مادرم یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای *حیف*
در خانهی ما به چیزهایی *حیف* گفته میشد که نباید از آنها استفاده میکردیم ،نباید دست میزدیم...
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوقِ داشتن آنها کِیف کنیم!
*حیفِ* مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوق *حیف* را باز کند و چیزهای *حیف* را دربیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش آنها را جلوی چشمانِ میشی و پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد.
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای *حیف* به حساب نیاورد!
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
*حیفِ* مادرم که قدرِ *حیف* ترین چیزها را ندانست. قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا *حیف* نبودند تلف کرد.
◻️ یک روز از خواب بیدار میشوی نگاهی به تقویم میاندازی
نگاهی به ساعتت و نگاهی به خودِ خودت در آینه
و میبینی هیچ چیز و هیچ کس جز خودت *حیف* نیست!
لباسهای اتوکشیدهی غبارگرفتهی مهمانیات را از کمد بیرون میآوری،
گرانترین عطرت را از جعبه بیرون میآوری و به سر و روی خودت میپاشی،
تهماندهی حساب بانکیات را میتکانی و خرج خودت میکنی...
یک روز از خواب بیدار میشوی و به کسی که دوستت دارد، بدون دلهره و قاطعانه میگویی:
صبح بخیر عزیزم، وقت کم است، لطفا مرا بیشتر دوست بدار...
یک روز، یکی از همین روزها، وقتی از خواب بیدار میشوی، متوجه میشوی بدترین بدهکاری، بدهکاری به قلب مهربان خودت هست، و هیچ چیز و هیچ کس جز خودت *حیف* نیست!
یک فرصت را اگر بگذاری که بگذرد
این زمان،میشود آن زمان....
میشود مثلِ چای یخکردهی روی میز
که با عشق دم کرده بودی و یادت رفته،
و حالا با هیچ قند و شکلاتی
به مذاق هیچ طبعی خوش نمیآید...
حیف خودمان رفیق
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۴ کشور خارجی در ایران مزرعه رمزارز دارند
بر اساس اعلام انجمن انرژیهای تجدیدپذیر برق ایران پس از ونزوئلا ارزانترین برق جهان است و حالا با سقوط ارزش ریال، نرخ برق ایران نازلتر شده است.
🔹همین موضوع نام ایران و ونزوئلا را به عنوان دو بهشت استخراج رمزارز مطرح کرده است.
مجیدرضا حریری، رییس اتاق بازرگانی ایران و چین:
🔹نه فقط چینیها که لهستانیها، هندیها و ترکیهایها هم در ایران مزارع رمزارز احداث کردهاند.
🔹چین، لهستان، هند و ترکیه همه با مجوزهای وزارت صمت و وزارت نیرو فعالیت میکنند و البته نرخ برق آنها با بهای برق صادراتی محاسبه میشود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کمک یک میلیون دلاری مسی لعنت الله علیه به اسرائیل جهت سرکوب مسلمانان غزه .جوانان عزیزی که طرفدارودوستداراین ملعون هستن مواظب باشند که فردای قیامت مواخذه خواهندشد. این کلیپ راباهمین متن درگروه هابه اشتراک بگذارید تاباشدکه جوانان عزیز چهره واقعی این ملعون رابشناسند وازدوستداربودن این خبیث ازخداوند متعال شرم و حیا کنند. جزاکم الله خیرا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نمازبی وضو
حجت الاسلام عالی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر:
#فروش_ملک_و_منزل
🌼🍀🌼🍀🌼
🌺 از امور مجربه توسل به امام جواد(ع)می باشد آن را چهارده مرتبه در نه روز بخوانید برای رسیدن به حوائج و خصوصاً (فروش منزل و ملک و ازدواج کردن )مجرب است.
اَللّٰهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِحَقُّ وَلیِّکَ مُحَمّدِبْنِ عَلِیٍّ اِلاّٰ جُدْتَ بِهِ عَلَیَّ مِنْ فَضْلِکَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَیَّ مِنْ وُسْعِکَ وَ وَسَّعْتَ عَلَیَّ مِنْ رِزْقِکَ وَ اَغْنَیتَنی عَمَّنْ سِواٰکَ وَ جَعَلْتُ حاٰ جَتی اِلَیْکَ وَ قَضٰا ءَهٰا عَلَیْکَ اِنَّکَ لِمٰا تَشٰاءُ قَدیرٌ.
📚تحفة الرضویة/۲۱۵
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🐝🍯🐝🍯🐝🍯🐝🍯🐝🍯🐝
حكايت جوان و عسل
پسر جوانی مریض شد.
اشتهای او کور شد و از خوردن
هر چیزی معدهاش او را معذور داشت.
حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل
دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد.
حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم.
جوان خورد و بدون هیچ دردی
معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را
معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان
طبیعت است که قبل از هضم کردن تو،
یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست
و سخن غذای روح توست.
اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس
نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل
سخت گفتن، سخنان خود را مانند زنبور
که عسل را در معدهاش هضم میکند،
تو نیز در مغزت سخنان خود سبک
سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور.
حکایت_اخلاقی
┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴
سالروز شهادت حضرت حمزه بن عبدالمطلب عموی بزرگوار رسول خدا صلّیالله علیه وآله وسلم و سالروز وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام بر همه عاشقان تسلیت باد
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
خدایا! چگونه تو را بخوانم درحالی که من، من هستم با این همه گناه و معصیت؛ و چگونه از رحمت تو ناامید شوم درحالی که تو، تو هستی، با آن همه لطف و رحمت.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مهر، ذکرِ بودن از تو سپاسگزارم.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
معبود بیهمتای من! سپاسگزارم که از راههای حکیمانهات من را به آنچه خیر و صلاحم است، میرسانی.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
خداوندا برای روشنایی روز که در آن کار میکنم و برای تاریکی شب که در آرامش آن میآسایم شکرگزارم.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میتواند سیبهای یک دانه را بشمارد.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
خدایا شکرت که امروز به من زندگی بخشیدی تا یک روز دیگر بندگی تو را به جا بیارم.
خدایا شکرت که توفیق شکرگزاری بهم دادی.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شاگرد تنبل
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،
ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.
معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ.
ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوصله ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.......
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ تميز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت،
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ:
ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ای ﺍﺯ
امیر محمد نادری قشقایی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ
#داستان کوتاه
__________________________
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یک پدر از تولد تا 20 سالگی دخترش، هر هفته یه فیلم ازش گرفته!
چقدر لذت بخشه آدم تمام تغییرات ثمره عشق زندگیشو برای همیشه ثبت کنه😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر:
درحالی که قطعات فولادین برج ایفل تا به امروز 12 بار تعویض شده است ! بافت خشتی یزد 800 سال باد و باران را پشت سرگذاشته و همچنان عظمت به رخ میکشاند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_شش زیر چشمی هم که نگاه میکردم یه جور خاصی به در و دیوار خونه نگاه میکردن امیر بغلم اش
#قسمت_چهل و_هفت
هنوز روزیکه زخم کتکایی که نریمان زده بود رو دیدم و گفتم درد داری؟ اونم خندید و گفت نبابا...
یادم بود
از تنها مسافرتی که باهاش رفتم
اصلا زماناییکه پای بساط بود تو ذهنم نبود
عوضش اون یه تیکه جیگری که گذاشته بود توی دهنم هی تو مغزم مرور میشد
هیچ بدی ای ازش توی ذهنم نبود، فقط و فقط خوبیاش توی ذهنم بود..!
انقدر نالیدم که از حال رفتم، چند دقیقه بعد به زور آب قند به هوشم آوردن و رفتیم برای تشییع
دیگه از اون جا حرفی نمیزنم، وحشتناک بود
دوباره برگشتیم خونه عشرت، کمی آرومتر شده بودم اما واقعا دوست نداشتم
بعد ناهار گفتم میخوام برم خونه خودم، دلم طاقت نمیاورد بخوام اونجا باشم
هرچی مامانم پشت دستشو گزید و گفت آبرومونو میبری
ولی من واقعا دیگه تحمل شنیدن چرت و پرتای عشرت و از اون بدتر گزاف گویی های مردم رو که فکر میکردن چون ما چند سال پیش عاشقی کردیم خدا تقاص کارمونو پس گرفت نداشتم
آروم به مامانم گفتم به آقاجونم بگه یا بیاد ببرتم یا میرم لب جاده و با مینی بوس خطی میرم
گفت دختر لااقل برو خونه ی خودمون...
فکر کردم دیدم بدم نمیگه، دست بچه هامو گرفتم و از در حیاط زدم بیرون
یهو سعید جلومو گرفت و گفت کجا زنداداش؟
گفتم فضولیش به تو نیومده..
عصبی شد و گفت آره فضولی تو هرزه به من نیومده ولی بچه های داداشمو بذار و برو،
ما میتونیم اونا رو ازت بگیریم
گرچه چرت وپرت میگفت ولی اون موقع من یکم ترسیدم،
اشک تو چشام حلقه زد و با خودم گفتم نکنه تنها امید هامو ازم بگیره..
با این حال نخواستم نقطه ضعف نشون بدم، دست بچه ها رو محکم گرفتم و گفتم با پلیس بیا ببرشون
و دوییدم سمت خونه آقاجونم و درو زدم بهم
نفسی کشیدم، بعد هشت نه سال آسوده نفس کشیدم
خصوصا وقتی دم در نریمان دید که دارم وارد خونه میشم و چیزی نگفت، منو بخشیده بودن
هیچکس خونمون نبود، همه توی مراسم شوهر من خونه ی عشرت بودن
دست بچه هامو گرفتم و بردم داخل، خونه صفاش مثل قدیم بود
رفتم سر وقت اتاقم ببینم چه شکلی شده، کلی فرق کرده بود،
کمد لباسام تبدیل شده بود به کمد وسایل کارگاه
اتاقا رو وارسی میکردم تا که رسیدم به.....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_هفت هنوز روزیکه زخم کتکایی که نریمان زده بود رو دیدم و گفتم درد داری؟ اونم خندید و گفت
#قسمت_چهل و_هشت
تا رسیدم به اتاقی که منو حمید و توش با هم گرفته بودن
کل چند سال مثل یه فیلم از جلو چشمام عبور کرد
نشستم یه گوشه که یاد مهربونیای حمید افتادم و باز اشک ریختم
امیر اشکامو پاک میکرد
انقدر تو این چند وقت بی پدری دیده بودن که مرگ پدرشون سخت نبود براشون..
تا هفتم حمید خونه مادرم اینا موندم،
رفتار همه باهام عالی بود! از پدرم بگیر تا نریمان که همش داشت با بچه هام بازی میکرد
بعد از هفتم گفتم من تصمیمو گرفتم میخوام رو پای خودم وایسم، وسایلمو جمع کردم
نریمان گفت میبرتم و هرجور راحتم..
آقاجونم غر زد که دختر برات حرف درمیارن میگن بیوه اس...
ولی گوش ندادم و اومدم خونه، با دیدن ماشین حمید گوشه حیاط داغ دلم تازه شد و هق هق گریه کردم
از فردا سعید بست در خونه نشسته بود که اگه زن من نشی آبروتو میبرم، بچه هاتو میگیرم..
واسه من زبون دراورده بود...!!
از چند تا بزرگ تر پرسیدم و مطمئن شدم نمیتونه بچه هامو بگیره و وقتی مطمئن شدم زنگ زدم آگاهی و گفتم یه نفر بست نشسته در خونم و مدام تهدید میکنه...
اونام اومدن گرفتن و بردنش..
مسئله فقط خرجی بود، با چند نفر حرف زدم گفتن اگه حمید برای خودش بیمه رد کرده باشه میتونی زندگیت رو با حقوقش بگذرونی،
هیچکس هم نمیتونه بچه هاتو ازت بگیره، فقط تهدیده و حرف...
نمیخواستم دستمو جلوی کسی دراز کنم،
اولین کاری که کردم دوباره بعد چند سال دار قالی تو خونم زدم و دوباره همون کارای قبلی
یکمی پس انداز داشتیم که کمتر بهم فشار وارد میکرد،
سخت بود ولی نه قد زمانی که حمید توی زندان بود، لااقلش این بود که میگفتن شوهرش مرده ست نه که بیوه باشم
حمید خیلی مقدار کمی بیمه ریخته بود ولی من دست نکشیدم
انقد رفتم و اومدم تا تونستم یک حقوق خیلی کم بخور نمیر داشته باشیم، حداقلش این بود که الان دفترچه بیمه داشتم
از طرفی عشرت دندون تیز کرده بود برای تنها چیزی که حمید داشت یعنی ماشینش....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_هشت تا رسیدم به اتاقی که منو حمید و توش با هم گرفته بودن کل چند سال مثل یه فیلم از جلو
#قسمت_چهل و_نه
یک هشتم از پول ماشین به عشرت میرسید و ول کن نبود
اصلا بچه های حمید براش مهم نبود میگفت نازی ماشینو بفروشه یک هشتم منو بده من برای بچه هاش پس انداز میکنم
دروغ میگفت مهمم نبود، این بار چاره ای نداشتم جز رو اوردن به خانوادم، یکمی پس انداز داشتم به پدرم رو زدم یکم ازش قرض کردم و پول عشرت رو بهش دادم
وقتی فهمید ماشینو بخاطرش نفروختم شروع کرد بدوبیراه گفتن و فحش پدر بهم دادن
رابطم با پدرم و نریمان خوب شده بود و بعد چند سال برای اولین بار توی عروسی برادر کوچیکم توی جمعشون حاضر شدم
سال حمید رو نگرفته بودن ولی از دعوت پدرم انقد ذوق داشتم که رفتم عروسی، یه گوشه نشسته بودم، همه چشما به من بود انگار عروسی من بود، ولی میخواستم برای خودم زندگی کنم، اصلا نرقصیدم فقط اومده بودم که باشم!
همونجا دیدم عشرت از در با عصبانیت وارد شد و شونمو گرفت و گفت هرزه خانم سال شوهرتو مگه گرفتن که اومدی عروسی؟ میخوای یه شوهر واسه خودت پیدا کنی نه؟
داشت آبروریزی راه مینداخت که پرتش کردن بیرون
اون سالها خیلی بود که یه زن رانندگی بلد باشه ولی من همون سال اول دیدم ماشین که داریم رفتم و گواهیناممو گرفتم
زندگی بدون مرد باید خودت رو پای خودت بایستی و من اینکارو خوب بلد بودم
اوایل که پشت فرمون مینشستم همه با دست نشونم میدادن با اینکه شهرستان بودم، از دهات نگم که تیکه هم مینداختن بابت رانندگی کردنم
موقع سال حمید بود، انقد شجاع شده بودم که من جدا برای حمید سالگرد گرفتم و تمام اقواممو خونه خودم شام دادم، عشرتم برای خودش
واقعا از رفتاراش عوقم میگرفت و یک لحظه نمیتونستم ببینمش
بعد از سال خواستگار اومدن برای من شروع شد
سنی نداشتم ولی خیلی از هم سالام تازه داشتن شوهر میکردن ولی تمام خواستگارا یا پیر بودن یا دو زنه یا لاابالی و بی سر و پا
واقعا به ستوه اومده بودم
اکثرا هم میرفتن خونه مادرم دهات، چون کسی منو توی شهرستان نمیشناخت
به مادرم گفتم اصلا به من نگه که یه همچین خواستگاری برات اومده اعتماد به نفسم گرفته میشه و حالم بد میشه
به خودم تازگیا خیلی میرسیدم، لباس خوب میپوشیدم غذای خوب میخوردم و با بچه هام کلی بهم خوش میگذشت..
همه هم بسیج شده بودن که منو از مجردی دربیارن، ولی من واقعا اینا رو دلم نمیخواست، البته دلم یه زندگی با عشق هم نمیخواست، دلم آرامش میخواست
حالا اگه این آرامش کنار یه مرد خوب میبود که چه بهتر ولی اگر که نه تصمیم داشتم تا آخر عمر ازدواج نکنم....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_نه یک هشتم از پول ماشین به عشرت میرسید و ول کن نبود اصلا بچه های حمید براش مهم نبود می
#قسمت_پنجاه
من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم..
یک لحظه هم خوابگی و الان
خواستگارام بخاطر اون اتفاق این آدما شده بودن...!
یک روز نریمان اومد خونم!
ذوق داشتم که داداشم بالاخره منو داخل آدم حساب کرده و اومده خونم...!
بهم گفت زن صاحبکارش مرده و دوتا دختر داره،
چهل و اندی سال داشت و هجده سال از من بزرگتر بود
گفت اجباری نیست نازی ولی اون بار خودت انتخاب کردی این بار بزار به عهده ما..
با اقاجونم مشورت کردم و اونم طرف و تایید کرد،
و رضا با گل و شیرینی و خواهراش و دختر بزرگش که پونزده سالی داشت اومد خواستگاریم
وضع مالیش خیلی خوب بود، اما برام مهم بود که به دل بشینه و نشست
خلاصه بهش گفتم من به هیچ وجه از بچه هام جدا نمیشم
اونم تو کل این سالها اذیتم نکرد
زندگیم با رضا خوب بود، خونه ماشین و دخترای خیلی باتربیتی داشت
بعد چهار پنج ماه فهمیدم حاملم
همه چیز تو زندگیم فراهم بود، گوشت مرغ هر چیزی..
دلم آتیش میگرفت که چرا برای امیرم انقد نتونستم تقویت شم..
بچم به دنیا اومد بزرگ شد..
امیر بزرگ شده و نامزد داره...
دخترم ازدواج کرده، تمام جهیزه شو رضای خدا بیامرز داد
من سه سال پیش تنها شدم..
نور به قبر رضا بباره و براش فاتحه بخونید
برای من به اندازه کافی گذاشت خدابیامرز..
دختراشم که عاشق منن و برای من عین دخترمن..
برای منم دعا کنید 🙏
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم.. یک لحظه هم خوابگی و الان خواستگار
پایان داستان طولانی واقعی زندگی
# ادمین 👇
امیدواریم درزندگی اشتباهاتی نکنیم که مجبوربه پرداخت تاوانهای سنگین باشیم
یاعلی🤚🤚
#دردو_دل_اعضا ❤️
#پرسش ❤️
سلام خدمت شما لطفا پیام منو هم تو کانالتون بذارید من یه مادر25ساله ام یکی از شهرستانهای خوزستان زندگی میکنم یه پسر چهار ونیم ساله دارم خداروشکر زندگیم خوبه وخودمو وشوهرم باهم خوبیم وخیلی هم همو دوست داریم الان مشکل من اینه که بعد پسرم دوتا بچه از دست دادم واین خیلی حالمو بد کرده سقط اولی بهمن ماه 98بود که گفتن قلبش تشکیل نشده وبا درد شدید سقط شد باور کنین اونجا نه گله کردم نه ناراحت شدم گفتم حتما قسمتش نبوده بعد هفت یا هشت ماه دوباره باردار شدم آخ با چه استرسی سنو تشکیل قلب رفتم گفتن خوبه وروز بعدش خونریزی داشتم اما موند من وشوهرم عاشق دختر بودیم بخدا شب وروز دعا میکردیم دختر باشه ودختر هم بود اینم بگم که من خودم میگرن دارم وسردردای افتضاحی که سر بارداریا دارم همراه با ویار این همه زجر ودرد تا رسید به همین سه هفته پیش قندمم یکم بالا بود دوروز پشت سرهم دور آزمایش وسنو بودم همون روزی که سنو رو دادم واومدم خونه یه سبزی های کوهی که گفتن واسه قند خوبه خوردم یکم خوابیدم وقتی بیدار شدم شکم درد شدید داشتم😭 بخدا اصلا شبیه درد زایمان نبود فک میکردم مسمومم چون قبلا هم از این سبزیا خورده بودم ومسموم شده بودم سنوهم که گفتم همون روز انجام دادم هیچ مشکلی نبود فقط بچه بریچ(به پا)بود رفتم دکتر شخصی گفتم مسمومم اونم یه سرم وآمپولایی زد اومدم خونه ولی اصلا از دردم کم نشد تا روز بعد صبح مجازی کلاس داشتم شوهرم گفت ببرمت دکتر دوباره سنو بگیرن گفتن نه کلاس دارم تاشب ببینم چه میشه😭😭 دیگه تحمل کردم تاشب که رفتم نوار قلب گرفت خوب بود حتی همون موقع قشنگ توشکمم تکون میخورد معاینه هم کرده بود گفت برو سنو بده رفتم سنو دادم اومدم یهو دیدم گفت آماده شو برو اتاق عمل خدا به روز هیچکس نیاره بخدا شوکه شدم فقط می لرزیدم من بچه اولم طبیعی بود فقط گریه میکردم بهشون گفتم شما که دستگاه ندارین اگه بچم مشکلی داشته باشه چی من هنوز32هفتم خودمو بفرستین اهواز سزارینم کنن ولی قبول نکرد ساعت یک شب میلاد امام حسن سزارینم کرد گفت مشکلی نیست فقط چن روزی تو دستگاه بمونه آخ که هنوز صدای گریش تو گوشمه😭😭 اما بچمو دیر فرستادن تا پنج بعدظهر رسید بیمارستان سینا اهواز همونجا دکتر گفت هم دیر فرستادنش هم تو راه به خاطر اینکه زیاد تکون خورده هم ریه ش پاره شده وهم به مغزش آسیب رسیده بخدا دارم با بغض براتون مینویسم من داغونم سخته بچتو حتی نبینی ونتونی هم باهاش بری گفتم که فقط صدای گریشو شنیدم چون سزارینم بودم نتونستم برم بخش اطفال ببینمش😭😭 بیستم رمضان دیگه بچم تموم کرد آخ وقتی زنگ زدن چه حالی شدم فقط جیغ میزدم همه همسایه ها دورمو گرفته بودن وگریه میکردن من نمیتونم کنار بیام پسرم هر روز میگه مامان کو آجیم آتیشم میزنه همه ی دردم اینه که فقط یه روز قبل بدنیا اومدنش واسش لباس خریده بودم لباساشو که میبینم جیگرم آتیش میگیره یه بار خودمو دلداری میدم آروم میشم یه بار به هم میریزم فقط گریه میکنم خودمو سرزنش میکنم میگم نکنه اون سبزی کوهی باعث شده زایمان زود رس بگیرم یه بار دکترو نفرین میکنم میگم چرا خودمو نفرستاد چرا بچمو دیر فرستادن شاید با معاینه دهانه رحممو باز کرده باشن اصلاحالم داغونه کلافه شدم از بس فکر وخیال کردم بخدا سخته هفت ماه ونیم سختی بکشی بعد هیچ نتیجه ای نداشته باشه برام سخته هضم اینکه قسمتم بود من سر سقط اولیم چن ماه جلوگیری کردم وباز این شد زن پسرعموی شوهرم با منم سقط کرد یه روزم جلوگیری نکرد والان دخترش شش هفت ماهشه من واقعا نمیدونم چیکار کنم برم زیر نظر یه دکتر خوب ودوباره جلوگیری کنم یا نه وقتی فک میکنم دوباره باردار شم روانی میشم میترسم دوباره همین اتفاق بیفته التماستون میکنم دعام کنین وبگین چیکار کنم از یه طرف دوست دارم زود باردار شم از این حال وهوا دربیام از یه طرف به شدت میترسم اگه دکتر خوب تو اهواز می شناسین معرفی کنین واینکه آیا میتونم دوباره طبیعی زایمان کنم خیلی عذر میخام طولانی شده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d