگشتم و همون جای قبلی نشستم ..
کمی از آب خورد و خودش رو به سمتم کشید
با اینکه تمام حسهای زنانه ام برانگیخته شده بود ولی معذب بودم و سرم رو کمی عقب بردم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟
.......
نیم ساعت بعد بدون حرف همونجا نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیش..
معلوم بود ناراحت و کلافه س
من هم سکوت کرده بودم.. یعنی اصلا نمیدونستم چه حرفی بزنم یا چه حرکتی کنم .. دستم رو دراز کردم و چادرم رو برداشتم
دوش گرفتنش ده دقیقه هم طول نکشید وقتی از حمام خارج شد ، لباسهاش رو پوشید .. نشست که جوراب بپوشه پرسید تنهایی نمیترسی؟
جواب دادم نه .. عادت کردم .
بلند شد جلوی آینه درحالیکه موهاش رو مرتب میکرد گفت بعد از رفتنم بلند میشی در رو قفل میکنی..
در رو باز کرد و اشاره کرد برم قفل کنم دلم غنج رفت کسی نگرانم شده...
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم ، برگردم و نگاهش کنم ..
ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت...
᯽︎- - - - - - - - - - - https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - -᯽︎
#قسمت_پنجاه
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم برگردم و نگاهش کنم .. ماشین رو روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.. نرگس با چادر جلوی در بود.. تعارفم کرد که بنشینم .. یک لحظه نگاهش کردم .. زشت نبود ولی مریم نبود.. هیچ کس به نظر من ، به زیبایی مریم نبود .. از فشار ناراحتی سبیلهام رو میجویدم .. اگر همینطور کنار هم مینشستیم تا صبح هم کاری نمیتونستم انجام بدم ..
بهش گفتم چادرش رو برداره و...
حس بدی تمام وجودم رو گرفت .. لحظه به لحظه با مریم مقایسه اش میکردم .. دیگه نمیتونستم بمونم .. سریع دوش گرفتم .. دعا کردم همین ماه باردار بشه .. یک لحظه فکر کردم مبادا تو تنهایی بترسه و اگه حامله بشه ، بچه ام رو سقط کنه .. بهش گفتم در رو ببنده و از خونه زدم بیرون ..
نمیدونستم وقتی با مریم رو در رو شدم چکار کنم و چه حرفی بزنم ..
در رو که باز کردم ، مریم روی کاناپه دراز کشیده بود .. بدون اینکه برق رو روشن کنم نزدیکش شدم .. چشمهاش بسته بود ولی از طرز نفس کشیدنش فهمیدم بیداره...
کنارش رو زانو نشستم و سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم مریم گلی .. اینجا نخواب بدن درد میگیری ، بلند شو بریم روی تخت بخواب ..
دستم رو بردم سمت موهاش که یهو از جا پرید و گفت بهم دست نزن ..
دستم رو بردم عقب و گفتم باشه .. باشه چشم ..
مریم با صدای لرزون گفت عباس.. تا وقتی که .. اون زن تو زندگیت هست و کنارش میمونی حق نداری به من دست بزنی .. به هیچ عنوان ...
میدونستم الان حالش خوب نیست و بهش حق میدادم .. بلند شدم کمی عقب رفتم و گفتم اون زن تو زندگی من نیست فقط یه وظیفه داره ، انجام که داد میره پی زندگیش ولی تو نفس منی مریم.. تا هر وقت که بگی نزدیکت نمیشم ..
به سمت اتاق خواب میرفتم که دوباره برگشتم و از پشت از سرش بوسیدم و گفتم فقط یه بوس رو اجازه بده که اگه اونم بگیری عباس میمیره ..
صدای آهسته ی گریه اش ، خنجری بود توی دلم ...
از همون شب ، مریم تمام سعی اش رو میکرد که بامن هم صحبت نشه .. قبل از آمدن من غذاش رو میخورد و صبحها تا من از خونه خارج نمیشدم از خواب بیدار نمیشد ..
طبق قراری که داشتیم یک روز در میان پیش نرگس میرفتم ..
.. تو این مدت نرگس از بدبختیهایی که تو زندگیش دیده بود برام تعریف میکرد و منم هر از گاهی براش دردودل میکردم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_پنجاهو_یک
بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..
نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..
یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم
ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام
اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..
دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..
اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..
مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..
نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_پنجاهو_دو
اون شب موقع برگشت کمی خرید کردم و خودم از پله ها بالا بردم و تا نرگس بالا بیاد رفتم آشپزخونه و مشغول جابه جاییشون شدم ..
کارم که تموم شد برگشتم نرگس با پیراهن کوتاه گل گلی وسط اتاق ایستاده بود و با لبخند منو تماشا میکرد ..
دستهاش رو باز کرد و دور گردنم انداخت و آروم کنار گوشم گفت عباس... نرو .. دلم برات تنگ شده...
برخورد نفسش به گردنم باعث شد مورمور بشم و نتونستم خودم رو کنترل کنم و یک ساعتی بیشتر کنار نرگس موندم ..
از اون روز گهگاهی به دیدن نرگس میرفتم و تمام سعیم رو میکردم که مریم متوجه نشه...
روزهایی که به دیدن نرگس میرفتم از عذاب وجدان بود یا چیز دیگه که خیلی بیشتر از قبل به مریم محبت میکردم ..
رابطه ی پنهانی من و نرگس چند ماه ادامه داشت ولی این اواخر احساس میکردم نرگس بد جوری بهم وابسته شده و تصمیم گرفتم دیگه رفت و آمدم رو کم و کمتر کنم تا روز زایمان که قرار بود برای همیشه قطع بشه
******
" نرگس"
عباس نمیدونست که آدرس خونه اش رو دارم .. دو روز بود ندیده بودمش و دلم داشت از دلتنگی میترکید .. من به عباس و صدای عباس و بوی تنش دلبسته بودم و با نبودنش ، قلب و روحم بیمار میشد .. منی که تو ازدواج اولم هیچ عشق و محبتی ندیده بودم و هر روزم کتک بود ، طوری به محبتهای کمرنگ عباس دلباخته بودم که کسی رو جز عباس نمیدیدم ..
پشت تیر چراغ برق ایستادم .. ماشینش جلوی در بود .. پس خونه است. باتصور اینکه الان کنار مریم ، قلبم فشرده شد ، از حسادت .. عباس عشق من بود .. من مادر بچه اش بودم و باید الان کنار ما بود ..
چند دقیقه که گذشت در باز شد و عباس و مریم بیرون اومدند ..
عباس دست مریم رو گرفته بود و به سمت ماشین میرفتند .. عباس در ماشین رو باز کرد و نمیدونم چی گفت که مریم لبخند کوتاهی زد ..
بی اراده به سمتشون رفتم و صدا کردم عباس...
هر دوشون به سمتم برگشتند .. عباس با دیدنم هم تعجب کرد هم عصبی شد .. دست مریم رو ول کرد و با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
شالم رو جلوتر کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم به مریم افتاد که زل زده بود به شکم برجسته ی من ...
عباس بازوم رو گرفت و گفت میگم اینجا چیکار میکنی؟
هنوز جواب نداده بودم که مریم گفت عباس ...
᯽︎- - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_سه
عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام ..
مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است ..
عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره ..
چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار ..
با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره ..
نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل ..
عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت ..
برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه ..
میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره ..
با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم ..
دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن ..
با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود ..
همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده..
دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم ..
آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ...
خدا کنه دعواشون نشه ..
زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم .
دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم ..
بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم .
مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم .
با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم
اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد
نقشه ام گرفت و زنگ زد..
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_پنجاهو_چهار
نقشه ام گرفت و عباس بلافاصله زنگ زد با زاری گفتم که زیر دلم درد میکنه و باید بریم دکتر
یک ساعت نشده بود که عباس مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم دکتر.
دکتر پیش عباس گفت که چیز خاصی نیست و این دردهای طبیعیه و بیشتر استراحت کن
موقع برگشت عباس برام غذا خرید و با اخم کمک کرد که از پله ها بالا برم .. دستش رو گرفتم و با چشمهای اشکی گفتم عباس منو ببخش، نباید دیروز میومدم
دستش رو با ناراحتی عقب کشید و خواست حرفی بزنه که پسرم تکون خورد با هیجان وای بلندی گفتم و دست عباس رو گذاشتم روی شکمم تا تکونهاش رو حس کنه. بعد از مدتها لبخند عباس رو دیدم روی زانو نشست و حرکت شکمم رو تماشا میکرد ..
عباس عاشق بچمون بود و این بهم ثابت شده بود که بخاطر بچه هر کار میکنه دستم رو بردم لای موهای پر عباس و گفتم جون پسرت منو ببخش.
سرش رو بلند کرد و تند نگاهم کرد که دوباره گفتم با مامان پسرت قهر نکن دیگه، دلش میگیره.. غیر از تو که کسی رو نداره ..
عباس از روی شکمم بوسید و بلند شد و گفت دیگه جون بچمو قسم نخور .. با لبخند گفتم پس آشتی؟
عباس هم لبخند کمرنگی زد و گفت باشه آشتی.. الان هم بشین و غذات رو بخور
بعد از رفتن عباس برای اطمینان بهش پیام دادم که زود جوابم رو داد ..
******
"مریم"
با شنیدن حرف نرگس ، حس کردم راه نفسم بسته شد و احساس خفگی بهم دست داده بود .. ترسیدم که همونجا یا گریه کنم یا بیوفتم زمین .. نمیخواستم پیش نرگس بیش از این خودم رو کوچک کنم و سریع برگشتم خونه .. همین که پام به خونه رسید بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . چند دقیقه نگذشته بود که عباس وارد شد و کنارم نشست و گفت تو رو قرآن گریه نکن . مامان میگفت پاهام درد میکنه و نمیتونم برم بهش سر بزنم و مجبور شدم برم .. نمیتونستیم که از بچمون غافل بشیم .. سرم رو بغل کرد و چند بار بوسید و گفت من صدتای مثل اون نرگس رو فدای یه تار موی گندیده ی تو میکنم اون وقت تو اومدی بخاطر حرف اون وروره جادو اینطور گریه میکنی
بالاخره اون شب عباس هر طور بود منو مجاب کرد که مجبور بوده به دیدن نرگس بره و از وقتی حامله بوده بهش دست نزده و من هم باور کردم یعنی دلم میخواست که حرفهاش راست باشه .
طبق قرارمون تا چند روز دیگه نرگس زایمان میکرد و برای همیشه از زندگیمون کنار میرفت و دلم نمیخواست این موضوع به گوش خانواده ام برسه همه ی اینها باعث شد که دیگه در مورد این موضوع با عباس حرف نزنیم
چند روزی گذشته بود و روز جمعه بود که من مشغول پختن ناهار بودم و عباس هم با موبایلش بازی میکردبا صدای زنگ عباس موبایلش رو گذاشت روی میز و رفت که ماشین رو جابه جا کنه..
هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش ..
اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم ..
آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم ..
عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم ..
دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم ..
دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم ..
در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت ..
با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی ..
قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا ..
عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟
با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت ..
ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون ..
سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام ..
مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده ..
بابا مامان رو عقب کشید و گفت بزار بچه از راه برسه بعد ..
تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم ..
بابا فقط سکوت کرد و سیگارش رو دود کرد ..
📖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_پنج
مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط میگفت که خود مریم به من همچین پیشنهادی داده و الان خودش زده زیر همه چی ...
مامان به مادر عباس هم زنگ زد و بعد از چند دقیقه گوشی رو محکم کوبید ..
دوباره خواست من رو سرزنش کنه بابت کارهام که بابا سرش داد زد و گفت این دختر هر کار کرده که زندگیش حفظ بشه ، دیگه حق نداری بهش یک کلمه حرف بزنی ..
مامان ساکت شد و کمکم کرد وسایلم رو ببرم بالا و جابه جا کنم ..
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم .. صدای عباس رو میشنیدم که ...
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم ..
صدای عباس رو میشنیدم که خودش رو توجیح میکرد و جوری وانمود میکرد که مقصر اصلی این ماجرا من هستم و چند بار تاکید کرد که من اجازه ندادم عباس به پدر و مادرم خبر بده در حالیکه عباس میخواسته با پدر و مادر من در این مورد مشورت کنه ..
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با عصبانیت رفتم پایین و داد زدم من گفتم زن بگیر یا مادرت؟؟ من قول دادم بعد از حامله شدن اون زن دیگه دیدنش نرم ؟؟ من زدم زیر قولم و با زنی که فقط قرار بود بچه به دنیا بیاره دل دادم و قلوه گرفتم ؟؟
صدام از عصبانیت و ناراحتی میلرزید .. داد زدم آره من مقصرم .. من احمقم که تو رو باور داشتم .. به تو و عشقت نسبت به خودم ایمان داشتم ..
اشکهام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم تموم شد .. هر چی بوده ، هر کی مقصر بوده تموم شد من برای یک ثانیه هم نمیتونم دیگه تو رو تحمل کنم ..
عباس هاج و واج نگاهم میکرد .. انگار توقع نداشت اینطوری پیش خانواده ام باهاش رفتار کنم ..
رو کردم به بابا و گفتم بابا از همین فردا اقدام کنیم برای طلاق ..
بابا نگاهش رو از من دزدید و گفت بزار چند روز بگذره الان عصبانی هستی اونوقت چشم ..
قبل از این که من جوابی بدم مامان با عصبانیت گفت یعنی چی چند روز بگذره؟؟ به اندازه ی کافی عمرش رو تو خونه ی فامیلهای نمک نشناست حروم کرده .. اگر تو همراهش نمیری من خودم میرم .. تا جوونه باید یه فکری برا آینده اش و زندگیش بکنه ..
عباس مثل اسفند روی آتیش از جا پرید و ایستاد و به مامان گفت شما از اول هم با من مخالف بودی .. این فکر رو از سرتون بیارید بیرون که من مریم رو طلاق بدم ..
مامان هم بلند شد و روبه روی عباس ایستاد و گفت آره ، واسه چی طلاق بدی ؟ پسردار که شدی .. از مریم هم خرتر از کجا میخواهی پیدا کنی؟؟
عباس به سمتم برگشت و گفت امشب رو اینجا بمون ولی فردا میام دنبالت برمیگردی سر خونه و زندگیت ..
منتظر جواب نموند و با قدمهای تند از خونه بیرون رفت ..
به قدری تو این چند روز از عباس رنجیده بودم که حتی نمیخواستم از پشت نگاهش کنم ..
رو به بابا و مامان کردم و گفتم من صبح زود میرم درخواست طلاق میدم هر کدوم خواستید حمایتم کنید باهام بیایید ..
گفتم و برگشتم به سمت پله ها که بابا گفت خودم باهات میام ..
میدونستم برای بابا سخت بود چون با پسرعموهاش رابطه ی خوبی داشت و میدونست اگر جدایی اتفاق بیوفته ، خواه ناخواه رابطشون خدشه دار میشه ...
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸ایرانِزیبا🌸🍃
🍃💙حالِ خوب💙🍃
🍃❤️📹🎼 نماهنگی شاد و بسیاااار زیبا از بچههای کوچولوی نازیکهحالدلتونوخوب میکنه👌😍.
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌲🎼📹❄️وچه زووود فصل دوم زمستونم رسید.
🍃🌲❄️الهی دلاتون گرم به عشق و امید و تلاش.
🍃🌲❄️الهی ماهِ خوشبختی و موفقیت و سلامتی و شادیتون باشه.
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ایرانِزیبا
4_5958778471885833969.mp3
10.12M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای بسیااارزیبای :یادش بخیر ...
🍃🌲🎤فریدون آسرایی...
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
#ایرانِزیبا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌲📸🕊تصاویری از آرامگاهِ
🍃🌲☀️حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی، شاعر حماسه سرای ایرانی در سال ۳۲۹ هجری قمری در توس خراسان متولد شد و در سال ۴۱۶ هجری قمری در گذشت.
🍃🌲☀️این آرامگاه در ۲۸ کیلومتری غرب روستای پاژ، زادگاه فردوسی قرار داره.
🍃🌲☀️فردوسی روباید بزرگترین سراینده پارسیگو دونست که در مدت حدود ۳۵ سال کتاب شاهنامه رو نوشت.
🍃🌲☀️ایشان القاب دیگهای هم مثل: حکیم سخن، حکیم توس و استاد سخن داره.
🍃🌲☀️شاهنامه کتابیه که نزدیک به ۶۰۰۰۰ بیت از اشعار فردوسی رو در برگرفته.
🍃🌲☀️ از شاهنامه به عنوان یکی از بزرگترین و برجسته ترین سروده های حماسی جهان یاد میشه.
🍃🌲☀️ این شاهکار ادبی، اسطورهها، افسانه ها و تاریخ ایران رو از آغاز تا حمله اعراب به ایران در سده هفتم ...
🍃🌲☀️و در چهار دودمان پادشاهی پیشدادیان، کیانیان، اشکانیان و ساسانیان به تصویر می کشه... .
🍃🌲☀️ و سه بخش داره که عبارتند از:
🍃💐🕊اسطوره ای: (از روزگار کیومرث تا پادشاهی فریدون)،
🍃💐🕊 پهلوانی :(از خیزش کاوه آهنگر تا مرگ رستم)
🍃💐☀️و تاریخی (از پادشاهی بهمن و پیدایش اسکندر تا گشایش ایران به دست اعراب.
🍃🌲☀️آرامگاه جدید فردوسی بعد از بارها ویرانی و گمنامی سرانجام در سال ۱۳۴۳ به دستور انجمن آثار ملی، بازسازی شد و در سال ۱۳۴۷ افتتاح شد.
🍃🌷🥀جالبه بدونین که مقبره خسرو آواز ایران، استاد محمد رضا شجریان
🍃🌷🥀 و شاعر نامدار ایرانی، اخوان ثالث در باغ این آرامگاه قرار داره.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d