eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
26.5هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد»🔸 هرچه می توانید سنت‌های خود را در عید غدیر، جدی‌تر بگیرید. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنت‌ها از اوجب واجبات است. چرا؟ چون شناسنامۀ ما شیعیان است. پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچه‌ها از یک ماه، دو ماه قبل چشم‌انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، قرض کنید و یک عیدی حسابی -به اندازه‌ای که به علی ارادت دارید- به بچه‌ها بدهید. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض می‌شوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو. مسیحی‌ها بابانوئل درست می‌کنند و به بچه هایشان می‌گویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیه‌السلام) انس می‌گیرد، رفاقت می‌کند. حالا بروید ببینیم چه کار می‌کنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی می‌خواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان می‌بری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قول‌هایی که می‌خواهید به آن‌ها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعده‌هایتان را بگذارید در این روز تا این‌ها با عید غدیر جوش بخورند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم با صدای بلند مامان رو صدا کردم.. مامان همراه زهرا هراسون به بالا اومدند.. مامان پرسید
مامان با بغض گفت چی میگی داداش .. مگه میشه همینطوری مثل زن بیوه بزارم بره.. زهرا گفت مامان تو میگی چیکار کنیم؟ بی تکلیف بمونه تو خونت خوبه ؟ الان با حسین نره معلوم نیست کی حسین بیاد دنبالش... اصلا بیاد یا نه؟ خونه و زندگیش هم اونجا از بین میره ... مامان که حس کرد حرفهای زهرا منطقیه پر غصه نگاهم کرد و گفت خودت چی میگی؟ قبول میکنی بدون مراسم بری؟ دایی قبل از من جواب داد عقدشون مراسم بود خواهرم .. چرا میگی بی مراسم .. امروزم که فقط سه ساعت جشن بوده نه چیز دیگه ای.. مامان آروم گفت بچه ام لباس عروس نپوشید ... رضا همونطور که به در تکیه داده بود گفت سال بعد سالگرد میگیرن من خودم هم لباس عروس میگیرم هم مراسم .. قول میدم .. دایی گفت شما فعلا قول بده خبط دیگه ای ازت سر نزنه لازم نکرده مراسم بگیری... از رضا و کاری که با زندگیم کرده بود عصبانی بودم ولی اون لحظه با دیدن چهره ی پشیمونش دلم براش سوخت .. چشمهای پرآبم رو دوختم بهش و گفتم قولت یادت نره ها... من ازت مراسم میخوام .. رضا با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و گفت نوکرتم زهره .. به خدا .. به روح بابا.. من آرزوم خوشبختیته .. سرش رو پایین انداخت و گفت فکر نمیکردم اینطوری بشه .. نتونستم طاقت بیارم و از گردنش آویزون شدم و صورتش رو بوسیدم میدونستم اگر از این خونه برم معلوم نیست کی دوباره بتونم ببینمشون .. دایی گفت زهره جان قبول کردی ؟برم زنگ بزنم مغازه حسین و بگم بیاد دنبال زنش.... نفس بلندی کشیدم و گفتم هرچی صلاح میدونید همون رو انجام بدید .. بعد از رفتن دایی مامان مجبورم کرد که به حمام برم .. زهرا تمام تلاشش رو کرد تا با سشوار موهام رو صاف کنه و کمکم کرد کمی آرایش کردم .. اصلا فکر نمیکردم روز عروسیم اینطوری بشه.. تو این اواخر کلی مدل واسه عکاسی و فیلمبرداری تو ذهنم طراحی کرده بودم ولی حالا از روز ازدواجمون یک دونه هم عکس نداشتیم ... با سقلمه ای که زهرا بهم زد از فکر در اومدم... زهرا گفت درسته کاملا حق داری ناراحت باشی ولی اینجوری قیافه ماتم زده به خودت نگیر .. پاشو لباست رو عوض کن .. عقل مرد به چشمشه .. چشمکی زد و گفت نگران نباش امشب همه چی رو فراموش میکنه .. نفسم رو بیرون دادم و گفتم حسین لجبازه .. کینه ایه .. تو این مدت شناختمش .. زهرا دستم رو گرفت و با مهربونی گفت ولی دوستت داره .. مهم همینه .. برید سر زندگیتون زودی بچه دار شو کلا همه چی یادش میره .. بهت قول میدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با حرفهای زهرا کمی قوت قلب پیدا کردم .. همه ی لباسهام رو برده بودیم خونه ی خودم حتی چمدونهامون که آماده کرده بودم برای ماه عسل .. زهرا از لباسهایی که همراهش آورده بود بلوز گلبهی رنگی رو بهم داد تا بپوشم .. دایی برگشت و گفت ساعت سه میاد که باهاش بری ... ولی گفت پام رو تو حیاط نمیزارم زهره بیاد تا جلوی در .. مامان عصبانی گفت لااقل بیاد از تو خونه دستش رو بگیره .. حمید گفت مادر من کوتاه بیا بزار برن پی زندگیشون .. حالا چند متر اینور و اونور چه فرقی داره .. راس ساعت سه زنگ خونه رو زدند .. دایی و حمید رفتند جلوی در .. میخواستم مانتوم رو بپوشم که مامان با بغض اجازه نداد و گفت رسمه که دختر از خونه ی پدرش با چادر سفید بیرون بره .. چادرم رو سرم انداخت و محکم بغلم کرد .. صورتم رو بوسید و دعا کرد که خوشبخت بشم .. دایی برگشت جلوی در اتاق و گفت بیا دایی جان .. دستم رو گرفت و زهرا سینی آب و قرآن رو بالای سرم گرفت تا رد بشم .. سرم پایین بود و از زیر چادر پاهای حسین رو دیدم کت و شلوار دامادیش رو پوشیده بود و کفشهای نویی که باهم خریده بودیم .. اون لحظه دلم برای جفتمون سوخت که مراسمی که آرزوش رو داشتیم این طوری برگزار شد.. دایی دستم رو گذاشت تو دست حسین و گفت برید به امان خدا .. حسین جان دیگه نسپرم .. این دختر .. حسین نزاشت دایی ادامه بده و گفت چشم .. چشم .. غیر از حسین هیچ کس دیگه ای نیومده بود .. سوار ماشین شدم و حسین بعد از دو سه دقیقه صحبت دوباره با دایی و حمید سوار ماشین شد ... زیر لب بهش سلام دادم .. پوفی گفت و جوابم رو داد ... وقتی ماشین راه افتاد و از کوچمون بیرون رفت غم عجیبی همه ی وجودم رو گرفت .. منی که چندین سال بود آرزو داشتم ازدواج کنم ولی از همین لحظه دلم برای این خونه و این کوچه تنگ میشد .. به خونمون رسیدیم و تو این مدت حسین حرفی نزد .. در خونمون رو که باز کرد کنار ایستاد تا من وارد بشم .. وقتی چادرم رو از سرم برداشتم یک لحظه نگاهم کرد و عصبانی به پشتی تکیه داد و نشست و گفت خیلی دلم میخواست الان بهت بگم خوش اومدی به زندگیم .. خوش اومدی به خونم ولی با کاری که اون داداش الدنگت کرد دهنم باز نمیشه واسه گفتن .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پانزدهم با حرفهای زهرا کمی قوت قلب پیدا کردم .. همه ی لباسهام رو برده بودیم خونه ی خودم حتی
میدونستم حسین غر میزنه و از رضا گلگی میکنه ولی توقع نداشتم به این زودی و با این لحن بد باهام صحبت کنه .. درسته رضا کار اشتباهی کرده بود و نباید با محسن که مهمونمون بود بحث میکرد ولی محسن هم بی گناه نبوده .. خواستم جوابی بدم که یاد حرفهای مامان افتادم که بهم گفته بود حسین الان ناراحت و عصبانیه ، هر چی گفت دهن به دهنش نزار ، جوابش رو نده تا کم کم آروم بشه.. ناراحت لبهام رو روی هم فشار دادم تا جلوی خودم رو بگیرم و حرفی نزنم .. چادرم رو تا زدم و تو کمد گذاشتم و همونجا کنار کمد نشستم و با ناخنهام ور میرفتم .. سنگینی نگاه حسین رو حس میکردم .. چند دقیقه همونطور تو سکوت گذشت .. حسین گفت آماده شو، نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم .. نگاهش کردم و پرسیدم کجا؟ دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت یادت رفته بلیط مشهد داریم یا فکر کردی بخاطر یه عوضی اینم کنسل شده ... قسمت آخر جمله اش رو خیلی اروم و زیر لب گفت .. از این زیر لب گفتنش خوشحال شدم .. مامان راست گفته .. حتما تا چند وقت دیگه کلا فراموش میکنه... چمدونمون که آماده بود فقط برای خودم مانتو و شال اتو زدم و جلوی آینه شالم رو مرتب میکردم .. موهای سشوار کشیدم زیر شال نمیموندند و روی پیشونیم میریختند .. شال مشکی با رنگ موهام تضاد قشنگی پیدا کرده بود و با آرایشی که داشتم حس کردم خیلی قشنگ شدم .. حسین رو آز آینه دیدم که پشت سرم ایستاده و نگاهم میکنه .. دستهاش رو جلو آورد و کمی شالم رو جلو کشید و گفت رژت رو کمی پاک کن نمیخوام تو خیابون نگات کنند .. باشه ی زیر لبی گفتم و دستم رو دراز کردم که دستمال کاغذی بردارم دستم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و منو بوسید.. لبخندی زد و گفت اینطوری رژ رو کمرنگ میکنند .... خندیدم و گفتم خیلی بدجنسی حسین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجودم غرق خوشحالی شد .. این که منو زیبا میبینه و دوست نداره کسی زیباییهام رو ببینه، این که تونستم روش تاثیر بزارم و با وجود عصبانیت و ناراحتی بهم تمایل داره باعث شد منم از ته دلم شاد بشم .. راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین آدرس هتلی که رزرو کرده بودیم رو داد .. ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شانزدهم میدونستم حسین غر میزنه و از رضا گلگی میکنه ولی توقع نداشتم به این زودی و با این لحن
راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین آدرس هتلی که رزرو کرده بودیم رو داد .. .. از خستگی رفتم دوش بگیرم وقتی از حمام بیرون اومدم حسین تلفنی با خانواده اش صحبت میکرد .. با حوله روبه روش نشستم و وقتی خداحافظی کرد بلند شدم و گفتم منم یه زنگ بزنم به دایی خبر بدم رسیدیم اون به مامانم خبر بده از نگرانی در بیاد .. حسین دستش رو گذاشت روی گوشی تلفن و جدی تو چشمهام خیره شد و گفت لازم نکرده .. تو دیگه از اون خانواده در اومدی بیرون .. نه اونها نگران تو بشن ، نه تو نگران اونها شو ... گفتم آخه مامانم ... صداش رو کمی بالا برد و گفت همین که گفتم دیگه آخه ماخه نداره... از این تغییر صد و هشتاد درجه ای ناگهانیش جا خوردم .. با ناراحتی گفتم حسین چرا اینطوری میکنی ... مگه مامان تو این چند وقت که دامادش شدی به تو بی احترامی کرده ؟ حسین بلند شد و رفت روی تخت ولو شد و گفت اون باید جلوی پسرش رو میگرفت .. میدونی من چقدر پیش خانواده ام و فامیلم کوچیک شدم .. علنا تو روم میگفتن بی غیرتی .. داداشت رو زدن تو میری دخترشون رو بیاری .. فکر کردی واسه من راحت بود بیام جلوی اون خونه ی خراب شده ... اشکم رو پاک کردم و گفتم ما خونه بودیم اصلا نفهمیدیم کی رضا رفت بیرون تا بخواهیم جلوش رو بگیریم .. چشمهاش رو بست و گفت این قصه ها رو واسه من تعریف نکن زهره .. من حرفم رو زدم .. یا من یا خانواده ات والسلام.... حس کردم آب یخ روی سرم ریختن .. تمام تنم یخ کرد... خواستم حرفی بزنم ولی به سختی جلوی خودم رو گرفتم .. زیر لب به خودم گفتم زهره عروسی که نداشتی ، لااقل ماه عسلت رو خراب نکن .. بزار این دو سه روز بگذره بعد باهاش صحبت میکنم ... موهام رو خشک کردم و میخواستم آماده بشم تا به حرم بریم .. آروم حسین رو صدا کردم .. خوابیده بود .. خودم هم چون شب گذشته نخوابیده بودم قید زیارت رو زدم و کنار حسین با فاصله دراز کشیدم .. چشمهام گرم شده بود که حسین نزدیکم شد و منو تو آغوشش کشید و بوسه ای به موهام زد .. دلم به حال خودمون و عشق بینمون سوخت قطره اشکی از کنار چشمم روون شد .. خودم رو محکم به حسین چسبوندم و تو دلم گفتم اذیتم نکن من خیلی دوست دارم ... صبح با صدای حسین و نوازشهاش به سختی چشمهام رو باز کردم .. اول به زیارت رفتیم و بعد به بازار رضا .. برای خودمون وسایل خریدیم .. حسین چشمش به یه روسری افتاد و از فروشنده قیمتش رو پرسید .. فکر کردم برای من میخواد بخره گفتم حسین از این خوشم نمیاد ... حسین خیلی ریلکس نگاهم کرد و گفت برای مادرم میخوام ... یکی هم برای خواهرش خرید .. تو همون مدت تو مغازه چشم چرخوندم و تو ذهنم برای مامان و زهرا روسری انتخاب کردم .. حسین بعد از حساب خریدهاش دستم رو گرفت که از مغازه خارج بشیم .. آروم گفتم دوتا هم من بخرم واسه مامان و زهرا... حسین فشاری به دستم داد و پره های بینیش رو از عصبانیت باد کرد .. سرش رو خم کرد و گفت یه حرف صد بار نمیگن این بار میگم واسه دفعه ی آخر همین جا همین الان انتخاب کن یا من یا خانواده ات ... نگاهش کردم و گفتم اینطوری که نمیشه .. داری زور میگی.. حسین دستم رو کشید بیرون مغازه و گفت زور اون کسی میگه که مهمونش رو ، برادر دامادشون رو گرفتن زدن حالا باید واسشون دست خوشم بخرم .. تموم کن زهره من حوصله ی اینکه مدام باهات بحث کنم رو ندارم ... جوابی ندادم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی محکمتر فشار داد و گفت بچه بازی در نیار همسن های من و تو دو سه تا بچه دارند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفدهم راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین
از بازار خارج شدیم و به طرف رستوران رفتیم .. تا وقتی به رستوران رسیدیم و نشستیم من سکوت کرده بودم .. منو رو گرفت سمتم و گفت من میرم دستهام رو بشورم واسه منم تو انتخاب کن .. جوابی ندادم .. منو رو گذاشت جلوم روی میز و گفت اگر انتخابت منم تا برگردم غذا سفارش دادی اگر انتخابت خانوادته تا برگردم اینجا نیستی .. برمیگردی هتل وسایلت رو جمع میکنی میری پیششون .. بلند شد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت میدونی که چقدر جدی ام و این شانس آخریه که بهت میدم .. منتظر جوابم نموند و به سمت دستشویی رفت ... بدون مکث گارسون رو صدا کردم و غذا سفارش دادم .. میدونستم اینقدر لجباز و کله شق هست تا کاری رو که میگه رو انجام بده .. تصمیمم رو گرفتم تا یه مدت دیگه اسمی از خانواده ام نمیبرم .. خودم هم حوصله ی بحث و دعوا نداشتم و دوست نداشتم برگردم به اون خونه... همزمان با اومدن حسین ، غذاهامون رو هم آوردند .. حسین لبخندی زد و دیس پلو رو کشید سمتش و گفت دمت گرم خوب میدونی چی دوست دارم و با اشتها مشغول خوردن شد .. خوشحال بود نه از اینکه من انتخابش کردم بلکه بخاطر اینکه حرفش رو به کرسی نشونده بود ... دو روز بعد به تهران برگشتیم .. تمام این مدت حسین بهم محبت میکرد و هرچی میدید واسم میخرید ولی من اصلا خوشحال نبودم و ته دلم یه غمی بود که انگار هیچ درمونی نداشت ... از فرودگاه سوار ماشینمون شدیم و نزدیک خونه بودیم که حسین گفت وسایل بمونه تو ماشین برگشتنی میبریم خونه .. با تعجب پرسیدم مگه الان خونه نمیریم ؟ حسین بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه دیگه .. بریم دیدن مادرم ... سرش رو تکون داد و آرومتر گفت بنده خدا یه عمر آرزو داشت عروس بیاد تو خونش اونم که .... ناراحت گفتم حسین من الان خسته ام .. زیاد مرتب نیستم بزار بمونه فردا شب بریم ... حسین باز نگاهم نکرد و خونسرد گفت قرار نیست که بپسندنت .. خوبی همینطور ... تصمیمش رو گرفته بود و بحث باهاش بیخودی بود .. نزدیک خونشون شدیم و حسین ماشین رو پارک کرد .. استرس تمام وجودم رو گرفته بود .. قلبم تند میزد .. از برخوردشون میترسیدم .. همینطوری مادر و خواهرش رک بودند وای به حال الان که خودشون رو محق میدونستند .. حسین کادوها و سوغاتیهایی که براشون خریده بود رو از ماشین درآورد و روسریهای کادو شده رو داد به دستم و گفت بگو اینا رو تو انتخاب کردی و خریدی .. لبم رو از حرص جوری گزیدم که حس کردم بریده شد .. زنگ زدیم و در با صدای تیکی باز شد .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هجدهم از بازار خارج شدیم و به طرف رستوران رفتیم .. تا وقتی به رستوران رسیدیم و نشستیم من سکوت
پله ها رو به سختی بالا میرفتم احساس مجرمی رو داشتم که قربانگاهش میبرند .. از برخوردشون میترسیدم و توی دلم آشوب بود .. در واحد باز بود .. حسین زودتر وارد شد و من پشت حسین .. مادر حسین رو به روی تلویزیون به مبل تکیه داده بود و با وارد شدن ما حتی نگاهش رو از تلویزیون برنداشت و با اخم جواب سلاممون رو داد .. حسین خم شد صورت و دستش رو بوسید و به من که عقب تر ایستاده بودم اشاره کرد که منم همون کارو انجام بدم.. با اینکه قلبا مایل نبودم ولی بخاطر این که زودتر آرامش به زندگیم برگرده قبول کردم و همین که یک قدم برداشتم نسرین از اتاق خواب بیرون اومد و با عصبانیت داد زد اینو واسه چی آوردی اینجا .. نزدیکم شد و هولم داد به سمت در و گفت من مثل این داداشم بی غیرت نیستم گورت رو گم کن که الان محسن میاد خون راه میندازه .. حسین بلند شد دست نسرین رو گرفت و گفت تو دخالت نکن .. من خودم با محسن حرف میزنم .. دستش رو از دست حسین کشید و گفت خاک تو سرت هنوز پای چشم داداشت کبوده، هنوز لبش زخمیه تو دختر میمون اون خانواده رو برداشتی بردی ددر دودور... منتظر واکنش حسین نموندم و گفتم درست حرف بزن و قبل از حرف زدن تو آینه به خودت نگاه کن .. نسرین به حسین گفت بفرما بردی خوروندی هار شده ، زبون درآورده ... حسین داد زد بسه تموم کنید .. نشست کنار مادرش و نگاه تندی بهم انداخت و گفت از تو بزرگتره .. اینو بفهم .. با فاصله ازش نشستم و زیر لب گفتم خودش احترامش رو نگه داره .. نسرین کنار آشپزخونه کامل پشتش رو کرد به ما و نشست .. حسین کادوها رو به سمت مادرش کشید و تند تند شروع به صحبت کرد و یه جورایی داشت دل مادرش رو به دست می آورد ولی مادرش با همون ابروهای گره خورده زل زده بود به تلویزیون و جوابی نمیداد .. حسین سرش رو به سمت من چرخوند و گفت زهره برو ببین چای هست بریز بیار .. از عصبانیت نفس بلندی کشیدم و اشاره کردم که نمیتونم .. اخم پررنگی کرد و گفت واسه مامان روشن بریز... مجبوری بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم .. چهارتا چای ریختم و برگشتم .. سینی رو روبه روی حسین و مادرش گرفتم .. حسین برای خودش و مادرش چای برداشت و گفت برای نسرین هم بگیر.. این یکی رو واقعا نمیتونستم .. برگشتم که سرجام بشینم در باز شد و محسن وارد شد ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نوزدهم پله ها رو به سختی بالا میرفتم احساس مجرمی رو داشتم که قربانگاهش میبرند .. از برخوردشون
سینی به دست به طرفش برگشتم و آروم سلام گفتم .. جوابم رو نداد و بدون این که حرفی بزنه به اتاق خواب رفت و در محکم کوبید .. حسین از اینکه محسن بهش سلام نداده بود عصبی شده بود و رنگ صورتش سرخ شده بود .. چایش رو سر کشید و رو کرد به من که تازه نشسته بودم و گفت بلند شو بریم .. از خوشحالی سریع کیفم رو برداشتم و بلند شدم .. حسین دوباره سر مادرش رو بوسید و نشنیدم آروم چی گفت و به سمت در رفت .. یک قدم به طرف مادرش نزدیک شدم و گفتم با اجازتون .. خداحافظ... مادر حسین که از وقتی اومده بودیم سکوت کرده بود قیافه اش رو جمع کرد و گفت اگه من اجازه بده بودم که تو الان اینجا نبودی .. لبهام رو ، روی هم فشار دادم و بدون حرف از خونشون خارج شدم .. حسین بی حرف در ماشین رو باز کرد و نشست .. کنارش نشستم و گفتم این آخرین باری بود که من پام رو گذاشتم اینجا هر وقت خواستی خودت تنها بیا .. حسین ماشین رو راه انداخت و عصبانی گفت تو هر جا که من بگم میایی فهمیدی؟ به طرفش چرخیدم و گفتم بیام که اینجوری بی ارزشم کنند .. ندیدی باهام چطور رفتار کردند .. حسین داد زد خودت رو نزن به نفهمی .. حق دارند... حق دارند .. اون داداشه گاوت ... نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم گاو داداش توعه که ساعت سه نصف شب صدای آهنگ ماشینش بلند بوده .. همین که این جمله رو گفتم حسین با پشت دست محکم کوبید به دهنم و گفت نسرین راست میگه هار شدی .. زبون درآوردی .. بزار جای پات سفت بشه بعد اینقدر تند برو .. دستم رو گذاشتم روی دهانم .. از لبم خون میومد .. چند تا دستمال برداشتم و روی لبم گذاشتم .. به محض رسیدن به خونه به طرف دستشویی رفتم و صورتم رو شستم .. حسین به پشتی تکیه داده بود و دستش رو تکیه داده بود به زانوش و سرش رو گرفته بود .. رختخوابم رو پهن کردم و پشت بهش خوابیدم .. فقط بخاطر اینکه با حسین حرف نزنم چشمهام رو بستم و پشت به حسین خوابیدم .. چشمهام گرم شده بود که حسین کنارم دراز کشید و سرش رو آورد کنار گوشم و گفت من از زبون درازی بدم میاد .. دیگه تکرار نکن دست خودم نیست میزنمت بعد مثل سگ پشیمون میشم .. سرم رو بوسید و منو تو بغلش کشید .. لبم رو دید که گفت دستم بشکنه .. صورتمو بوسید و وقتی دید من هیچ واکنشی نشون نمیدم خوابید .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 ❄ پروردگارا…🌹 ❄ 💐در این صبح ،که نویدبخش💐 ❄ امید و رحمت توست ❄ 💐 هر آنکه چشم گشود 💐 ❄ قلبش سرشار از امید ❄ 💐 و زندگیش 💐 ❄سرشار از رحمت توباد! ❄ 💐روزی سراسر سلامتی شادی💐 ❄ و لبخند را برایتان ❄ ☘ آرزومندم ❄💐 سلام صبح شنبه تون بخیر و شادی🙏 💐❄💐❄💐❄💐 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 به نام خداوند داننده راز 🦋صبح است و هوا 🍀هوای لطف است و صفا 🦋صبح است و نوا 🍀نوای مهر است و وفا ... 🦋دوستان سلام 🍀قلبتون مملو از مهربانی 🦋دستتون سرشار از بخشندگی 🍀آرزوهاتون مستجاب 🦋وصبحتون پر از شادیهای بی‌سبب 💠 ذکر هرروز َ" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم" اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ❤إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ وَظَاهَرُوا عَلَىٰ إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ ۚ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ ❤خدا فقط شما را از دوستی با کسانی نهی می کند که در کار دین با شما جنگیدند، و از دیارتان بیرون راندند، و در بیرون راندنتان به یکدیگر کمک کردند تا [به خاطر این سختگیری] با آنان دوستی کنید. و تنها کسانی که با آنان دوستی کنند، ستمکارانند. 👈🏼 " سوره ممتحنه آیه ۹ " 🚩 اللهم عجل لولیک الفرج 🚩 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 🦋 التماس دعا🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️اگر خدا را دوست داری اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠لا یسخر قوم من قوم 👈🏻همدیگر را «مسخره نکنید.» اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠ولا تلمزوا انفسکم 👈🏻از همدیگر «عیب جویی نکنید» اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است: 💠ولا تنابزوا بالالقاب 👈🏻 «لقب زشت» به هم ندهید. اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠و انفقوا فی سبیل الله 👈🏻در راه خدا «انفاق کنید.» اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است: 💠و بالوالدین احسانا 👈🏻و «به پدرو مادر نیکی کنید.» اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠اجتنبوا کثیرا من الظن 👈🏻از بسیاری «از گمان ها دوری کنید» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d