💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_109 خانم معذرت ميخوام آقا هماهنگ نكردند كه شما بيرون تشريف ميبرين با عصبانيت
#این_مرد_امشب_میمیرد_110
معين خيلى ريلكس با صداى بلند گفت: دوز آرام بخشتو ميگم ببرن بالا بيشتر بخوابى حالت بهتر ميشه..
اتابك خان كه رفت خودم را سريع از آغوشش بيرون كشيدم
_ اينو من بودم ميبردم ميزاشتم سالمندان
_ هيس تو اين كارا دخالت نكن با كسى هم ديگه دهن به دهن نميشى تو اين خونه، قبل ٩ هم خونه اى
_ پادگانه؟
_ ميخواى ديگه نزارم برى؟
_ جهنم سگ خورد من چند ساعتم تو رو نبينم چند ساعته..
_ مواظب خودت باش
جوابش را ندادم با همه توانم دويدم تا هرچه سريعتر از آن قصر مخوف خارج شوم!
به خانه كه رسيدم قبل از ورود چه قدر دلم براى يلدا و معين آن روزها تنگ شد !!!
معينى كه در عمارت آنچنان آقايى ميكرد و كج خلقى با خنده و شوخى در اين خانه با ما كله پاچه ميخورد چه قدر در آغوشش امنيت داشتم چه قدر احساسم پاك بود و خالص در
حالى كه او فقط مرا براى دستيابى به ارثيه اش ميخواست وبس ..حال كه همسر شرعى و قانونى اش هستم چه قدر از آن روزها به او دورترم...
عمه با ديدنم جان دوباره ميگيرد گويا اين يك روز تمام عذاب دنيا را متحمل شده است حال ميداند كه همه چيز را ميدانم خودش را سرزنش ميكند..
_ يلدا كاش به معين اعتماد نميكردم كاش نميسپردمت بهش اون خاندان وحشتناكن خون هم رو ميخورن چرا بردت اونجا چرا واسه رسيدن به هدفش تو رو كشيد وسط !!
_ نميدونم فقط ميدونم پر كينه و حس انتقامه عمه چرا اين همه مدت مخفى كارى كردى؟
_ چه فايده داشت دونستنش جز عذاب ؟ جهاندار كه مرده ديگه جز اون كى توى
اون خاندان تو رو ميخواست ..
_ راست ميگى عمه عماد هم منو ديگه نميخواد
_ اذيتت ميكنن؟
_ نگاهشون حرفاشون آتيشم ميزنه
_ ميدونم عزيز دلم ميدونم كم نكشيدم از دستشون .
_ منو به خاطر عشق بابام بزرگ كردى؟
_ امانت دارى كردم نه مادر حسابى داشتى نه داداش بى غيرتم واست پدرى كرد تو امانت جهاندار بودى نور دلم بودى همه اميدم به زندگى بعد مردن بچه ام تو بودى..!
(بچه ؟! عمه مادر بوده است؟ )
_ تو بچه داشتى؟
_ بعد فرارم با جهاندار به زور اتابك خان صيغش شدم كه تا ابد حتى بعد مرگ اتابك حكم مادر جهاندار رو داشته باشم و حرومش باشم حامله شدم با كلى منت قبول كرد نگهم داره تو خونه و بچه مو بزرگ كنم پا به ماه بودم مهرخ خانومم با من معينو حامله بود
بى دليل و سر بهانه مسخره اتابك زير بار كتكم گرفت و بچه ام مرد شير تو سينه هام جمع
ميشد ولى بچه اى نبود واسه مكيدنش مهرخ كه به رحمت خدا رفت سر زا، معينو من شير
دادم با جون دلم بزرگش كردم ..ولى بعد جريان تو ما رو كلا از خونه بيرون كردن اتابك خان تهديد كرده بود كه اگه جهاندار بويي ببره تو رو ميفرسته پرورشگاه يا گم و گورت ميكنه منم كندم از همه و همه چيز واسه تو ..
اشك ريختم براى دخترى كه عشقش را باخت و هم خوابه پيرمردى ظالم شد مادرى كه فرزندش را قبل از در آغوش كشيدن از دست داد عمه اى كه همه اين سالها جوانى و زندگى اش را فداى من كرد ......
_ گريه نكن يلداى خوشگلم گريه نكن عزيز دلم
_ عمه با تو چى كار كردن؟ چه طور اينقدر صبور بودى؟؟؟
_ خدا رو داشتم تو رو داشتم به عشق تو زندگى كردم اما نميزارم بلایی سرت بيارن
تا زنده ام شده تا آخر دنيا فرارى باشيم باهات ميام
_ كجا بريم آخه ما كجا رو داريم ؟
_ طلاقتو ميگيرم
_ دوسش دارم عمه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_110 معين خيلى ريلكس با صداى بلند گفت: دوز آرام بخشتو ميگم ببرن بالا بيشتر بخو
#این_مرد_امشب_میمیرد _111
چشم هايش غرق بهت و نگرانى شد
_ عمه من اون نامردو دوسش دارم هر كارى ميكنم با همه ظلمى كه در حقم كرده نميتونم يه ذره حتى كمتر عاشقش باشم نميبخمش اما نميتونم عاشقش نباشم ..بغضم امانم را بريد!
_ من امشب با يادو خاطره اش اينجا دووم نميارم عمه من جايى كه معين نباشه نفسم بند مياد چه زجريه نقش متنفر بودنو واسه كسى كه همه تنت عشقه اونه بازى كنى... عمه من بدون اون ميميرم و با اون هم ميميرم .
_ يلدا به خدا توكل كن بسپار به خدا كه من ديگه موندم تو حكمتش كه صلاح اين عشق چيه ..
_ دلم براى افى تنگ شده
_ زنگ زد آدرس جديدشو گفت برو یه سر بهش بزن دلت باز شه مادر بعدم زود برو خونه !
_ تو تنها بدون من ...
_ فكر منو نكن من واست نذر ختم قرآن كردم ميشينم ميخونم تا خدا حاجت روام كنه ..
_ سلام منو به اون خدات برسون
و باز ميشكند بغض اين زن غمزده...
در راه با خواندن اولين نامه جهاندار به عمه كه تنها يادگارى همه اين سالها بود در دل چه قدر به حس و درد عاشقى حسرت خوردم به اينكه عمه هيچ وقت زن جهاندار نشد ،اما از عشق او مطمئن بود و در همه بدبختى ها با همين اطمينان جان دوباره ميگرفت و خوش ميشد اما من با اينكه به وصال عشقم رسيدم با اينكه به عقدش در آمدم اما تشنه جرعه اى عشق از جانب او بودم و كاش معين هم در عاشقى و نامه نوشتن قدرى شبيه عموى غرق در احساسش بود كه چنين زيبا براى دلبرش نوشته بود:
"تو اى بانوى افسانه تير ماه!
اى پرده نشين حرم خلوت شبهاى تنهايى من !
شبهايى كه پشت هم آمدند و رفتند آنقدر سريع كه ندانستم چگونه رسيد به امروز!
امروز كه بار دگر در مقابل آينه ايستادم و در بهت باور چه سخت و تلخ ،روزگار برايم تراژدى دردبار گذشت عمر را مرثيه كرد و من در اوج باورهاى جوانى چقدر خسته و تكيده باز دلم ميخواهد بسان گذشته هاى دور باز همان پسر بچه شيطانى ميشدم كه تير ماهى ام ميشد و دل شبهايش در انديشه پريشان روزهايش غرق در افسانه پريوش گيسوان مشكينت چه ساده پرپر ميشد و بر زمين ميريخت و عطر آن پرپر شدنها و پرپر زدنها تا صبح عجب ديوانه ام ميكرد!
من آميخته در تب عشق و جنون عاشقى در درياى متالطم چشمانت دست و پا ميزدم تا رفته رفته غرق گردم در جادوى آن امواج سحر انگيز !!! امروز دگرباره در مقابل آينه ايستاده و باز عجز خود را در وراى آن قاب محزون
تداعى كردم ، دلم براى خودم ميسوزد ، چه ساده از سر آنهمه احساسى كه به ثمر نرسيده
ميرود تا در گورستان سرد و خاموش فراموشى مدفون گردد گذشته ام...من امشب يكبار ديگر به حال خود و به حال دل بيچاره ام سخت خواهم گريست ...مگر تا چه حد دشوار بود ؟! كه هرگز نتوانستم واژه عشق را به زير پاهايت به تفسير كشم
مگر تا چه حد دشوار بود؟! كه يكبار فقط يكبار بى هيچ شرمى به عمق چشمان سياهت خيره شوم و بچه گانه يا مردانه نمى دانم! فقط بگويم عزيزم ، عشق من ، ميدانى؟
دوستت دارم "
***
زمانى كه افى قصه را فهميد از تعجب ازدواج نا به هنگام من چشمهايش از حدقه بيرون زد البته مثل من بدبين نبود و معتقد بود معينى كه او شناخته است بعيد است عاشق نباشد افى برايم از اشكان گفت كه معين چنان گوشمالى اش داده است كه حتى از به زبان آوردن نام من هراس دارد، ولى من از خوش باورى نسبت به اين عشق و احساس دست كشيده بودم ودلم ديگر هوس رويابافى نداشت دلم ميخواست براى چند لحظه هم كه شده تمام اتفاقات و آن خاندان را از ياد ببرم دلم كمى فراموشى ميخواست دلم كمى خوشحالى هرچند موقت و ساختگى ميخواست...
افى دوست خوبى براى اين طور مواقع بود و هميشه در بساطش چيزى براى فراموشى داشت ولى از ترس معين فقط چند جرعه نوشيدم اما همان هم كفايت ميكرد ...
،هنوز زياد تحت تاثير نوشيدنى نبودم كه دل به دريا زدم و با عماد تماس گرفتم ، بعد دو بوق رد تماس داد و باز وجود مرا رد كرد چه قدر دل تنگ برادرانه هايش بودم ناچار هرچه در دلم بود و عماد گوشى براى شنيدنش نداشت را نوشتم و برايش ايميل كردم مطمئن بودم ايميل ها را در گوشى اس سريع ميخواند..
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد _111 چشم هايش غرق بهت و نگرانى شد _ عمه من اون نامردو دوسش دارم هر كارى ميكن
#این_مرد_امشب_میمیرد_112
" ميدونم كه گفتى نزديكت نشم قول ميدم اين آخرين پيام و تماس آشنايى ما باشه ..
نميتونم بگم بهت حق ميدم چون اين اولين باره كه حس ميكنم دركت نميكنم اونقدر بهت
نزديك بودم و دل بسته مهرت كه ندونسته از نسبت برادرى ، خواهرانه ميپرستيدمت و
هميشه به دلگرمى و پناهگاهى به اسم عماد دلم قرص بود حاال كه رسم زمونه و همين نسبت خواهر و برادرى عمادم رو از من گرفت براى وداع و آخرين حرفها فقط دلم ميخواد ارزش اين رو داشته باشم كه چند دقيقه فقط چند دقيقه به حرفهام فكر كنى، اگه جرم من فرزند آذر بودنه دقيقا گناهمون يكيه تنها فرقمون اينه تموم اين سالها تو هم مهر مادرى چون مهناز رو داشتى و سايه پدرى ولى من زير دست مادرى كه پولى كه در ازاى بدبختى و آوارگى من گرفت رو خرج عياشى و خيانتش به پسر باغبون و شوهر اجبار ى اش كرد نا پدرى كه به جرم تباه شدن زندگيش با ازدواج با آذر تمام سالهاى زنده بودنش عذابم داد با بى مهرى و گه گاه كتك هاى بى دريغش ، پس من بيشتر از تو از آذر نام قصه زخم خوردم و متنفرم تمام سالهايى كه من به خاطر پول و ندارى توى رنج بودم تو از بى غمى به عشق فكر ميكردى، من هم زمان با تو فهميدم كه هر دو از يك مادر و پدريم و اگه شدم عروس اجبارى معين نامدار به طمع ميراث نبود اينبار فقط برادرم باش و اين راز خواهرت رو توى سينه ات نگه دار : دردم درد عشق مرديه كه منو فقط محض رسيدن به تاج و تخت خواست و من هر روز قربانى همين عشق ميشم ..حالا تا آخر دنيا ازم متنفر باش و فاصله ايمنى رو با من رعايت كن بدبختى مسرى است و ممكنه بهت سرايت كنه
«شبح زندگيت يلدا»
با كلمه به كلمه اى كه نوشتم اشك ريختم و اين روزها چه قدر راحت چشمانم ابرى
ميشود!!!
زمانى به خودم آمدم كه بوى الكل و دود سيگار همه تنم را در برگرفته بود نا اميد از پاسخ عماد بعد از تماس با عمه ، گوشى ام را براى فرار از معين خاموش كردم ميدانستم اينبار كه مرا در اين وضعيت ببيند قطعا آن ته مانده رحمش را هم دور مياندازد وقصدجانم را ميكند و اين اولين بارى بود كه عمه براى فرار و قدرى خوش بودن و فراموشى بدبختى هايم تشويق و حمايتم كرد درد عشق كشيده بود و خوب دركم ميكرد...
از خواب كه بيدا شدم افى نگران بالاى سرم بود تمام شب تب داشتم و پرستارى ام را كرده بود و به لطف او بهتر بودم دوش آب سردى گرفتم و لباسهايم را عوض كردم با ياد شب گذشته و فرارم از معين آنقدر نگران شدم كه جرات رويارويى اش را نداشتم معين به من اطمينان كرده بود و من قول داده بودم برگردم ولى مگر من هم تمام اين مدت به او اعتماد نكرده بودم و او فقط بدقولى كرده بود ؟!
اهميت نداشت دلم براى دوستانم و رها شدن تنگ شده بود نهار تا عصر با آن ها سپرى شد و هركس در مورد حلقه گران قيمت انگشتم پرسيد تنها خنديدم و جواب قانع كننده اى ندادم غروب شده بود با همه وداع كردم ولى جايى و هدفى براى بازگشت نداشتم...
خيابان هاى اين شهر گاهى تنها مامن يك نفر ميشوند و من عاشق خيابان وليعصر !! از
ميدان ونك تا وليعصر روى پاهايم راه رفتم و همه اتفاقات گذشته مرور كردم براى بازگشت پاهايم يارى نداد و سوار اتوبوس تند رو شدم
( زن معين نامدار و خانم اون عمارت شاهانه سوار اتوبوس خنده دار ترين كمدى ساله ولى من هنوز خودمم)
با افكار خودم چنان در اتوبوس خنديدم كه به گمانم همه براى ديوانگى دختر جوان افسوس خوردند آنقدر ديوانه شده بودم كه با ديدن پسرك آدامس فروش داخل اتوبوس همانطور كه بى مهابا خنديدم، از گريستن هم شرمى نداشته باشم ...
آنقدر سر و بى تفاوت شده بودم كه حتى با ديدن ماشين معين جلوى ساختمان جرات كردم و داخل شدم ، هر جهنمى كه برايم بسازد.. آتشش بيشتر از آتشى كه به دلم انداخته است نميشود !!! وارد خانه كه شدم عمه و معين هم زمان سراسيمه سمت درآمدند از سوييچى كه در دستش بود و كت در تنش فهميدم تازه رسيده است چه قدر از ساعت ٩ آن شب كه وعده بازگشت داده بودم گذشته بود؟!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_112 " ميدونم كه گفتى نزديكت نشم قول ميدم اين آخرين پيام و تماس آشنايى ما باشه
#این_مرد_امشب_میمیرد_113
از شدت خشم از چشمهایش خون میچکید دندان هایش را روی هم فشار میداد و بادستان مشت کرده قدم به قدم به من نزدیک تر میشد، باید اعتراف کنم که ترسیده بودم ..من از خشم این مرد می ترسیدم مخصوصا زمانی که میدانستم مقصر اصلی بر افروخته شدنش خودم هستم !!
قدم آخر را که به سمتم برداشت عمه جلویم سپر شد و دستانش را باز کرد ، سرش را به حالت کلافگی تکان داد و گفت:
- پریما برو اون طرف لطفا
عمه زبان باز کرده است شجاع شده است
- نمیذارم جان خودت نمیذارم
- گفتم بیا اینور میخوام ببینم با چه جرأتی دو روز منو مسخره خودش کرده و باز برگشته به عصر جاهلیتش..!
عمه فریاد زد:
- بچه ام کاری نکرده خودم گفتم بره حالش خوب نبود ،حق داره
- این قدر لی لی به لالای این مارمولک بی چشم و رو نذار من اینو الان آدم نکنم پس فردا جلوی عالم و آدم آبرو واسم نمیذاره .
- حلالت نمیکنم اون شیری که بی منت بهت دادمو حلالت نمیکنم امشب دست روی این یتیم بلند کنی.... سنگرم را همچنان پشت عمه حفظ کرده بودم معین مشتش رو باز کرد و با کف دست به دیوار پشت سرش کوبید!!
یلدا خدا لعنتت کنه که هيچ وقت لياقت احترام نداشتى ..
نمیدانم چه شد که دوباره جرأت پیدا کردم كه جوابش را بدهم
- احترامت بخوره تو سر کل خاندانت
سمتم یورش آورد:
- نمیزنمش پریما بیا اینور ببینم چی زر زر میکنه
عمه دستش را جلوی دهانم گرفت و با سراسیمگی گفت:
- نمی بینی آتیشیه؟ زبون به دهن بگیر دیگه
هنوز تند تند نفس میکشید و این نشانه اعصاب بهم ریخته محضش بود و بس!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-جمع کن میریم خونه، اونجا میگی چرا این غلطو کردی
- من نمیام، بیام اونجا که بزنی نفله ام کنی؟
دستش را به حالت اشاره سمتم گرفت
- آخه بچه من الانم قرار به نفله کردنت باشه که کاری واسم نداره بشمار ۳ آماده ای،
تو ماشینم حرف دیگه ام نشنوم بعد از خانه خارج شد و محکم در را پشت سرش بست ؛ عمه مرا در آغوشش کشید
و اشک هایم را با حوصله از روی گونه ام پاک کرد
- عمه من نمیرم من نمیخوام برگردم به اون جهنمی که اون بلا رو سر تو آوردن ؛
من برم معین به خاطر این دو روز میکشتم
- فعلا شوهرته مادر چاره ای نیست، نترس خانوم جون و شریفه هواتو دارن تا هرچی شد برو پیش خانوم جون ، معین خیلی احترامشو داره الانم دیدی که قسمش دادم حرمت نشکست، کاریت نداره فقط یه امشب زبون درازی نکن و جوابشو نده بذار آتیشش
بخوابه...
چاره ای جز پذیرفتن نداشتم ؛ با عمه و خانه ای که روزگاری که تمام خاطرات شیرینم را در خود جای داده بود وداع کردم و راهی شدم .
سرش را روی فرمان گذاشته بود در را که باز کردم برای یه لحظه خیره در نگاهش حس کردم از دو روز قبل که دیده بودمش چقدر شکسته شده است، نگاهش خسته و وامانده بود اما هنوز همان خشم و ابهت خاص خودش را داشت. ماشین را که به حرکت درآورد جمله ای را هجی کرد که میدانستم واقعا حقم است
- دیگه پاتو حق نداری از خونه بیرون بذاری!
رویم را برگرداندم و خودم را بی تفاوت جلوه دادم، تمام طول مسیر با اینکه همیشه راننده قانونمندی بود از همه چراغ قرمزها بدون مکث رد شد...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_113 از شدت خشم از چشمهایش خون میچکید دندان هایش را روی هم فشار میداد و بادستا
#این_مرد_امشب_میمیرد_114
به عمارت که رسیدیم ماشین را متوقف کرد و سوییچش را به یکی از خدمتکارهایش سپرد و رو به من دستور پیاده شدن داد کمی جلوتر در باغ آوا کلافه دنبال مهرسام میدوید و سرش فریاد میزد با دیدن معین ایستاد و سلام داد معین نگاهی به مهرسام بازیگوش انداخت و گفت:
- پسر باز مادرتو اذیت کردی؟!
مهرسام لبهایش را به حالت بغض جمع کرد و پشت مادرش پناه گرفت.. (معین
تلافی کار من را امشب سر این بچه درنیاورد خدا رحم کرده است؟!)
- الان باید خواب باشی یا اینجا؟ با توام
صدای گریه مهرسام جگرم را سوزاند آوا مداخله کرد:
- داداشش مهرسام پسر خوبیه شیطون گولش زده..
معین با نگاه خاصی آوا را شماتت کرد:
- این اراجیف چیه؟ به بچه توجیه کردن یاد نده بذار کار اشتباهشو گردن بگیره و بفهمه ، الام ببرش تو اتاقش بخوابه تا بیشتر عصبانی نشدم فعلا هم اصلا دوسش ندارم و حق نداره خرگوششو بیاره تو اتاقش تا پسر خوبی نشه، شب بخیر....
و میدانستم با گرفتن آن خرگوش از آن طفل بیگناه گویی تمام دنیایش را از او گرفته ...
عمارت شلوغ بود به محض ورودم همه جلوی در آمدند شهناز رو به خواهرش با لحن خیلی عذاب آوری گفت:
- قدیما عروس چهل روز از خونه شوهرش بیرون نمیرفت خانم دو روز دو روز میره!
معین اخم در هم کشید و مداخله کرد:
- امشب یک کلمه نمیخوام صدای هیچ کدومتونو بشنوم سریع همه بريد سر خونه
زندگیتون... شیرین از میان جمع خودش را به ما رساند و واقعا شیرین بود:
- داداش، عروستو آوردی می ذاری من نگاش کنم ..
معین در حالت عصبانیت هم مراعات حال عمه مریضش را میکرد :
- شیرین جان عروس امشب خسته است فردا بیا پیشش باشه؟
شیرین با ناراحتی عقب رفت و با لبخند من کمی از ناراحتی اش کم شد
فکر میکردم به اتاق میرویم ولی وقتی معین دستم را سمت سالن کوچک گوشه عمارت کشید و برد ..
با دیدن میز کوچک که با غذاهای متنوع آراسته شده بود متعجب شدم به زور مجبورم کرد روی یکی از صندلی ها بنشینم و خودش برایم غذا کشید و بالا سرم ایستاد:
- بخور
(میخواد سرمو ببره که قبلش آب و غذا میده؟)
-میل ندارم
- بی جا میکنی بخور گفتم
- مگه زوره؟
- آره زوره از این ثانیه به بعد همه چی زوره
- سیرم خوب
با عصبانیت صندلی آورد و کنار صندلیم گذاشت قاشقی از برنج پر کرد و جلوی
دهانم گرفت
- نمیخورم
-میخوری، سریع
کلمه "سریع" را آنقدر با خشم بیان کرد که بی اختیار دهانم از ترس باز شد، هر قاشق را با حرص پر میکرد و در دهانم میگذاشت
-به خدا دیگه جا ندارم میخوای منو بکشی خوب راه بهتری هم هست !قاشق را در ظرف گذاشت و قرصى از جیبش درآورد و باز کرد و جلوی دهانم گرفت
- بخور
- این چیه؟
- زهر ماره بخور حرف نزن
- سیاه نوره؟ خودت بخور همه از دستت راحت شن ...در آنی قرص ها را در دهانم جا داد و لیوان آبی پر کرد و جلویم گرفت با حرص لیوان را گرفتم و نوشیدم و با آستینم دور دهانم را خشک کردم میدانستم از این حرکت متنفر است اما انگار قصدم را فهمیده بود که واکنش نشان نداد ..
- برو بالا تو اتاق بخواب خیلی زود، اومدم بیدار نباشی
- مگه تو هم میای؟
- سمت چپ تخت بخواب، شب بخیر.
- من میرم تو اتاق قبلی میخوابم که ریختم اذیتت نکنه تو هم توی اتاقت راحت باش.
- اگه یه جمله دیگه دهنتو وا کنی یادم میره به پریما قول دادم امشب تنبیهت نکنم
سریع برو بالا !!!!
پایم را بر زمین کوبیدم و از سالن به سمت اتاق خارج شدم ..لباس هایم را عوض کردم تاپ و شلوار خرسی ام را پوشیدم و از عمد سمت راست تخت دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم هر چقدر منتظر ماندم نیامد یک ساعت بیشتر گذشته بود که خیالم راحت شد که امشب با آن اعصاب منهدم شده اش جهنم را به اتاق نمی آورد...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_114 به عمارت که رسیدیم ماشین را متوقف کرد و سوییچش را به یکی از خدمتکارهایش
#این_مرد_امشب_میمیرد_115
هميشه انتظار زجر آورترين حس عالم است مخصوصا اگر براى مردى باشد كه همه وجودت با هر طپش ناموزون قلبت تمناى آمدنش را دارند كاش واقعا چراغ جادو داشتم و دستى بر آن ميكشيدم و غول جذاب زندگى ام ظاهر ميشد كاش توان بخشيدنش را داشتم ..
كاش اين غرور لعنتى دست از سرم بردارد؛ مگر جز داشتنش چيز ديگرى از عالم و خداى عالم ميخواستم ؟! من مالك اين مرد بودم اما فقط قلبش را ميخواستم كه مطمئن بودم طبق گفته خودش جايى براى عشق نه من ، بلكه كل دنيا نداشت!!! عشق يك طرفه سخت تر ميشد اگر ابرازش ميكردم؟ بايد مثل يك نامه مهر و موم شده تا ابد در تاريك ترين نقطه قلبم مدفونش نگه ميداشتم؟ بايد از خواهرم براى تصاحب هميشگى قلب شوهرم متنفر بودم؟! اما نه من حس قريبى به اين خواهر دارم كه نميدانم اسم اين حس را بايد چه به نامم؟!
......
غرق افكار زنانه ام بودم كه بالاخره شب شكنى ظهور كرد و با صداى باز شدن در چون نورى در ظلمت انتطارم را شكست و من هم چنان در نقش يلداى در خواب فرو رفته عطرش را تا عمق جان استشمام كردم ؛نزديك تر كه شد از بوى سيگارش به اين كه امشب حرصش از من را با سيگار آرام كرده است دلم را به ندامت وا داشتم بى صدا كنارم دراز كشيد با اينكه پشتم به او بود كاملا حسش ميكردم ؛ پتو را كه پس زده بودم رويم كشيد ..
گرماى دستش را روى بازوي سردم حس كردم چند نوازش كوتاه ولى عميق ته ريشش كه
گونه ام را نوازش كرد رعشه بر تمام قلبم افكند اما از بوسه خبرى نشد دست پس كشيد و كنار كشيد..
(خدايا خدايا مترجم اين مرد براى تمام ترديد هايم تنها تو ميتوانى باشى و بس...)
نميدانم آن شب هر كداممان در نقش خواب تا كى بى خواب مانديم اما صبح كه طلوع كرد و چشم گشودم ديگر كنارم خبرى از تك شاه شطرنج زندگى ام نبود!!
بى حوصله از جايم بلند شدم آبى به صورتم زدم و از اتاق خارج شدم هنوز پايم را از اولين پله پايين نگذاشته بودم كه صداى شريفه مرا از ادامه مسير بازداشت..
_ صبح بخير ببخشيد ميتونم جسارت كنم ؟
_ صبح شما هم بخير ، جانم
_ خانم لباس خواب تنتونه هنوز
_ نه اين كه لباس خواب نيست لباس راحتيه منم با اين راحتم
_ ولى به گمونم آقا راحت نباشه خانومش با يه شلوارك يه وجبى نازك توى قلمروش جولان بده كه از قضا پر مرده...
_ مشكل آقاته كه قلمروشو با مردها ديگه شريك شده !!
شريفه كه مشخص بود حسابى از دست من كلافه است كمى جلوتر آمد و با لحن متضرعى گفت:
_ جون پروينت ارواح خاك پدرت اين مرد رو اين طورى خار و ذليل نكن يكبار همه مردونگيش رو خواهرت نابود كرده از صبوريش اينجورى استفاده نكن اين دفعه ميميره اميد همه مارو خانومى كن و نكش..
( معين تلخ چه داشت كه حتى خدمتكارهايش و راننده اش چون بت ستايشش ميكردند؟ عشق معين به همه سرايت ميكرد؟ يا حكم پرستشش در اين خانه براى عماد و همه بود؟)
بلوز و شلوار ساده اى پوشيدم و طبق گفته شريفه راهى سالن غذا خورى شدم !!
معين، صدر ميز نشسته بود و خانم جون و آوا و مهرسام و شيرين هم دور تا دور ميز نشسته بودند و مشغول صبحانه بودند واقعا گرسنه بودم با ديدن من شيرين دوباره كل كشيد و معين زير چشمى نگاهم كرد و مشغول نوشيدن شد سلام دادم و همه بامهربانى جوابم رادادند آوا چشمكى زد و گفت: _عروس خانم شبو زودتر بخواب كه خواب نمونى آقاداماد یه لقمه از گلوش پايين نرفت اين قدر چشم دوخت به در سالن..!
معين با چند سرفه كوتاه آوا را خاموش كرد صندلى كنار خانم جون را كنار كشيدم كه
خانم جون مانع شد
_ مادر اين طرفم بشين كه كنار شوهرت باشى اين صندلى رو واسه شما خالى نگه داشته اين يكى هم ماله عمادمه ميخوام وسطتون بشينم ذوقتونو كنم.
جاى عماد من هم خالى بود ... مخصوصا كنارم و در قلبم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_115 هميشه انتظار زجر آورترين حس عالم است مخصوصا اگر براى مردى باشد كه همه وجو
#این_مرد_امشب_میمیرد_116
كنار معين نشستم و شروع كردم به شيرين كردن چايم شريفه مدام دورم ميچرخيد و برايم شير ريخت قبل از اينكه حرف بزنم معين ليوان شير را از جلويم برداشت و جلوى خودش گذاشت و گفت:
_ خانم صبح ها شير نميخورن شب ميخورن.
با حرص ليوان را برداشتم و تا آخرين قطره نوشيدم با اينكه واقعا حال معده ام صبح با خوردن شير بد ميشد ..دهانم را با دستمال پاك كردم معين نگاه عاقل اندر سفيهى به صورتم كرد و مشغول خوردن شد ، چه قدر آرام و مبادى آداب ! همه حركاتش با معين شكمو و شيطان خانه خودمان فرق داشت !!!
لقمه اى كه جلوى دهانم گرفت باعث شد جلوى سايرين خجالت زده شوم خانوم جون به پهلويم زد و آرام گفت: اين لقمه رو من جات بودم يادگارى نگه ميداشتم..
و بعد ريز خنديد شيرين كه دهن باز محو ما بود با صداى معين تازه به خودش آمد
_ شيرين خانم صبحانه نخورده نميتونى برى بازى كنيا ..!
شيرين در حالى كه تكه نانى گاز ميزد با آن لحن بامزه اش گفت: چرا عروست چايى
شيرين ميخوره دعواش نميكنى ولى من نخورم؟
همه خنديدند و معين با لبخندى كه سعى ميكرد بروزش ندهد گفت: الان بزرگترين سوالت همين بود؟
_ اوهوم
_ چون ٢٧ كيلو اضافه وزن نداره ..
حالا بخور اين قدر هم تو كار ديگران دقت نكن
و بعد رو به مهرسام در حالى كه سرش را تكان ميداد گفت: شما هم اينقدر با صدا چيزى نخور.
مهرسام باز شيرين زبانى كرد: اَرگوشو بشخيدى؟
_ اَرگوش مگه كار بدى كرده ؟اون كه پسره خوبيه ..
_ دختله
_ تا هفته پيش پسر بود كه
_ بشخيدى؟
_ شما رو يا ايشونو؟
_ ببشخ بياد تو اتاقم گنا داره
_ حالا بايد فكرامو كنم
لقمه دوم هم در حالى كه رويش سمت ديگرى بود جلوى دهانم گرفت چه قدر اين جمع دوست داشتنى بودند معين چون پدرى براى همه حتى خانوم جون عزيز و محترم بود
آوا از مشكلات درس و دانشگاهش ميگفت و معين با دقت گوش ميكرد و كمكش ميكرد ،
صداى عماد كه غم زده صبح بخير را هجى كرد دلم را لرزاند كت به تن آماده رفتن بود معين
قبل جواب صبح بخيرش چشم هايش را با همان ژست خودش ريز كرد و گفت: كجا به
سلامتى؟
عماد سر پايين در حالى كه با دكمه كتش بازى ميكرد گفت: با اجازت آقا شركت كلى كار دارم!
_ صبحانه نخورده؟
_ اونجا ميخورم ديرم ميشه
_ بخور با هم ميريم
_ نه آقا شما بيمارستان كار داريد من بايد برم شركت
_ بشين گفتم با هم ميريم
بشين را اين قدر محكم ادا كرد كه عماد مجبور به اطاعت شد مطمئن بودم كه از هم سفره شدن با من فرار ميكرد ، كمى كه گذشت و خانم جون كلى قربان صدقه اش رفت موقع شكستن تخم مرغ عسلى اش با چشم هايش دنبال نمكدان گشت ميدانستم عادت داشت با نمك تخم مرغش را بخورد بى اختيار نمك دان كه جلويم بود را برداشتم و جلويش گرفتم... احتمالا خواهرانه هايم مرا وادار به اين كار كرد، بى توجه تخم مرغش را كنار گذاشت و رو برگرداند دستم روى هوا ماند و سنگ روى يخ شدم معين را ديدم كه زير چشمى شاهد همه چيز بود نمكدان را از دستم گرفت و روى لقمه مربايش پاچيد و اين صحنه خنده دار هم نتوانست غم نداشتن عماد را آرام كند!!! معين چرا به رفتارهايش نسبت به من اعتراض نميكرد ؟! هنگام رفتن هم با همه جز من خداحافظى كرد، معين هم كه قصد رفتن كرد دلم از تنهايى در اين عمارت لرزيد فكرم را خواند
_ يلدا ۲ ساعت ديگه آماده باش با سامى بيا شركت امروز با (منوچهرى ) وكيلش جلسه ميزارم...سرم را تكان دادم و در دل از او تشكر كردم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_116 كنار معين نشستم و شروع كردم به شيرين كردن چايم شريفه مدام دورم ميچرخيد و
#این_مرد_امشب_میمیرد_117
چه قدر دلم براى ميزم و كارهايم تنگ شده بود حتى براى قهوه بردن براى غر شنيدن...
جلوى اتاق عماد ايستادم دلم خنديدن و شوخى هايش را ميخواست پشت ميزم نشستم و به صفحه مانيتورم خيره شدم معين كه حتما توسط دوربين متوجه حضورم شده بود از اتاق بيرون آمد
_ چرا نمياى تو؟'
باز روى برگرداندم و گفتم
_ جام خوبه همينجا راحتم
_ جاى شما ديگه اونجا نيست بيا تو اتاق منوچهرى تو راهه ،با لحن خاصى كه خودم از خودم بابت زيادى زنانه بودنش متعجب شدم ايشى گفتم و وارد اتاقش شدم ميزش شلوغ بود و ميدانستم فقط مرتب كردن و سازمان دهى مرا قبول دارد ، روى كاناپه نشستم و سرم را با گوشى ام گرم كردم رو به رويم نشست اما
نگاهش نكردم سوت زنان خودم را كاملامتوجه گوشى ام نشان دادم عجيب صبورى ميكرد و آستانه تحملش را بالا برده بود در نهايت هم خودم كم آوردم و سكوت را شكستم
_ ميخوام برگردم سر كار نميخوام توى اون خونه بمونم
_ بر ميگردى
_ منوچهرى چى كارمون داره؟
بايد مدارك انتقال سند و اموال رو امضا كنى
_ به اين زودى؟
_ خيلى هم ديره ، در هر صورت حقته
_ بعد واگزارى كامل اموال به من و تو ميتونيم جدا شيم؟
سكوت كرد و نگاهش را مستقيم به چشمانم دوخت
_ حداقل تا يك سال نه ،چون زودتر باشه مهر سورى بودن به ازدواجمون ميخوره
_ اوكى تا يك سال همو تحمل ميكنيم
كلافه از اتاق خارج شد ،چه قدر دلم ميخواست سرم فرياد بزند و بگويد محال است طلاقم دهد !!! ولى حكما و نقدا خودش هم دلش چندان ميل ماندن نداشت و فقط نگران اموالش بود چند دقيقه بعد همراه منوچهرى وارد اتاق شد منوچهرى وكيل به نام و موقرى بود با سر صبر و حوصله همه كارها را انجام داد و همه امور را توضيح داد ، با اين كه وارث نيمى از اين ميراث بودم اما هنوز همان حس يلداى ٢٢ سال گذشته را داشتم منوچهرى كه رفت از اتاق خارج شدم به سمت ميزم ، و با ديدن دختر جوان پشت ميزم متعجب ايستادم دختر سريع ايستاد و اداى احترام كرد زيبا بود موهايش از زير روسرى اش مشخص بود بلند تا پايين كمرش.. زيبا بود زيبا بود حسود شده بودم؟!
معين كه كنارم ايستاد و منشى جديدش را معرفى كرد حس كردم تخت سلطنتم را
باختم!!! قهوه اش ؟! اموراتش ؟ همه و همه به اين دختر واگزار شد؟!
من صاحب نيمى از ميراث نامدار به اين صندلى و ميز منشى حسادت ميكنم؟!
با حرص به اتاق برگشتم معين متعجب دنبالم آمد و در را بست
_ چى شد؟
_ اينو از كجا آوردى؟
_ از امور ادارى انتقالى گرفته واسه اينجا
_ مگه من نگفتم بر ميگردم سر كارم؟
_ شما رو من تربيت كردم واسه رياست شركت ديگه لازم نيست پشت اون ميز برگردى كارهاى مهم ترى واست هست
_ از اين دختره خوشم نمياد
_ مگه بايد تو خوشت بياد؟
_ مگه منم مدير نيستم خوب نميخوام اين منشى ام باشه
_منشى شما نيست تو واسه خودت مختارى هر كسى رو كه ميخواى انتخاب كنى
_ من ميخوام توى اين اتاق كار كنم
_ احتياج به اتاق ديگه و منشى ديگه نيست اصلا یه ميز بگو بيارن واسم اتاق به اين
بزرگى
چشمهايش را ريز كرد و گفت:
_ باشه اين طورى راحت ترى منم حرفى ندارم
واى كه وقتى با من همراه و موافق ميشد چه قدر خواستنى ميشد !!!!
روى كاناپه نشستم و دست به سينه در فكر منشى جديد فرو رفتم ، آن روز عماد وقتى به اتاق معين آمد باز هم مرا ناديده گرفت و رفت براى اولين بار چه قدر دلم ميخواست معين گوشمالى اش دهد و مجبورش كند مرا دوست داشته باشد اما دوست داشتن تنها امرى بود كه اجبار نميپذيرفت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_117 چه قدر دلم براى ميزم و كارهايم تنگ شده بود حتى براى قهوه بردن براى غر شني
#این_مرد_امشب_میمیرد_118
صبح تا عصر در يك اتاق كنار هم بوديم و شب ها هم روى يك تخت ميخوابيديم
نزديك بوديم ولى دور... تمام طول هفته گه گاهى عمه ها و دختر هايشان را ميديدم برخورد سرد و يا طعنه آميزشان را درست شبيه خودشان پاسخ ميدادم براى عماد هم چنان يك روح بودم كه حداكثر سعيش فرار از من بود، طبق رسم و رسومات شب هاى پنج شنبه كل خاندان حتى اتابك خان كه مدام در اتاقش بود شام را در كنار هم بودند با كمك ساره لباس مناسبى انتخاب كردم و كمى آرايش كردم معين كه به اتاق آمد ساره را مرخص كرد و بدون اينكه نگاهم كند سراغ كمدش رفت و مشغول تعويض لباس هايش شد خدا ميداند چه قدر عاشق عضله هاى برجسته اش بودم!!! از سكوت متنفر بودم ترجيح ميدادم جاى سكوت دعوا كنيم
_ ميشه من نيام واسه شام؟
بى تفاوت در حالى كه موهايش را شانه ميزد گفت:
_ پس چرا حاضر شدى ؟
_ گفتم شايد اينم مثل غذا و قرص خوردن هر روز زوريه
_ دوست ندارى نيا
_ واست بد نميشه؟
(از بى تفاوتى هات بيزارم)
_ كارى كه راحت ترى انجام بده
حرصم در آمده بود و وقت تلافى بود
_ راحت ترم از اين جهنم و تو هرچه زودتر خلاص شم
_ ميشى
(( عجب خريه ها با آرامشش داره جفتك ميزنه تو اعصابم))
قصد خروج از اتاق را كه كرد برس را برداشتم و كوبيدم به ديوار، با چشمهاى متعجب برگشت و سر تا پايم را نگاه كرد:
_ چته بچه؟
,,بچه ؟؟! فقط براش يه بچه ام,,
_ حالم ازت بهم ميخوره
بعد بغضم تركيد و روى تخت نشستم و بالشى را جلوى صورتم گرفتم كنارم نشست
دستش را روى سرم كشيد و با مهربانى گفت:
_ يلدا چرا خودتو اذيت ميكنى؟
دستش را با حرص پس زدم
_ چون زندانى اين خونه و توى ظالمم
_ من زندانيت كردم؟! تا حالل مانع شدم واسه جايى رفتنت؟
_ فقط پيش عمه ميرم اونم كه دارى ميفرستى مشهد كه اونجا هم نتونم برم
_ دوست داشت بره زيارت فقط ٢ هفته است برميگرده راضيش ميكنم بياد اينجا
خوبه؟
_ نخير لازم نكرده بياد اينجا ياد جنايتهايى كه در حقش كردن بيوفته
_ خوب تو بگو من چى كار كنم؟
_ منم برم با عمه
كمى اخم هايش در هم گره خورد
_صد دفعه نگفتم جاى زن پيش شوهرشه؟
_ كدوم شوهر؟! انگار خودتم باورت شده واقعيه اين يه سال كه تموم شه ،ميكَنَم
كلا از اين كشور ميرم كه حالم بدجورى از همه به هم ميخوره
_ باشه ميرى الان آروم باش
هرچه قدر آرامش به خرج ميداد من بيشتر رم ميكردم نميدانم آن سوال احمقانه براى عصبى كردنش از كجا به ذهنم رسيد؟!!
_ با اشكان چى كار كردى كه ديگه نميخواد اسممو بياره ؟!
عصبى شده بود كاملا مشخص بود
_ بسه يا بيا بريم شاممونو كوفت كنيم يا بخواب
_ چيه جوابمو نميدى اصلا بايد از خود اشكان بپرسم كه...
حرفم تمام نشده بود كه بالاخره موفق شدم روح عصيانگر معين را زنده كنم ولى فكرش را نميكردم تا حد يك سيلى محكم پيشروى كرده باشم !!!
واكنش خودم عجيب تر بود كه از خشمش به سينه خودش پناه بردم و سرم را به سينه اش فشردم گونه ام ميسوخت اما ته دلم از اينكه براى من هم غيرت دارد شاد بود..!!
بعد از چند ثانيه سرم را نوازش كرد و بوسه اى روى موهايم گزاشت و من هنوز جرات نگاه كردن به او را نداشتم
_ ديگه هيچ وقت اسم هيچ مرديو جلوى من به زبون نيار!!
فقط اشك ميريختم
_ تقصير خودت بود نميخواستم بزنمت
نميتوانستم از آغوشش جدا شوم و گريه را سلاح قرار داده بودم نوازشش بيشتر شد
_ هيييش كافيه ديگه گريه نكن عسل كوچولوى من.... در اوج درد و گريه از حرفهايش لذت ميبردم!
_ روز اول كه ديدمت اينقدر كوچولو بودى كه ترسيدم بغلت كنم يه نوزادسفيد مو طلايى وقتى پريما كمكم كرد نترسم و بغلت كنم پرسيدم اسمتو گفت هنوز اسم نداره ..
چشمهاتو كه باز كردى انگار يه شيشه عسل ريخته بودن تو چشمهاى كوچولوى نوزاد
خنديدم گفتم اسمشو بزاريد عسل شبيه عسله، ديگه از اون روز نديدمت ولى هميشه از پريما حال عسل كوچولو رو ميپرسيدم تا اينكه واسه هميشه از اينجا رفتن و ديگه نشونى ازش نداشتم اون روزهم كه بازداشت شده بودى هراسون و پريشون اومد شركت نگفت يلدا گفت عسل رو نجات بده تا روزى كه توى بيمارستان چشم هاتو باز كردى مطمئن شدم
اين همون عسل كوچولوئه...
با شنيدن قصه شيرينش گريه ام تمام شد صورتم را از سينه اش جدا كرد و
بوسه اى درست همان جاى سيلى اش نهاد......
_ ديگه كارى نكن كه مجبور شم اين قدر بد شم باور كن خودم بيشتر درد ميكشم ،يكم صبور باش قول ميدم تو خوشبخت ترين زن كره زمين باشى حتى اگه به قيمت جداييمون باشه ولى تو اين مدت هيچ وقت حرفى نزن و كارى نكن كه غيرتم زير سوال بره
( منو دوست نداره فقط واسه غيرتش نگرانه)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_118 صبح تا عصر در يك اتاق كنار هم بوديم و شب ها هم روى يك تخت ميخوابيديم نزد
#این_مرد_امشب_میمیرد_119
هيچى نگفتم و روى تخت دراز كشيدم از جايش بلند شد و سمت در رفت ..
_ ميگم شامتو بيارن همينجا
و باز هيچ نگفتم ...
چند دقيقه بعد واقعا حوصله ام سر رفت آبى به صورتم زدم و سعى كردم جاى سيلى و چشم هاى قرمزم را با آرايش مجدد پنهان كنم به سالن غذا خورى كه رسيدم نفس عميقى كشيدم و وارد شدم ..
اينبار اتابك خان صدر ميز نشسته بود و عماد و معين در كنارش بودند با صداى بلند سلام دادم و همه با تعجب نگاهم كردند شهبانو پشت چشمى نازك كرد و گفت: رفع كسالت شد كه ما رو قابل دونستى ؟
دختر هاى نوجوانش با شيطنت خاصى خنديدند و مبينا در حالى كه با نفرت نگاهم
ميكرد به جاى من جواب داد؛
_ ميبينى كه خاله جون از ما سر حال تره نازش زياده فقط..!
قبل از اينكه معين حرفى بزند خانم جون چشم غره اى رفت و گفت: غذاتونو بخورين
و بعد رو به من گفت؛ بيا دخترم بشين كنار شوهرت..
از انتهاى ميز صندلى كنار كشيدم و گفتم: ممنون من همينجا راحتم عادت به بالا نشينى ندارم ..در كمال تعجب ديدم كه معين بشقابش را به دست گرفته و سمت من مى آيد !!
صندلى كنارى ام را عقب كشيد و نشست چشمهاى همه در حال از حدقه بيرون زدن بود
داماد شهناز كه حال رو به روى معين نشسته بود تاب نياورد و گفت: آقا جاى ما اين پاييناست !!
معين بى تفاوت تكه گوشتى با چنگال در دهانش گزاشت و گفت:
_ جاى منم پيش زنمه ، چيه سينما كه نيومدين زل زدين به من شامتونو بخورين
همه اطاعت كردن جز عماد كه زل زده بود به صورتم معنى نگاهش را نفهميدم و سريع سرم را پايين انداختم اينبار قبل از اينكه معين جلوى همه مثل بچه ها غذا دهانم بگزارد خودم مشغول خوردن شدم و خيالش را راحت كردم در حين غذا خوردن گوشى ام زنگ خورد و همه با نگاهشان مرا هدف گرفتند اتابك خان رو به معين كرد و گفت: به زنت ياد بده سر ميز شام تلفنشو خاموش كنه آقاى مقتدر و قانونمند
_ به خانومم چيزهاى مهمترى بايد ياد ميدادم آقا بزرگ!!
تلفنم را سريع خاموش كردم و از جمع معذرت خواستم بعد از اتمام شام سريع به حياط رفتم تا بتوانم با منوچهرى كه جوابش را نداده بودم تماس بگيرم ، منوچهرى گفت :
معين درصد زيادى از سود شركت را ماهانه براى درمان كودكان سرطانى در نظر گرفته
است و تاييد من هم براى اين امر ضرورى است واقعا از اين كار معين خوشم آمد و سريع
موافقتم را اعلام كردم به او در همه امور اداره شركت ايمان داشتم تازه تماسم با منوچهرى
تمام شده بود كه حس كردم كسى بازويم را فشار محكمى داد با تعجب برگشتم و معين را
ديدم كه اخم در هم كشيده است..
_ با كدوم بى ناموسى اين وقت شب زر ميزدى؟
اين معين مهربان دقايقى پيش بود؟
خواستم جوابش را بدهم كه دستم را كشيد و مرا از پله ها به سمت باغ برد وانتهاى باغ در اتاقكى پرتم كرد و در را محكم بست و قفل كرد وحشت كرده بودم و مطمئن بودم ديوانه شده است دستش را به علامت هيس روى بينى اش گزاشت و چشمك زد ..بعد كمربندش را در آورد به شروع كرد به ديوار ضربه زدن و زير لب به من گفت:
جيغ بزن
بهت زده مانده بودم كه اين ديگر چه نقشه جديدى است ؟! كلافه جلو آمد و آرام گفت: اگه الكى جيغ نزنى مجبورم واقعى بزنمت !!!
_ تو ديوونه اى؟
_ هيس كارى كه ميگمو بكن جان پريما .
ضربه بعد را كه به ديوار زد دستم را روى گوشهايم گزاشتم و جيغ زدم
خودش هم دهانش را نزديك در كرد و با صدايى كه سعى ميكرد عصبى جلوه اش
دهد شروع كرد
_ يلدا ميكشمت بالاخره ميكشمت نميزارم همون بلا رو اين دفعه تو سرم بيارى !
با دست علامت داد كه با صداى بلند تر جيغ بزنم..... جيغ آخر را كه زدم چند ضربه به در باعث شد دست بكشد
_ چيه؟
_ آقا ببخشيد ميشه یه لحظه در رو باز كنيد؟
صداى عمادم بود عماد عزيزم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_119 هيچى نگفتم و روى تخت دراز كشيدم از جايش بلند شد و سمت در رفت .. _ ميگم شا
#این_مرد_امشب_میمیرد_120
معين بى صدا خنديد و دست بين موهايش برد و موهايش را به هم ريخت دكمه
بالاى پيراهنش را باز كرد..
_ تو اينجا چى كار ميكنى عماد؟
_ آقا خواهش ميكنم !!
در را باز كرد و خودش بيرون رفت و اجاز نداد عماد داخل را ببيند صداى عماد ميلرزيد .
_ مادر يكم ناخوشه ميشه بهش سر بزنين؟
_ پرستارش مگه بالا سرش نيست ؟ منم یه ساعت پيش اونجا بودم حال خاله خوب
بود
_ شما حالت خوبه ؟
_ تا اينجا اومدى اينا رو بگى؟
_ آقا بايد حرف بزنيم
_ چه حرفى؟
_ خواهش ميكنم
_ باشه برو تو كتابخونه ميام حرف ميزنيم
صداى عماد التماس آميز بود:
_ همين الان بريم
_ گفتم برو ميام
جمله اش دلم را لرزاند :
_ من شنيدم با منوچهرى داشت حرف ميزد اونجا بودم ، نزنش آقا
(و چه قدر حس يك برادر داشتن زيباست...
معين ممنونم ممنونم ...)
_ به تو چه ربطى داره؟ واسه چى تو زندگى من دخالت ميكنى ؟
_ اون دختر گناهى نكرده
_ هه دختره آذره هيچى ازش بعيد نيست
عماد صدايش بالا تر از حد معمول رفته است؟!
_ شما دارى تلافى ظلم ژاله رو سر اين بدبخت خالى ميكنى ..
معين هم كم نمى آورد در بالا بردن صدا !!
_ گيريم كه اينه به تو چه؟ شوهرشم هر كار بخوام ميكنم تو چه كاره اى؟؟!
نميخواهد حرمت بشكند اما صدايش از خشم ميلرزد ..
_ آقا من یه عمر احترامتو نگه داشتم اين رسمش نيست گفتى داداش صدام كن ولى
اينقدر واسم آقايى كه جز اين نتونستم بگم و ببينم ، همه گفتن نامدارى و كم ازت نيستم
ولى گفتم من تا دنيا دنياست غلامتم و كوچيكت چون به مرديت ايمان داشتم چون من ديدم و فهميدم چيزايى كه هيچ كس ازت نديد ، زخم ديدى دلت پره حقه ، حقه به والله
ولى سر اين طفل معصوم خالى كردن حق نیست.....معين فرياد ميزند
_ عماد من شوهرشم حق هر كارى دارم تو چه كارشى ؟
دوباره فرياد زد
_ تو چه كارشى؟
سوال دومش تمام نشده است كه صداى فرياد پر از عشق عماد اشك شوق راهى گونه م ميكند
_ برادرشم
معين سكوت كرده است براى گره گشايى حرف دل عماد عزيزم
_ دست بهش نزن هيچ وقت ، هيچ وقت هيچ كس حق نداره دق و دلى يه جا ديگرو سر خواهر من خالى كنه حتى اگه شوهرش باشه حتى اگه شوهرش آقاى من باشه ..!!!
دوام نمى آورم درا باز ميكنم صورت عمادم چون من غرق اشك است معين رو برگردانده تا چشمهاى پر بغضش مردانگى اش در مقابل ما كمرنگ نكند..
چند ثانيه كوتاه در چشمان هم خيره ميشويم نميدانم من در آغوشش رفتم يا او در آغوشم گرفت فقط ميدانم آنقدر عميق همديگر را ميبوييديم كه سالها منتظر چنين لحظه اى بوديم از آغوشش كمى دورم كرد و با نگرانى نگاهم كرد:
_ خوبى؟
(خوبم امروز به اندازه همه عمرم خوبم)
اينبار معين در حالى كه مارا ترك ميكرد جاى من پاسخ داد:
_ خوبه نگران نباش
چند قدم ديگر رفت و گفت:
_ سرده زود برگردين
دلم ميخواست بگم : برادرمو بهت مديونم،
ولى باز نتوانستم و ترجيح دادم در آغوش مردى بمانم از پوست و خون خودم...
عماد هنوز از معين دلخور بود نگرانم بود از ازدواجم با او شاكى بود از اينكه عاشقش بودم ميترسيد چشمش از عشق كور ترسيده بود ...
بالاخره توانستم از عماد دل بكنم و به اتاق برگردم در آخر هم قول دادم مواظب خودم باشم ...معين روى تخت دراز كشيده بود و عينك به چشم مشغول مطالعه بود و من عاشق
عينكش بودم باز خودم را كنترل كردم و در سكوت لباس هايم را برداشتم و براى تعويضش
داخل حمام رفتم وقتى بيرون آمدم هنوز سرش گرم كتابش بود بالا سرش هم كه ايستادم نگاهم نكرد و فقط گفت:
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
قصه کودکانه شب 🌃
مهمان های ناخوانده
در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی می کرد.
این پیرزن، یک حیاط داشت قد یک غربیل که یک درخت داشت قد یک چوب کبریت. پیرزن خوش قلب و مهربان بود،
بچه ها خیلی دوستش داشتند.
یک روز غروب، وقتی آفتاب از روی ده پرید و خانه ها تاریک شد، پیرزن چراغ را روشن کرد و گذاشت روی
تاقچه. چادرش را انداخت سرش، رفت دم خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیند، دلش باز بشود.
همین طور که داشت با بچه ها صحبت می کرد، نم نم باران شروع شد.
بوی کاهگل از دیوارها بلند شد.
پیرزن بچه ها را روانه خانه کرد و خودش به اتاق برگشت.
باران تند شد. صدای رعد و برق، کاسه کوزه های روی تاقچه را می لرزاند.
پیرزن سردش شد، فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و برود زیر لحاف گرم شود؛ که صدای در بلند شد:
تَق تَق تَق
کیه داره در می زنه؟
منم خاله گنجشکه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: بیا تو.
تَق تَق تَق
کیه داره در می زنه؟
منم مرغ پاکوتا. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو.
تَق تَق تَق
کیه داره در می زنه؟
منم آقا کلاغه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو.
تَق تَق تَق
کیه داره در می زنه؟
منم خاله گربه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو.
تَق تَق تَق
کیه داره در می زنه؟
منم سگ پاسبون. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: تو هم بیا تو.
تَق تَق تَق
کیه داره در می زنه؟
منم آقا الاغه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: بیا تو.
تَق تَق تَق
کیه داره در می زنه؟
منم گاو سیاهه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب، تو هم بیا تو.
پیرزن رو کرد به مهمان ها و گفت: خُب، حالا همه تون با خیال راحت بخوابین، فردا صب که شد، برین دنبال کارای خودتون.
همه مهمان ها که مهربانی پیرزن رو دیده بودند، از فکر رفتن غصه شان شد. پیرزن گفت: اگه از دل من بپرسین، می خوام که همه شما، اینجا بمونین؛ امل حیاط من قد یه غربیله، جایی ندارم. اگه خاله گنجشکم بتونه بمونه، آقا گاوه
مجبور میشه بره.
گاوه به فکر فرو رفت، به پیرزن نگاه کرد و گفت: من که مومو می کنم برات خرمنو درو می کنم برات، بذارم برم؟
پیرزن از اینکه گاو را رنجانده بود، دلش گرفت و گفت: با وجود تنگی جا، پهلوی من بمون.
من که جیک و جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات بذارم برم؟
من که عر و عر می کنم برات همسایه خبر می کنم برات بذارم برم؟
من که میو میو می کنم برات، موشا رو چپو می کنم برات، بذارم برم؟
من که قارو قار می کنم برات همه رو بیدار می کنم برات، بذارم برم؟
من که قد قد می کنم برات تخم بزرگ می کنم برات، بذارم برم؟
من که واق و واق می کنم برات، دزدارو چلاق می کنم برات، بذارم برم؟
پیرزن گفت: عیب نداره، تو هم بمون.
همه از سر سفره بلند شدند، بساط چای را جمع کردند و دنبال کارهایشان رفتند. از آن به بعد، سال های سال همگی
با هم به خوشی و خوبی زندگی کردند.
🔺🔺
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d