💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نگاش کن چقد نازه وای خدا 😍🤤
#آگلونما مناسب پنجره شمالی که نورکمتری داره
هروقت خاکش خشک شد آبش بدیدکه برگاش زرد نشه و ریشش نپوسه
✅اگربرگ آگلونما پژمرده است ویانوک برگ قهوه ای شده بدانید که رطوبت گلدان به اندازه کافی تامین نمی شود.
✅اگربرگها پیچیده است یالبه های آن موجدار شده، دمای هوای محیط سرداست
❌🌞مراقب باشید نورزیاد, و آفتاب, برگ های آگلونماروزردوسوخته میکنه پس با فاصله از نور زیاد, بزاریدش
♦️فروارد یادتون نره 😊
🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیلی از دوستان پیام میدن که قلمه گیاهی که داخل اب میزارن تا ریشه بده، قبل ریشه دهی #میگنده😢
👇👇
👈از یک تکه زغال داخل اب استفاده کنید
👈هرروز آب رو با اب جوشیده سرد عوض کنید
👈جای گرم و با نور متوسط بزارید تا زودتر ریشه بده
♦️فروارد یادتون نره 😊
🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#تحریک_ریشه
😍همه دوستانی که زاموفیلیا و سانسوریا دارند چشمشون به خاک این گیاهه که پاجوش از زیرش بزنه بیرون و حسابی خوشحالشون کنه
🤔سوال: چه کودی به سانسوریا و زاموفیلیا بدیم تا پاجوش بزنن ❓
پاسخ:👇
🤓کودی که فسفات بالا داره ریشه رو تحریک میکنه و باعث پاجوش زدن میشه
✍کود ۱۰.۵۲.۱۰کودیه که هر ماه از بهار تا پاییز به نسبت یک قاشق چایخوری در یک لیتر آب میتونید برای پاجوش زدن به گلها بدید
#قلمه #تبادل #گل #زاموفیلیا #گل_سانسوریا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کاشت #بذر_شوید 🌱🌱🌱🌱
یه گلدون مناسب تهیه کنین و توش ترکیبی از خاک باغچه و ورمی کمپوست یا پیت ماس ، کوکوپیت و ورمی کمپوست بریزین و خوب آبیاری کنین بذرها رو روی سطح خاک بذارین حدود نیم سانت روی بذرها خاک بریزین و سطح خاک و با آبپاش آب اسپری کنین و گلدون و جای نورگیر بذارین.
حدودا بعد از ۷ روز بذرها شروع به جوونهزنی می کنه. تا موقع جوونهزنی سطح خاک رو همیشه مرطوب نگه دارین بعد از جوونهزنی تقریبا هر سه روز آبیاری کنین.
#کاشت_سبزی #گل #کاشت_شوید #تبلیغ #تبادل #زنانه #زندگی #زن #تجربه #خانومانه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✴️ #نگهداری_برگ_بیدی_بنفش
#تکثیر👇👇
👈قلمه هایی که حداقل یک گره داشته باشد تهیه کنید و مستقیم در خاک قرار سبک قرار بدهید، به راحتی تکثیر می شود.
👈گیاه برگ بیدی بنفش یا قلب ارغوانی در آب هم ریشهدار میشود و مدتها میتواند در آب رشد کند و حتی گلدهی داشته باشد
#تبادل #گل_برگ_بیدی #گل_خانگی #گلخانه #نگهداری_گل #آبیاری_گل #خاک #کود #زنانه #مادرانه #ایران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آگلونما_قرمز ❤️
😍😍 اگلونما قرمز_صورتی از اون دسته گلهای که نگهداریش هم دقت بیشتری میخواد...ولی در کل گیاه اگلونما مقاوم هست و با شرایط محیط سازگار😉
آبیاری 💦 هر وقت خاکش خشک شد انجام بشه خاکش زهکشی خوبی داشته باشه ..
✅ 👈 خاک:ترکیب سبوس و خاک باغچه و ماسه شسته ریز براش خوبه....
✅ 👈 اگر بتونین کود پوسیده گوسفندی که کاملا افت کشی شده باشه داخل خاک گلدوناتون قاطی کنین برای رشد گلهاتون خیلی خوبه...
✅ 👈 نور متوسط رو به زیاد رو دوست داره توی جای تاریک و نزدیک وسایل گرمازا قرار ندین .
✅اسپری اب رو میتونین تو تابستون یک روز در میون انجام بدین چون گل رطوبت دوستیه...تقریبا هر سه سال نیاز به تعویض گلدون پیدا میکنه ....
✅ 👈 برای تکثیرش میتونین از قلمه ساقه استفاده کنین یا از پاجوش هایی که از دل خاک بیرون میاد قلمه بگیرین و یه گلدون کوچولوی نازنازی درست کنین😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از رفتار دیگران
ناراحت نشوید
آدما در حد لیاقتشون
رفتار میکنند
لیاقت چیزی نیست که شما
از توی شناسنامه یا چهره افراد بفهمید !
لیاقت چیزی نیست که انتهای
یک راه طولانی مشخص شود !
بلکه لیاقت حاصل یک لحظه
ندیده گرفتن، بی احترامی، بی توجهی
فرد مقابل به شما، به خاطر دیگران است
در جواب تمام خوبی ها !
خودتان را هدر آدم
بی لیاقت های زندگی نکنید !
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_شش
باشه زیر لبی گفتم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و وقتی رسوندمشون ، زنگ زدم به مریم .. جواب نداد..
چند دقیقه بعد پیام داد سر کلاسم بعد زنگ بزن .. بی هدف تو خیابونها رانندگی میکردم ..
نمیدونستم چم شده ولی هر چی که بود حالم خوب نبود .. تصمیم گرفتم برای مریم کادو بخرم ..
یک بلوز و شلوار گرفتم و دوباره یک شاخه گل .. به خونه رفتم و تا اومدن مریم شام رو آماده کردم ..
غروب مریم که در رو باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت چه زود برگشتی خونه ...
دو تا چای ریختم و گفتم ناراحتی منو میبینی؟؟
درحالیکه دکمه های مانتوش رو باز میکرد به سمت اتاق خواب رفت و آروم گفت نه .. چرا ناراحت؟؟
همین که اومد روی مبل نشست شاخه گلی که کنارم قایم کرده بودم ، گرفتم جلوی صورت مریم و گفتم گل برای مریم گلی...
لبخند کمرنگی زد و گفت دستت درد نکنه دیروزم خریده بودی که..
دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم هر روز هم برات بخرم بازم کمه ..
تا بعد از شام سربه سر مریم میگذاشتم و گهگاهی لبخند میزد ..
هر کار میکردم نمیدونستم موضوع امروز رو چطور براش تعریف کنم ..
بعد از شام مریم نماز میخوند که مامان پیام داد حتما میایی دیگه؟مبادا پشت گوش بندازی...
کوتاه نوشتم میام ...
مریم نمازش رو تموم کرد و لباسی که براش خریده بودم رو پوشید و جلوی آینه قدی سالن خودش رو نگاه کرد و گفت قشنگه ، هم مدلش هم رنگش...
بوسی به سمتش پرت کردم و گفتم هم اونی که پوشیده قشنگه ...
مریم عمیق خندید و گفت آی زبون باز ..
کنارم نشست .. به ساعت نگاه کردم ، از ۹ گذشته بود .. دستمال کاغذی که تو دستم بود لوله میکردم و ریز ریز میکردم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم مریم ...
نگاهش رو روی خودم حس میکردم ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم میدونی چقدر عاشقتم.. میدونی جونمم برات میدم.. لعنت به این .. به این تقدیر که بعضی وقتها آدم رو مجبور به کارهایی میکنه که تو خوابم ندیدم .. مریم ... من امروز ...
من امروز یه زنی رو صیغه کردم واسه یه سال .. تا برامون بچه بیاره...
برگشتم به مریم نگاه کردم .. زل زده بود بهم .. چشمهاش رو که پایین آورد اشکهاش روی صورتش ریخت ..
دستش رو گرفتم و پشت هم چند بار بوسیدم و گفتم فقط چند روز تحمل کن .. حامله که شد مامان رو میفرستم پیشش .. قسم میخورم ..
میدونم برات سخته ولی به جون امیرعلی حتی نگاهش هم نکردم امروز .. تمام اون یک ساعت فکر و ذکرم پیش تو بود ..
مریم جوابی نداد و بلند تر گریه کرد ..
سرش رو بغل کردم و گفتم الان هم اگه بگی نرو نمیرم .. میزنم زیر همه چی .. ولی من که برای هوا و هوسم این کار رو نکردم .. برای خودمون ، زندگیمون کردم ....
᯽︎- - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - - -᯽︎
#قسمت_چهلو_هفت
"مریم"
عباس سرم رو چند بار بوسید و موقع حرف زدن برای اولین بار بغض کرد .. طاقت نداشتم گریه ی عباس رو ببینم ..
گفتم عباس باشه .. برو .. منم چند روز هر طور شده تحمل میکنم ..
عباس صورتم رو بوسید و گفت به خدا جبران میکنم .. بزار بچمون بیاد سه تایی میریم کربلا .. زندگیم رو به پات میریزم ..
هر دو دستم رو بالا برد و دوباره بوسید ..
نگاه دوباره ای به ساعت انداخت و گفت بلندشو تو هم حاضر شو ببرمت بزارم خونه ی مامانت ..
تند گفتم اصلا .. به هیچ عنوان نمیخوام خانواده ام چیزی بدونند .. بچه که به دنیا اومد و گرفتیم بهشون میگیم ..
عباس گفت آخه نگرانت میشم ..
گفتم نمیخوام با ترحم بهم نگاه کنند .. یه وقت چیزی بگن که اعصابم خورد بشه ..
تو و مادرت هم فعلا به فک و فامیل چیزی نگید ..
عباس بلند شد و گفت باشه میرم و یکی دو ساعت دیگه میام ..
مشغول پوشبدن لباسش شد .. نفسم بالا نمیومد .. دوباره به گوشیش پیام اومد ..
نگاه خیره ام رو به گوشیش که دید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت مامانمه...
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت ..
دلم میخواست داد بزنم نرو برگرد عباس ..
صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم و از کنار پنجره نگاه کردم .. ماشین از خونه دور و دورتر میشد .. منتظر بودم هر لحظه برگرده و بگه نتونستم مریم .. حتی بخاطر بچه نتونستم .. تو همه چیز من هستی ..
کنار پنجره نشستم .. هر لحظه شون رو تصور میکردم و دلم داشت آتیش میگرفت.. برای چند لحظه دلم خواست جای اون زن بودم ...
با شنیدن صدای تلفن خونه از جا پریدم و به سمت تلفن پرواز کردم .. مطمئن بودم عباس که میگه پشیمون شدم و دارم برمیگردم ولی مامان بود ... سعی کردم از صدام متوجه نشه که گریه کردم .. مامان چند بار حالم رو پرسید و گفت یهو بدجور هوات رو کردم نزدیک بودی میومدم دیدنت .. عباس کجاست ؟؟
مجبور شدم به دروغ بگم که عباس رفته حمام ..
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کردم و موبایلم رو به دست گرفتم .. دلم میخواست به عباس زنگ بزنم ..
به ساعت نگاه کردم یازده بود .. با خودم فکر کردم که از این ساعت دیگه تنها دلخوشیت رو هم از دست دادی..
تمام دلخوشیم عشق عباس بود که ازش مطمئن بودم .. نکنه از همین امشب اون زن اینقدر به عباس محبت کنه که دل عباس براش بلرزه ... با این فکر برای لحظه ای حتی نفسم قطع شد و احساس خفگی بهم دست داد ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_چهلو_هشت
"نرگس"
از ماشین که پیاده شدم از خانوم همسایه که تازه شده بود مادرشوهرم خداحافظی کردم و به جای رفتن به خونه ، به بانک رفتم و چکی که گرفته بودم رو نقد کردم .. همونجا یک میلیون تومنش رو برای مامان واریز کردم و بقیه اش رو تو کیفم گذاشتم .. زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم که براش پول ریختم .. مامان کلی دعام کرد و پرسید وامت رو دادند ..
چشمهام رو از ناراحتی برای لحظه ای بستم و جواب دادم آره همین امروز دادند ..
تو مسیر برگشت به این فکر کردم که اصلا لباس مناسبی ندارم .. برای خودم دو تا تی شرت و تاب و شلوار خریدم .. مدتها بود که برای خودم خرید نکرده بودم و همین چند تکه لباس کلی حال دلم رو خوب کرد .. از جلوی مغازه ی لباس زیر فروشی رد میشدم که بی اختیار ایستادم .. وضع لباس زیرهام خیلی بد بود حتی از لباسهای بالایی بدتر...
امشب ...
با یادآوری اتفاقی که قراره امشب بیوفته طپش قلبم تندتر شد و تو یه لحظه تصمیم گرفتم لباس زیر هم بخرم .. دو تا ست رنگی خریدم ..
درسته ازدواجمون موقت ، ولی مرد جوونی که امروز برای اولین بار دیدم برخلاف انتظارم مرد خوشتیپ و جذابی بود و نمیخواستم برای همیشه با یادآوری من حالش بهم بخوره ..
با قدمهای تند خودم رو به خونه رسوندم ..
قبل از رفتن به طبقه ی خودم ، آقا موسی رو صدا کردم و سه میلیون پول رو بهش دادم و قرار شد دوباره قرار دادمون رو واسه یکسال تمدید کنیم ... آقا موسی تشکر کرد و گفت خیلی خوشحال شدم تونستی پول جور کنی و باز با هم همسایه هستیم .. تو دختر آروم و بی آزاری هستی ..
مجبور بودم ماجرای عباس رو بهش بگم ..رسرم رو پایین انداختم و گفتم راستش من .. شوهر کردم و اون پول رو داده ..
آقا موسی کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت انشالله عاقبت بخیر بشی دخترم..
از خوشحالی اینکه قرار نیست جابه جا بشم تمام غذایی که دیشب دست نخورده مونده بود خوردم و کمی خوابیدم ..
چشمهام رو که باز کردم غروب شده بود .. سریع بلند شدم و کمی خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم ..
موهام رو سشوار کشیدم .. خواستم کمی آرایش بکنم ولی خجالت میکشیدم .. موهام رو از پشت ساده بستم و یکی از تیشرتهایی که ظهر خریدم رو پوشیدم .. از ساعت هشت بیکار نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. چشمهام تلویزیون رو میدید ولی هواسم به قدری پرت بود که نمیفهمیدم چی نشون میده .. تو دلم رخت میشستند .. نکنه حامله نشم و بخواد پولی که داده رو پس بگیره .. نکنه حامله بشم و یه وقت مامان بیاد تهران و بفهمه .. نفهمیدم کی زمان گذشت .. با صدای زنگ از جا پریدم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_چهلو_نه
آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه .. صداش هم مثل قیافه اش اخم آلود بود .. جواب داد عباسم .. دکمه رو زدم .. دست و پام میلرزید .. نمیدونستم باید چطور رفتار کنم .. چادرم رو برداشتم و سرم کردم .. در اتاق رو باز کردم و کنارش ایستادم .. با همون لباسهایی که ظهر تنش بود اومده بود .. آروم سلام دادم و خوش آمد گفتم ..
برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود ..
با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام ..
به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم ..
برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد ..
چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری ..
بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟
گفتم آخه.. خجالت میکشم ..
با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟
از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم ..
برگشتم و همون جای قبلی نشستم ..
کمی از آب خورد و خودش رو به سمتم کشید
با اینکه تمام حسهای زنانه ام برانگیخته شده بود ولی معذب بودم و سرم رو کمی عقب بردم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟
.......
نیم ساعت بعد بدون حرف همونجا نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیش..
معلوم بود ناراحت و کلافه س
من هم سکوت کرده بودم.. یعنی اصلا نمیدونستم چه حرفی بزنم یا چه حرکتی کنم .. دستم رو دراز کردم و چادرم رو برداشتم
دوش گرفتنش ده دقیقه هم طول نکشید وقتی از حمام خارج شد ، لباسهاش رو پوشید .. نشست که جوراب بپوشه پرسید تنهایی نمیترسی؟
جواب دادم نه .. عادت کردم .
بلند شد جلوی آینه درحالیکه موهاش رو مرتب میکرد گفت بعد از رفتنم بلند میشی در رو قفل میکنی..
در رو باز کرد و اشاره کرد برم قفل کنم دلم غنج رفت کسی نگرانم شده...
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم ، برگردم و نگاهش کنم ..
ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت...
᯽︎- - - - - - - - - - - https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - -᯽︎
#قسمت_پنجاه
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم برگردم و نگاهش کنم .. ماشین رو روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.. نرگس با چادر جلوی در بود.. تعارفم کرد که بنشینم .. یک لحظه نگاهش کردم .. زشت نبود ولی مریم نبود.. هیچ کس به نظر من ، به زیبایی مریم نبود .. از فشار ناراحتی سبیلهام رو میجویدم .. اگر همینطور کنار هم مینشستیم تا صبح هم کاری نمیتونستم انجام بدم ..
بهش گفتم چادرش رو برداره و...
حس بدی تمام وجودم رو گرفت .. لحظه به لحظه با مریم مقایسه اش میکردم .. دیگه نمیتونستم بمونم .. سریع دوش گرفتم .. دعا کردم همین ماه باردار بشه .. یک لحظه فکر کردم مبادا تو تنهایی بترسه و اگه حامله بشه ، بچه ام رو سقط کنه .. بهش گفتم در رو ببنده و از خونه زدم بیرون ..
نمیدونستم وقتی با مریم رو در رو شدم چکار کنم و چه حرفی بزنم ..
در رو که باز کردم ، مریم روی کاناپه دراز کشیده بود .. بدون اینکه برق رو روشن کنم نزدیکش شدم .. چشمهاش بسته بود ولی از طرز نفس کشیدنش فهمیدم بیداره...
کنارش رو زانو نشستم و سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم مریم گلی .. اینجا نخواب بدن درد میگیری ، بلند شو بریم روی تخت بخواب ..
دستم رو بردم سمت موهاش که یهو از جا پرید و گفت بهم دست نزن ..
دستم رو بردم عقب و گفتم باشه .. باشه چشم ..
مریم با صدای لرزون گفت عباس.. تا وقتی که .. اون زن تو زندگیت هست و کنارش میمونی حق نداری به من دست بزنی .. به هیچ عنوان ...
میدونستم الان حالش خوب نیست و بهش حق میدادم .. بلند شدم کمی عقب رفتم و گفتم اون زن تو زندگی من نیست فقط یه وظیفه داره ، انجام که داد میره پی زندگیش ولی تو نفس منی مریم.. تا هر وقت که بگی نزدیکت نمیشم ..
به سمت اتاق خواب میرفتم که دوباره برگشتم و از پشت از سرش بوسیدم و گفتم فقط یه بوس رو اجازه بده که اگه اونم بگیری عباس میمیره ..
صدای آهسته ی گریه اش ، خنجری بود توی دلم ...
از همون شب ، مریم تمام سعی اش رو میکرد که بامن هم صحبت نشه .. قبل از آمدن من غذاش رو میخورد و صبحها تا من از خونه خارج نمیشدم از خواب بیدار نمیشد ..
طبق قراری که داشتیم یک روز در میان پیش نرگس میرفتم ..
.. تو این مدت نرگس از بدبختیهایی که تو زندگیش دیده بود برام تعریف میکرد و منم هر از گاهی براش دردودل میکردم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_پنجاهو_یک
بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..
نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..
یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم
ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام
اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..
دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..
اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..
مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..
نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎