eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d همه مشغول انجام کاری بودن جز زنی که کمی اون طرف تر از من روی مبل نشسته بود. از شباهت چهره و البته هیکل تپلش به راحتی فهمیدم که مادر سوگنده. اخم هاش تو هم بود و انگار با زمین و زمان قهره نسترن به همراه خاله و یه زن دیگه که احتمالا مادرش بود تو اشپزخونه درگیر بودن. هانیه سینی چایی رو جلوم گذاشت. _چی گفت این شیر شیت بهت. _هیچی گفت چرا برگشتی ایران گفتم نامزدم این طور خواست. دلخور گفت _اون همه حرف زدین! _خلاصش همین بود. _ناقلا دیگه چی بلدی رو نکردی. عین بلبل انگلیسی حرف زدی. داشتم سکته میکردم گفتم الان دروغم در میاد. رو سفیدم کردی. _هانیه من اینجا معذبم. بسه دیگه بلند شو بریم. _مامانم که نمیزاره آش نخورده بری. _بگو کار واجب داره باید بره. _بمون دیگه. امیرمجتبی هم که کار نداره. _امیر مجتبی چی کار به این خانم میتونه داشته باشه. با شنیدن صدای مردی که حرف هامون رو شنیده بود. هر دو سر چرخوندیم. _تو باز گوش وایستادی؟ _این جواب منه! هانیه بالشتک مبل رو برداشت و پرت کرد سمتش _امیرمصطفی حرف نزن که ازت شاکی ام. ماشین من رو بردی کوبوندی به کجا؟ _زدم به دیوار. سوالم جواب نداشت؟ با ورود امیرمرتضی و نگاهش به برادر کوچکترش انگار امیر مصطفی بی خیال حرفش شد و سمت پله ها رفت. _هانیه یه چایی برای من بیار _چشم داداش. حنانه از اتاقی بیرون اومد و درش رو بست. رو به سوگند که الان دیگه پایین پای مادرش نشسته بود گفت _سوگند عمه، عمو محسن خوابه سر رو صدا نکن باشه. _امیرمرتضی گفت _این شوهر تو هم خوابش رو میاره اینجا! سمت همسرش رفت و کنارش نشست. به خاطر نزدیکیم بهشون صحبت هاشون رو میشنیدم خیلی جدی گفت _چرا اخم هات رو کردی توهم؟ فهمیه نفس سنگینی کشید و گفت: _همینجوری _منو نگاه... باز کن اخم هات رو الان همه فکر میکنن از اینکه اینجایی ناراحتی _همه میدونن که من ناراحتم. نمیخواد فکر کنن. بازوش رو گرفت و برش گردوند سمت خودش و طبکار گفت: _چرا ناراحتی؟ _واقعا نمیدونی! _خوب گوش هات رو باز کن فهمیه من از روز اول که اومدم خاستگاریت گفتم هر چی من میگم باید بگی چشم تو هم قبول کردی الان این ادا اطوار هات چیه؟ هانیه با سینی چایی جلو اومد اما جرات نکرد نزدیک بره و سینی به دست عقب ایستاد. فهیمه ایستاد و با بغض گفت _ادا اطوار نیست. دلم نمیخواد بیام اینجا برای زندگی. پدر و مادرت رو دوست دارم ولی دوست ندارم کنارشون زندگی کنم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت205 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d همه مشغول انجام کاری بودن جز زنی
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d حنانه سمتشون اومد.امیر مرتضی گفت _خیلی بیخود کردی _این حرف اخرته؟ امیر مرتضی هم ایستاد چشم هاش رنگ تهدید گرفت با صدای بلند گفت _حرف اخرم بود. میخوام ببینم جرات میکنی روش حرف بیاری یا نه. حنانه بازوی برادرش رو گرفت و از فهمیه فاصله داد _داداش چته؟ ارومتر چرا داد میزنی؟ امیرمرتضی نگاه عصبانیش رو از روی فهمیه برنمیداشت و خطاب بهش گفت _دیشب هم بهت گفتم؛ گفتم تمومش کن. حالا انقدر ادامه بده تا به پشیمونی برسی. حنانه درمونده نگاهش بین برادر و همسرش جابجا شد. سوگند که به خاطر عصبانیت پدرش گریه میکرد رو بغل کرد _جلوی بچه دعوا نکنید گناه داره. نیم نگاهی به من کرد و لبش رو گزید _مهمون داریم هانیه با تردید جلو رفت و سینی چایی رو جلوی برادر عصبانش گداشت. حنانه، فهمیه رو که گریه میکرد به اتاق دیگه ای برد. مادرشون از اشپزخونه بیرون اومد و کنار امیرمرتضی نشست. _چی شد مادر. چرا دا زدی؟ _هیچی . _ولش کن چی کارش داری. بزار اخم کنه. ما دیگه به رفتار هاش عادت کردیم. با ما نمیجوشه. چرا اذیتش میکنی. امیر مرتضی سکوت کرد و مادرش ادامه داد _بلند شو برو از دلش در بیار دلم نمیخواد امروز کسی ناراحت باشه. _چشم . بزار چاییم رو بخورم. هانیه کنار گوشم گفت _دیدی چقدر راحت مامانم ارومش کرد. همین قدر راحت هم عصبانیش میکنه. اصلا مثل موم تو دست های مامانمه. _من اگر جای زن داداشت بودم الان از اینجا میرفتم. _تو داداش منو نمیشناسی واسه اون میگی. در خونه باز شد و پیرمرد مهربون اما پر جذبه ای وارد شد. با صدای بلند سلام گفت و رو به امیرمرتضی گفت _بابا بیا این چفت در رو باز کن. نگاهم به در نیمه باز افتاد. امیر مجتبی در حال نزدیک کردن مردی که روی ویلچر نشسته بود سمت خونه میاومد. هانیه با ذوق ایستاد و سمت در رفت _ممنون بابا. عمو رو هم اوردی! همه به احترام مردی که اومده بود جلوی در جمع شدن. با اقتدار بود ولی چهرش به قدری خسته بود که توانایی صحبت کردن هم نداشت. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d سلام و احوال پرسی کردن. به خاطر حضور عموشون دور هم نشستن. گهگاهی که نگاه امیرمجتبی به من میافتاد دلخور و با اخم نگاهم میکرد و این نگاه ها از دید برادر کوچکترشون دور نمونده بود. نگاه عمو که بین اهالی خونه میچرخید روی من ثابت موند. لبخند رو لب هاش نشست و گفت: _تو عروس حامدی؟ سوالی به هانیه که کنار عموش نشسته بود نگاه کردم. هانیه نفس پر صدایی کشید و گفت _نه عمو دوست منه. سرش رو تکون داد و ببخشیدی زیر لب گفت. حسابی معذبم. وسط یه خانواده نسشتم که هیچ نسبتی باهاشون ندارم. اگر اندازه ی کرایه ماشین تا خونه ی امیرمجتبی پول داشتم یک لحظه هم اینجا نمیموندم خواستم سرم رو پایین بندازم که متوجه نگاه عصبی نسترن شدم. کم کم سکوتی که به خاطر حضور عمو توی خونه ساکن شده بود به پایان رسید و هر کس دنبال کار خودش رفت. امیر مصطفی گوشه ی اتاق ایستاده بود و نگاهش بین من و امیر مجتبی و هانیه جابجا میشد. اگر کسی جلوش رو نگیره حتما تا اخر مهمونی از رابطه ی بین من و امیر مجتبی چیزی میفهمه. سربه زیر نشستم تا آش اماده بشه و هانیه رضایت بده و من رو به خونه ببره. پدر هانیه کنار برادرش که دیگه خستگی از صورتش رفته بود نشست. _حامد پیداش نکردی _کل شهر رو زیر رو کردم نیست که نیست. _عذاب وجدان دارم حس میکنم مقصر منم _تقصیر هیچ کس نیست اخلاق خودش خاصه. بی خود خودت رو ناراحت نکن. از جمشید چه خبر هانیه با شنیدن اسم جمشید از کنار عمو بلند شد و سمت اشپزخونه رفت. عمو نفسش رو سنگین بیرون داد. _سه بار زن گرفته طلاق داده. الان تنها زندگی میکنه. _چرا با زندگی خودش اینجوری میکنه. _نمیدونم . اصلا ازش نمیپرسم قیدش رو زدم. فقط خدا کمکش کنه. با نشستن هانیه کنارم حواسم از حرف های این دو تا برادر پرت شد. _هانیه تو رو خدا بریم. _اش نخورده که مامانم نمیزاره. _باشه آش که حاضر شد یه ظرف بردار بگو دوستم دیرش شده باید بریم. _حیفه. یه مراسم داریم امروز به اسم نسترن کُشون بشین ببینیم. _ تو قول دادی زود بر گردیم. این برادر کوچیکت یه حرف هایی شنید نگاهش رو از من برنمیداره. میترسم بفهمه. برای امیرمجتبی شر درست کنه. متعجب به امیرمصطفی نگاه کرد. ابرو هاش رو به هم گره زد و با چشم و ابرو بهش گفت از جلوی من بلند شه. برادرش اعتنایی نکرد هانیه سرش رو تهدید وار تکون داد. رو به امیرمرتضی که نگاهش به در اتاقی بود که فهمیه داخلش رفته گفت: _داداش امیر مصطفی عین برق گرفته ها از جاش پرید و سمت حیاط رفت. _بله حرفش رو عوض کرد _زن داداش کجاست پیداش نیست؟ با سر به اتاق روبرو اشاره کرد _اونجاست. _برم دنبالش _نه خودم میرم. با غیض ادامه داد _تو فقط کمتر بچسب به عمو. _خب عمومه. نگاه چپ چپی بهش انداخت که منجر به چشم گفتن هانیه شد . ایستاد و سمت اتاق رفت _الان فهیمه بفهمه من باعث شدم بره سراغش کلی فحش به من میده. _مگه نرفت منت کشی؟ _منت کشی هاش هم روش خودش رو داره دفعه ی اول میگه بسه دیگه خودت رو لوس نکن پاشو بیا بیرون گوش نکنه بازوش رو میگیره پرتش میکنه بیرون. مثلا آشتی. _چرا اینجوریه _از اول قلدر بازی دراورده هیچ کس هیچی بهش نگفته همینجوری مونده. انقدر خدا رو شکر کردم اون روزی که رفتم اون مهمونی جمشید رو بیارم بیرون امیرمجتبی پیدام کرد. گیر برادر بزرگم می افتادم حسابم با کرام الکاتبین بود. _خب دیگه بفرمایید آش با صدای مادر هانیه همه ایستادن. امیرمجتبی گفت _اول پخش نکنیم. _پخشی نبود گفتم همسایه ها خودشون اومدن بردن. یه چند تا سطل مونده که مسیر دوره باید با ماشین ببرید. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d هانیه دستش رو پشت کمرم گذاشت. _بریم خودم میرسونمت. امیر مجتبی گفت: _یه سطل اش هم بردار دوستت ببره برای خانوادش. _باشه. سنا جان تو بشین تو ماشین تا من بیام. سوییچ رو از هانیه گرفتم و سوار ماشین شدم. خانواده ی خوبی دارن. اختلافات جزئی بینشون هست که تو همه ی خانواده ها پیدا میشه. هانیه با سطل آش پشت فرمون نشست. و سطل رو به من داد و به شوخی گفت _اینم ببر خونتون. _فکر کنم برای مائده خانم میخواد. _به این داداش من رو بدی برای کل ساختمون میخواد. _هانیه من استرس دارم الان بریم خونه دعوامون میکنه. _آدمه. بهش توضیح میدیم قبول میکنه. نترس هیچی نمیشه. _خدا کنه اینطور که تو بگی بشه. به روبرو خیره شدم. چقدر دلم میخواست الان کنار سامان بودم. _هانیه فکر کنم یه مدت نتونیم بریم دنبال نامزدم _چرا _نمیدونم. فکر کنم الان امیرمجتبی شماتتمون کنه. _تو به هدفت فکر کن بزار بهش برسی. ما هر طور شده میریم _به نظرت موفق میشیم. _به نظرم گشتن بیمارستان ها بی فایدس. از دوستت بخواه آدرس دوستای نامزدت رو بهت بده. اصلا زنگ زده بهت؟ _یه بار که اونم گفت بیمارستان بستری شده بوده. بعد هم گفت یکی از دوستاش رو که توی بیمارستان همراهش بوده رو پیدا کرده ولی اون رفته شهرستان پیش پدر و مادرش معلوم نیست کی بیاد. مثل اینکه تلفن همراهش رو هم خاموش کرده. _عجب گره ی کوری افتاده. ولی دلم روشنه. نگران نباش پیداش میکنیم. اگر موافق باشی فردا بیام دنبالت با هم بریم پیش دوستت محیا.ازش ادرس بگیریم. _یعنی دیگه بیمارستان ها رو نگردیم؟ _تو هر کاری بگی من میکنم ولی به نطرم بی فایدس. نفس سنگینی کشیدم. _باشه هر چی تو بگی. از اینه به عقب نگاه کرد. _امیر مجتبی هم داره از پشت سرمون میاد. فکر نکنم دیگه موقعیتش پیش بیاد تو خونه با هم تنها بشیم. از جلوی کیفم یه مقدار پوله، بردار بزار دستت باشه. با اینکه حسابی به این پول نیاز دارم ولی نباید قبول کنم. _پول میخوام چیکار وقتی خودت میبریم _باشه خودمم برمت پول لازمه دستت باشه. _اخه خودت لازم نداری؟ _من دو جانبه پول گیرم میاد. هم بابام میده هم امیرمرتضی. بردار تا یادمون نرفته. _دستت درد نکنه. مطمعن باش نامزدم رو پیدا کنم برات جبران میکنم. فعلا که جز زحمت براتون چیزی ندارم _آخ آخ سنا رسیدیم. خودت رو اماده کن که حسابی میخواد غر بزنه. به خونه نگاه کردم. همینجوریش استرس دارم هانیه هم که اینجوری گفت حالم بدتر شد. در پارکینگ باز شد ماشین رو داخل برد. پشت سرمون امیر مجتبی هم وارد شد. به خاطر حضور دو مردی که از اهالی ساختمون بودن ماسک و عینک رو زدم و بدون معطلی با هانیه پله ها رو بالا رفتیم. _خدا رحم کرد سنا وگرنه از تو پارکینگ شروع میکرد. _عه... بهم استرس نده. تو میگی هیچی نمیگه بعد اینجوری میگی! با خنده گفت _هیچی هیچی هم که نه ولی مطمعن باش با من کار داره. با دیدن مرد جوانی که جلوی در خونه ی مائده ایستاده بود هر دو مکث کوتاهی کردیم. _آقا محمد من اون سری هم گفتم نه نمیدونم چرا اصرار میکنید. _چرا نه مائده. هم من شرایطش رو دارم هم تو. اینجوری بچه ی برادرمم زیر دست خودمه خیالم راحت تره. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d سفره ی بزرگی پهن کردن و همه دورش نشستن. امیرمرتضی و فهمیه هم اومدن. اش خوشمزه ای بود اما انقدر حس مزاحمت داشتم که دلم میخواست زود تر این مهمونی تموم بشه. مادر هانیه نگاهی به کاسه های خالی آش انداخت و گفت _خب من برم سراغ اصل مطلب. امیر مجتبی کلافه دستی به موهاش کشید. _این آش نذری خوشبختی امیرمجتبی و نسترن بود. ان شالله نامزدیشون رو رسما اعلام میکنم تا مراسمات.... _مامان خواهش میکنم این صدای معترض امیرمجتبی بود که حرف مادرش رو قطع کرد. _من از روز اول گفتم که نمیتونم به نسترن به عنوان همسر نگاه کنم. به خودتون گفتم به خاله گفتم به خود نسترن گفتم نمیدونم چرا بازم میگید؟ مادرش اخم کرد و خیلی جدی گفت _توی این خونه من مشخص میکنم که شما با چه کسی ازدواج کنید. امیر مجتبی به نسترن که با بغض نگاهش میکرد خیره شد. _دختر خاله خوبه ازدواج کنیم بعد هر روز دعوا داشته باشیم؟ من هر روز بگم چادر بپوش تو بگی ازادی های من رو نگیر. من بگم نوع پوششت رو قبول ندارم تو بگی من از اول همین بودم میخواستی چشم هات رو باز کنی. الان دارم چشم هام رو باز میکنم. نمیخواستم کار به اینجا برسه ولی نمیتونم برای اینده خودم و خودت سکوت کنم که به نابودی کشیده بشه. تو دوست داری بری سفر خارج از کشور من پام رو از ایران بیرون نمیزارم مگر برای زیارت ائمه. چرا خودمون رو بدبخت کنیم بعد یه عمر تو حسرتش بسوزیم. مادرش گفت _امیرمجتبی این حرف اخرته؟ سرش رو پایین انداخت و شرمنده لب زد _نه. حرف اخرم این نیست. من یکی دیگه رو دوست دارم. میخوام با اون ازدواج کنم. هر وقت وقتش شد بهتون معرفیش میکنم که بریم خاستگاری نسترن ایستاد پر بعض گفت _خاله حق با امیر محتبی است. من و اون بهم نمیخوریم. من اشتباه فکر کردم که میخواستم احساسی تصمیم بگیرم. پا کج کرد و سمت پله ها رفت مادرش هم به دنبالش. آقا حامد رو به همسرش که نگاه از امیرمجتبی برنمیداشت گفت _همین رو میخواستی؟ امیرمجتبی ببخشیدی زیر لب گفت و ایستاد رو به پدرش گفت _بابا من برم بهتره رو به عموش گفت _عمو خداحافظ. به سرعت از خونه بیرون رفت. امیرمرتضی ایستاد و با صدای بلند صداش کرد. _مجتبی وایسا. رو به هانیه گفتم. _چقدر احساس اضافه بودن دارم جون مادرت بلند شد بریم. _من با این وضعیت بمونم خونه بهتره بزار بگم با امیرمجتبی برگردی. _هانیه خیلی نامردی اون الان هم از این اتفاق ناراحته هم از من و تو عصبانی میخوای من رو تنها بفرستی پیشش. _تو از چی میترسی. به خدا با تو کاری نداره. _اصلا هم اینجوری نیست. اگر باهام نیای خیلی ازت ناراحت میشم. _خیلی خب. الان حاضر میشم بریم. جو خونه انقدر خراب بود که جای تشکر و خداحافطی نبود. خداحافطی ارومی گفتم و وارد حیاط شدم. امیر مجتبی و با برادرش گوشه ی حیاط ایستاده بودن و حرف میزدن. هانیه کنارم ایستاد. _ بریم دیگه _دلم برای دختر خالت سوخت. _نسوزه از این حرف ها بیشتر از صد بار تو خونه ی ما شده ولی بازم نرفته. متعحب نگاهش کردم _واقعا! _اره . فقط یه جمله جدید امیر مجتبی گفت که تا حالا نشنیده بودم. _چی؟ _این که یکی دیگه رو دوست داره. _اهان. بیچاره خانوادش نمیدونن که زنش باردار هم هست. روبروی برادرهاش ایستادیم.امیر مرتضی گفت _کجا به سلامتی؟ _میرم دوستم رو برسونم. رو به امیرمجتبی گفت _مسیرتون تقریبا یکیه میشه تو برسونیش؟ با چشم های گرد به هانیه که داشت کار خودش رو میکرد نگاه کردم.که امیر مجتبی گفت: _نخیر . مسیرمون یکی نیست. _هست ها چپ چپ به هانیه نگاه کرد. _من خونه نمیرم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت208 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d سفره ی بزرگی پهن کردن و همه دورش
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d اقا محمد من خودم دارم دخترم رو بزرگ.میکنم. نیاز به حمایت شما ندارم. _نه من اجازه میدم.نه بابام. پیشنهاد من بد نیست. شرایطمون یکسانه فکر هات رو بکن تا اخر هفته میام. یا جواب میدی یا مجبورم زهرا رو با خودم ببرم. _مگه میتونی؟ _سر جنگ باهات ندارم. اما نمیتونم اجازه بدم با خودخواهی زندگیش رو خراب کنی. _اقا محمد اگر ناراحتی من اینجا زندگی میکنم خب بلند میشم. _ناراحت نیستم اندازه ی خودم به امیرمجتبی اعتماد دارم. ولی تو از همه چیز با خبر نیستی. از شرایط امیرمجتبی. از خواست مادرش. من هم نمیتونم زیاد وارد جزئیات بشم. خواهش میکنم تمومش کن. تا اخر هفته وسایل هات رو جمع کن. نزدیک شدن صدای پای کسی باعث شد تا هر دو به عقب بچرخیم و به امیر مجتبی نگاه کنیم. با دیدن اقا محمد جلوی خونه ی مایده لبخند رو لب هاش ظاهر شد. محمد هم از دیدن امیرمجتبی خوشحال شد. امیرمجتبی آهسته به ما گفت _اینجا واینستید برید خونه. آغوشش رو باز کرد و محمد رو در آغوش گرفت. وارد خونه شدیم. این تاخیر برام خوشایند بود. هانیه چادرش رو اویزون کرد. آش رو داخل قابلمه ای ریخت. روی گاز گذاشت. کنارم نشست. _الان نشستی به در خیره شدی که چی؟ با این همه استرس الان میمیری. _هانیه قبل از اینکه با امیر مجتبی اشنا بشم یه چند باری بی اجازه از خونه بیرون رفتم. وقتی برگشتم یا برن گردوندن تا سر حد مرگ کتک خوردم. الان اون لحطه ها نیاد جلوی چشم هام. میدونم امیر مجتبی اصلا خشونت نداره ولی دست خودم نیست. ناراحت و غمگین از گذشتم گفت _تو باید بری پیش یه روانکاو. اگر این خاطرات رو از ذهنت پاک نکنی در اینده بیشتر از این اذیتت میکنه. با پیچیدن صدای کلید توی قفل در دلم پایین ریخت. امیر مجتبی یا اللهی گفت و وارد شد. بدون اختیار ایستادم. هانیه برای اینکه ارومم کنه فوری گفت _امیر مجتبی ما نمیخواستیم بیایم خونه ی بابا. سنا رو بردم بیمارستان ترافیک بود گفتم از کوچه ها برگردیم که زود تر برسیم که داداش دیدمون مجبور شدم بگم که سنا دوستمه متاهله.... نگران نگاهش رو به من داد _بیمارستان برای چی؟ _برای پاش دیگه گفتیم بریم ببینیم میشه یه کاری کن جای زخمش بره که گفتن نمیشه. رو به من گفت _این همه بیمارستان نزدیک چرا رفتید اونجا _دیگه گفتیم یکم دور دور هم کنیم. _مگه من به تو نگفتم از خونه بیرون نرو به هانیه نگاه کردم. _خب حوصلش سر رفته بود _خودت حرف بزن. چرا بهت میگم بلند شو بریم بیرون میگی حوصله ندارم بعد با هانیه میری. سرم رو پایین انداختم. _سنا من اگر میگم بیرون نرو زندانبانت نیستم. قبلا هم بهت گفتم تهرانیا دنبالتن. تو هر جا بگی من میبرمت. خواهش میکنم تنها بیرون نرو. _ببخشید. _اصلا نیازی به عذر خواهی نیست. فقط ازت خواهش میکنم بهت التماس میکنم بدون من از خونه بیرون نرو. _چشم _هانیه یه بار دیگه ببینم اومدی سنا رو بردی بیرون من میدونم با تو. فهمیدی؟ _چشم. با سر به در اشاره کرد. _زود تر برو خونه مامان اعصابش خرابه حنانه هم رفت برو پیشش بمون. چشم دوباره ای گفت.خداحافطی کرد و رفت. امیرمجتبی اش رو داخل دو تا کاسه ریخت و توی سینی گذاشت که صدای در خونه بلند شد 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت209 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d اقا محمد من خودم دارم دخترم رو بز
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نیم نگاهی به من کرد و سمت در رفت. از چشمی بیرون رو نگاه کرد و به من اشاره کرد که از دید خارج بشم. ایستادم و نزدیک اشپزخونه رفتم. در رو باز کرد _سلام مائده خانم. مائده با صدای غمگینی و پر بغضی گفت: _آقا مجتبی این چه کاریه مادرتون کرده؟ _چی کار کرده! _من به شما پیشنهاد ازدواج دادم؟ روزاول که به من گفتید مدیون قاسم هستید چی بهتون گفتم. گفت شما مثل برادرم هستید. گفتم یا نگفتم؟ _مائده خانم من گیج شدم. مادر من چی گفته؟ _بلند شده رفته خونه ی پدر شوهر من گفته حواس شما رو پرت کردم. اقا مجتبی من مگه چی کار کردم که این فکر رو کردن. امیر مجتبی شرمنده گفت _من واقعا نمیدونم چی بگم. ازتون معدرت میخوام. واقعا خجالت زده شدم. _کار خوبی نکردن. ارامش زندگی من رو گرفتن. کار به جایی رسیده که اقا محمد بیاد از من خاستگاری کنه اونم به زور و با تهدید. به مادرتون بگید حلالش نمیکنم. _من شرمندم. خودم میرم با حاج آقا حرف میزنم. _نه لازم نکرده. من به زودی از این خونه میرم. شما هم به اندازه ی کافی به من لطف داشتید. الان هم ناراحتیم از شما نیست از مادرتومه. میتونستم بهتون نگم ولی این خونه رو شما برام رهن کردید. با صاحب خونه هماهنگ کنید تا اخر هفته پولتون رو بگیرید. _انقدر شرمندم که نمیتونم هیچی بگم. اون پول هم برای خودتونه _خیلی ممنون. به اندازه ی کافی بار تهمت روم هست. یکم پس انداز دارم همون برام کافیه. فعلا هم میرم طبقه ی بالای خونه پدر شوهرم تا ببینم چی میشه.ببخشید با اجازتون. در رو بست. ناراحت و عصبی روی مبل نشست. چه روز بدی امروز داشت. چقدر فشار رو داره تحمل میکنه. کنارش با کمی فاصله نشستم و پنهانی نگاهش کردم. _میبینی روزگار من رو _مادره دیگه دلش شور زده _یه جوری چسبیده به من انگار شش سالمه. الان نه میتونم بهش بگم چرا این کار رو کردی نه میتونم هیچی نگم. _امروز گفتید یه نفر رو دوست دارید...به نظر من باید بی خیال اون دوست راشتن بشید. دلخور نگاهم کرد _چرا؟ _چون خانواده ی سنتی دارید و این کار یه جور قبح شکنی میشه گر عم نمیتونید بی خیالش بشید باید خودتون رو برای روز های سخت اماده کنید. _آماده کردم. لبخندی از این همه علاقش به همسر پنهانیش روی لب هام نشست. _خوش به حال اون نفر که شما دوستش دارید. باید بهتون افتخار کنه.مطمعنم اون هم شما رو دوست داره از بالای چشم نگاهم کرد و پوزخندی زد _نه فکر نکنم دوستم داشته باشه. دارم به این نتیجه میرسم که احتمالا یکم خنگه، چون اصلا نفهمیده که بهش علاقه دارم. لب هام رو پایین دادم. مگه میشه زنش بارداره و نمیدونه! _شاید شما جز اون دسته مرد هایی هستید که منتطرید طرف خودش بفهمه. که نمیگن دوستت دارم ولی خودت باید از رفتار هام بفهمی. به نطر من این یه اشتباهه. این جور رابطه ی سرده. دو طرف باید ابزاز علاقه کنن. لبخندی کجی زد _تو فکرشم بهش بگم به نظرتون چه جوری باید شروع کنم. _قبل از اینکه به اون بگید مادرتون رو راضی کنید. _حالا فرض مثال مادرم رضایت داد. چی بگم که خوشش بیاد و قبولم کنه. به کنایه گفتم _بستگی داره رابطتون باهاش در چه حدیه. یه دوستی سادس یا یه زندگی نصفه نیمه. با نکته سنجی ابروهاش رو بالا داد و انگشتش رو ته ریش صورتش کشید _یه زندگی نصفه و نیمه. _خب توی این رابطه دیگه رودر بایستی وجود نداره. خیلی رک بهش بگید که دوستش دارید. زود تر هم به خانوادتون معرفیش کنید. چون همین پنهان کاری سردی میاره. _منتظر یه موقعیتم. یعنی به نطر شما برن بگم دوستت دارم کافیه؟ _نه خب بکم مقدمه چینی لازمه. _میشه راهنماییم کنی میخوام یه ابراز علاقه ی بی نقص بهش داشته باشم. _خب مثلا یه انگشتر براش بخرید دعوتش کنید یه جای خاص بعد اونجا بهش بگیدکه چقدر دوستش دارید و چه روز هایی نتونستید از فکر و خیالش بخوابید. _اینجوری بگم اونم قبول میکنه؟ _اگر اونم شما رو دوست داشته باشه بله حتما قبول میکنه. دستش رو روی زانوش گذاشت ویا علی زیر لب گفت و ایستاد. _ظرف آش مائده خانم رو نبرم بهتره. برم این یکی رو بدم و برگردم. تو خونه ی بابام دیدم معدب بودی. بقیش رو هم تو بخور. _خیلی ممنون. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍂یگانه🍃 کاسه رو برداشت بیرون رفت. از چشمی از سر کنجکاوی نگاهش کردم. کلید رو از جیبش بیرون آورد در خونه رو باز کرد وارد شد. چه ادم مرموزیه . داره با طرف زندگی میکنه نمدونه چه طور باید بهش ابراز علاقه کنه. از در فاصله گرفتم و نفس پر حسرتم رو بیرون دادم. سامان تو ابراز علاقه و محبت کردن انچنان مهارت داره که هیچ کس به پاش نمیرسه یک لحظه یاد اون روزی افتادم که امیر مجتبی محرمم کرد. گفت پول نداره برام خونه ی جدا بگیره و مجبوره بیارم خونه ی خودش اصلا برای همین من رو محرم خودش کرد. الان که مائده میخواد از اینجا بره شاید امیرمجتبی بتونه الباقی این محرمیت رو بزاره من توی اون خونه زندگی کنم تا سامان رو پیدا کنم. الان که برگرده حتما بهش میگم. اینجوری برای خودش هم بهتره و کسی بهش شک نمیکنه. خوشحال روی مبل نشستم و به در نگاه کردم تا به محض ورودش این پیشنهاد رو بهش بدم. چقدر خوب میشه تنها زندگی کنم بدون استرس اینکه یکی از اعضای خانوادش متوجه بشن. مطمعنا اگر مادرش از حضور من توی زندگی پسرش مطلع بشه سروقت من هم میاد. برگشتش طولانی شد. احتمالا همسرش ازش خواسته تا بیشتر پیشش بمونه. صدای پیامک گوشیش بلند شد. به صفحه ی گوشیش نگاه کردم. از نمایش قسمتی از پیام بالای گوشی متوجه شدم که برادر کوچکترشه. _امیرمجتبی خونه نیا که مامان میخواد ... کنجکاوم تا بقیه پیام رو هم بخونم اما کار زشتیه. دوباره صدای پیامک گوشی بلند شد. _مامان میگه یکی زیر پات نشسته راستی میگم.... کاش تمام پیام رو اون بالا نشون میداد. _من که فکر می کنم اون دختره با تو بود نه هانیه خودم شنیدم... چه پسر فضولیه بگو تو چی کار به من داری؟ _وای امیر مجتبی اماده باش مامان داره میاد اونجا... ناخواسته ایستادم. اگر بیاد اینجا من رو ببینه. باید چی کار کنم؟ کاش زود تر برگرده خونه. نگران سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم هیچ کس تو سالن نبود. یعنی اگر برم جلوی در اون خونه و بهش بگم ناراحت میشه. اگر نگم هم که براش بد میشه. نگاهی به گوشیش انداختم. احتمالا اون عشق که دیروز بهش زنگ زد همون نفیسه هست. باید به اون شماره زنگ بزنم. شاید ناراحت بشه اما اگر مادرش بیاد اینجا من رو ببینه خیلی بد میشه. گوشیش رو برداشتم و اسم عشق رو پیدا کردم و شمارش رو گرفتم. اماده شدم تا به محض شنیدن صدای زنی فورا قطع کنم. اگر اونجا باشه حتما میفهمه منم و میاد خونه.بعد از خوردن چند بوق صدای خودش تو گوشی پیچید. نگران گفت _سلام. چیزی شده؟ _ببخشید اقا امیر مجتبی نباید زنگ میزدم ولی الان برادر کوچیکتون بهتون پیام داد که مادرتون داره میاد اینجا. _الان میام. تماس رو قطع کرد. چقدر زشت شد الان فکر میکنه من پیام هاش رو خوندم. در خونه رو نیمه باز کردم تا زودتر وارد خونه بشه. پشت در ایستادم. الان چی بهش بگم. بگم انقدر به گوشیت نگاه کردم تا پیام های نصفه نیمه ی برادرت رو خوندم. در خونه باز شد و هراسون وارد شد. فوری نگاهم کرد. _دقیق چه پیامی داده؟ _کامل نخوندم هی پیام اومد براتون خواستم گوشی رو بزارم رو سکوت. از بالای گوشی فقط این جمله رو دیدم که مامان داره میاد اونجا. سمت گوشی رفت و پیام ها رو با دقت خوند. کلافه دستش رو لای موهاش فرو کرد. _میخواید من برم خونه نازی دوست هانیه؟ _نیستن. _برم خونه ی مائده خانم. _اخه تو رو بهش نگفتم. _زن خوبیه فکر نکنم به کسی بگه. _دیگه چاره ای به جز این نیست. لباس هات رو بپوش ببرمت اونجا. فقط زود باش تا نیومده بری. _چشم. فوری مانتو و روسریم رو روی سرم انداختم و همراه با امیر مجتبی به خونه ی مائده رفتم. مائده در رو باز کرد و با دیدن من متعجب گفت _بله؟ _مائده خانم شرمنده میشه این خانم یه ساعت خونه ی شما بمونه. نگاهش بین من و امیر مجتبی جابجا شد. _خواهش میکنم بفرمایید. از جلوی در کنار رفت فوری داخل رفتم. _من شرمندم براتون جبران میکنم. _این چه حرفیه. خوبی شما برای من تموم شدس. خیالتون راحت ایشون هم مثل هانیه. _ببخشید با اجازتون. یاد لباس هام افتادم رو به امیر مجتبی گفتم _لباس هام کفشم اونا رو قایم کن. _باشه حواسم هست. اینجا بمون تا بیام دنبالت. _چشم. مائده در کمال ناباوری از مکالمه ی من و امیر مجتبی در رو بست. نگاهم به دختر بچه ی معصومی که گوشه ی اتاق روی زمین خوابیده بود 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d به مبل اشاره کرد. _بفرمایید بشینید. لبخند بی جونی زدم و نشستم. نگاهش پر از سوال بود اما هیچ کدوم رو به زبون نمیاورد. صدای تلفن خونه بلند شد. سمت تلفن رفت و با دیدن شماره لبخند زد. گوشی رو برداشت و کنارگوشش گذاشت. _الو. سلام زن دایی. _الو زن دایی... _صدای شما میاد. گوشی رو روی آیفون گذاشت و تن صداش رو کمی بالا برد. _الو زن دایی الان صدا میاد؟ _اره مائده جان میاد. حالت خوبه دخترت خوبه؟ _خوبم. ببخشید گوشی خونه خرابه مجبور شدم بزنم رو آیفون. _عیب نداره. مائده جان من دارم میرم جایی به هیچ کس نمیخوام بگم. فقط تو بدون. _دلم شور افتاد زن دایی چی شده. زن پشت گوشی با گری گفت _بعد بیست و سه سال زندگی مشترک با عروس و داماد رفته یکیو صیغه کرده. میگم چرا بر بر منو نگاه میکنه. مائده متعجب گفت _دایی! _بله. دائیت. دارم میرم یه جا که باید به جون زهرا قسم بخوری به هیچ کس نمیگی. _سنا و سینا و میدونن؟ _نه. هر چی باشه باباشونه ناراحتیش رو ببینن طاقت نمیارن میگن . _زن دایی من به هیچ کس نمیگم ولی این کار درست نیست. بشینید باهاش حرف بزنید. _مائده جان کار از حرف زدن گذشته. من نه طلاق میخوام نه میخوام صیغهوی اونو فسخ کنه فقط میخوام بدم دنبالم بگرده دلم خنک شه. ادرس رو برات میفرستم. میدونی که غیر تو هیچ کس رو ندارم. _باشه عزیزم. برو خدا پشت و پنهات. میری خونه ی خودت؟ _نه دارم میرم باغ شمال. _ای وای اونجا که خیلی تنها میشی. _تنهایی به اون خفت میارزه. باید قطع کنم فعلا خداحافظ. مائده هم خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد نفسش رو سنگین بیرون داد. رو به من گفت _زن دایی من خیلی زن خوبیه نمیدونم چرا داییم این کار رو کرده. فقط نگاهش کردم که گفت _من شوهرمرحومم رو خیلی دوست داشتم ولی به نظرم به وفای مرد ها اعتباری نیست. فقط کافیه چنر روز نبیننت... _همه ی مرد ها هم اینطور نیستن. لبخند دلشینی زد _البته آقا مجتبی پسر خوبیه. _من منظورم به ایشون نبود. کلی میگم. یه پسری رو میشناسم که ماه هاست با نامزدش همدیگرو ندیدن ولی نه دختره فراموش کرده نه پسره. _چرا همدیگرو ندیدن؟ نفسم رو آه مانند بیرون دادم. _دیگه روزگار باهاشون بد تا کرده. همدیگرو گم کردن _شما که هر دوشون رو میشناسید و ازشون با خبرید حب برید بهشون بگید. _نه من از دختره فقط خبر دارم. از پسره ندارم. _پس مطمعن باش پسره فراموش کرده. _نه از یکی شنیدم که از دوری نامزدش حالش بد شده حتی بیمارستان هم بستری شده. _چه مرد عاشقی! کم گیر میاد اینجوری به دوستت بگو قدر نامزدش رو بدونه. ان شالله زود تر همدیگرو پیدا کنن. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از اتاق بیرون رفت. با صدای تقریبا بلندی گفتم _اتو دارید؟ _اره بالای کمدِ نگاهی به کمد بلندش انداختم. _من که قدم نمیرسه. میشه خودتون بدید. وارد اتاق شد و به راحتی اتو رو از سر کمد برداشت و به من داد و با خنده گفت _راستی تو چرا انقدر قدت کوتاهه؟ اخم هام تو هم رفت _کوتاه نیستم خندش رو جمع جور کرد. _کوتاهی دیگه. وگرنه اتو رو برمیداشتی دیگه مثل روز های اول نیستم کمی روم به روش باز شده. پورخندی زدم و ازش فاصله گرفتم . بی اهمیت گفتم _من کوتاه نیستم. شما نردبونی. به جای اینکه از حرفم ناراحت بشه با صدای بلند خندید. _نه زبونت هم دراره. اولا فکر میکردم بی سرزبونی کم کم که میگذره میبینم نصفت تو زمینه. اهمین به نگاه حرصی من نداد و از اتاق بیرون رفت حس مزاحمت و سربار بودن باعث میشه تا نتونم درست و حسابی جوابش رو بدم. شالم رو اتو کشیدم. پالتوم رو پوشیدن و روبروش ایستادم. _من امادم نگاهی به سرتاپام انداخت و ایستاد ماسکم رو زدم و دنبالش راه افتادم. سوار ماشین شدیم و از خونه بیرون رفتیم. مسیر تا مسجد کوتاه بود. ماشین رو پارک کرد. _بشین تا برگردم. _چشم پیاده شد و وارد مسجد شد. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. مامان حمیده دوست داشت من باهاش برم مسجد. کاش انقدر مغرور نبودم و برای یک بار هم که شده باهاش میرفتم. چشم هام رو بستم و تصویرش رو توی ذهنم مجسم کردم. کاش عمرت انقدر کوتاه نبود و همیشه کنارم میموندی. با ضربه های ارومی که به شیشه ی ماشین خورد چشم باز کردم و با دیدن امیرمصطفی سر جام خشکم زد. نگاهم به در مسجد افتاد تا شاید امیرمجتبی بیاد و من رو از این مخمصه نجات بده. دوباره به شیشه ی ماشین ضربه زد و ازم خواست تا شیشه رو پایین بدم. انگشتم رو روی دکمه ی پایین بر شیشه گذاشتم با پایین رفتن شیشه چهره ی پر از شیطنت و خندونش رو دیدم _سلام زن داداش. با شنیدن صدای امیرمجتبی نفس راحتی کشیدم. _تو اینجا چی کار میکنی؟ سمت برادرش چرخید. _سلام. من که اومدم دنبال کاری که بابا گفته. تو با این خانم اینجا چی کار میکنی. _بیا برو پی کارت. با خنده گفت _زن گرفتی؟ مامان بفهمه چه شود جلو اومد نگاهی به صورت رنگ پریده ی من کرد و اروم زد پشت سر برادرش. _دوست هانیه س _بعد تو ماشین تو چی کار داره. اونم صندلی جلو. اینبار ضربه محکم تری به پشت سرش زد _تو چی کار داری بیا برو ببینم. با قدم های اروم هر دو از ماشین دور شدن. _جان داداش زن گرفتی؟ _ چرا چرت میگی. گفتم دوست هانیه س. قراره ببرمش خیریه. _پس چرا جلو نشسته فاصلشون از ماشین زیاد شد و دیگه صداشون رو نشنیدم. اگر امیر مجتبی چند ثانیه دیرتر رسیده بود من خرابکاری میکردم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با عجله و کلافه تنها از مسجد بیرون اومد. فوری پشت فرمون نشست. و از اونجا دور شد. _چی گفتی بهش؟ _فقط نگاهش کردم. _اون چی گفت؟ _هیچی نگفت. سلام کرد. _همش تقصیر تو و هانیه س. اگه اون روز نمیاومدین الان لازم نبود این همه دروغ سر هم کنم. اخرش هم باورش نشه. اصلا دوست ندارم مامانم بفهمه. هم ناراحت میشه. هم حسابی غصه میخوره. _من معدرت میخوام ولی باور کنید مقصر نبودم. برادرتون گفت... _ولش کن دیگه گذشته منم نباید میگفتم اگر نباید میگفتی چرا اصلا گفتی. حرف خودش رو میزنه نمیزاره آدم از خودش دفاع کنه. ماشین رو جلوی رستوران سنتی پارک کرد. با اخلاق خوش گفت _پیاده شو همینجاست. کاری که گفت رو انجام دادم. در رو بستم و به سر در رستوران نگاه کردم. از سر در مغازه میشد فهمید با اینکه سنتی ولی مجلل هست. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هرایتم کرد. کاری که انگار براش عادت شده. پله ها رو بالا رفتیم وارد رستوران شدیم. فضای قشنگی داشت. البته پیش رستوران هایی که با بابا و یا سامان میرفتم هیچه. اما در جای خودش قشنگه. سرش رو به گوشم نزدیک کرد. _کجا بشینیم؟ _نمیدونم. هر جا شما بگید. _من میخوام تو بگی؟ نگاهم رو توی رستوران چرخوندم. تمام تخت ها شبیه هم بودن. اولین تخت زو نشون دادم _اینجا خوبه؟ نگاهی بهش انداخت و سرش رو بالا داد. _نه اینجا سر راهه بریم اون اخر کلافه نفسم رو بیرون دادم. تو که خودت جا رو انتخاب کردی چرا الکی به من میگی تو انتخاب کن. دستم رو گرفت. سمت انتهای رستوران رفت. با این کارش آشنایی نداشتم. دلم میخواست دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی نتونستم. بدنم یخ کرد و باز هم بدون بستن چشم هام تصویر سامان رو مجسم کردم. سامان من هیچ وقت فراموشت نمیکنم.مطمعن باش. بالاخره جلوی یه تخت ایستاد و دستم رو رها کرد. _اینجا خوبه؟ برای اینکه دوباره به سرش نزنه تا دستم رو بگیره و توی رستوران بچرخه. قوری کفش هام رو دراوروم و روی تخت نشستم. _بله عالیه. از عجلم کمی تعجب کرد. روبروم نشست مردی روبه روی تختمون ایستاد. سلام گرمی به هر دو مون داد و منو رو سمت من گرفت. _بفرمایید خانم. لبخندی به خاطر احترامی که بهم گذاشته بود بهش زدم و منو رو ازش گرفتم. _خیلی ممنون. _خواهش میکنم. انتخاب کنید برمیگردم منو رو سمت امیر مجتبی گرفتم. خشک و جدی بدون اینکه منو رو ازم بگیره نگاهم کرد. _وقتی با یه مرد بیرون میری نباید تو حرف بزنی ابروهام بالا رفت و خواستم از خودم دفاع کنم که یاد حرف هانیه و رسم ه خانوادگیشون افتادم. _ببخشید نمیدونستم. به بالای شالم اشاره کرد. _موهات رو بکن تو. خودت انتخاب کن چی بخوریم. منو رو جلوش گذاشتم. شالم رو کمی جلو کشیدم. _برای من فرقی نداره هر چی شما بگید میخورم. منو رو با لبخند سر داد سمتم _انتخاب کن دیگه. معلوم نیست چشه. اول دعوام میکنه بلافاصله محبت میکنه. منو رو باز کردم. نباید سر بار باشم ارزون ترین غدا رو انتخاب کردم. منو رو بستم. و غذای انتخابیم رو بهش گفتم. پیش خدمت رو صدا کرد. بعد از سفارش غدا پیش خدمت رو به من گفت _نوشابه یا دوغ نگاهم رو به امیر مجتبی دادم و لب زدم _دوغ امیرمجتبی لبخند رضایت بخشی زد و رو به پیش خدمت گفت _دوغ میخورن. روی برگه ای نوشت و ازمون فاصله گرفت. _ممنونم که رعایت کردی. _خواهش میکنم. نگاهش رو توی رستوران چرخوند. _سنا به نظرت اینجا خاص هست؟ سوالی نگاهش کردم. _مگه نگفتی کسی رو که دوست دارم باید بیارمش یه جای خاص و بهش بگم دوستش دارم. _اهان. از اون لحاظ. اینجا خیلی قشنگه ولی باید ببینید ایشون قبلا کجا ها رفته. _نمی دونم کجا ها میرفته. در کل اینجا از نظر شما که یه خانمی خاص هست؟ نگاهم رو به اطراف دادم. _میتونه خاص باشه. _پس پسندیدی؟ متعجب پرسیدم. _من چرا؟ _خب خانم ها دیدشون یکیه. اگر یکی خوشش بیاد حتما اون یکی هم خوشش میاد. _نه اصلا اینطور نیست سلیقه ها متفاوته من اصلا از رستوران های سنتی خوشم نمیاد. بیشتر دوست دارم برم یه جای کلاسیک. ولی اینجام قشنگه. شاید ایشون از جای سنتی خوشش بیاد. حضور پیش خدمت باعث شد تا هر دو سکوت کنیم. غذا رو توی سفره ی کوچکی روی تخت گداشت و رفت احساس کردم با حرف هایی که زدم حالش گرفته شده. من فقط نظرم رو دادم. غذامون رو خوردیم و به خونه برگشتیم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _سنا یه چند لحظه بشین کارت دارم. _روی مبل کنارش نشستم و بهش نگاه کردم. _یه سوال ازت دارم میخوام صادقانه جوابم رو بدی چون خیلی برام مهمه. ته دلم خالی شد. _باشه بپرسید. _به نظر تو اگر دو نفر با تفکرات متفاوت با هم ازدواج کنن چه اتفاقی میافته. _مثل شما و نسترن خانم؟ از سوالم جا خورد. کمی سکوت کرد. _ببین بین ادم ها تفاوت هست. به یه نفر یه بار یه حرف رو میزنی میپذیره.به یکی دیگه همون حرف رو میزنی قبول نمیکنه. مثلا من روزی که تو وارد این خونه شدی ازت خواستم حجابت رو رعایت کنی. الان میبینم که حواست هست. یا مثلا تو رستوران بهت گفتم تا من هستم تو با مرد حرف نزن. کمتر از یک دقیقه ی بعد ازت پرسید نوشیدنی چی میخوری تو به من گفتی دوغ خودت باهاش حرف نزدی. حالا با نسترن میرفتم بیرون. میگفتم شالت رو مرتب کن انگار به دیوار گفته بودم. گفتم با نامحرم حرف نزن جلوی یارو سعی میکرد توجیه کنه. یک تفکر توی دو تا ادم عکس العمل های جدا گونه داره. یکی انعطاف پذیره یکی نیست. _خب به نظر من اگر واقعا دو طرف عاشق باشن. حاضرن برای هم از تفکراتشون هم کنار بیان. _یعنی دوست داشتن کافی نیست؟ _آقا امیر مجتبی به نظر من دوست داشتن توی زندگی گذراست. یعنی یه روزی میرسه به خاطر یه سری مشکلات شاید یه مدت کوتاهی همدیگرو دوست نداشته باشن. بعد اون تفاوت تفکر که به خاطر دوست داشتن فراموش شده بوده اون روز نمود پیدا میکنه. بعد میشه سرکوفت سرزنش. تا دوباره روابط خوب بشه کلی پرده دریده شده. احترام ها شکسته شده. دیگه رابطه اون رابطه ی قدیم نیست. پس به نظرم به صرف دوست داشتن نباید جلو رفت. اما اگر عاشق باشی. تصویر سامان جلوی چشم هام مجسم شد. _تمام ایراد های معشوق رو فراموش میکنی. تا ابد. حتی اگر با اعتقاداتت جور در نیاد. _پس یعنی باید بی خیالش بشم؟ _ظهر هم بهتون گفتم. در مرحله ی اول باید مادرتون رو راضی کنید. بعد برید با اون خانم حرف بزنید ببینید حاضره با اعتقادات شما کنار بیاد یا نه. بعد بهش فکر کنید. دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد. _دستت در نکنه خوب راهنماییم کردی دعا کن بتونم راضیش کنم. برای جواب دادن به لبخندی اکتفا کردم. _پاشو برو بخواب. دیر وقته. چشمی گفتم وارد اتاق شدم خواب چشم های من رو هم گرفته بود. لباس راحتی پوشیدم روی تخت خوابیدم با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. باز کردن چشم هام کار سختیه انگار با چسب به هم چسبیدن. دستم رو زیر بالشت کردم و گوشی رو بیرون اوردم. چشمم رو نیمه باز کردم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. با صدای خواب آلودی گفتم. _بله _الو یگانه. با شنیدن اسم محیا خواب از سرم پرید و عین برق گرفته ها از جام پریدم. _محیا تویی؟ چه خبر پیداش کردی؟ _سلام. خوبی؟ چه خبرته! به در اتاق نگاه کردم. دست و پاهام هنوز شلن. به سختی ایستادم و بیرون اتاق خواب رو نگاه کردم. امیرمجتبی نبود. _سلام. انقدر این چند روز منتظر تماست بودم که الان هول شدم. ببخشید _عیب نداره. خبر جدید ندارم. فقط حسین حبیبی رو یادته؟ _نه کی بود؟ _همون که با وانتش می اومد دانشگاه. _اهان . اره یادمه. _ادرس اون رو پیدا کردم. _چه ربطی به سامان داره اون. _یکی از دوستام میگفت چند ماه پیش با هم دیدشون. گفتم شاید خبر داشته باشه ازش با ذوق گفتم _الهی دورت بگردم. ادرسش رو برام بفرست همین امروز میرم دنبالش. _میفرستم الان. یگانه خودت خوبی؟ اذیتت نمیکنه اون مرده؟ _خوبم. اسمش امیرمجتبی است. خیلی پسر خوبیه. _کاری بهت نداره؟ همش دلم شورت رو میزنه. _نه کاریم نداره. حواسش پیش یکی دیگس. داره خودش رو اماده میکنه بره بهش بگه که دوسش داره. _تو از کجا میدونی؟ _اخه از من میپرسه. _مثلا چی میپرسه. _اینکه چه جوری به یکی بگی دوستش دارم. چی کار کنی . کجا ببریش. _نکنه با خودته؟ از حرفش خندم گرفت. _نه. یه جوریه درکش نمیکنم. با طرف زیر یه سقف زندگی میکنه. زنش بارداره بعد نمیدونه چه جوری بهش بگه دوستت دارم. نازه به زنش میگه خنگ _زن داره؟! _اره پنهانی خانوادش گرفته. خودش هم بهم نگفت از یکی از همسایه هاش شنیدم. _خب خدا رو شکر که زن داره. خیالم راحت شد..الان ادرس رو برات پیامک میکنم. کاری نداری _خیلی خیلی ازت ممنونم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و منتظر پیام محیا بودم‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ ✍روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر. در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد. 🔅پیامبر می فرماید:به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید. 📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51 📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114، و نیز فرمودند: کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است! 📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧١ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💙💕💙💕💙 ✅گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه.. اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 👈🏻گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.. ✅گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم زیر جعبه پ،بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!! 👌🏻یادمان باشد هیچ وقت خودمان را بخواب نزنیم👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💛💛💙💙 از فورد میلیاردر معروف آمریکائی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده انواع اتومبیل در آمریکا پرسیدند: اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت خود را از دست داده اید و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می کنید؟ فورد پاسخ داد: دوباره یکی از نیاز های اصلی مردم را شناسائی می کنم و با کار وکوشش، آن خدمت را با کیفیت و ارزان به مردم ارائه می دهم و مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود!!! امید و انگیزه مهمترین اصل زندگیست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚘آیاتی_برای_هدیه_به_ ⚘پدر و مادر❤ ✳️ آيات زير برای ؛ ، شدن -امور دنيا، امان ماندن از ستمگران و ادای قرض توصيه شده. و اهل حقيقت می گويند؛ اسرار و معنای پوشيده ای در اين آيات هست که در کتاب جواهرالقرآن از حضرت رضا (ع) نقل است که: 🌼🍃«هرکس اين آيات را بخواند و ثواب آنها را به پدر و مادر و اموات خود هديه نمايد، هيچ حقی درگردن آن فرزندان نماند.»🍃🌼 🔺"بسم الله الرّحمن الرّحيم" 🌸"فِللهِ اَلحمدُ رَبِّ السَّمواتِ وَ رَبِّ الارضِ َرَبِّ العالَمينَ وَ لَهُ الکبرياءُ فی السَّمواتِ وَالارضِ وَ هُوَ العَزیزُ الحَکیم." 🌺"فَللّهُ الحَمدُ رَبِّ السَّمواتِ وَ رَبِّ الاَرضِ رَبِّ العالَمين وَ لَهُ العَظَمةُ فی السّمواتِ وَ الارضِ وَهُوَ العَزيزُ الحَکيم" 🍀"فَللّه الحمدُ رَبِّ السّموات وَ رَبِّ الارضِ رَبِّ العالَمين وَ لَهُ الفَضلُ فی السّموات والارض وَ هُوَ العَزيزُالحَکيم" 🌼"فَللّه الحمدُ رَبِّ السّموات وَ رَبِّ الارض رَبِّ العامين وَلَهُ المُلکُ في السّموات وَ الارضِ وَ هُوَالعزيزُالحَکيم." 📘بحر الغرائب، ص ۱۹۵ 🙏🌹التماس دعا🌹🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╚══🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
‌ زندگی یعنی چه؟ از خیاط پرسیدند: زندگی یعنی چه؟گفت: دوختن پارگی های روح با نخ توبه؛ از باغبان پرسیدند: زندگی یعنی چه؟گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها زیر نور ایمان؛ از باستان شناس پرسیدند: زندگی یعنی چه؟ گفت: کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون؛ از آیینه فروش پرسیدند: زندگی یعنی چه؟ گفت: زدودن غبار آیینه ی دل با شیشه پاک کن توکل؛ از میوه فروش پرسیدند:زندگی یعنی چه؟گفت: دست چین کردن خوبی ها در صندوقچه ی دل https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍀❣🍀 🌹دراین روز جهت شادی روح 🍀تمـام مسـافران آسمانی و 🌹مادران مدافعان _وطن_و 🍀حرم و سلامت وجمیع اسیران 🌹خاک و شهـدا ی جنگ تحمیلی 🍀 ای قرائت کنیم 🌹روحشان قرین رحمت الهی باد 💚الّلهـُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ💜 💜آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💚 🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🦋 🌷الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ 🌷الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ 🌷مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ 🌷إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ 🌷اِهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ 🌷صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ 🌷غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ 🦋بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِیمِ🦋 🌹قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ 🌹اللَّهُ الصَّمَدُ 🌹لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ 🌹وَ لَمْ يَكُن لَّهُ كُفوأّاَحَدّ ❤️روحشان شاد،یادشان گرامی❤️ 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
امام جعفر صادق علیه السلام می فرمایند: راز تو جزئی از خون توست پس نباید در رگهای غیر تو جریان یابد. 📚بحارالانوار 15/71/75 سلام صبحتون بخیرو شادی و عاقبت بخیری ان شاالله🌷✋ امروز جمعه اموات را فراموش نکنیم جهت شادی روحشون صلوات🥀 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺براي چه جن و شيطان از خرما بدشان مي آيد و نفرت دارند؟! 🌸رسول الله (ص) وصيت كرده اند كه هر روز خرما بخوريم به خصوص صبح 3 و يا 5 و يا 7 دانه بخوريم. 👈اما بهتر است که 7 دانه بخوريم. 👈چرا پيامبر (ص) وصيت كرده اند كه خرما را به شكل فرد بخوريم نه زوج؟ 👌فايده ي خوردن خرما به شكل فرد چيست و چرا وصيت كرده اند به خوردن خرما و نه ميوه ای ديگر؟!!! 🌷تحقيقات علمي نشان داده است كه خوردن خرما باعث توليد انرژي در بدن ميشود كه بصورت طيف آبي رنگ و نامرئي تمام اطراف بدن را فرا ميگيرد و بدن را از ورود و و و درامان نگاه مي دارد 🌲؛ بشرطي كه ما خرما را بصورت فرد مصرف كنيم. ( 3 یا 5 یا 7 عدد) 🌷اما چه اتفاقي مي افتد اگر خرما را بصورت دانه هاي زوج مصرف كنيم؟ 🔔در اين صورت خرما بصورت شكر در بدن ذخيره شده و باعث بيماري قند ميشود. 🌺 دانشمندان جهان شگفت زده اند كه پيامبر (ص) چگونه از زمان هاي قديم راه حلي برای دفاع از ورود شيطان و جن را به ما داده است. وجود نازنین پیامبر اکرم، رحمت العالمین، خیر خلق الله صلوات 🌹 واقعا خرما دارویی عجیب است* 🏵🏵🏵 اگر *کم‌خونی* دارید نیاز نیست قرص و کپسول های شیمیایی استفاده کنید فقط روزی چند عدد خرما بخورید، کم‌خونی شما برطرف خواهد شد. 🏵🏵🏵 *کبدتان چرب یا بزرگ است* روزی هفت عدد خرما صبحانه میل کنید چربی شما، قطعا آب می‌شود. 🏵🏵🏵 اگر سرد مزاج هستید حتما روزی سه عدد خرما بخورید 🏵🏵🏵 *سرطان تهدیدی جدی برای هر ایرانی است* آیا می دانید راه پیش گیری و علاج آن خرما است. 🏵🏵🏵 در روایت داریم رسول الله ﷺ فرمودند: *خانه‌ای که در آن خرما نیست، قطعا آن خانواده گرسنه هستند.* 🏵🏵🏵 تجربه نشان داده: *مصرف هفت عدد خرما قند خون را افزایش نمی‌دهد* 🏵🏵🏵 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖بر احمد و خُلق مهربانش صلوات 💚بر حیدر و صبر بیکرانش صلوات 💖ازفاطمه، مجتبی و مظلومِ حسین 💚تاحضرت صاحب الزمانش صلوات 🍃 🌸اَلّلهُمَّ 🍃🌺صَلِّ 🍃 🌸عَلیٰ 🍃 🌺محَمَّد 🍃 🌸وَ آلِ 🍃 🌺مُحَمَّدٍ 🍃 🌸وَ عَجِّل 🍃🌺 فرَجَهُم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼Join➥ َلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ آگاه باش که دوستان خدا نه ‏ترسى دارند و نه غمگین میشوند یونس – ۶۲ خدایا ! اگر محزون و غمگين شوم پناهگاه معنوی و ذخیره روحی‌ام تویی هنگام مواجه شدن با مشکل، حتما راه حلی وجود دارد، زیرا هر چیز با جفتش به وجود می آید.بعد از هر سقوطی، صعودی و بعد از هر شبی، روزی وجود دارد. برای بیرون آمدن از یک اتاق، باید در را پیدا کنی، نه این که به دیوارها فکر کنی.از آدمها و شرايط ناراحت نشو. هر دو بدون عكس العمل تو قدرتی ندارند.. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸جمعه يعني غزل ناب حضور 🍃جمعه هر ثانيه اش يكسال است 🌸كاش اين مرحله هم سر مي شد 🍃چشم ناقابل ما تر میشد 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💙امام صادق (ع) 👁چشم زدن حقیقت دارد 💙نه تو از چشم دیگران در امانی 👁و نه دیگران از چشم تو 💙پس هرگاه به ترس افتادی 👁3 بار بگو 💙ما شاء الله 💙لا قوة الا بالله العلی العظیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کاش میشد زندگی تکرار داشت ساعتم برعکس میچرخید ومن برتنم میشدگشاد این پیرهن آن دبستان،کودکی پای مادر هم برایم جای خواب عمر هستی، خوب و بد بسیار نیست حیف هرگز قابل تکرار نیست...🌸🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید وقتی: 1-وقتی نمی‌بخشید 2-وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید 3-وقتی وقتتان را تلف می‌کنید 4-وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید 5-وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید 6-وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید 7-وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید 8-وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید 9-وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد 10-وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید 11-وقتی در روابط اشتباه می‌مانید 12-وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید 13-وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید 14-وقتی درمورد همه چیز نگرانید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا به خدایی که خودم میدانم نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهر نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند به خدایی که خودم میدانم به خدایی که دلش پروانه است و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید و به باران گفته است باغها تشنه شدند و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هست که مبادا که ترک بردارد به خــدایی که خودم میدانم چه خــدایی جـانـم...💗 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂پاییز یک شعر است 🍃یک شعر بی‌مانند 🍂زیباتر و بهتر از آنچه میخوانند 🍃پاییز، تصویری رؤیایی و زیباست 🍂مانند افسون است 🍃مانند یک رؤیاست 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃به جهان خرم از آنم که 🍂جهان خرم از اوست 🍃عاشقم بر همه عالم که 🍂همه عالـم از اوسـت 🍃به غنیمت شمر ای دوسـت 🍂 دم عیسی صبح 🍃تا دل مرده مگر زنده کنی 🍂کاین دم از اوسـت 🍃ســـــلام 🍂آدینه تون پر شور و نشاط صبح🕊🍂 نفسش حق است🕊🍂 به هربهانه بیدارت میکند🕊🍂 که روز تـازه را شـروع کنـی 🕊🍂 به نوری عطرچای وصبحانه ای🕊🍂 وصدای گنجشکی هرچه هست زندگیست و زیبـا🕊🍂 🌸ســــــــلام 💖صبحتون بـهترین و 🌸خوشرنگ ترین صبح دنیا 💖با لحظه هایی پرازخوشی 🌸و آرزوی سلامتی برای شما 💖روز و روزگارتون شـاد شـاد 🌸 صبح زیبـای آدینه‌تـون بخیر و شادی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📙 جمعه ها "جمعه"ها بايد يك قلم برداشت آغشته كرد به تمامِ رنگهاى پر از اميد پر از دوست داشتن و كشيد روى هفته اى كه براى خودمان خواسته يا نا خواسته، "سياه و سفيد" كرديم "جمعه" ها را بايد رنگى سر كرد رنگ دوست داشتن رنگِ اميد رنگِ زندگى رنگِ خانواده پاك كنيد تمامِ آنهايى كه رفتند و رنگ بپاشيد روى دلتان كه اگر ذره اى دلشان با شما بود، هيچ وقت رفتن را ترجيح نميدادند! بيخيالِ تمامِ آنهايى كه گوشه ى ذهنتان را اِشغال كردند! ما، مسئولِ رفتارِ آدمها نيستيم، خوبى اگر ميكنيم، بايد براىِ دلِ خودمان باشد... حالا يا قدر ميدانند، يا بى لياقتىِ شان را فرياد ميزنند! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ ✍مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سُم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین دَر طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد، جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک‌تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین دَر طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دُم گاو را بگیرد.اما.........گاو دُم نداشت!!!! زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کنیم که همیشه فرصت‌های مناسب را دریابیم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d