#قسمت_شصتو_یک
"عباس"
از هیجان و عصبانیت دستهام میلرزید.. همین که تماس رو قطع کردم به سمت شهر نرگس راه افتادم با اینکه پسرم رو دوبار بیشتر ندیده بودم ولی حس میکردم یک تکه از وجودم رو گم کردم..
از دیروز به قدری کلافه و سرگردون گشته بودم که نه چیزی خورده بودم نه خوابیده بودم با شنیدن خبری از پسرم صدای معده ام هم بلند شد ولی حتی برای یک لحظه نمیخواستم تعلل کنم میترسیدم نرگس پشیمون بشه و دوباره فرار کنه .
هر چی حرص از نرگس داشتم روی گاز فشار میدادم و کمتر از چهار ساعت بعد، به شهر نرگس رسیدم
از یکی دو نفر آدرس رو پرسیدم و خیلی زود جلوی خونه ی مادر نرگس ماشین رو متوقف کردم
در آهنی سبز رنگی بود، زده های زیاد در نشون میداد که سالهاست این در رنگ تازه ندیده ..
با سوئیچ چند ضربه به در زدم زن لاغر اندامی در رو باز کرد. قبل از این که حرفی بزنه پرسیدم پسرم کجاست؟ نرگس کو؟
زن با ترس کمی عقب رفت و صدا کرد نرگس...
از کنار زن گذشتم و وارد حیاط شدم با صدای بلند گفتم نرگس بچه ی من کو؟
در اتاق روبه روم باز شد و نرگس بچه به بغل ظاهر شد.. آروم سلام داد و گفت تو حیاط داد نزن بیا توگفت و دوباره برگشت به اتاق..
در اتاق رو تا ته باز کردم و گفتم پسرم رو آماده کن ببرمش
نرگس انگشتش رو گذاشت رو بینیش و آروم گفت تازه خوابوندمش اینقدر داد نزن .
کفشهام رو درآوردم و با قدمهای بلند خودم رو به نرگس رسوندم و خواستم بچه رو ازش بگیرم که نرگس محکمتر بچه رو به سینه اش چسبوند و با بغض گفت عباس تو رو خدا ، تو رو جون پسرمون ، منو از بچه ام جدا نکن. پولت رو بهت پس میدم..
بازوش رو محکم گرفتم و گفتم مگه از روز اول قرارمون همین نبود واسه چی الان این کارها رو میکنی؟
اشکهای نرگس روی صورت سرازیر شد و گفت نمیدونستم بچه یعنی چی؟ نمیدونستم جونم به جونش بند میشه ، از همون اولین بار که تکونهاش رو تو شکمم حس کردم، فهمیدم دل کندن ازش سخته . الانم حاضرم بمیرم ولی ازم جداش نکنی..
بچه با گریه و صدای نرگس بیدار شد، نرگس با همون حالت عقب رفت و کنار دیوار نشست و به پسرم شیر داد.
زنی که در رو باز کرده بود گفت گریه نکن مادر، شیر غصه میدی به بچه ، فایده نداره گوشت نمیشه به تنش..
نرگس آرومتر شد همونجا وسط اتاق ایستاده بودم .
زن که فهمیده بودم مادر نرگسه، نزدیکم شد و گفت پسرم از راه رسیدی بشین یه چای بخور..
روبه روی نرگس نشستم چقدر پسرم کوچولو بود و چه تلاشی میکرد برای شیر خوردن..
آروم و جدی به نرگس گفتم شیرش رو که خورد آماده اش کن ببرم
نرگس سرش رو بلند کرد و گفت اگه تو راه گرسنه اش شد چی بخوره؟
نمیدونم چرا با این سوال قلبم گرفت گفتم خودتم بیا هنوز یک ماه از صیغه مونده...
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_دو
چشمهای نرگس برق زد و گفت پس بزار به آقا موسی زنگ بزنم وسایلم رو نفروشه ..
+هر کار میکنی بکن ، این بار بچه ام رو به تو نمیسپارم . خونه ی مامانم میمونه . تو هم تو این یک ماه فاصله ات رو باهاش کم کن که بتونی دل بکنی ..
خنده رو لبهای نرگس ماسید ..
بچه رو آماده کرد و بغلش گرفتم . تمام وجودم غرق لذت میشد وقتی به چهره ی معصومش نگاه میکردم .. این بار بخاطر پسرم آهسته تر رانندگی میکردم ..
هوا تاریک شده بود که رسیدیم .. مامان بی تاب جلوی در ایستاده بود . با دیدن ما سریع به سمتمون اومد و با حرص ضربه ای به نرگس زد و گفت پدرت رو در میارم ، دزد بی پدر و مادر ...
نرگس سرش رو انداخت پایین .. مامان بچه رو ازش گرفت و به خونه رفت .. نرگس تا جلوی در اومد .
وارد حیاط شدم و نگاهش کردم و گفتم برو خونه ات .. فردا بیا به بچه شیر بده ..
گفتم و در رو بستم .. مامان زنگ زد به این و اون و بعد از پرس و جو منو فرستاد تا شیر خشک بخرم .. آخر شب بود و بچه شیشه شیر رو نمیگرفت و مدام گریه میکرد دلم طاقت نیاوردم و با وجود مخالفت مامان رفتم دنبال نرگس .. تصمیم گرفتیم نرگس فعلا تو خونه ی خودمون بمونه تا بچه به شیشه شیر عادت کنه ..
مامان به بابا گفت که صبح بره برای خرید گوسفند .. نذر کرده بچه پیدا بشه و گوشت قربونی پخش کنه ..
اون شب مامان پیش نرگس و بچه خوابید .. صبح همراه بابا واسه خرید گوسفند رفتیم ..
بابا نگاهم کرد و گفت عباس میخواهی چیکار کنی؟؟
باتعجب پرسیدم چی رو چیکار کنم؟؟
_زنت رو ، بچه ات رو .. زندگیت رو هواست.. تو باید یه فکری کنی؟؟
تو این چند روز بخاطر درگیری وقت نکرده بودم به مریم زنگ بزنم ..
سرم رو تکون دادم و گفتم امروز دوباره میرم دنبال مریم ..
بابا همونطور که زل زده بود به خیابون روبه روش ، گفت فایده نداره .. با عموهات دیروز رفتیم خونشون قبول نکرد..
+با خود مریم حرف زدی؟ چی گفت؟
_خودش که میگه نمیتونم عباس رو ببخشم .. مادرش هم میگه چرا در حالیکه دخترم سالمه بیاد بچه ی کس دیگه رو بزرگ کنه و یه عمر حسرت بخوره..
نفس بلندی کشیدم و گفتم خودم راضیش میکنم .. میرم محل کارش .. زنعمو نمیزاره حرف بزنم ..
به مقصد رسیدیم و ماشین رو خاموش کردم منتظر بودم که بابا پیاده بشه .. نگاهش کردم ..
بابا آروم و شمرده گفت اونطوری به همه ظلم میکنی.. به مریم .. به بچه ات .. به مادر بچه ات ..
مریم رو طلاق بده بره سراغ زندگیش، میدونم دوسسش داری ولی ..
تو چشمهای بابا نگاه کردم و گفتم مریم رو طلاق بدم چه خاکی بریزم سرم ، بشینم جلوی چشمهام بره زن یکی دیگه بشه ..
_طلاق که بدی مهرش هم کم کم از دلت بیرون میره.. بخاطر پسرت ، مادرش رو عقد کن ....
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_سه
"مریم"
نمیتونستم به خودم دروغ بگم با اینکه از عباس متنفر شده بودم ولی دلم هم براش تنگ شده بود .. حال عجیبی داشتم ،
عکسش رو تو گوشیم نگاه میکردم و همون لحظه عقلم به کار میوفتاد و با حرص موبایلم رو خاموش میکردم دوباره چند دقیقه بعد این عضله ی لعنتی تو سمت چپ سینه ام بی تاب خودش رو به در و دیوار میکوبید و مجبور میشدم باز عکسهاش رو نگاه کنم ..
تو این چند روز تمام فامیل از ماجرای من و عباس و بچه خبردار شده بودند و مدام زنگ میزدند .. یا برای گرفتن خبر یا برای دادن خبر .. فهمیدیم نرگس با بچه فرار کرده .. دلم برای عباس سوخت ولی از طرفی هم خوشحال بودم که مادر عباس رو با این کارش چزونده ..
اون روز با اینکه آموزشگاه کلاس داشتم چون حال و حوصله نداشتم مرخصی گرفتم ..
نزدیک ظهر بود که زنعموی عباس که با مامان رابطه ی خوبی داشت، زنگ زد و خبر داد که نرگس برگشته و الان تو خونه ی مادر عباس.. در ضمن ، اونها رو هم برای ناهار دعوت کرده بودند ..
وقتی مامان این خبرها رو بهم میداد چهره ی بی تفاوتی گرفتم و شونهام رو بالا انداختم و گفتم به درک .. خوش باشن ..
از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم .. حسادت داشت به قلبم چنگ میزد و همه ی وجودمو زخم میکرد .. روزی که من اینقدر بی تابم ، عباس واسه بچه اش مهمونی گرفته ..
نمیدونم چرا یهویی تصمیم گرفتم برم سر کوچشون و سر و گوشی آب بدم ..
سریع آماده شدم و به مامان گفتم از آموزشگاه زنگ زدند و گفتن باید برم ..
با ماشین خودم تا یه مسیری رفتم و از یه آژانس ماشین گرفتم و سر کوچشون تو ماشین نشستم ..
گوسفندی رو جلوی درشون بسته بودند .. بابای عباس همراه مردی از کنارم گذشتند .. بابای عباس رفت داخل و چند دقیقه بعد دوباره برگشت مرد قصاب بود .. گوسفند رو سر برید .. عباس بچه بغل از در خارج شد .. هنوز هم با دیدنش قلبم تندتر میکوبید .. لبهاش خندون بود .. با عشق به بچه ی توی بغلش نگاه میکرد .. از روی لاشه ی گوسفند رد شد و بچه رو به سمت حیاط گرفت دست زنانه ای دراز شد و بچه رو از عباس گرفت ..
بی اختیار اشکهام روی گونه ام لغزید .. چی میشد من مادر اون بچه میشدم .. همه داخل رفتن و عباس جلوی در رو میشست ..
یک لحظه سرش رو به سمت ماشین بلند کرد .. خودم رو پایینتر بردم و روسریم رو جلوتر کشیدم ..
عباس شلنگ آب رو رها کرد و به سمت ماشین اومد .. نفسم در نمیومد .. مطمئن شدم که من رو دیده.. با لبخند نزدیک و نزدیکتر شد از کنار ماشین گذشتنی عطری که همیشه میزد رو استشمام کردم .. آخ که چقدر دلم برای این عطر تنگ شده بود .. صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و برگشت....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_چهار
صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و دوباره برگشت.. صورتش رو بوسید و گفت بریم با پسرعمو بازی کن ..
چقدر خوشحال بود .. انگار اصلا مریمی تو زندگیش نبوده .. انگار مریمی از زندگیش نرفته .. منی که تو این مدت غذا هم نمیتونستم بخورم ، چرا اینجا اومدم ، چرا اینجا ایستادم که مطمئن باشم عشق عباس حبابی بیش نبوده ..
به راننده گفتم برگرده .. ممکن بود هر لحظه یکی متوجه ی حضورم بشه.. نمیخواستم مزاحم خوشحالیشون باشم ..
سوار ماشین خودم شدم .. احتیاج به جایی داشتم که راحت بغضم رو خالی کنم و چه جایی بهتر از خونه ی خودم ..
کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد شدم .. باورم نمیشد تا همین چند ماه پیش اینجا قشنگترین و آرامش بخش ترین جای دنیا بود ولی حالا .. حس غریبی داشتم گویا مدتها بود که کسی اینجا زندگی نکرده..
روی تختمون دراز کشیدم .. متکای عباس رو محکم بغلم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم .. اینقدر گریه کردم که حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم ..
مگه بچه دار شدن چقدر شیرینه که عباس به این راحتی تونسته با نبود من کنار بیاد ..
به عکس مشترکمون روی دیوار زل زدم و زیر لب گفتم عباس تموم شد .. ده سال زندگی تموم شد .
نمیدونم تو کی ده سال عشق و عاشقی رو فراموش کردی ، من امروز تو خونه ی خودمون عشقت رو دفن میکنم ..
قاب عکس رو برداشتم و محکم به زمین کوبیدم و عکس دو نفرمون رو تکه و پاره کردم و پخش زمین کردم به سراغ آلبوم عکس و فیلم عروسیمون رفتم و همشون رو تو حموم آتیش زدم .. نشستم و سوختنشون رو نگاه کردم نمیخواستم هیچ ردی از من تو زندگی عباس بمونه ...
وقتی کامل سوختند خاموش کردم و از خونه خارج شدم ..
وارد خونه که شدم از ترس این که مامان از چشمهام متوجه بشه که گریه کردم سلام کوتاهی دادم و از پله ها بالا رفتم ..
با اینکه ناهار نخورده بودم واسه شام هم پایین نرفتم ..
چند دقیقه بعد مامان با سینی غذا وارد اتاقم شد .. چشمهای مامان هم حسابی سرخ بود و معلوم بود که گریه کرده ..
کنار تختم نشست و گفت پاشو به جای غصه خوردن غذاتو بخور .. اون آدم ارزش نداره که خودت رو به این حال بندازی ..
بلند شدم نشستم و گفتم مامان عباس تموم شده .. من اگه ناراحتم بخاطر ده سال عمر تلف شدمه .. بخاطر اون همه اعتمادم بهشه..
مامان سینی رو به طرفم هول داد و گفت یه ساعت پیش زنگ زدم به زن عموش ، میگفت ...
بین حرف مامان پریدم و گفتم مامان خواهش میکنم از امروز هیچ حرفی از عباس و خانواده اش نمیخوام هیچ حرفی .....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصتو_پنج
به اصرار مامان چند قاشق غذا خوردم و دراز کشیدم ..
چشمهام میسوخت و فقط میخواستم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد.. عباس بود نوشته بود
(گفته بودی که تو هم حال مرا میفهمی..
تلخی قصه ی هر فال مرا میفهمی...
بغض گیر کرده ی در آه مرا میفهمی؟؟
خسته ام خسته تر از خسته مرا میفهمی؟؟
مریم دارم از دوریت دیوونه میشم ، این کار رو با من نکن برگرد خونه)
اگر ظهر نمیدیدمش حتما با این پیام قلبم میلرزید و جوابش رو میدادم ولی هنوز اون خنده ی پت و پهنش و برق چشمهاش جلوی چشمهام بود ..
بدون لحظه ای مکث ، سیم کارتم رو درآوردم و شکوندم .. نباید بهش اجازه میدادم وقتهایی که سرش خلوت شده و بیکار یاد من بیوفته و بخواد قلبم رو به دست بیاره .. حتما الان زن و بچه اش خواب بودند که یاد من افتاده بود ..
صبح اولین کارم این بود که سیم کارت جدیدی خریدم و با وکیلم تماس گرفتم ..
چون علت محکمی داشتیم کارهای اداری خیلی سریع پیش میرفت .
محل کارم رو تغییر دادم و در آموزشگاه دیگه ای مشغول به تدریس شدم ..
عباس بارها و بارها با خانواده ام تماس گرفت و اصرار داشت که منو ببینه و یا حتی صحبت کنه چند باری هم جلوی درمون اومد که مامان دفعه ی آخر تهدید کرد که این بار ازش شکایت میکنه ..
دو ماه از اون روزها میگذشت که روز دادگاهمون مشخص شد با این که حدس میزدم عباس به دادگاه نیاد ولی باز احتیاط کردم و خودم به دادگاه نرفتم ..
بعد از جلسه ی دادگاه وکیلم تماس گرفت و خبر داد که عباس به دادگاه اومده بود به این خیال که تو باشی و باهات صحبت کنه ..
تو همون جلسه حکم طلاقم صادر شده بود و فردای اون روز به محضر رفتیم و رسما از عباس جدا شدم ...
****
"عباس"
به قاضی اصرار کردم که حکم رو این جلسه نده و اجازه بده من یک بار مریم رو ببینم و صحبت کنم .. قاضی زل زد تو چشمهام و گفت صحبت کنی که چی بشه ؟ بخاطر تو از حق طبیعیش بگذره؟
وقتی سکوتم رو دید پرسید تو چرا بخاطر زنت که میگی اینقدر دوسش داری از حق پدر شدنت نگذشتی؟؟ اگر واقعا عاشقشی بزار اون هم طعم مادرشدن رو بچشه..
حرفی واسه گفتن نداشتم .. حکم رو که به وکیل مریم تحویل داد حس کردم حکم مرگ من رو داد..
یکی دو ساعتی تو ماشین نشستم و فکر کردم .. تصمیم گرفتم از فردا مرخصی بگیرم و از صبح زود سر کوچشون کمین کنم و هرطور شده از طلاق منصرفش کنم ..
حالم بد بود و احساس این که دارم مریم رو از دست میدم داشت دیوانه ام میکرد ..
به خونه ی مامان برگشتم . مامان پسرمو گذاشته بود روی پاهاش و میخواست بخوابونه ..
با دیدن من چشمهاش رو کمی بالا آورد .. کنارش نشستم و چند بار بوسیدمش .. یک لحظه یاد حرف قاضی افتادم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝ 📖
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_شش
یاد حرف قاضی افتادم اگر واقعا عاشق زنتی اجازه بده که اون هم بره و مادر بشه..
سرم رو خم کردم و دست پسرم رو بوسیدم، بغض راه نفسم رو بسته بود
مامان پرسید دادگاه چی شد .. نتونستم جواب بدم ترسیدم اشکم بریزه بدون جواب به اتاق خواب رفتم و نفس بلندی کشیدم و همزمان به اشکهام اجازه ی بارش دادم سرم رو بالا گرفتم و زیر لب گفتم خدا.. چی میشد به من و مریم بچه ی سالم میدادی من بچه میخواستم ولی نه اینطوری بچه ام بی مادر بزرگ بشه زنم رو، عشق جوونیهام رو از دست بدم .. دلم برای عطر تن مریم ، برای خندیدنش ، برای اون چشمهای درشتش یه ذره شده بود ..
چند ماه از جدایی من و مریم میگذشت.. مریم حتی یک دونه از جهیزیه اش رو نبرد و خونمون دست نخورده مونده بود، منم بدون مریم نمیتونستم تو اون خونه دووم بیارم و بعد از کار به خونه ی مامان میرفتم.
مدت صیغه ی بین من و نرگس تموم شده بود.. نرگس به خونه ی خودش برگشته بود و هرروز به دیدن پسرمون میومد
اون روز هم وقتی از سرکار برگشتم و ماشین رو پارک میکردم نرگس رو دیدم که از خونه ی مامان بیرون اومد
موقع شام بابا گفت عباس اینطوری که نمیشه ، اومدی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو درآوردی خواستی زندگیت شیرین و گرم بشه الان خودت بی سر و همسر ، یه بچه ی بی مادر هم مونده رو دست مادرت
قاشق غذا رو پایین آوردم و گفتم دیگه همه چی از دست من خارج شده نمیدونم باید چه خاکی به سرم بریزم..
بابا دستش رو گذاشت روی زانوم و گفت خاک ریختن نداره .. مادر این بچه رو بگیر لااقل بچه ات پیش مادرش بزرگ بشه ..
مامان بلند داد زد دیگه چی.. اون لیاقت پسر منو نداره..
بابا که همیشه آروم رفتار میکرد داد بلندتری زد و گفت بسه دیگه.. بسه اینقدر گفتی و گفتی این شد حال و روز پسرت .. چطور لیاقت داشت بشه مادر نوه ات ؟ لااقل دلت به نوه ات بسوزه زن..
آروم گفتم برای من بعد از مریم فرقی نداره چه نرگس چه زن دیگه ای..
بابا همونطور که با اخم به مامان خیره شده بود گفت برای ما هم فرقی نداره ولی حتما واسه پسرت فرق داره
بلند شدم و گفتم تا ببینم چی میشه..
بابا گفت مامانت فردا با نرگس حرف بزنه؟
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت من این کار رو نمیکنم ..
بابا جواب داد خودم حرف میزنم
نمیدونم بابا چی گفت و چه کار کرد که مامان خودش چند روز بعد با نرگس صحبت کرد و رفتیم محضر و عقد کردیم ..
نرگس خیلی خوشحال بود طوری به من و پسرمون محبت میکرد که گاهی خسته کننده میشد ولی زندگی تو اون خونه برام سخت بود و جای جای خونه منو یاد مریم می انداخت ..
خونه رو گذاشتم برای فروش و تو کوچه ی مامان یه آپارتمان خریدم پسرم مبین دوساله بود که بچه دوممون هم به دنیا اومد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷」☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_هفت
"مریم"
بیشتر از دو سال بود که جدا شده بودم و هر چند خیلی سخت بود ولی کم کم واقعیت رو قبول کرده بودم و با سرنوشتم کنار اومده بودم ..
کسی پیش من در مورد عباس و خانواده اش صحبت نمیکرد ولی اون روز وقتی به خونه رسیدم با شنیدن صدای گریه ی مامان نگران شدم و با سرعت خودم رو کنارش رسوندم و پرسیدم چی شده؟؟
مامان دستش رو کوبید توی سینه اش و گفت اون ذلیل شده تو رو بدبخت کرد خودش دوباره پسردار شده ..
حس کردم قلبم رو کشیدند بیرون و فشارش میدند ولی خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم به درک .. امیدوارم یه جین بچه بیاره ..
مامان گفت از روز اول دلم باهاش روشن نبود .. یادته اصرار میکردم بری به پسرخاله اش.. تو و بابات پاتون کردید توی یه کفش که الا و بلا فقط عباس..
بابا که زل زده بود به تلویزیون گفت گذشته ها گذشته ...
مامان با همون گریه گفت آره اون وقت از ذوق فامیلات چشمهات رو بستی .. مریم بچه بود عقلش نمیرسید چقدر گفتم پسرخاله اش تحصیل کرده اس ، وضعش خوبه ..
کلافه بلند شدم و گفتم مامان بسه تو رو خدا مگه مشکل ما وضع مالی و اینجور چیزا بود ..
مامان گفت نه بی شرفی خودش و ننه باباش بود ..
جعبه ی دستمال رو گرفتم جلوی مامان و گفتم تو رو خدا تمومش کن ..
مامان سرش رو بلند کرد و دستمالی برداشت و گفت اگه زنش میشدی الان داشتی تو آلمان کیف دنیا رو می کردی ..
تحمل حرفهای مامان رو نداشتم .. کیفم رو برداشتم و به اتاقم پناه بردم ..
دراز کشیدم و فکر کردم .. به گذشته ... به زندگیم .. به عباس...
به این که اگه به گذشته برمیگشتم باز هم عباس رو انتخاب میکردم من چند سال با عشق باهاش زندگی کردم و مطمئنن اگر به عباس نمیرسیدم تا ابد حسرتش تو دلم میموند ..
میدونستم مامان تا دو سه روز اعصابش خرابه و همش به جون بابا غر میزنه ولی وقتی فردا از سرکار برگشتم و در رو باز کردم مامان با روی خندون اومد به پیشوازم و گفت خسته نباشی لباسهاتو عوض کن بیا شام بخوریم ..
خسته بودم .. کمی دراز کشیدم که مامان دوباره از پایین پله ها صدام کرد ..
موهام رو جمع کردم و رفتم پایین..
مامان سفره رو باز کرده بود و هر دوتاشون کنار سفره نشسته بودند ..
کمی غذا کشیدم مامان یک کفگیر دیگه هم برام کشید و گفت بخور کمی جون بگیری .. رنگ به صورت نداری ..
با ناراحتی گفتم ماماان نکش .. میل ندارم ..
مامان با چشمهایی که برق شادی میزد گفت به زورم شده بخور یهو دیدی عروس شدی ...
جوابی ندادم و مشغول خوردن شدم که مامان گفت میدونی امروز کی زنگ زده بود؟؟..
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_هشت
بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم کی؟؟
مامان با هیجان گفت زیور خاله ..
زیور خاله ای نمیشناختم غیر از خاله ی عباس که رفت و آمدی نداشتیم بخواد زنگ بزنه ..
کنجکاو به مامان نگاه کردم و مامان ادامه داد مامان سعید .. پسرخاله ی...
میون حرفش پریدم و گفتم خب فهمیدم .. واسه چی زنگ زده بود ؟
مامان دستهاش رو تو هم قفل کرد و گفت زنگ زد اجازه بگیره بیان خواستگاری تو...
از تعجب قاشق از دستم رها شد و با دهان باز زل زده بودم به مامان ..
مامان که احساس میکردم هر لحظه ممکنه دهانش از لبخند پهنی که میزنه ، پاره بشه، سرش رو تکون داد و گفت بگم کی بیان ...
+اون که زن داره..
مامان نگاهی به بابا انداخت که تو سکوت غذا میخورد و جواب داد زن داشته ولی چند سالی که جدا شدند اینا هم نخواستند به کسی بگن مخصوصا به فک و فامیل خودش و اون خواهر فتنه...
بابا گفت تا کی میخواهی هر روز بد و بیراه بگی ..
مامان جدی شد و گفت تا وقتی خوشبختی دخترم رو با چشمهام نبینم باعث و بانی بدبختیش رو هم فحش میدم هم نفرین میکنم ..
ببخشید که تصادفا فک و فامیل جنابعالی هستند..
بابا آروم گفت گور باباشون من با اونا چیکار دارم اعصاب ما خورد میشه از هر روز شنیدنش ..
رو به من کرد و گفت فردا شب خوبه؟؟
قاشقی از غذا به دهانم گذاشتم و گفتم نه... بهشون بگو جواب مریم منفیه..
مامان که اصلا توقع همچین حرفی رو نداشت با چشمهای گرد شده گفت یعنی چی ؟؟ اشتباه قبلیت رو دوباره میخواهی تکرار کنی؟؟
_مامان جان تو داری با عباس ومادرش لجبازی میکنی وگرنه خودتم میدونی که این کار شدنی نیست از پسرخالش جدا شدم بیام با این ازدواج کنم ..
من اصلا نمیخوام برگردم تو اون فک و فامیل..
مامان عصبانی گفت مگه من بچه ام که بخوام بخاطر لجبازی با کسی با آینده ی بچه ام بازی کنم ..
از کنار سفره بلند شدم و گفتم اینو مطمئنم که سعید از لج عباس این کار رو میکنه ..
گفتم و برگشتم به اتاق خودم .
روی پله ها بودم که مامان با صدای بلند گفت مثل اینکه یادت رفته قبلا هم خواستگارت بوده..
زیر لب گفتم قبلا بوده ، الان فقط قصد داره عباس رو بچزونه ..
میدونستم که از ازدواج ما اونقدر ناراحت شده بود که هیچ وقت جایی که ما حضور داشتیم نمیومد ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_نه
صدای غر زدن مامان رو میشنیدم در اتاقم رو بستم و دراز کشیدم که بخوابم ..
موضوع برام اینقدر بی اهمیت بود که حتی بهش فکر نکردم و خیلی زود خوابیدم ..
دو روزی از اون شب میگذشت و باز تعجب میکردم که چی شد که مامان یهو سکوت کرد و حرفی از خواستگاری نمیزنه ..
پنج شنبه بود و بخاطر اینکه بعد از ظهر کلاسی نداشتم ساعت یک تعطیل میشدم .. از آموزشگاه بیرون اومدم و تو کیفم دنبال سوئیچم میگشتم که یک آقای قد بلندی روبه روم ایستاد و گفت سلام ...
با تعجب سرم رو بالا آوردم و گفتم سلام بفرمایید..
لبخند کمرنگی زد و گفت مثل اینکه به جا نیاوردید سعید هستم ...
هنگ کردم .. اصلا توقع نداشتم سعید رو اینجا ببینم .. خیلی هم از آخرین باری که دیده بودم، تغییر کرده بود ..
سوییچ رو تو دستم مشت کردم و کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و گفتم اینجا چیکار میکنید؟
سعید دستش رو فرو کرد تو جیب کتش و گفت از پدر و مادرتون خواهش کردم که باهاتون صحبت کنم .. رو در رو ...
جدی تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم برای انتقام از عباس راه خوبی رو انتخاب نکردید .. جواب من همونی که گفتم .. نه..
خواستم از کنارش بگذرم که گفت فقط چند دقیقه وقتتون رو میگیرم تا شما رو متوجه ی اشتباهتون بکنم .. اگر قانع نشدید دیگه مزاحمتون نمیشم .. قول میدم ..
به قدری مودب و باشخصیت رفتار و صحبت کرد که نتونستم مخالفت کنم و گفتم باشه .. بفرمایید میشنوم..
خنده ی کوتاهی کرد و با دست به اطرافمون اشاره کرد و گفت اینجا؟؟ مناسب نیست به نظرم .. اگه قبول کنید کمی جلوتر یه کافه دیدم .. اونجا صحبت کنیم ..
سرم رو تکون دادم و راه افتادم ..
تو ذهنم فقط این بود که زودتر برگردم خونه و با مامان دعوا کنم که چرا بدون اجازه ی من آدرس محل کارم رو داده ..
پشت میز نشستم و گفتم بفرمایید اینم محیط مناسب ..
سعید با اون لبخند جدانشدنی از صورتش نگاهم کرد و گفت من قهوه میخورم شما چی؟؟
فقط واسه اینکه زودتر تموم بشه گفتم آب ..
سعید علاوه بر آب برای من هم قهوه سفارش داد و آروم آروم شروع به نوشیدن کرد ..
کمی از قهوه سر کشیدم و گفتم آقا سعید من کار دارم لطفا زودتر حرفتون رو بزنید..
سعید فنجانش رو روی میز گذاشت و شروع کرد به تعریف کردن این که منو اولین بار کی دیده ..
اینقدر با جزییات تعریف میکرد که تعجب کردم ..
سرش رو پایین انداخت و با دسته ی فنجون بازی میکرد نفسی کشید و گفت همون روز به عباس گفتم شما رو میخوام ..
دو روز بعدم مامانم به خاله گفته بود ..
ما به احترام اونها خواستگاری رو عقب انداختیم در حالیکه عباس به من رکب زد و قبل از چهلم پدربزرگش از شما خواستگاری کرد...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_هفتاد
چشمهام رو ریز کردم و گفتم یعنی چی؟ یعنی شما به عباس گفتید و با این حال اون اومد خواستگاری ..
سعید به صندلی تکیه داد و دستهاش رو توی سینه اش قفل کرد و گفت بله .. هم من .. هم مادرم .. دلیل این قهر طولانیمون هم ، همین بوده .. در واقع ما حس کردیم اونا به ما نارو زدند وگرنه من آدم بی منطقی نیستم که بخاطر ازدواجتون بخوام ناراحت بشم ..
برای یک لحظه فکر کردم که از عباس توقع این رفتار رو نداشتم ولی وقتی یادم افتاد که به من هم بعد از ده سال زندگی مشترک چطور نارو زد و چطور زیر همه ی قول و قرارهاش زد فقط سکوت کردم ..
برای دقایقی بینمون سکوت برقرار بود .. سعید با نوک انگشتاش آروم زد روی میز و وقتی نگاهش کردم گفت امیدوارم تونسته باشم شما رو از سوءتفاهم پیش اومده درآورده باشم..
کمی آب نوشیدم و جوابی ندادم ..
به ساعتم نگاهی کردم و گفتم من باید برم .. و بلند شدم ..
سعید هم بلند شد و گفت میدونم در حال حاضر نمیتونید راحت اعتماد کنید ولی ازتون خواهش میکنم اجازه بدید برای مدتی همدیگر رو ملاقات کنیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم ..
نمیدونستم چه جوابی بدم .. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم تا ببینیم خدا چی میخواد..
منتظر جوابش نموندم و با یه خداحافظی کوتاه ازش دور شدم ...
اینقدر فکرم مشغول حرفهای سعید بود که نفهمیدم چطور و کی به خونه رسیدم ..
مامان خودش رو تو آشپزخونه مشغول کرده بود .. کنار آشپزخونه ایستادم و به دیوار تکیه دادم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. آدرس محل کار رو که آدم به هر کسی نمیده ..
مامان برگشت سمتم و پرسید اومد حرف زدید؟؟
مانتوم رو درآوردم و گفتم بله حرف زد و تموم شد ..
به سمت پله ها رفتم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. محل کار ، شماره ...
با شنیدن حرف مامان همونجا ایستادم و از حرص چشمهام رو بستم ..
شماره تو هم دادم ...
بحث کردن با مامان فایده نداشت همه ی تلاشش رو میکرد که این وصلت انجام بشه ..
تا شب مامان هزار تا مثال واسم آورد که طرف، ازدواج دومش خوشبخت شده ..
جوابی نمیدادم و تو سکوت گوش میکردم که برای گوشیم پیامک اومد ..
از شماره ناشناس بود..
(سلام مریم خانم من سعیدم .. ظهر اگر کمی صبر میکردید میخواستم بگم که شمارتون رو دارم و ازتون اجازه میگرفتم واسه پیام دادن .. اگر مایل باشید من آخر شب تماس بگیرم و کمی صحبت کنیم )
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_هفتادو_یک
ساعت یازده بود که سعید زنگ زد مردد بودم واسه جواب دادن ..
پنج شش بار زنگ خورد که تماس رو برقرار کردم ..
اون شب بیشتر سعید حرف زد و از من خواست که بهم فرصت بدیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم.
در جوابش گفتم که من با خود شما مشکلی ندارم ، دو تا مشکل دارم ، یک اینکه من دوست دارم ایران زندگی کنم دوما نمیخوام هیچ وقت عباس و خانواده اش رو ببینم و...
سعید خندید و گفت اولین تفاهم ، منم نمیخوام ببینمشون ، خیالت راحت .. در مورد زندگی تو ایران هم امیدوارم به نتیجه برسیم ..
از اون روز تا سه ماه با سعید در ارتباط بودم و تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و مامان هر روز از احساسم نسبت به سعید سوال میکرد ..
جوابی نداشتم بدم چون من فکر میکردم زمان میگذره، خاطرات محو میشن، احساسات تغییر میکنن، آدما میرن ولی قلب هیچوقت فراموش نمیکنه و خیلی سخت بود جایگزین کردن ، اون هم بعد از ده سال زندگی مشترک ..
بعد از سه ماه سعید ازم جواب میخواست و من هنوز مطمئن نبودم ولی بدم هم نمیومد که زندگی جدیدی رو شروع کنم به شرط زندگی تو ایران ..
برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم ..
اون شب مامان از همه ی ما خوشحالتر بود و میدونستم که منتظر ما عقد کنیم و مامان به کل فامیل خبر بده ..
هر دو ازدواج دوممون بود و مراسم بزرگ نخواستیم ..
روزی که عقد کردیم بعد از جشن خانوادگی برای ماه عسل به شمال رفتیم ..
اون شب اولین بار کنار هم بودیم و تا نصف شب بیدار بودیم نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد و چقدر گذشته بود که چشمهام رو باز کردم .. دیدم سعید کنارم دستش رو تکیه داده بود زیر سرش و نگاهم میکرد ..
لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخوابی؟؟
چشمهام رو بوسید و گفت میدونی اون چهل روز که منتظر بودم بیام خواستگاریت هرشب ، همچین لحظه ای رو تصور میکردم ، درست مثل همین لحظه رو .. الان باورم نمیشه اون رویاها واقعیت شدند و اون دختر زیبای چشم درشت کنارم خوابیده...
فکر نمیکردم کنار سعید دلم بلرزه ولی اون لحظه و با اون حس سعید برای اولین بار تو این چند ماه دلم لرزید ..
چقدر دلم برای همچین حسی تنگ شده بود ..
یک ماهی طول کشید که جهیزیه ام رو آماده کنم هر چند سعید راضی نبود ولی بابا قبول نکرد و دوباره برام تمام وسایل زندگی رو تهیه کرد ..
تو اون یک ماه گاهی خونه ی مامان سعید و گاهی خونه ی ما میموندیم و بعد از یک ماه به طور رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲᯽︎https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_دو
"عباس"
از وقتی با مامان همسایه شده بودیم بیشتر اوقات بعد از کار به اونجا میرفتم چون نرگس با وجود دوتا بچه ی کوچیک کمی عصبی شده بود و مدام سر بچه ها داد میزد .. من بخاطر بچه ها سکوت میکردم و تنها کاری که میشد ترک خونه بود ..
اون روز مبین رو هم همراهم به خونه ی مامان بردم ..
احساس کردم مامان کمی دستپاچه است و کمی هم رنگش پریده بود ..
بابا هم بی حوصله بود .. اشاره ای به مامان کردم و پرسیدم چی شده؟ دعواتون شده ..
مامان گفت نه بابا مگه بچه ایم ..
+پس رنگت چرا پریده ..
مامان دستی به صورتش کشیدو گفت نه خوبم ..
بابا الله اکبری گفت و اومد روی مبل روبه روی من نشست و به مامان گفت بالاخره که چی؟ ما نگیم از کس دیگه ای که میشنوه ..
نگران شدم و گفتم چرا مرموز رفتار میکنید ؟ بگید چی شده ؟
بابا نگاه عمیقی بهم کرد و گفت مریم .. ازدواج کرده ..
یک لحظه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد چند ثانیه مکث کردم نمیتونستم هیچ کاری کنم و هیچ حرفی بزنم که بابا ادامه داد و گفت با سعید ... پسر خالت عروسی کرده ..
حرفی که میشنیدم رو باور نکردم .. بلند گفتم چی ؟؟ با سعید؟؟
نعره زدم غلط کرده .. به سمت تلفن رفتم و میخواستم به خونشون زنگ بزنم ..
بابا بازوم رو گرفت و گفت به تو چه ربطی داره ، طلاقش دادی ..
تمام صورتم میلرزید داد زدم غلط کرده ، گوه خورده اون از لج من زن اون شده ..
با مشت چند بار کوبیدم به دیوار .. مامان اومد دستم رو بگیره که به عقب هولش دادم و گفتم خیالت راحت شد.. تو باعث شدی .. تو گفتی زن بگیر که الان اون سعید دیوث دست بزنه به زن من ..
سرم رو کوبیدم به دیوار .. صدای گریه ی مامان و گریه های مبین با هم قاطی شده بود .. مامان مبین رو بغل کرد و گفت نکن پسرم .. نگاه کن به این بچه ات صدتای مریم می ارزه ..
وقتی قیافه ی ترسیده ی مبین رو دیدم دلم براش سوخت و کمی آروم شدم ...
کمی که گذشت مامان برام آب آورد .. ازش نگرفتم و بدون مبین از خونه بیرون رفتم ..
دلم بیقرار بود ..بی قرار مریم .. پشت فرمون با صدای بلند گریه میکردم .. حس میکردم صدای خورد شدنم رو همه شنیدند و دیگه نمیتونم سرم رو بلند کنم ..
آخر شب به خونه برگشتم و وقتی نرگس میخواست شروع کنه به غر زدن داد بلندی هم سر اون کشیدم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_اخر ❤️
"مریم"
چند ماه بعد از ازدواجمون متوجه ی علائم بارداری شدم و بخاطر تجربه های بد گذشته تمام وجودم رو استرس گرفته بود ..
چند ماه اول به کسی نگفتم چهار ماهم بود که سونوگرافی سه بعدی رفتیم و وقتی از سلامت کامل دخترم مطمئن شدم این خبر خوب رو به خانواده ها دادیم ..
هر دو خانواده مشتاقانه منتظر تولد بچمون بودند و مامان از خودم بیشتر نگرانم بود و ازم مراقبت میکرد ..
هفت ماهه بودم که مادربزرگ سعید فوت کرد .. مادره مادرش...
سعید اومد خونه و آماده شد که برای تشییع بره ..
شال مشکیم رو اتو میکردم که نگاهم کرد و گفت مگه تو هم میایی؟؟
با تعجب گفتم نیام؟؟؟
سعید دستش رو لای موهاش برد و گفت .. آخه... عباسم میاد .. مگه نگفتی نمیخواهی ببینیش؟
لبخندی زدم و گفتم اونموقع گفتم نمیخوام ببینم الان عباسی برای من وجود نداره نه تو قلبم نه تو ذهنم ..
سعید از ته دل لبخند زد و گفت پس زود باش عشقم ...
وقتی به مزار رسیدیم که اکثر فامیلها اومده بودند و مشغول دفن مادربزرگ بودند ..
به سعید گفتم تو برو من آروم میام ولی سعید قبول نکرد و دست من رو گرفت و دست دیگه اش رو گذاشت پشتم و پا به پای من آروم راه رفت ..
کنار مزار که رسیدیم برای یک لحظه که روبه رو رو نگاه کردم با عباس چشم تو چشم شدیم .. خشکش زد .. چند ثانیه خیره نگاهمون کرد .. رگ گردنش رو از این فاصله هم میدیدم .. نتونست طاقت بیاره و بلافاصله مراسم رو ترک کرد ..
ولی من از همون لحظه حالم بهتر شد چرا که مشابه تمام تحقیر شدنهام رو اون لحظه تو وجود عباس دیدم ..
از اون روز دیگه واسه همیشه ی همیشه عباس برام تموم شد چیزی که فکر میکردم غیر ممکنه ..
وقتی دخترم متولد شد چنان عشقی رو تجربه کردم و گاهی که با لذت به دخترم نگاه میکردم تو دلم از عباس و مادرش تشکر میکنم که باعث شدند علیرغم میلم از اون زندگی خارج بشم و عشق جدیدی رو با سعید و دخترم تجربه کنم ..
این روزها ، روزهای آخر بارداری فرزند دومم رو میگذرونم و با بند بند وجودم احساس خوشبختی میکنم و برای تمام دختران و زنان سرزمینم عشقی مثل عشق سعید رو آرزو میکنم و ازتون میخوام که تحت هیچ شرایطی اجازه ندید که غرورتون خورد بشه ...
پایان ❤
#ادمین :داستان زیبای زندگی زهره رو دنبال کنید😍
واقعا قشنگه😌
👇👇👇👇👇👇👇👇
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دوســــــت خــــــوبـــــــم
🌼 آرزویـــم ایـــن اســـت ؛
🌸 ڪہ دلت خوش باشد ...
🌺نــرود لـــحــظــہاے از ...
🌼 صورتِ ماهت لبـخنـد ...
🌸نــشــــود غـــــصّــــــہ ...
🌺 ڪــمی نـزدیـڪـــــت ...
🌼 لـــحــظہهـــــایـــــت ...
🌸همہ زیبــا و قـشـــنــگ ...
🌺 از خــ❤ـــدا مےخـواه...
🌼ڪـــــــــــہ تــــــــــو را ...
🌸 ســـــــــــالـــــــــــم و ...
🌺 خوشبخت بــــــدارد ...
🌼 هـــمــہ عــــــمـــــــــر ...
🌸و نبـــاشی دلـتـــنـــگ ...
🌺 و بــــدانــــــی ڪــــہ ...
🌼ڪسی هست هـنــوز ...
🌸 ڪہ تو را یاد ڪند ...
🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🇮🇷ایرانِ زیبا🇮🇷🍃
🍃🏕⛰🎼 ☀️نماهنگ و آوای بسیاااار زیبای لُری
🍃🏕⛰☀️بازگوییِ قِصه ها و غُصه های ایل و مردمانِ سخت کوش و صبورش.
🍃🏕⛰☀️بهمراه عکسا و زیباییهای روستای عشایری ؛ مناظر فوق العاده چشمنوازو...
🍃🏕🏔☀️هرآنچهکه آدمو میبره توی حال و هوای طبیعت بکر👌😍.
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ایرانِزیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیبترین قوانین در کشورهای مختلف!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌎 تنها مردی که میتوانست سر خود را ۱۸۰ درجه بچرخاند!
▫️ مارتین لائورلو متولد ۱۸۸۶ در آلمان بود. توانایی عجیب او در چرخاندن ۱۸۰ درجه سرش بود و به همین علت به او لقب مرد جغدی را داده بودند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Mohsen Chavoshi - Be Raghs Aa (320).mp3
5.48M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃💐🎼❣آوای شاد و زیبای: آمد بهار جانها
🍃📚اشعار از مولانا
🍃🌷🎙محسن چاوشی
🍃💐❣آمد بهار جان ها ای شاخ تر برقص آ
چون یوسف اندر آمد مصر و شکر برقص آ
🍃💐❣ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش در رو جان پدر برقص آ
🍃💐❣آمد بهار جان ها ای شاخ تر برقص آ ای شاخ تر برقص آ
ای شاخ تر به رقص آ جان پدر برقص آ جان پدر برقص آ
🍃💐❣از پا و سر بریدی بی پا و سر برقص آ ای خوش کمر برقص آ
🍃💐❣ از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر برقص آ
🍃💐❣در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر برقص آ
🍃💐❣آمد بهار جان ها ای شاخ تر برقص آ ای شاخ تر برقص آ
ای شاخ تر به رقص آ جان پدر برقص آ جان پدر برقص آ
🍃💐❣از پا و سر بریدی بی پا و سر برقص آ ای خوش کمر برقص آ
ای شاخ تر به رقص آ جان پدر برقص آ جان پدر برقص آ
🍃💐❣از پا و سر بریدی بی پا و سر برقص آ ای خوش کمر برقص آ
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ایرانِزیبا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_سیزدهم- بخش ششم تا یک روز منصوری بی موقع اومد خونه ی ما ..سر صحبت باز ش
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش اول
دیگه فکر می کردم همه ی آدم ها بَدَن ..به هیچ کس اعتماد نداشتم و از سایه ی خودم می ترسیدم ...
مدام صحنه ای که فریدون به من حمله کرده بود جلوی چشمم میومد و فریاد می زدم و گریه می کردم ...
نمی تونستم اون کابوس تلخ رو فراموش کنم ...حتی عادل هم حال روحی خوبی نداشت و از اون همه غمی که روی زندگی ما سایه انداخته بود رنج می برد ..
زرد و لاغر و ضعیف شده بود .... و مامان مدام به یک جا خیره می شد و حرف نمی زد ...
ارتباط ما با منصوری قطع شده بود و حکم طلاق از طرف دادگاه به دستشون رسید ..
ولی جرات نمی کردن سراغ ما بیان ..... بابا مدام در فکر انتقام بود ...کلافه و بی قرار میرفت و میومد و روز به روز عصبی تر و پیر تر می شد ..
اما با تمام نا توانی که توی روح و جسمم احساس می کردم برای گذران زندگی ، صبح ها میرفتم مدرسه که عقب نمونم و بعد از ظهر ها پیش زینت خانم خیاطی می کردم . ..
و این کار رو با رنج و عذاب انجام می دادم ..و همیشه مامان همراهم بود ..
اونم دیگه می ترسید یک لحظه تنهام بزاره ..فقط زمانی که منو می سپرد به زینت خانم خیالش راحت میشد ...
اون زن مهربونی بود.... با اینکه من دیگه باور نداشتم کسی بدون چشم داشت به کسی خوبی کنه ..با دلسوزی بهمون کمک می کرد ..و پای درد دل مامان می نشست ...
همراه اون گریه می کرد ...اما من باورش نداشتم ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش دوم
تا یک روز صاحبخونه اومد و گفت: آقای منصوری اجاره نامه رو فسخ کرده و یک هفته به ما مهلت داد که خونه رو خالی کنیم ..
بابا که اینو شنید دیگه طاقت نیاورد یک چاقو بر داشت و با عجله می خواست از در بره بیرون سراغ منصوری ..
من و مامان دنبالش دویدیم که جلوشو بگیریم تا کار از این هم که هست خرابتر نشه ، اما بابا یک مرتبه وسط حیاط نشست ..حالش خیلی بد بود و ما نفهمیدیم که سکته کرده ..
اون از ته دلش فریاد می زد ..چیکار کنم ..نمی تونم انتقام بگیرم؛؛ آدم این کار نبودم و نیستم ..خداااا ؛؛ خدااا چرا من بی عرضه ترین مردی هستم که تو آفریدی؟
من می خواستم منصوری رو بکشم ولی قاتل نبودم ..می خواستم اون پسرِ بی ناموس شو زجر کش کنم ولی نتونستم به کسی صدمه بزنم ..
خدایااا جوابم رو بده این سزای خوبی من بود؟ یا سزای بی عرضگیم ؟ به من بگو تو این دنیای بی رحم من چیکار باید می کردم ؟
باید بد می شدم ؟ بگوووو خدایاااا بهم بگووو ..بگو ..بگو ..و سرشو گذاشت روی زمین ..
در حالیکه ما هم پا به پاش گریه می کردیم فورا نشستم و سرشو گرفتم تو دامنم ..به من نگاه کرد ..التماس و بیچارگی که تو نگاهش بود هرگز فراموش نمی کنم ..
آروم گفت : بابا منو ببخش و چشمش رو برای همیشه بست ..
وقتی بابام رفت ما به معنای واقعی کلمه یتیم شدیم ..
شیون کردیم شام غریبان گرفتیم ولی من می فهمیدم که با این چیزا کار ما درست نمیشه ..باید سر پا می شدیم ..باید حقمون رو از این دنیا می گرفتیم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهاردهم- بخش اول دیگه فکر می کردم همه ی آدم ها بَدَن ..به هیچ کس اعتماد
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش سوم
توی خیاط خونه ی زنیت خانم یک اتاق اضافه بود که خورده پارچه ها و آشغال هاشو اونجا جمع می کرد ..وقتی دید که راه به جایی نداریم ..اون اتاق رو به ما داد ..
با هزاران درد و غصه ای که توی سینه داشتیم خونه رو خالی کردیم و به اون یک اتاق قناعت ..
من تو کار خیاطی و مامان به کارای تمیز کردن و مرتب نگه داشتن اونجا سعی داشتیم محبت اونو جبران کنیم ..
در حالیکه من نمی تونستم باور کنم توی این دنیا آدم هایی خوب هم وجود دارن ..
هنوز با شک و تردید به اون زن نگاه می کردم ..و حتی گاهی فکر می کردم اونم به خاطر سود جویی خودش ما رو آورده اونجا ..ولی می دیدم که از هیچ کمکی به ما دریغ نمی کنه و در واقع راه موفقیتم رو در زندگیم اون برام باز کرد ..
از اون روزی که ما وارد خیاط خونه ی زینت خانم شدیم مثل یک حامی طوری که به غرورمون بر نخوره ازمون مراقبت می کرد ..
من که اصلا از خودم غافل شده بودم ..یک مرتبه فهمیدم سه ماهه بار دارم ..و دنیا به معنای واقعی کلمه رو سرم خراب شد .اصلا باورم نمی شد وقتی حکم طلاق رو صادر کردن آزمایش داده بودم منفی بود و حالابا نفرت از اون مرد و نفرت از نوع باردار شدنم دلم می خواست بمیرم؛
توی دستشویی روی زمین پشت به در نشستم و خودمو زدم ..اونقدر تو صورت و پا هام کوبیدم که داشت نفسم بند میومد ...
و مامان و زینت خانم پشت در گریه می کردن ..نمی تونستم دیگه این یکی رو تحمل کنم ..
و تنها فکری که به ذهنم رسید خود کشی بود ..من بچه ی اون کثافت رو نمی خواستم ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش چهارم
بالاخره منو آوردن بیرون و نصیحتم کردن ..ولی گوش من از این حرف ها پر بود , نمی شنید ..زینت خانم می گفت : تو از حکمت خدا خبر نداری ..شاید این بچه آینده ی تو باشه ؟ تقدیر توام اینطوری بوده ..ناشکری نکن امیدت به خدا باشه ..داد زدم برای من از حکمت و تقدیر نگین ..به من از ایمان و خوبی نگین ..من دیگه به چیزی اعتقاد ندارم ..ظالم موندگار و مظلوم محکوم به فناست ...قبول ندارم ..دیگه هیچ چیزی رو قبول ندارم ..این بچه باید از بین بره ..
مامانم هم دلش می خواست من بچه رو بندازم ..ولی زینت خانم نذاشت وگفت : این موجود زنده است تو حق نداری توی کار خدا دخالت کنی ..اصلا تو اونو به دنیا بیار بده به من ..من ازش مراقبت می کنم و خودم براش شناسنامه می گیرم ...
و بالاخره به هر نحوی بود اون بچه رشد کرد ..و باز زینت خانم بود که وادارم کرد برم و کنکور بدم ..هیچ امیدی به قبولی نداشتم ..نه زیاد درس خونده بودم و نه حضور ذهنی برام مونده بود ...مثل یک مرده ی متحرک اینور و اونور می رفتم ...و هر چی به آینده نگاه می کردم جز سیاهی چیزی نمی دیدم .....
شبانه روز خیاطی می کردم طرح های جدیدی می دادم و کم کم تمام مشتری ها برای انتخاب مدل لباس شون از من یاری می خواستن ....تا یک روز زینت خانم اومد و به من گفت : یک دوستی دارم که مزون لباس عروس داره .... نیروی جدید می خواد که با استعداد و خلاق باشه منم تو رو معرفی کردم ..تو اینجا حیف میشی ...برو اونجا و خودتو نشون بده ......قبول کردم که مدتی برم تا ببینم از عهده اش بر میام یا نه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهاردهم- بخش سوم توی خیاط خونه ی زنیت خانم یک اتاق اضافه بود که خورده
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش پنجم
درست یادمه اولین روزی که به اون مزون رفتم روزی که سرنوشت من عوض شد ....مزون توی یکی خیابون بالای شهر بود و فاصله ی زیادی با خیاطی زینت خانم داشت ....شکمم تازه داشت بزرگ می شد ..چون تو ماه هفت بودم ..ولی با پوشیدن یک مانتوی گشاد اونو پنهون کردم ...اما تا وارد شدم یک خانم خوش رو و خوش آب و رنگ که حسابی به خودش رسیده بود اومد جلو و گفت : ارمغان ؟ گفتم : بله منم ..با یک لبخند گفت : به به خوش اومدی ..من سهیلا عظیمی هستم ..خیلی زیاد خوش اومدی ..زینت جان خیلی ازت تعریف کرده ..شنیدم باردارم هستی ،، ..گفتم : ممنونم خوب بله متاسفانه ...گفت : فعلا مدتی اینجا کار می کنی ..مثلا یکماه ..اگر همدیگر رو پسندیدیم ؛؛بعد با هم قرارداد می بندیم ..تو رو بیمه می کنم ..غیر از حقوقت پور سانت هم میدم ..ولی ماه اول برای اینه که هم تو بدونی می خوای با من کار کنی و هم من بدونم تو به درد من می خوری یا نه ..قبول ؟ گفتم : قبول ....گفت : مظلومی یا خجالتی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ گفتم : چی بگم ؟ اصلا خودمم نمی دونم چی هستم ؟ گفت : اینطوری اخم نکن تو رو خدا من حوصله ی آدم های عبوس رو ندارم ...و چنان بلند و با صدا خندید که همه ی دندون هاش نمایان شد و گفت : بخند تا دنیا بهت بخنده ...گفتم : گاهی زندگی چنان سیلی محکمی به آدم می زنه که نه تنها خنده از یادش میره بلکه سرش ده دور دور کله اش می چرخه ..سر منم در حال چرخیدنه ..اگر از من توقع خنده دارین ..پس جای من اینجا نیست ..گفت : شوخی کردم ..بیا بهت بگم چه کاری ازت می خوام با من بیا عزیز دلم .... اگر موافقی شروع کن ؟ دنبالش راه افتادم ...اونجا پر از لباس عروس بود ..منو با خودش برد به اتاق پشتی که کار گاه خیاطی بود ...چند تا خانم دور یک نفر جمع شده بودن ..سهیلا داد زد بله ؟ بله ؟ چشمم روشن ..مهمونی گرفتین ..خانما ؟ چه خبره ؟ یکی گفت : سهیلا جون نتیجه ی کنکور رو دادن ..داریم نگاه می کنیم ببینیم رتبه ی ساناز چند شده ...گفت : جون من اذیت نکنین برین سر کارتون خودش نگاه می کنه به شما ها میگه ...ساناز ؟ معرکه رو تعطیل کن ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش ششم
با اینکه هیچ امیدی نداشتم ..رفتم جلو و به اون دختری که پای کامپیوتر بود گفتم : من ارمغان سعیدیم ..میشه مال منم نگاه کنین ؟ ...
و رتبه من دو رقمی بود .... معجزه ای که من در انتظارش بودم ...اونقدر شوکه شدم و از این رتبه متعجب؛؛ که خندم گرفت و بی هدف به همه نگاه می کردم ..سهیلا ..با این که منو نمی شناخت خوشحال شده بود و اولین نفری بود که بهم تبریک گفت ..و منو به همه معرفی کرد و اون خانم ها با اینکه تا اون موقع منو ندیده بودن با روی باز ازم استقبال کردن و بهم تبریک گفتن ..و بعد از مدت ها احساس خوبی داشتم و نور امیدی تو زندگیم پیدا شد .....و به من نشون داد خدا هست وجودشو حس کردم ..دستشو دیدم که چطور بلندم کرد ...و فهمیدم این صبر ماست که در مقابل اون یکتای بی همتا خیلی نا چیزه؛؛ ....
انتخاب رشته ی من معماری ارشد بود و به راحتی قبول شدم ...در حالیکه با ذوق و شوق توی اون مزون کار می کردم و نشون دادم می تونم توی طراحی لباس عروس حرفی برای گفتن داشته باشم ...که تا باز شدن دانشگاه ..سهیلا به هیچ وجه حاضر نبود منو از دست بده ..و همه جوره با من راه میومد ...
بیست و هفتم آبان یک روز سرد پاییزی که از دانشگاه یکراست میرفتم به طرف مزون توی تاکسی زود تر از موقع معین ..دردم گرفت ...و راننده منو رسوند بیمارستان ...
در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم به فکر سلامتی بچه ام افتادم ؛؛می ترسیدم بلایی سرش بیاد ..بار اولی بود که دلم براش لرزید ..و احساس مادری کردم .....و قبل از اینکه مامانم برسه من دختری به دنیا آوردم که قرار بود سر پرستی اونو زینت خانم به عهده بگیره ...بچه فقط دو کیلو و پانصد گرم بود ...
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهاردهم- بخش پنجم درست یادمه اولین روزی که به اون مزون رفتم روزی که سر
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش اول
وقتی اینو از زبون پرستار شنیدم دلم برای بچه ام سوخت ...اصلا بهش نرسیده بودم و خوب رشد نکرده بود ..مامان و زینت خانم از راه رسیدن ..و اولین چیزی که من گفتم همین بود ..مامان بچه خیلی کوچیک مونده ...مامان منو بغل کرد و بوسید واقعا بهش احتیاج داشتم ..در شرایط بدی من کودکی رو به دنیا آورده بودم که هر زنی آرزوی چنین روزی رو در فکر خودش پرورش میده و جزو خاطرات شیرین زندگیش میشد ...مامان رفت تا ساکی رو که برای بچه آماده کرده بودیم رو بده به پرستار ....زینت خانم یک دسته گل برام آورده بود ...و با مهربونی کنارم نشست... یک کمپوت باز کرد که بهم بده که پرستار بچه رو که لباس بیمارستان تنش بود رو آورد ..دلم براش ضعف رفت می خواستم ببینمش ..دستهامو باز کردم و پرستار بچه رو گذاشت تو بغلم ...و گفت : اگر می تونی سینه ات رو بزار دهنش چند تا مک هم بزنه خوبه عادت می کنه ...گفتم : به این زودی ؟ گفت : اگر نشد اشکالی نداره ولی بوی تو رو حس کنه و بفهمه که مادرشی ...
اون راست می گفت به محض اینکه اونو بردم زیر سینه ام که هنوز شیر نداشت با ولع سینه ی من گرفت ..نگاهش کردم چشم های پف کرده و دماغ کوچولو قشنگی داشت خدای من چقدر دوستش داشتم ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم بخش دوم
اون موجودی بود که نُه ماه از خون من خورده بود و توی شکم من زندگی کرده بود ..خواسته یا نا خواسته عاشقش شدم ...زینت خانم حال منو فهمید و گفت : نگران نباش من سر پرستی اونو قبول می کنم به اسم خودمون براش شناسنامه می گیرم ولی از تو جداش نمی کنم ...عزیزم می دونم مادر چه حسی به بچه اش داره ...انگشتم رو فرو کردم تو مشت اون فورا گرفت آروم گفتم : خوش اومدی من نمی زارم تو سختی بکشی خودم بزرگت می کنم؛؛ مامانت میشم ...
اون شب رو تو بیمارستان موندم و مامان و عادلم پیشم بودن .و تا صبح چند بار آوردن و شیرش دادم ..تو اتاقی که من خوابیده بودم هفت تا تخت دیگه هم بود که همه زایمان کرده بودن ....و من بی کس ترین اونا بودم ...
صبح مامان رفت تا عادل رو برسونه مدرسه و بر گرده ...و بچه رو که هنوز نتونسته بودم اسمی براش انتخاب کنم رو آوردن داشت گریه می کرد به محض اینکه بغلش کردم شروع کرد به مک زدن ..و معلوم بود بوی منو شناخته ...فورا شیرش دادم ..فکر می کنم خیلی کم بود چون هنوز شیر درست جاری نشده بود ...ولی پرستار گفت : عیب نداره همین فعلا براش بسه ....با نارضایتی دادمش به پرستار اصلا دلم نمی خواست ازش جدا بشم ....و تا نزدیک ظهر که دکتر اومد و منو مرخص کرد ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_پانزدهم- بخش اول وقتی اینو از زبون پرستار شنیدم دلم برای بچه ام سوخت ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش سوم
دیگه بچه رو ندیدم ..آماده شدم برای رفتن مامان رفت که بچه رو بگیره ...لباس پوشیدم و لب تخت نشستم تا اون برگرده ..و چند دقیقه بعد سراسیمه در حالیکه اشک می ریخت گفت : بچه رو بردن ...گفتم کی ؟ کی بردش ؟ گفت : میگن باباش و مادر بزرگش تحویل گرفتن و رفتن ...نیرویی منو از جام کند ..دویدم به طرف اتاق نوزادان و گفتم : شما اشتباه می کنین بچه ی من کو ؟اون اینجاست من می دونم ... اون بابا نداره همچین چیزی امکان نداره ...بزارین خودم نگاه کنم ..پرستار گفت : من نمی دونم پول بیمارستان دادن و بچه رو گرفتن ...با اعتراض گفتم : هر کس پول بیمارستان رو بده شما بچه رو میدین به اون ؟ ..گفت : شناسنامه نشون داد که شوهر شماست بچه رو تحویل گرفتن یک خانمی هم همراهش بود گفت من مادر بزرگشم ...
به ما ربطی نداره ..خودت برو ازشون پس بگیر ..گفتم : من طلاق گرفتم ..گفت : می خواستی به ما بگی که طلاق گرفتی ..ولی شناسنامه ی اون آقا توش طلاق نبود ....کف دستمون رو که بو نکردیم ....ولی برو شکایت کن بچه شیر می خوره ازش می گیرن بهت میدن نگران نباش ..بالاخره اونم باباش بوده برده .. تا هفت سالگی پیش تو می مونه بعدم که خدا بزرگه ...با همون حالم دویدم به طرف در بیمارستان ..مامانم دنبالم ...تاکسی گرفتیم و خودمون رو رسوندیم در خونه ی اونا که قبلا خونه ی خودمون بود ..زنگ زدم در باز شد و رفتم تو ..یک خانمی اومد جلو و پرسیدم منزل آقای منصوری ؟ گفت : نه خیر از اینجا رفتن ...ما الان سه ماه هست که اینجا رو خریدیم ...
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش چهارم
پرسیدم : تو رو خدا خانم آدرس اونا رو ندارین ؟ گفت : نه والله آخه برای چی آدرس اونا رو بگیرم ؟ گفتم : می دونین کدوم بنگاه معامله کردین ؟ ..گفت : نمی دونم اگر واجبه از شوهرم بپرسم ..گفتم : به خاطر خدا این کارو بکنین ..واجبه .. لطفا
..رفت و مدتی طول کشید تا زنگ زد و پرسید ..و آدرس بنگاه رو داد ....
و ما فورا خودمون رو به اون بنگاه رسوندیم ..ولی اون مرد یا نمی دونست یا ابراز بی اطلاعی کرد و گفت ما فقط خونه رو معامله کردیم و آدرس جدید شون رو نداریم ....در حالیکه داشتم از حال میرفتم با مامان رفتیم به همون خونه ی قبلی منصوری ..از در همسایه ها پرسیدیم و تازه متوجه شدیم که اون خونه هنوز مال منصوریه و اجاره داده ..ولی کسی از اونا خبر نداشت ...
گریه کنون هنوز می گشتم دلم رضا نمی داد بدون دخترم برم خونه ...هوا داشت تاریک می شد و سینه ی من تازه رگ کرده بود...و من همچنان دنبال بچه ام به هر کجا که فکر می کردم امیدی باشه سر می زدم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d