eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_یازدهم- بخش چهارم فوراً یک تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم در خونه ی اونا ا
🌾 - بخش هشتم بالاخره رسیدیم خونه دم در گفتم مهران خواهش می کنم با مادرت درست حرف بزن یک چیزی بگو که باورش بشه همچین چیزی نبود خواهش می کنم، مهران جواب نداد و جلوتر از من رفت پایین و منم دنبالش، مادر نبود، ولی چون کیفش هنوز روی مبل بود فهمیدیم که رفته بالا خونه ی ماکان، مهران یکم جلوی در پا، پا کرد و با سرعت رفت سراغشون، داد زدم مهران تو رو خدا دعوا راه ننداز، کارو از اینم خرابتر می کنی. روی پله ها برگشت وگفت: تو دخالت نکن. برو توی اتاق تا من بیام، ولی من همون جا توی حیاط ایستادم چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای داد و هوار بلند شد، و یک مرتبه یکی خورد به در ورودی و شیشه ی اون خرد شد و ریخت زمین از همون جا دیدم که مهران و ماکان گلاویز شدن جرات نکردم دخالت کنم مادر و آزیتا داد می زدن که اونا همدیگر رو ول کنن، مادر بازوی مهران رو گرفته بود و بکش بکش میاوردش پایین و مهران در حالیکه از خشم نمی تونست خودشو کنترل کنه فریاد زد: فقط یک بار دیگه بشنوم کسی پشت سر زن من حرف زده بیچاره اش می کنم آزیتا توام میری هر کجا این خبر رو پخش کردی میگی (..) خوردم، شنیدی؟ و ماکان رو هم که آزیتا جلوشو گرفته بود شاخ و شونه می کشید که برو غلطی دلت می خواد بکن حقیقت که عوض نمیشه، کلاهت رو بزار بالاتر، سهمت رو میدم هر چی زودتر از اینجا برین. 🌾 - بخش نهم اصلاً آقا مهران من به همه گفتم، می خوای چیکار کنی؟ هر کاری از دستت بر میاد کوتاهی نکن، وبا تمسخر ادامه داد، ببینم چیکار می کنی داداش بزرگه، و مادر به زور مهران رو آورد پایین ، و من جلوتر رفتم نمی دونستم باید چیکار کنم که اوضاع از این بدتر نشه هر کاری می کردم همه چیز روز به روز داشت بر علیه من پیش می رفت، مادر نشست روی مبل و گفت: آخه تو خجالت نمی کشی دست روی برادرت به خاطر یک زن دراز می کنی؟ مهران گفت: اگر اون زده بود توی دهن آزیتا یا می گفت داداش ببخشید، این کارو نمی کردم ندیدین با پر رویی تو صورت من نگاه می کنه و میگه مگه دروغ گفته؟ اینطوریه؟ منم از این بعد هر چی راست در مورد زنش می دونم به همه میگم، مادر محکم زد توی صورتشو گفت: خدا مرگم بده ما کی از این حرفا بین مون بود؟ دیدی آقا مهران؟ وقتی وصله ی ناجور میفته توی زندگی آدم همینطور میشه مهران باز از کوره در رفت و گفت: اگر وصله ی ناجور منظورتون آواست به نظر من تنها وصله ای که جوره همین آدمه بهش تهمت زدین، ناروا گفتین ولی یک کلمه بهتون بی احترامی نکرد ولی از اون آزیتا ی بی چاک و دهن می ترسین، چون این بدبخت خوب و مهربونه چون مظلومه هر کدوم هر کاری خواستین باید باهاش بکنین؟ 🌾 - بخش دهم مادر گفت: چرا شلوغش می کنی موضوع ما آوا نیست ما می دونیم که آوا خوبه می دونیم مظلومه الان حرف مادرشه که زیر پای تو نشسته، اینطور که ماکان می گفت با گوش های خودش شنیده، خوب ناراحت میشه غیرت داره حتی به خدا برای آوا هم دلمون سوخت، مهران گفت: ماکان غلط کرد با هفت جد و آبادش که همچین چیزی شنیده باشه ما داشتیم در مورد چیز دیگه ای حرف می زدیم وقتی پشت در خونه ی آدم فال گوش می ایستن نتیجه اش این حرفاست بعدم لازم نکرده کسی برای آوا دلش بسوزه من خودم هستم شماها خوبی رو در حقش تموم کردین بسه دیگه مادر بزارین ما زندگیمون رو بکنیم. اون روز مادر با گریه از خونه ی ما رفت، با وجود اینکه دلم نمی خواست مهران مادر رو برنجونه ولی از حمایتی که از من کرده بود و مثل کوه پشتم ایستاد حس خوبی داشتم و عشقم به مهران هزار برابر شد، و باعث شد روزهای تنهایی دوران حاملگیم رو به خوشی بگذرونم چون از اون روز به بعد کل فامیل با من قطع رابطه کردن. و به پشتیبانی مادر سراغم نیومدن، و این خودش برام عذاب آور بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_یازدهم- بخش هشتم بالاخره رسیدیم خونه دم در گفتم مهران خواهش می کنم با
🌾 - بخش دوازدهم اما نه اون از مهی حرفی زد و نه من حالشو پرسیدم، نمی دونم بابا چقدر از این اوضاع با خبر بود ولی اینو فهمیدم که اصلاً دل خوشی از مهی نداره. اوایل تابستون بود مهران با همه ی تلاشی که کرد نتونست خونه رو تموم کنه تا برای تولد بچه خونه ی خودمون باشیم از طرفی رابطه ی من و آزیتا هم خیلی بد بود مرتب توی حیاط همدیگر رو می دیدم ومن هر بار سلام می کردم اون جواب نمی داد. چند بار اومدم با مهران درد دل کنم ولی اون عقیده داشت از بی عرضگی منه که نمی تونم با دیگران رابطه بر قرار کنم، اما اون نمی دونست که من چقدر از بابت مهی خجالت زده هستم و زبونی برای دفاع از خودم بلد نبودم، روز های تنهایی دوران بار داریم رو با حرف زدن با بچه ام میگذرونم، براش درد دل می کردم نظرشو می پرسیدم براش موسیقی میذاشتم و اگر واکنش نشون می داد می فهمیدم از چه نوع آهنگی خوشش میاد، حتی برای خریدن وسایلشم از خودش نظر می خواستم اگر تکون می خورد یعنی خوشش اومده و اگر بی حرکت می موند دیگه محال بود اونو بخرم. 🌾 - بخش سیزدهم تا یک نیمه شب گرم تیرماه دردم شروع شد و مهران رو صدا کردم فوراً منو رسوند بیمارستان و بطور باور نکردنی نیم ساعت بعد بچه به دنیا اومد، همونطور که من و مهران می خواستیم دختر بود یک دختر خیلی کوچولو و زیبا چشم و ابروش به من رفته بود ولی هر کس اونو می دید می گفت شیبه مهرانه. وقتی با تخت چرخ دار منو می بردن به بخش ، مادر رو جلوی در منتظر دیدم، و بعد چشمم افتاد به مهین خانم و مهتاب و ماکان، خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم، وچقدر شکر کردم، اما خیلی زود فهمیدم که اونا به خاطر من نیومده بودن، تبریک گفتن، برای دخترم کادو و گل آورده ولی محبتی در نگاه و رفتارشون نبود، منو که گذاشتن روی تخت بیمارستان، مهران اومد جلو منو بوسید و نوازش کرد و گفت: فدات بشم خسته نباشی عزیز دلم، خیلی سخت بود؟ اذیت شدی؟ گفتم: نه زیاد، حالم خوبه مخصوصاً که مادر و بقیه رو اینجا دیدم. 🌾 - بخش چهاردهم گفت: عوضش خدا بهمون یک دختر خوشگل عطا کرده. نمی دونی چقدر خوشحالم، تو دنیا رو بهم دادی، چیزی دلت نمی خواد دارم میرم گل و شیرینی بگیرم زود بر می گردم. گفتم: باشه برو من حالم خوبه، اما به محض اینکه مهران پاشو از اتاق بیرون گذاشت همشون رفتن کنار پنجره و یکجا جمع شدن و مادر در حالیکه اصلاً به من نگاه نمی کرد روی مبل نزدیک تخت نشسته بود مهین خانم گفت: طفلک مادر نداره حالا کی می خواد ازش پرستاری کنه؟ مهتاب پشت چشمی نازک کرد و جواب داد، همون بدبختی که جهاز و سیسمونیش رو داد حالا کهنه ی بچه ام می شوره، مادر بهشون اشاره کرد هیس الان به گوشه ی قباش بر می خورده و دوباره مهران رو میندازه به جون ما، دندون روی جگر بزارین تا بچه رو ببینیم بریم، با اینکه تازه زایمان کرده بودم نیم خیز شدم و گفتم: مادر؟ می ببینین که مادر ندارم بیاین برام مادری کنین فکر کنین منم دخترتون هستم حالا که مادر نوه ی شمام منو مثل دخترای خودتون بدونین و دوستم داشته باشین، به خدا من شما رو دوست دارم، می خوام عضو خانواده ی شما باشم. 🌾 - بخش پانزدهم تازه اون موقع برگشت و به من نگاه کرد و با افسوس گفت: بمیرم برات والله ما هم کافر نیستیم، ولی این تویی که ما رو نمی پسندی و همش سعی داری مهران رو از ما دور کنی، والله منم می خوام ولی می ترسم توام مثل مادرت بشی، دلم نمی خواد نوه ام طوری بزرگ بشه که تو بزرگ شدی. گفتم: بهتون قول میدم مطابق میل شما رفتار کنم خواهش می کنم برام مادری کنین. گفت: ای دختر جان، حالا خودتو ناراحت نکن، ما که چه بخوای و چه نخوایم باید باشیم، بالاخره نمی زاریم تنها بمونی، برگشتم و به مهین خانم و مهتاب گفتم: شماها هم منو ببخشین اگر خطایی ازم سر زده به خاطر سنم بوده، معذرت می خوام، مهتاب گفت: آوا جان ما که بد تو رو نمی خوایم، تو زن برادر ما هستی باور کن که گاهی خودت باعث میشی ازت دوری کنیم، گفتم: از این به بعد بهم تذکر بدین هر کاری شما بگین همون کارو می کنم من نمی خوام بچه ام بدون مادر بزرگ و عمه هاش بزرگ بشه، مهین خانم چشمش پر از اشک شد و اومد جلو و خم شد و منو بوسید و گفت: طفلک بمیرم برات، خدا برای کسی نیاره. احساس می کردم داره اوضاع بهتر میشه و خیالم راحت شد، از قهر و سخن چینی اونا می ترسیدم، از اینکه روزی بچه ام رو ازم بگیرن وحشت داشتم، طوری که وقتی بچه رو آوردن اوضاع کاملاً فرق کرده بود و همه خوشحال بودن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سفر رفتن برات از هر چیزی مهمتره،بغض کرده بودم به زور جلو اشکامو گرفتم تا نریزن و گفتم باشه پس من هفته دیگه میرم مشهد زیارت حمید خندید و گفت ان شالله وقتی برمیگردی حالت خیلی بهتر بشه بهش گفتم قول میدم وقتی برگردم هیچ کدوم از این ماجراها نباشه و حالم برای همیشه خوب بشه حمید گفت امیدوارم. قرار بود اخر هفته برم مشهد شروع کردم به جمع کردن چمدونم به حمید گفته بودم که پنج شش روز اونجا می مونم حمید گفت هر چقدر دوس داری بمون سر کار که نمیخای بری منم که مدام شیفتم نمیتونم ببینمت پس بهتره اونجا باشی و حال و هوات عوض بشه ادرس خونه ی دوست معصومه رو گرفتم و رفتم پیشش دختر خوبی بود،و تازه اومده بود تهران تا کار کنه ،ماجرا رو که بهش گفتم گفت میخای چکار کنی ؟؟ گفتم کشیک وایمیستم حمید که رفت میرم داخل خونه گوشیمو روی ضبط فیلم میزارم و میام بیرون و دفه بعد میرم ببینم چی ضبط کرده که بتونم به عنوان مدرک ازش استفاده کنم واسه اینکه حمید شک نکنه بلیطمم گرفته بودم و خودش با آژانس منو رسوند ترمینال و تا وقتی که سوار نشدم خیالش راحت نشد و برگشت وقتی ماشین حرکت کرد گفتم صبر کنه یه وسیله جا گذاشتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه دوستم ،تمام اون شب تا صبح گریه کردم چ فهمیه بهم دلداری میداد و میگفت گریه نکن درست میشه صبح زود از خونه زدم بیرون تا ببینم حمید شیفته یا نه ولی شیفت نبود و از خونه در نیومد ،تمام مدت توی پارک روبه روی خونه نشسته بودم و از سرما میلرزیدم تا اینکه حدود دوازده ظهر بود که دیدم حمید از اپارتمان درومد و چند لحظه بعدش یه دختر با موهای بلوند از خونه درومد به اون قیافه و آرایشش نگاه میکردم و یاد حرف حمید که میگفت چکارش داری میره دهاتشون و میره سر کار فکر میکردم ،مطمئن که شدم حمید از خونه رفت بیرون ،رفتم داخل خونه گوشی رو گذاشتم رو حالت هواپیما و بعد هم ویدیو و پشت آینه قایمش کردم ،از قبل براش یه جایی درست کرده بودم توی جا دستمال کاغذی گذاشتمش طوری که اصلا بهش شک نکنه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم بعد از اون روز تنها همراه من معصومه بود که تمام زندگی منو میدونست معصومه دوست دوران دبیرست
سفر رفتن برات از هر چیزی مهمتره،بغض کرده بودم به زور جلو اشکامو گرفتم تا نریزن و گفتم باشه پس من هفته دیگه میرم مشهد زیارت حمید خندید و گفت ان شالله وقتی برمیگردی حالت خیلی بهتر بشه بهش گفتم قول میدم وقتی برگردم هیچ کدوم از این ماجراها نباشه و حالم برای همیشه خوب بشه حمید گفت امیدوارم. قرار بود اخر هفته برم مشهد شروع کردم به جمع کردن چمدونم به حمید گفته بودم که پنج شش روز اونجا می مونم حمید گفت هر چقدر دوس داری بمون سر کار که نمیخای بری منم که مدام شیفتم نمیتونم ببینمت پس بهتره اونجا باشی و حال و هوات عوض بشه ادرس خونه ی دوست معصومه رو گرفتم و رفتم پیشش دختر خوبی بود،و تازه اومده بود تهران تا کار کنه ،ماجرا رو که بهش گفتم گفت میخای چکار کنی ؟؟ گفتم کشیک وایمیستم حمید که رفت میرم داخل خونه گوشیمو روی ضبط فیلم میزارم و میام بیرون و دفه بعد میرم ببینم چی ضبط کرده که بتونم به عنوان مدرک ازش استفاده کنم واسه اینکه حمید شک نکنه بلیطمم گرفته بودم و خودش با آژانس منو رسوند ترمینال و تا وقتی که سوار نشدم خیالش راحت نشد و برگشت وقتی ماشین حرکت کرد گفتم صبر کنه یه وسیله جا گذاشتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه دوستم ،تمام اون شب تا صبح گریه کردم چ فهمیه بهم دلداری میداد و میگفت گریه نکن درست میشه صبح زود از خونه زدم بیرون تا ببینم حمید شیفته یا نه ولی شیفت نبود و از خونه در نیومد ،تمام مدت توی پارک روبه روی خونه نشسته بودم و از سرما میلرزیدم تا اینکه حدود دوازده ظهر بود که دیدم حمید از اپارتمان درومد و چند لحظه بعدش یه دختر با موهای بلوند از خونه درومد به اون قیافه و آرایشش نگاه میکردم و یاد حرف حمید که میگفت چکارش داری میره دهاتشون و میره سر کار فکر میکردم ،مطمئن که شدم حمید از خونه رفت بیرون ،رفتم داخل خونه گوشی رو گذاشتم رو حالت هواپیما و بعد هم ویدیو و پشت آینه قایمش کردم ،از قبل براش یه جایی درست کرده بودم توی جا دستمال کاغذی گذاشتمش طوری که اصلا بهش شک نکنه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم تا جمعه روز شماری میکردم هرشب یک نیرویی نمیگذاشت بخوابم و همش سایه های ترسناک میدیدم.
دلم نمیخواست آقام و ننم حیرون کوچه و خیابون بشن! تا اومدن آقام صبر کردم اما زن داداشام کل روز تیکه بارون کردن و به دعوا هم افتادیم. همه میدونستن تقصیر من نیست ولی از چشم من میدیدن شب شد و آقام اومد با هم چاق سلامتی کردیم. خسته بود و وقت چونه زدن نداشت منم لام تا کام چیزی نگفتم و سفره شام رو پهن کردم. از آخر شب میترسیدم خدا می دونست چه بلایی قراره سرم بیاد! با لرز زیر لحاف به اطرافم نگاه میکردم همه چی عادی بود چشمام سنگین شد و به خواب رفتم و خداروشکر تا صبح اتفاقی نیوفتاد. دم اذان بود که برای نماز بیدار شدم باید میرفتم حیاط برای وضو گرفتن. مشغول وضو گرفتن بودم که به آینه حیاط خیره شدم هرچقدر بیشتر نگاه میکردم یه چهره ی دیگه رو میدیدم که من بودم ولی خود الانم نبودم دستام سست شده بودن بیشتر نزدیک آینه شدم که کسی منو با ضربه کوبوند به دیوار و از درد جیغم در اومد. یکی از دندونام رو روی زبونم حس کردم. دماغم از درد داشت میترکید. آینه توی صورتم خورد شده بود. با جیغم همه اهالی خونه ریختن بیرون که افتادم زمین و هیچی نفهمیدم. با پچ پچ و ناله های یه دختر از خواب پریدم. 💍💜 آقام و ننم و طبیب روستا بالای سرم بودن. بدنم میلرزید. ننم دستی روی سرم کشید و طبیب بلند شد که بره. آقام رفت تا همراهیش کنه. نمیدونستم چی به چیه؟! با سختی بلند شدم دهنم رو نمیتونستم تکون بدم. دست زدم روی صورتم که ننم مانع شد _ نکن دختر صورتتو پارچه پیچ کردیم… سری تکون دادم. آقام اومد و کلافه نشست پیشمون _ دختر جان آخه تو چته چرا صورتتو کوبیدی به دیوار! تازه یادم اومد که چه بلایی سرم اومده… شروع کردم به گریه. صورتم از اشکام میسوخت. طبیب پارچه ای گذاشته بود داخل دهنم تا خون دندونم بند بیاد و نمیتونستم حرفی بزنم. بدنم از کوفتگی تکون نمیخورد. بلند شدم و رفتم جلوی آینه. به خودم خیره شدم و تصویر اون دختری که با صورت زخمی و موهای پریشونی اومده بود جلوی آینه به یادم اومد اون من بودم! واقعا زبونم بند اومده بود کپی همون دختر شده بودم سرم شکسته بود و صورتم پر از زخم های ریز و درشت بود!.. دست انداختم و دستمال داخل دهنمو درآوردم زبونم خشک شده بود. خودمو دید میزدم که آقام از شونم گرفت و منو کشید کنار _ با خودت ور نرو دختر بیا بگو چی شده _ نمیدونم آقا جان بخدا نمیدونم گریه ام در اومده بود از اینکه نمیتونستم چیزی بگم. آقاجانم منو مجبور کرد بشینم و استراحت کنم و به همه گفت که منو سوال پیچ نکنن. با حالی بد نشسته بودم و نمیدونستم چه بلایی سرم نازل شده از درس و کتابم عقب مونده بودم. نمیتونستم برسم دیگه نزدیکای دیپلم بودم نهایت چند ماهی فاصله داشتم. سر جام دراز کشیده بودم… https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
س راه حل خوبی پیدا کرده بود همین که مجبور نبودم سقط کنم و هم اینکه زیر بار مسئولیت یه بچه دیگه برم ع
عباس که دید نرم شدم شروع کرد به رویا بافی و نقشه چیدن که با این پول ال می کنیم و بل می کنیم من هم که سالها منتظر یه همچین روزی بودم لحظه به لحظه تو رویا فرو می رفتم البته بگم ته دلم از این قضیه ناراحت بودم و برام سخت بود اما چاره ای نداشتم و باید سختی اش را به جون می خریدم عباس همینطور حرف می زد و من تو سکوت به حرفاش فکر می کردم با مشورت عباس تصمیم گرفتم به مامان بگم بچه سقط شده چون می دونستم پاپیچم میشه و اعصاب خوردی درست میشه همین که از هم دور بودیم خودش یه نعمت بود اگه نزدیک بودیم و تو یه شهر و رفت و آمدها زیاد که نمیشد نقش بازی کرد و لو می رفتیم باز هم جای شکرش باقی بود خدا قربونش برم حکمتش چی بود که با دادن این بچه می خواست ما هم به نون و نوایی برسیم!.. و من تصمیمم را گرفتم و باید پای تصمیمم محکم می ایستادم عباس از پس مخارج این بچه بر نمی اومد و چاره ای دیگه ای برامون نمونده بود گاهی دلم می گرفت اما باید عملی می کردم و پای قولی که به شوهرم داده بودم از بچه ام می گذشتم خیلی سخت بود اما چاره ای نبود دو روز گذشت... صبح که ازخواب بلند شدم ...!صبحانه بچه ها را دادم و به سمت تلفن رفتم شماره مامان را گرفتم می خواستم بهش بگم سقط کردم وقتی شنید گفت: آخرش کار خودت را کردی...؟! وقتی دیدم حرفم را اشتباه برداشت کرد به تکاپو افتادم ‌قسم و آیه که خودش افتاد !!! همیشه دروغگویی ماهری بودم مامان اولش تردید داشت و وقتی دید خودم ناراحتم حرفم را باور کرد و شروع کرد به دلداری دادنم. منم جوری نقش بازی می کردم و خودم را به ناراحتی زده بودم که یه لحظه فکر کردم واقعا ناراحتم! صحبت هامون که تموم شد یه ناهار گذاشتم و یه کاسه برنجک و شادونه برداشتم و نشستم پای تلویزیون بچه ها هم تو اتاق سرگرم بازی بودن .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• یکدفعه زدم زیر گریه و هر لحظه شدت گریه ام بیشتر میشد جوری که به هق هق افتادم می دونستم هورمون هام جا به جا شده ....! البته شرایط سختی بود دلم یه چیزی می گفت و عقلم چیز دیگه گاهی هم با هم درگیر میشدن و من بین عقل و احساسم می موندم وقتی حسابی گریه کردم و خودم را خالی کردم تلویزیون را خاموش کردم و به سمت پنجره رفتم پنجره را باز کردم تا هوا بخورم ، نفسم تازه شد از اینکه به مامان دروغ گفتم عذاب وجدان داشتم .....! بچه ها هم که فهمیده بودن حالم خوش نیس کم تر دم پرم می چرخیدن گاهی هلنا یه سر بهم می زد و حالم را می پرسید و منم سرسری جوابش را می دادم وقتی می دید بی حوصله ام بی خیال میشد و می رفت سر وقت لگو بازی ....! یه مدت گذشت و عباس هر روز با خبر تازه ای می اومد تا اینکه یه روز ... گفت که باید با خانم و آقای نوری که قراره بچه را بهشون بفروشیم ملاقات کنیم اینو که گفت دلم هری ریخت پایین... با ناباوری رو بهش گفتم قرار گذاشتی؟! عباس باخوشحالی گفت اره.. دو دستی زدم تو سرم و گفتم ای نادون اونا اگه قیافه من و تو رو ببینن پشیمون میشن که.... کی میاد به خاطره بچه زشت من و تو سیصد تا بده مگه مردم عقلشون کمه؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: #قسمت_دهم بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض
در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی سرد گفت: سلام مرسی.. اخم کردم و گفتم: چیزی شده؟ چرا پکری؟ با قیافه ی درهم گفت: هیچی. کجا بودی تا الان؟ لبخند زدم و گفتم: سرکار. بعدشم در خدمت شما… نگاهی بهم انداخت و گفت: دیر کردی. چه به خودت رسیدی؟ اخمی کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی یاسمن؟ دیوونه شدی؟.. گردنبند رو از جیبم درآوردم و گفتم: اینو واسه تو گرفتم. گفتم بابت گم شدن اون ناراحت نباشی… نگاهی به گردنبند انداخت و گفت: چیکار کردی واسه ماسمالیش اینو خریدی؟.. با دهن باز گفتم: یاسمن؟!… عصبی قاشقو کوبید تو قابلمه و رفت تو اتاق. واسه چند لحظه ماتم برد. یعنی چی؟! واقعا چرا اون حرفو زد؟ مگه من چیکار کرده بودم که اونطوری گفت؟ اصلا خطایی کرده بودم که برم معذرت خواهی کنم؟ با دودلی رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم. با ناراحتی گفتم: یاسمن این چه طرز حرف زدنه؟ میشه بگی من چیکار کردم که لایق این حرفام؟ بگو تا بدونم دیگه!… با گریه گفت: برو پی کارت فرزاد. خیلی راحت رفتی هرکار خاستی کردی؟ متاسفم واسه خودم! 💚💚💚💚💚💚💚💚 با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گفته؟ یعنی چی؟ من از صبح میرم سر ساختمون شب خسته میام اینارو بشنوم؟.. جیغ زد: از کجا معلوم که میری سر ساختمون؟ مشت عصبی کوبیدم رو در و گفتم: خاک بر سر من که انقد احمقم. تمام فکر و ذکرم تویی و اونوقت… عصبی برگشتم رو مبل نشستم. یعنی چی واقعا اون حرف؟ چی شده که به اون نتیجه رسیده؟ زنای اطراف من کیا بودن؟ تو یکی از ساختمونا مهندس ناظر یه خانم بود که گهگاهی می دیدم. دیگه هیچ خانمی تو شغل من وجود نداشت که بگم دیده شک کرده. خیلی ناراحت شدم غرورم هم اجازه نمیداد بخاطر کار نکرده برم نازشو بکشم و معذرت خواهی کنم. اصلا معذرت واسه چی وقتی من کاری نکردم؟ عصبانی و ناراحت همونجا دراز کشیدم و خوابم برد. از گرسنگی نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم ده شب بود. احساس کردم صدای حرف زدن از اتاق میاد. فکر کردم هنوز خوابم. خوب چشمامو مالیدم گوشامو تیز کردم دیدم بله یاسمن داره تو اتاق با تلفن حرف میزنه اخه گوشی سر جاش نبود. رفتم سمت در چون کنجکاو شده بودم ببینم با کی حرف میزنه؟.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دهم #بخش_سوم ❀✿ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم ❀✿ قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم. پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی. _بعلھ. درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ. _ نه خودم میام! _ تعارف نڪن. سوارشودیگھ. ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند. فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟! _ مال شماست. لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟! _ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون! دست دراز میڪند و گل را برمیدارد. _ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم. نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری _ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ. باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دهم #بخش_سوم ❀✿ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم ❀✿ قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم. پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی. _بعلھ. درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ. _ نه خودم میام! _ تعارف نڪن. سوارشودیگھ. ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند. فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟! _ مال شماست. لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟! _ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون! دست دراز میڪند و گل را برمیدارد. _ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم. نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری _ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ. باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_یازدهم #بخش_اول ❀✿ دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!! میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است. ❀✿ دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ! برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم. بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟! _ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ... _ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے! _ نہ آخہ...آخہ...شما... تند تند نفس مے ڪشم. باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت! طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم! براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: رو حساب استادے دست گذاشت! چیزے نشده ڪہ! نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد. سوار ماشین مے شوم. نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده. _ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟! دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود! _ آها! _ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟! _ گرسنت نیست؟ _ یڪم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_یازدهم #بخش_دوم ❀✿ برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _تا برسیم حسابے گرسنت میشہ! نمیدانم ڪجا مے خواهد برود! ولے هرچہ باشد حتما فقط براے درس هاے عقب مانده و یڪ گپ معمولے است! بازهم خودم را توجیہ میڪنم: یہ ناهار با استاده! همین! سرعت ماشین ڪم مے شود و در ادامہ مقابل یڪ آپارتمان مے ایستد. پنجره را پایین مے دهم و بہ طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" بہ سمتش رو میگردانم و با تعجب مے پرسم: استاد؟! اینجا ڪجاست؟! میخندد _ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟! گنگ جواب مے دهم: چرا! ولے...مگہ.... ڪیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانہ بالا میندازم و پیاده مے شوم. سریع با قدمهاے بلند بہ طرفم مے آید و شانہ بہ شانہ ام مے ایستد. ڪمے خودم را ڪنار مے ڪشم و مے پرسم: دقیقا ڪجا ناهار مے خوریم؟! نیشش راباز میڪند _ خونہ ے من! برق از سرم مے پرد! "چے میگہ؟!" پناهے_ همسرم چند روزے رفتہ! خونہ تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد ڪوچولوم بخورم! حال بدے ڪل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال تہ دلم میگوید: قبول ڪن! یہ ناهاره! بعدشم راحت میتونہ بهت درس بده. بعدم اگر یہ تعارف زد برت میگردونہ خونہ! مے پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شما؟! _ نہ دیگہ شرمنده...یڪم حاضریہ! و بلند مے خندد. جلو مے رود و در را برایم باز مے ڪند. همانطور ڪہ بہ طرف راه پلہ مےرویم، بدون فڪر و ڪودڪانه مے گویم: چقد خوبہ ناهار پیش شما! ازبالاے عینڪ نگاه ڪوتاه و عمیقے بہ چشمانم و مسیرش را بہ سمت آسانسور ڪج میڪند. چیزے نگفتنش باعث مے شود ڪہ بدجنسے بپرسم: همسرتون ڪجا رفتن؟! از سوالم جا مے خورد و من من میڪند _ رفتہ خونہ مادرش. یڪم حال و هواش عوض شہ... _ مگہ ڪجان؟ _ لواسون! آسانسور بہ همڪف مے رسد. با آرامش در را برایم باز میڪند و داخلش مے رویم. باز مے گویم: خب چرا شما نرفتید؟ _ چون یڪے مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم بہ او بفهمانم ڪہ از جدا شدنش باخبرم!! لبم را بہ دندان مے گیرم. چشمانم را ریز میڪنم و باصداےآهستہ مے پرسم: ناراحت نمیشہ من بیام خونتون؟ قیافہ اش درهم مے شود _ نہ! نمیشہ! آسانسور در طبقہ ے پنجم مے ایستد. پیش از اینڪہ در را باز ڪند.تصمیمم را میگیرم و با همان صداے آرام و مرموز ادامہ میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگہ بهشون ربط نداره؟! در را رها میڪند و سریع بہ سمتم برمیگردد _ یعنے چے؟ ڪمے مے ترسم ولے با ڪمے ادا و حرڪت ابرو میگویم: آخہ خبر رسیده دیگہ نیستن!! مات و مبهوت نگاهم میڪند... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش ششم بابا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت .... همه دست زدن
داستان ☺️🍁 - بخش نهم فردا بابا با بایرام خان رفتن گنبد و برای ناهار چلو کباب و شیشلیک گرفتن ... و ماست و زیتون و خیار شور و کره ی تازه .... چون حتما باید اونا هم نون و نمک ما رو می خوردن ... قلیچ خان ...مدام دستور می داد و من می دیدم که کل اون دخترا و زن ها گوش بفرمانش هستن ... قرار شده بود ماه بعد قلیچ خان بیاد تهران عقد کنیم با یک مراسم ساده و همه با هم برگردیم اینجا و عروسی بگیریم ...و این خواست خودم بود ... تازه نمی تونستیم از این همه آدم تهران پذیرایی کنیم ..و برای آتا و آنه محال بود دوست نداشتن به سفر برن ..... آنه یکی دیگه از عشق های من شده بود .. هر کجا منو می دید دستشو دراز می کرد و من فورا خودمو مینداختم تو بغلش و صورت نرمش رو می بوسیدم ... و با خودم می گفتم باید خیلی زود ترکی یاد بگیرم تا بتونم به راحتی با آنه حرف بزنم .... نزدیک غروب همه ی ما عازم شدیم ... بدون اینکه من دیگه بتونم با قلیچ خان تنها بشم و حرف بزنم ... راستش خودمم زیاد سعی نمی کردم با حرفایی که تو جلسه ی اول به من زده بود هنوز عرق شرم به پیشونیم می نشست .. داستان ☺️🍁 - بخش دهم ولی موقعی که همه داشتن ساک ها را می بردن تو ماشین .. قلیچ خان بلند و بی ملاحظه گفت : اغشام گلین از یودوش خدا حافظی نمی کنین ؟ من به مامان نگاه کردم ... سرشو به علامت رضایت تکون داد ... گفتم باشه بریم ... قلیچ خان راه افتاد و من پشت سرش بودم انتهای حیاط یک اصطبل کوچک بود ..و باللی و یو دوش اونجا بودن ... همینطور که میرفت .. گفت : من چه کنم با دوری تو ؟که دل از من بردی ؛ و بی دل سخت میشه زندگی کرد ... گفتم : اگر دل بردم دلمو سپردم به قلیچ خان ... با دل من زندگی کن منم با دل تو .... دستی به صورت یودوش کشیدم و گفتم : تو پیری و رفیقی ..مراقب دل من باش ....و دستی هم به گردن باللی کشیدم و با هم برگشتیم ... احساس می کردم برای اولین بار صدای قلیچ خان می لرزه ..... گفت : روزی که تو رو بیارم گلین من باشی دیگه ازت جدا نمیشیم بعدا گله نکنی که طاقت ندارم .. قلیچ خان اسیر تو شده ... ماشین راه افتاد و من برای آخرین بار به اون نگاه کردم ولی همون طور که سینه جلو داده بود و دست در شال کمر داشت به آسمون نگاه می کرد ، انگار می ترسید بغضش باز بشه من اینو تو صورتش دیدم ..... و تا ماشین دور شد به همون حالت موند . ادامه دارد داستان ☺️🍁 - بخش اول هر چی از قلیچ خان دور میشدیم دلم بیشتر می گرفت .... سرمو گذاشته بودم به شیشه ی ماشین و اشکم بی اختیار میومد پایین ... می ترسیدم دیگه نبینمش .....کمی بعد آرتا خوابش برد و ندا هم سرشو گذاشت رو شونه ی من...و آهسته گفت : توام بخواب خیلی خسته شدی ..چرا غمگینی دم بریده ؟دلت تنگ شد ؟ بهت قول میدم زود این مدت تموم بشه و اونا بیان تو رو ببرن ... خیلی یواش طوری که فقط خودمون می شنیدیم گفتم : ندا تو چقدر آرتا رو دوست داری ؟ گفت : چطور مگه ؟ ده تا .. گفتم شوخی نکن .. گفت : خوب بیست تا ؛؛ گفتم : ولی من یک عالمه قد تموم آسمون .. از همین الان دلم براش تنگ شده ... گفت : وای چه قشنگ؛؛ چه رویایی ..آدم باورش نمیشه .... تو چطور فهمیدی که قلیچ خان تو رو دوست داره ؟ اون که روش نمیشه با یک زن حرف بزنه ... گفتم : نه بابا اینطورم نیست ..تو اتاق یک حرفایی به من زد که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین فرو ... ولی خدایش یک جوری با من حرف می زنه که منم مجبور میشم مثل خودش جواب بدم ...انگار داره شعر میگه ..روحم رو با خودش می بره ... اگر دو روز دیگه دیدی شاعر شدم تعجب نکن ..... گفت : خوب تو کی فهمیدی دوستش داری ؟ گفتم : نمی دونم ..شایدم چون بهار بود ..شقایق بود آسمون آبی با کوه های برف گرفته از دور بود ... و مردی که می دونستی از دل و جون دوستت داره ... نمی دونم ..الان که ازش دور میشم احساس می کنم هیچ کدوم اینا نبود فقط تقدیرم بود من این همه سال سعی کردم همه چیز رو به زور مطابق اون چیزی که فکر می کردم بخوام .. و اصرار هم داشتم دنیا به خواست من بگذره .. در حالیکه نمی دونستم ...چی در انتظارمه ....و اینجا ارزش امید رو تو زندگی می فهمه ..اگر من یکم .. فقط یکم به خدا ایمان واقعی داشتم و بهش توکل می کردم اون همه خودمو عذاب نمی دادم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d