💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_ششم - بخش اول هنوز در ماشین رو نبسته بودم که صابر پاشو گذاشت روی
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_ششم - بخش چهارم
درِ اتاق رو بست و آهسته گفت : ساکت باش دیگه دهنت رو ببند بزار من آرومش کنم؛؛
می دونی چرا کسی به حرفت گوش نمی کنه ؟ برای اینکه با پر رویی و توهین آمیز حرف حق خودت رو به زبون میاری ...
خواهر من عزیز دلم نوع گفتن یک مطلب خیلی مهمه ..معلومه؛ بشین و بفرما و بتمرگ یک معنی میده ..
باورم نمیشه تو جلوی بابا از ماشین یک پسر پیاده شدی این همه هم طلبکاری ؟
تازه می خوای به حرفت هم گوش کنن ...دلبر تو داری راه رو اشتباه میری ...به خدا سرت بد جوری می خوره به سنگ ..یکم قرار بگیر ؛
چرا این همه توی تلاطمی ؟
گفتم : آروم یعنی چی ؟ تو سرت با بچه ها و شوهرت گرمه ..من باید شب بشینم یا اخبار تماشا کنم ، یا این سریال های تکراری رو که ده بار گذاشتن دوتایی می شینن تماشا می کنن ..
آذین تو نمی دونی من چی می کشم از دست اینا ؛؛ درس می خونم ..بی خودی راه میرم ,, بعدش چیکار کنم ؟ تو بگو ..نه پول دارم جایی برم ..نه اجازه میدن با کسی معاشرت کنم ..
عاصی نشم ؟دارم می پوسم توی این خونه ..بابا منم جوونم دل دارم ..
گفت : نگرفتی چی میگم ..بازم گوش نمی کنی و حرف خودت رو می زنی من بهت حق میدم ولی روش تو اشتباهه ..اگر یکم ملایم تر بودی پرخاش گری نمی کردی شاید اصلا این همه مشکل پیش نمی اومد ، تو برای این بنده های خدا ازصد تا پسر پر دردسر تر شدی .....
حالا راستشو بگو اون پسره کی بود ؟
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_ششم - بخش پنجم
گفتم : برات که تعریف کردم داشتم با یک ماشین تصادف می کردم این همونه که می خواست بزنه به من ، دنبالم افتاد منم ازش خوشم میاد ..
می خواد بیاد خواستگاری چند بارم با هم رفتیم بیرون همین به خدا کاری نکردم که ازش خجالت بکشم ...
گفت : تو از کجا می دونی آدم خوبیه ؟ بابا می گفت به نظر میاد از اون دختر باز ها باشه .
گفتم : خوب بزار بیاد اگر شما ها نخواستین اصرار ندارم ..ولی من عاشقش شدم اونم منو می خواد ..می خوایم با هم از ایران بریم .
گفت : پول داره ؟
گفتم: آره دوتا ماشین آخرین مدل داره توش که می شینم احساس می کنم توی کشتی نشستم .
گفت : مگه تا حالا توی کشتی نشسته بودی ؟ گفتم : ضرب المثل قلی جون ...
با افسوس در حالیکه دستهاشو دور گردنم مینداخت گفت : منظورم اینه که تو توی خیالات خودت زندگی می کنی قربونت برم ..دنیا واقعیت هایی داره که تو ازش غافلی .
امیدوارم زندگی با هات راه بیاد و با سیلی حالیت نکنه ، چون هر اشتباهی که الان بکنی تا آخر عمر باید تقاص اونو پس بدی ..
پرسیدم : چیه ؟ تو رامین رو دوست نداری ؟ گفت : چرا خیلی هم زیاد ..ولی زود ازدواج کردم ..از من میشنوی تا دکتر نشدی حرف ازدواج رو نزن .
گفتم : نمی تونم صابر رو از دست بدم .
گفت : حالا ولش کن ببین من به بابا چی بگم ؟ گفتم: همین دیگه میاد خواستگاری اگر قبولش نداشتن منم بی خیالش میشم قول میدم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_ششم - بخش چهارم درِ اتاق رو بست و آهسته گفت : ساکت باش دیگه دهنت
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_ششم - بخش ششم
بردن این خبر هم نتونست بابا رو آروم کنه و تا آخر شب عصبی بود و صدای داد و هوارش بلند ؛
و من جرات نمی کردم جلوش آفتابی بشم آذین یک چیزی آورد خوردم ...و با ملیکا و ماهان توی اتاقم موندم و از ناچاری با اونا بازی می کردم ... گوشی مو ازم گرفته بودن و دو روز ی هم نذاشتن برم دانشگاه روز بعدم جمعه شد و من از صابر بی خبر موندم .
در حالیکه هر دو شون با من قهر بودن و حتی جواب سلامم رو هم نمی دادن ...
شاید اگر رفتار من درست بود این وضع پیش نمی اومد ، ولی یک شاید دیگه همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کنه ، اگر رفتار اونا طور دیگه ای بود آیا وضع تغییر نمی کرد ؟ من که تجربه کافی نداشتم ..ولی همیشه همین طور بر خورد می کردن .
از بچگی یک عدم اعتماد نسبت به من داشتن و نمی خواستن تغییر عقیده بدن ...کاش حداقل متوجه می شدن که من دارم از حقی که بهم نمی دادن دفاع می کنم و به جای اون همه عشقی که به من داشتن یک بار بدون جبهه گیری به حرفم گوش می دادن و باورم می کردن و توی این سه روز ، مامان بار ها ازم پرسید چرا خبری نمیشه پس دروغ گفتی ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_ششم - بخش هفتم
گفتم: تلفنم دست شماست خوب چطوری بفهمم چرا خبری نشده؟ بیچاره ترسیده ..
و اون می گفت : خجالت بکش کسی بهت زنگ نزده من حواسم هست معلوم نیست چیکار داری می کنی بالاخره می فهمیم .
تا روز شنبه شد دیگه دلواپس شدم تا اون موقع فکر می کردم از بابا ترسیده ولی اینکه حتی یک پیام برام نداده بود بیشتر نگرانم می کرد.
اون روز مامان دور از چشم من به آذین گفته بود بیاد خونه ی ما؛ تا من دست از پا خطا نکنم
ولی قبل از اینکه اون برسه گوشیمو پیدا کردم و تلفن زدم به صابر ..چند تا زنگ خورد تا جواب داد .خواب آلود بود و گفت : الو ...
گفتم : صابر منم دلبر ؛؛ تو کجایی چرا ازت خبری نیست ؟
گفت : آه تویی چی شد؟ چیکارت کردن ؟ ..من شرمنده ام اون روز رفتم؛؛ راستش ترسیدم برای تو بدتر بشه ولی قسم می خورم پشیمون شدم .
کاش میموندم و با پدرت حرف می زنم ..
گفتم : نه اتفاقا کار خوبی کردی اصلا اونجا جاش نبود .
گفت : خوب کاری کردم چند روز فاصله انداختم ؟
گفتم : آره ولی اگر از مادرت خبری نشه ولم نمی کنن الانم دانشگاه نرفتم .
گفت : تو بهشون گفتی من می خوام بیام خواستگاری ؟
گفتم آره ..ولی اگر نمی خوای بیای مهم نیست فقط من بدونم می خوای چیکار کنی؛؛ دیگه توی درد سر افتادم .
گفت : نه عزیزدلم می دونی که چقدر دوستت دارم حتما میگم امشب مامانم زنگ بزنه خوبه ؟ .خاطرت جمع باشه ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_ششم - بخش هشتم
گفتم : اووووی ..چی داری میگی ؟ ببین صابر اصلا مجبور نیستی این کارو بکنی ,,من الان دلمم نمی خواد ازدواج کنم فقط می خوام از شر این موضوع خلاص بشم ، اما دیگه نمی تونم تو رو ببیینم باید از هم جدا بشیم ...
گفت :مگه من میتونم از تو جدا بشم به خدا قسم خیلی دوستت دارم ، همین الان یک دنیا دلم برات تنگ شده .
این حرفا رو نزن من آدم بیکاری نیستم که دختری رو دوست نداشته باشم برم دنبالش منم برای خودم اصولی دارم .
البته از اینکه پدرت ما رو اونطوری دید ناراحتم . ولی سعی می کنم هر چی زود تر نظر شون رو عوض کنم ....
اونشب مادر صابر تماس گرفت ولی طوری حرف زده بود که مامان زیاد خوشش نیومد و یواشکی از بابا به من گفت : انگار به زور وا دارش کرده بودن دلش نمی خواست حرف بزنه
گفتم : خوب شاید شخصیتش اینطوریه از الان شروع کردین به بهانه گرفتن ؟
و سه شنبه ی همون هفته ساعت شش بعد از ظهر قرار گذاشتن و من آزاد شدم برم دانشگاه ... اما دیگه صابر رو ندیدم . و همه با هم تا ثانیه ای که اونا زنگ در خونه رو زدن تلاش کردیم تا همه چیز تمیز و مرتب و آماده ی پذیرایی باشه ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_ششم - بخش ششم بردن این خبر هم نتونست بابا رو آروم کنه و تا آخر شب
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_ششم - بخش نهم
چشمم افتاد به ساعت ..شش بود و همون موقع زنگ در رو زدن ..
رامین رفت به استقبالشون با سبدِگل گرونقیمتی و یک کیک بزرگ اومدن .
اما به محض اینکه اونا رو دیدم جا خوردم اصلا شباهتی به صابر نداشتن ..
مادرش زنی خیلی چاق و کوتاه قد بود طوری که اصلا گردن نداشت ..و پدرش یک مرد متوسط با یک عینک ته استکانی که سرش تاس بود و فقط از روی این شقیقه تا اون طرف سرش مو داشت و اونا رو رنگ کرده بود و به قرمزی می زد ...
در واقع با تعریف هایی که از صابر کرده بودم همه ی خانواده ی من غافل گیر شدن ...به خاطر اینکه صابر کوچکترین شباهتی به اونا نداشت .
اومدن و نشستن ..خیلی گرم و مهربون ؛ و آدم های ساده ای معلوم می شدن ..و از همون بر خورد اول شروع کردن از من تعریف کردن و عروس ما ..عروس ما گفتن ...
بابا اخمش تو هم بود و سکوتش زمانی شکسته می شد که یکی ازش یک چیزی می پرسید و این رامین بود که از اونا سئوالاتی میکرد ..
تحصیلات تون چیه ..
صابر گفت : لیسانس الکترونیک هستم ...
به چه شغلی مشغولین ..
گفت : آزاد قربان این روزا فقط میشه با شغل آزاد پول در آورد ...
محل کارتون کجاست ؟
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_ششم - بخش دهم
گفت : البته یک نمایشگاه هست که من برای خرید و فروش ماشین گاهی اونجا میرم ولی جای ثابتی ندارم ..
در صورت لزوم آدرس خونه رو بهتون میدم ...
مادرش گفت : نه پسرم ما باید دعوت شون کنیم تشریف بیارن در خدمت شون باشیم و ادامه داد شب جمعه منتظرتون هستیم بالاخره باید زندگی ما رو هم ببینین و بیشتر آشنا بشیم !!
جونم به لبم رسید تا اونا رفتن ..
به محض اینکه پاشونو بیرون گذاشتن بابا گفت : یک ریگی تو کفش این پسره هست اصلا ازش خوشم نیومد ...
من که فکر می کنم این دونفر رو اَجیر کرده آورده خواستگاری ...
اصلا پدر و مادرش نبودن ..
گفتم : بسم الله بابا ؟ می دونستم شما با کاری که موافق نباشین کسی نمی تونه وا دارتون کنه ..
باشه هر چی شما بگین ..ولی یادتون بمونه دارین با من چطوری لجبازی می کنین .نکنه منو از سر راه بر داشتین ؟...گفتم میاد خواستگاری باورتون نشد ..حالا گیر دادین به پدر و مادرش ؟
رامین گفت : کاری نداره شب جمعه که رفتیم خونه شون رو یاد گرفتیم بیشتر دقت می کنیم ..
من خودم میرم و از همسایه ها و مغازه های اطراف تحقیق می کنم ... همینطوری که دختر نمیدیم ...
آذین گفت : خاطرتون جمع باشه بابا دلبر دختر عاقلیه اگر ببینه موقعیتشون مناسب نباشه خودش این کارو نمی کنه .. چون آرزوهای بزرگی داره فردا خانم دکتر میشه ..و باعث افتخار شما بهش اعتماد کنین حرف شما رو گوش می کنه مگه نه دلبر جان ؟
آروم با لحنی مهربون گفتم : بله بابا جون؛ من رو حرف شما حرف نمی زنم هر طور خودتون صلاح بدونین ..
رو کرد به آذین و گفت : نگاه کن ؛ فکر کرده می تونه منو خر کنه و هر کاری دلش بخواد بکنه
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_ششم - بخش نهم چشمم افتاد به ساعت ..شش بود و همون موقع زنگ در رو
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش اول
من حاضر نیستم بیام خونه ی اون مرتیکه این موها رو که توی آسیاب سفید نکردم ..
رامین ازش می پرسه شغلت چیه؟ میگه آزاد ..
آخه مرتیکه مگه ما خریم ..دزدی هم کار آزاده ؛؛ ازش پرسید کجا کار می کنی ؟ میگه معلوم نیست ..اصلا شاید مدرک دانشگاهی هم نداشته باشه یا خریده باشه ..
من که هیچ جوری به بهش اعتماد ندارم ..
گفتم : شما به خودتون هم اعتماد ندارین ..خوب اول تحقیق کنین بعدا این حرفا رو بزنین ..
رامین گفت : دلبر تو دیگه ساکت شو بزار خودمون می دونیم چیکار کنیم ..
مامان در حالیکه شدیدا توی فکر بود گفت : راستش منم خیلی خوش بین نیستم ..
شنبه که از دانشگاه تعطیل شدم ..صابر رو دیدم که کنار ماشینش ایستاده و منتظر منه ..
سوار شدم ,, خیلی شیک و جذاب و ادوکلن خوش بویی که فضای ماشین رو پر کرده بود ..
اونقدر خوب به نظر می رسید که دوباره دلم براش رفت
گفتم : سلام ..زود برو ممکنه بابا تا اینجام تعقیبم کنه ...
گفت : تا این حد ؟
گفتم : از اینم بیشتر ...دیگه نیا دنبالم نمی خوام ناراحتش کنم ....امروزم یک جای دور منو پیاده کن نزدیک خونه ی ما نشو .
گفت : باید باهات حرف بزنم با تلفن نمیشه ...
گفتم : جایی نمی تونم باهات بیام سر ساعت منتظرم هستن ..
گفت : ای بابا من فکر می کردم تو دختر مستقلی هستی این چه وضعیه برات درست کردن؟ حق همچین کاری رو ندارن درسته که پدر و مادرت هستن ولی اسیر و برده ی اونا که نیستی ...
منم برای همین خونه ی جدا گرفتم ..زیاد به کارم دخالت می کردن ...
گفتم : همینه دیگه , حالا تو مردی ..منه بیچاره رو بگو که دخترم و باید هر چی میکن گوش کنم .. فقط مونده دست بندازن دور گلومو منو خفه کنن ..
حالا بگو چی می خواستی بگی ؟
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش دوم
گفت : دلبر می دونی چرا تو رو انتخاب کردم برای اینکه زنم باشی ؟ چون اول اینکه عاشقت شدم دوم اینکه فهمیده بودم خانواده ات مثل خانواده ی ما هستن اینطوری بهتر با هم کنار میان ..
گفتم : خوب این چیزی بود که می خواستی بگی ؟
گفت : من دارم پول جمع می کنم که از ایران برم ..ببین بهت چی میگم هر طوری شده باید برم یعنی به هر قیمتی ...توی کار من دخالت نکن ..
تا وقتی از ایران رفتیم همه رو برات تعریف می کنم ..
گفتم : نه اینطوری نمیشه شاید دزد باشی ..
خندید و گفت : شاید ...
گفتم : نخند شوخی نمی کنم برای من مهمه که شغل تو چی باشه ...
گفت : منظورت نون حلاله ؟
گفتم : خوب آره ما آدم های مذهبی هستیم و به این چیزا اعتقاد داریم ...
گفت : تو ؟ تو مذهبی هستی ؟
گفتم : آره مگه چیه تو نیستی ؟
گفت : برو بابا اونا که مذهبی بودن دارن دزدی می کنن اونم تو روز روشن و جلوی همه پس لابد گناه نداره که اونا هم می کنن ..
چی داری میگی انگار تو حال و هوای خودت هستی .. اگر دزدی از دیوار مردم بالا رفتنه من دزدی نمی کنم ...
بدنم داغ شده بود احساس کردم این مرد اون چیزی نیست که تا حالا وانمود می کرد ...از علم و دانش خودش با من حرف می زد روشن فکر و با ادب بود ..
گفتم : پس یک جور مال مردم خوری!!! کار تو اینه ؟ ؛؛
بلند تر خندید و گفت : نه عزیزم ..اینطوری نیست ..مثلا ماشین می خرم ؛ با زبون بازی از قیمتش کم می کنم دستی سر و گوشش می کشم و با سود می فروشم ..
یا خرید و فروش سکه و دلار ..و توی بورس هم هستم ..و چیزای دیگه ؛
هر کاری از دستم بر بیاد که پول توش باشه دریغ نمی کنم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هفتم- بخش اول من حاضر نیستم بیام خونه ی اون مرتیکه این موها رو
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش سوم
رومو ازش برگردوندم و رفتم تو فکر انگار بابام راست می گفت این آدم کسی نبود که بتونه منو خوشبخت کنه و اون چیزایی رو که توی زندگی می خواستم بهم بده ..
گفتم : نه ...نمیشه ..
پرسید : نه؛ نمیشه یعنی چی ؟
گفتم : نمی خوام زنت بشم ..کاش از اول بهم دروغ نمی گفتی ..
من فکر کردم پولداری ولی اینطور که معلومه داری کلاه تو کلاه می کنی و خودتم تو زندگی گیج می خوری ..
نمی تونی دست منم بگیری و دور سرت بچرخونی ...و همین یک ذره آرامشم رو هم ازم بگیری ...
یکم عصبانی شد و با تندی دستشو کوبید روی فرمون ماشین و گفت : بعد به آدم میگین رو راست باش دروغ نگو ..
دیشب مامان به من التماس کرد که راستشو بهت بگم ..اصلا غلط کردم
گفتم : چته داد می زنی ؟ نمی خوام ..نمی خوام زنت بشم مگه زوره ؟
گفت : به درک برو هر کاری می خوای بکن ..منه الاغ رو بگو اومدم مثل آدم باهات حرف بزنم ...معلومه که منو دوست نداری ...
و در حالیکه با غیظ سرعتشو کم می کرد زد کنار و ایستاد..
و گفت : برو پایین ..برو دیگه من حوصله ی تو رو ندارم ؛؛ هر روز یک حرفی می زنی ..
یک سری تکون دادم وهمین طور که پیاده می شدم ...گفتم برو به جهنم ..همین که هست ...
خودش خم شد و در ِ ماشین رو بست و گاز داد و رفت ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش چهارم
خیلی توی ذوقم خورده بود و خونم به جوش اومد ..
مدام به گوشیم نگاه می کردم شاید پشیمون بشه و بر گرده ..چون توی یک اتو بان شلوغ و بدون تاکسی منو رها کرده بود ...
پا می کوبیدم به زمین و فحشش می دادم و میرفتم ..و خیلی دیر رسیدم خونه ..
بابا سر خیابون بود ولی تا چشمش به من افتاده دیگه چیزی نگفت ..و بدون اینکه یک کلمه ازم بپرسه رفتیم خونه ..
فکر کردم همه چیز تموم شده ولی از این ماجرا حرفی به مامان و بابا نزدم برای اینکه از سرزنش های اونا ترسیدم ...
شب مادرش زنگ زد و خیلی با ادب و مهربون و صمیمی با مامان حال و احوال کرد و شب سه شنبه رو یاد آوردی کرد ؛؛
فکر می کردم اونم به مادرش حرفی نزده این بود که وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم : مامان زنگ بزنین بگین نمی تونیم بیام ..
بابا راضی نیست منم نمی خوام رو حرفش حرف بزنیم ..بابا که داشت طبق معمول اخبار گوش می داد گفت : کور خوندی باید بریم ببینم این تحفه ای که تو پیدا کرده چیکارست؟
فردا مدعی من میشی که خواستگار خوب داشتی و من نذاشتم زنش بشی ..
گفتم : نه بابا اصلا خودم نمی خوام مدعی شما هم نمیشم ...
مامان گفت : باشه حالا بحث نکنین دعوتمون کردن بد میشه نریم ..شاید هم آدم های خوبی بودن . اگرنه جواب رد میدیم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هفتم- بخش سوم رومو ازش برگردوندم و رفتم تو فکر انگار بابام راست
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش پنجم
نمیدونم چرا زبونم بند اومد ..این عقل آدم چرا بعضی وقت ها کار نمی کنه و خودشو میده دست احساسات ..
صابر مردی بود که هر دختر دلش می خواست زن اون باشه و منم استثنا نبودم .. و بعد از ظهر زنگ زد با اینکه از خدا خواسته بودم سرد جوابش رو دادم ولی اون عذر خواهی کرد, التماس کرد , و قربون صدقه ی من رفت حرف های عاشقانه زد و اینکه می خواد هر طور شده منو با خودش از ایران ببره و تا ابد تو آغوش هم زندگی کنیم و هزار بار عذر خواهی کرد و خواست که ببخشمش ..
منم یک دختر جوون بودم و بی تجربه و خام که در مقابل تندی و خشونت کلامی پدرم عاجز شده بودم ...
در حالیکه خودمم روحیه ی عاصی داشتم و کسی نمی دونست در اندرون من چه غوغایی به پاست ...
صابر رو بخشیدم و یادم رفت برای چی منو با اون حال توی اتوبان پیاده کرد و رفت ...
ولی صابر خوب می دونست چیکار داره می کنه ...
خوب یادم هست اونشب من یکی از بدترین شب های عمرم رو گذروندم ..
ماه قرص کامل بود و من چنان دچار آشفتگی شدم که فکر می کردم از موقعیتی که برام بوجود اومده اینقدر عصبی و بی قرارم ..
مغزم تند کار می کرد ..اونقدر تند که یارای تحمل نداشتم ..
صورتک هایی گنگ مثل برق و باد از جلوی نظرم رد می شدن ..پشت سر هم قیافه ها عوض می شد یک زن زیبا ..
یک مرد ..
یکی پیرزن ..
یک زن دیگه ...یک زن دیگه ..کم کم اون تصاویر زشت تر و تند تر شدن ...و این زشتی تبدیل شد به موجوداتی بد شکل و بد هیبت کج و کوله و وحشتناک ..
چشمم رو باز کردم یک لیوان آب خوردم ...حتی گریه کردم
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش ششم
یکم به ماه خیره شدم انگار داشت منو می کشید طرف خودش طوری که فکر می کردم اگر دستم رو دراز کنم می تونم اونو بگیرم .... و تا خود صبح من توی اتاقم پر پر زدم ...
نمی تونستم چشمم رو ببندم و حتی توی بیداری هم آرامش نداشتم ..دلم می خواست فریاد بزنم ...
فردا برای مامان تعریف کردم ..
اون همینطور که داشت کانال تلویزیون رو عوض می کرد گفت : تو کی آرامش داشتی که حالا داشته باشی ..همیشه همینطوری آتیش گرفتی؛؛ معلوم نیست چت هست ...
بابام هم از اون طرف در حالیکه یک پشت چشم برای من نازک کرد گفت : کاش خودش تنها آتیش می گرفت؛ ما رو هم داره می سوزنه ...
و من باز پشیمون از اینکه حرف دلم رو به اونا زدم برگشتم توی خلوت خودم ....
اما اونشب تنها نبود شب های بعد هم برای من تکرار شد ..
زن های زیادی از جلوی چشمم رد می شدن ..که توی اونا گاهی مامان و آذین رو هم می دیدم .... و تا شب سه شنبه آروم و قرار از من گرفته شد طوری که به حالت مریضی افتادم و سه شنبه دانشگاه نرفتم ..
و استنباط پدر و مادرم این بود که از ذوق مهمونی اونشب تمارض می کنم ...
بعد از ظهر آذین و رامین و بچه ها اومدن خونه ی ما و همه با هم رفتیم ولی من بشدت اوقاتم تلخ بود و در واقع چیزی که اذیتم می کرد بی هم زبونی بود ..
چرا پدر و مادر من نباید بدونن من در چه حالی هستم ؟ .. اگر ازم می پرسیدن می گفتم احساس می کنم دارم خودمو میندازم توی یک چاه که دیگه نمی تونم بیرون بیام ......
ولی کسی ازم نپرسید .
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هفتم- بخش پنجم نمیدونم چرا زبونم بند اومد ..این عقل آدم چرا بعضی
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش هفتم
اما وقتی درو به روی ما باز کردن ..با استقبال بی نظیری روبرو شدیم ..
علاوه بر اینکه همه جا رو به خاطر ما گل بارون کرده بودن شام مفصلی هم تدارک دیدن و ما رو به زور نگه داشتن ...
خونه و زندگی اونا هم مثل ما بود ساده و تمیز ولی صابر قبلا به من گفته من اینجا زندگی نمی کنم و یک آپارتمان دارم ..
اونم می گفت که با اون ها نمی سازه چند سال جدا زندگی می کنه صابر از همیشه خوش لباس تر و خوش تیپ تر شده بود ..
طوری رفتار می کرد که همه ی ما حس می کردیم از ته دلش خوشحاله ..
پدرش با بابام گرم گرفته بود و با هم حرف می زدن...
و بعد از شام خودش مجلس رو دست گرفت و شعر خوند و یک تار آورد و برامون زد و خودشم با صدای خوبی آواز خوند ....
دیگه در مورد پدر صابر نظرم عوض شده بود مردی اهل ذوق و بسیار مادب و مهربون بود ....
کم کم احساس کردم بابا هم نرم شده و می گفت و می خندید حتی یکی دوبار با صابر حرف زد ....
ولی من تمام شب دست ملیکا تو دستم بود ؛ مثل بهت زده ها نگاه می کردم ...
چیزی که اونشب فهمیدم صابر دوتا خواهر داشت که هیچکدوم نیومده بودن ...
مادر صابر چند بار خواست از مامان وقت بله برون بگیره ..
ولی بابا آب پاکی رو روی دستشون ریخت و گفت : اجازه بدین اول ما تحقیق کنیم بعد بهتون جواب میدیم ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش هشتم
اونشب تموم شد و من اینو می فهمیدم این اون زندگی نخواهد بود که من در انتظارش بودم اما هر چی فکر می کردم نمی تونستم از صابر بگذرم و دوستش داشتم و نمی خواستم از دستش بدم ..
با خودم می گفتم زنش میشم بعد زندگیمون رو با هم درست می کنیم ..
رامین به قولش عمل کرد و در مورد صابر تحقیق ..
همه ی همسایه ها و مغازه ی اون اطراف اونا رو میشناختن و از پدرش تعریف می کردن ..و می گفتن : مثل اینکه پسرش پولدار شده و اینجا زندگی نمی کنه ....
اما بابا بازم مخالف بود و می گفت : نه دلم راضی نیست ..
برای چی باید دلبر رو بدم به این پسره که کار درست و حسابی نداره ...
ولی یکبار پدرم کنار من ننشست و ازم نپرسید تو چی می خوای و چی فکر می کنی ؟
اگر اون روز ازمن پرسیده بود بهش می گفتم ..بابا ازم حمایت کن چون تمام وجود منم توی شک و تردید داره ذوب میشه ..
بهش می گفتم که پریشونم ..سرمو می ذاشتم روی شونه هاشو و خودمو برای اون لوس می کردم و اونم نازم رو می کشید ... و دیگه احساس کمبود مردی رو نمی کردم که حامی من باشه و درد دلم رو گوش کنه ..
امتحانات من شروع شده بود ولی من نگفتم که دانشگاه تعطیل شده صبح شنبه با صابر قرار گذاشتم و یک ایستگاه بالا تر از جایی که همیشه سوار می شدم اومد دنبالم
با اینکه می دونستم مامان و بابا هر دو اداره هستن بازم احتیاط کردم ؛؛
سوار ماشینش شدم ..گفت : سلام عشقم ..زود در داشبورت رو باز کن من صبرم کمه ..بازش کن بزن ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش نهم
دست کردم و یک عطر گرونقیمت برام خریده بود و بدون کادو گذاشته بود اونجا عطری که من همیشه آرزوش رو داشتم و گفتم : وای ممنون چقدر خوشبو ..منم عاشقت هستم ...
گفت :بزن ببینم خوشت میاد ؟ ..
منم چند بار اسپری کردم و گفتم : وای چه بویی تو چقدر خوش سلیقه ای ...
گفت : معلومه خوش سلیقه ام ..برای اینکه تو رو دوست دارم ..
دلبر اومدم ببرمت خونه ی خودم رو نشونت بدم ببین اگر دوست داری همون جا رو درست کنیم برای خودمون ...
گفتم: ولی بابا هنوز جواب نداده یکم دیگه صبر کن ..
گفت : یک فکرایی کردم که راضیش کنم ..
گفتم من که خیلی دلم می خواد اونجا رو ببینم ..باشه بریم ...
یک آپارتمان خیلی شیک بالای شهر بود ...
سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا دیدم که طبقه ی ششم رو زد ..
گفتم : پس تو اون بالایی
گفت : ما ،،...از این به بعد بگو ما اون بالایم ..اگر خوشت بیاد خیلی خوبه من اینجا رو دوست دارم ..
گفتم : مال خودت نیست ؟
گفت : نه رهن کردم ؛؛ انشالله اینم میشه؛؛ ..اگر بخوام بخرم همین طرفا با سلیقه ی تو می خرم ...
صاحب این خونه فروشنده نیست .گرنه صد بار تا حالا خریده بودم ...
کلید انداخت و درو باز کرد و جلوتر از اون رفتم تو...
اثاث مختصری داشت ولی قشنگ بود ...
خیلی خوب به نظرم اومد و گفتم : عالیه همین جا خوبه چقدر تمیز ..تو چقدر آدم مرتبی هستی ؛؛ ..
گفت : ولی من دلم می خواد جای بهتری برات بگیرم تو لیاقتت بیشتر از ایناس ...
گفتم : نه دیگه برای اول زندگی خیلی خوبه ..چند خوابه اس ..
گفت : سه خوابه ؛؛ چی می خوری برات بیارم ؟
گفتم : چی داری ؟
گفت : آبمیوه دارم ؛؛ آنانا س یا هلو ؟
گفتم آناناس ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هفتم- بخش هفتم اما وقتی درو به روی ما باز کردن ..با استقبال بی
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هفتم- بخش دهم
همینطور که اون میرفت تا آبمیوه ها رو بریزه توی لیوان و بیاره شروع کردم به سرکشی توی اتاق ها ...
یک اتاق که درش باز بود تخت رو که دیدم رفتم ببینم اونجا چطوریه راستش می خواستم از کاراش هم سر در بیارم ....
پرسیدم : تو چرا تخت دونفره داری ؟
گفت : یا خود خدا ؛ یادت نیست؟ تو هنوز زنم نشدی ها؛ داری منو باز خواست می کنی ؟ ..
مگه سه نفره هم هست ؟
و با یک خنده لیوان ها رو گذاشت روی میز کنار تخت و گفت : تو مگه روی یک نفره می خوابی ؟ نمی افتی زمین ...
گفتم : اون چی بود گفتی باز خواست یعنی چی .. همین که هست من تو رو باز خواست می کنم بایدم جواب بدی از اون زن ها نیستم که تا با من دعوا کنی بترسم و جا بزنم ..
اگر نمی خوای همین الان تموش کن ....
یک مرتبه شونه هامو گرفت و منو چسبوند به کمدی که پشت سرم بود و سینه اش گذاشت روی سینه ی من ..
اونقدر قوی بود که نمی تونستم از جام تکون بخورم ..
داد زدم نکن ..برای چی اینطوری می کنی ..
ولم کن دیوونه ...با نگاهی که می شد فهمید چه منظوری داره سرشو خم کرد که منو ببوسه ..
سرمو بر گردوندم و دستهامو به زور آوردم بالا و هلش دادم ولی اصلا از جاش تکون نخورد و گفت : تو مگه منو دوست نداری ... مگه نمی خوای زنم بشی ؟
گفتم : احمق ِ بیشعور برو کنار راحتم بزار ...دست به من نزن ..
گفت :تو خودت خواستی ؛ اگر نمی خواستی چرا با من اومدی ؟
ادامه دارد
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هشتم- بخش اول
گفتم : مگه منو نیاوردی خونه رو ببینم ؟..
صورتشو به صورتم نزدیک کرد تا منو ببوسه ..
سرمو با حرص برگردوندم و گفتم : چیکار می کنی صابر ؟ نکن بزار برم ..به خدا اگر ادامه بدی از چشمم میفتی ..بزار برم ولم کن ...
احساس کردم حالش کاملا دگرگون شده و اگر یکم ملاحظه نکنم دیگه کارم تمومه و نمی تونم جلوشو بگیرم خیلی ترسیده بودم ...
شروع کردم از ته گلوم تا اونجایی که میشد جیغ کشیدن و گفتم عوضیییی آشغال ولم کن..
ولم کن ..
تو به من گفتی بیام خونه رو ببینم نگفتی می خوای چیکار کنی .......
گفت : عشقم ..دوستت دارم ..نمی تونم تحمل کنم تا عروسی گناه کردم ؟
(و حرف های بدی بهم زد و برای اینکه نشنوم با صدای بلند تری جیغ زدم و تقلا می کردم از دستش رها بشم ...
داد زدم کمک ..خدایا کمک ......
منو با ضرب پرت کرد روی تخت و به حالت وحشیانه ای خودش می خواست بندازه روی من ولی فورا با یک غلت خودمو از اون طرف تخت انداختم پایین تا اومد منو بگیره یک چراغ خواب حباب دار کنار تخت بود برداشتم وبا سرعت زدم بهش ..
خورد به بازوش و رفت عقب ..
بعد چراغ رو گرفتم جلوی روم و گفتم: اگر نزاری برم می کشمت ..
یا تو به من دست می زنی یا جنازه ی منو از این خونه می بری بیرون به خدا خودمو می کشم ...
این کارو با من نکن ..صابر خواهش می کنم برو کنار بزار رد بشم ..
نگاهش تغییر کرده بود مثل یک حیوون وحشی وگرسنه برام دندون تیز کرده بود و من از ترس داشتم سکته می کردم ...
اگر نتونم فرار کنم ؟ اگر بیچاره ام کنه ؟ وای خدای من چیکار کنم از دستش خلاص بشم در این صورت دنیای من تموم میشه ...
یک قدم اومد جلو و گفت : نترس حالا می بینی بعد ازم تشکر می کنی که با هم بودیم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هفتم- بخش دهم همینطور که اون میرفت تا آبمیوه ها رو بریزه توی لیو
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هشتم- بخش دوم
حباب چراغ خواب رو کوبیدم به دیوار و با صدای مهیبی شکست با فریاد گفتم : گمشو احمق ِبیعشور ..دیگه شناختمت ..آدمِ بی ارزشی هستی ...
و در حالیکه چراغ خواب سنگین توی دستم بود و حباب شکسته اش رو به عنوان اسلحه طرفش گرفته بودم از اتاق دویدم بیرون ...
اومد دنبالم و از پشت یقه ی منو گرفت ..
گفت : نترس ..کاریت ندارم منه احمق رو بگو فکر می کردم توام منو دوست داری ..
گفتم گمشو کثافت دوست داشتن مگه به این چیزاست ؟اشتباه کردم ..ولم کن ...
دستشو از پشت سرم آورد جلو و مچم رو گرفت و شروع کردیم به کلنجار رفتن ..
تیزی های حباب خورد به دستش و چند تا خراش بر داشت دو دستی چراغ رو چسبیده بودم ...
ولی باعث شد اون منو ول کنه ..
مچ دستشو که خون میومد گرفت و داد زد : ..چیکار می کنی وحشی ؟
گفتم : وحشی خودتی و هفت جد و آبادت ؛ منحرفِ عوضی ..پس تو منو برای همین می خواستی ؟ ..
همین طور عقب عقب می رفتم و فکر چاره بودم ...
و اونم میومد جلو و من می فهمیدم که این نگاه و صورت بر افروخته چیزی نیست که من بتونم دلشو به رحم بیارم ...
خودمو رسونم به در خواستم بازش کنم ولی نشد ..
گفت : عزیزم اعتماد چه ربطی به این داره ..سه ماهه ما با هم هستیم چرا نباید رابطه داشته باشیم ؟اگر نمی خواستی چرا با من میومدی ؟
چرا سوار ماشینم می شدی ؟ ...
با صدای هر چی بلند تر داد زدم چرا این در قفله ؟ بازش کن می خوام برم .. می خوام برم .
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هشتم- بخش سوم
گفت : خیلی خوب باشه آروم باش می دونی که نمی زارم بری ....
بشین آروم باش ؛ من تو رو شوکه کردم صبر کن عزیزم ....
لحنم رو آروم تر و التماس آمیز کردم و گفتم : صابر خودت می دونی من از اون دخترا نیستم ..تو اولین پسری هستی که باهات دوست شدم ...
اگر می خوای زنت بشم الان بهم ثابت کن که لیاقتشو داری ..بزار برم ..
گفت : نمی تونم ...تو باید مال من بشی جز این راهی نیست ..
من آدمی نیستم اینطوری بزارم تو بری به غرورم بر می خوره ....
گفتم : خاک بر سرت کنن با اون غرورت ..غرورت بهت اجازه میده یک دختر رو بدبخت کنی ؟..منه احمق رو بگو که آدم کثیفی مثل تو رو دوست داشتم ...
گفت : اون چراغ رو بزار زمین ..
گفتم : پس همه ی اون کارا ت؛؛ خواستگاری؛؛ ..پدر و مادرت؛؛ همه نقشه بود؟ ...
یک قدم دیگه اومد جلو و گفت : نه عزیزم این چه ربطی داره ما با هم ازدواج می کنیم چرا بدبخت بشی تو زن من میشی پس برای چی باید صبر کنیم ؟...
دستم رو کردم توی کیفم یک گوشی نوکیا نقره ای داشتم که اون زمان سی هزار تومن خریده بودم ..
با دست دکمه ی تماسش رو پیدا کردم و فشار دادم ؛ آخرین شماره که روش بود رو گرفتم و امیدوار بودم شماره ی آذین باشه ...
اون زمان همه موبایل نداشتن فقط فکر می کردم شاید آخرین شماره مال خود صابر باشه و دیگه کاری نمی تونستم بکنم ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هشتم- بخش چهارم
اومد جلوتر و دیگه به گریه افتاده بودم اشک هام می ریخت و التماس می کردم ..
گفتم یک قدم دیگه بیای جلو خودمو می کشم با همین رگم رو می زنم ..یک مرتبه حمله کرد و مچم رو گرفت و فشار داد و چراغ از دستم افتاد و منو محکم گرفت و گفت : تو با خودت چی فکر کردی ؟ یعنی من زورم به تو نمیرسه ؟ ...
بیا اینجا ...و منو بکش بکش برد طرف اتاق خواب ...
تقلای من اصلا فایده ای نداشت ..واقعا زورش از من بیشتر بود ..
فقط یک فکر به ذهنم رسید دست کردم و گوشی مو از جیبم در آورد و بدون اینکه بدونم اون طرف خط کیه ..
داد زدم به دادم برس آذین پلیس خبرکن ..به همون آدرسی که برات فرستادم ..زود باش ..
و صابرعصبانی شده بود و سعی می کرد گوشی رو ازم بگیره و با هم گلاویز شدیم ..
گوشی رو توی مشتم فشار می دادم و با همون حال محکم کوبیدم توی دماغش ..
خون سرازیر شد ....
عصبانی منو هل داد افتادم روی زمین همینطور که دماغش شُر شُر خون میومد و از درد به خودش می پیچید ..
کیفم رو از روی مبل بر داشت و پرت کرد جلوم و رفت در باز کرد و گفت : گمشو برو بیرون وحشی .. تو آدم نیستی بیعشور ؛ لیاقت عشق منو نداری ،گمشو ....
همین طور که هق و هق گریه می کردم کیفم رو بر داشت و پا گذاشتم به فرار ..
از خونه که اومدم بیرون درو محکم کوبید بهم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هشتم- بخش دوم حباب چراغ خواب رو کوبیدم به دیوار و با صدای مهیبی
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هشتم- بخش پنجم
همون موقع در آسانسور باز شد و یک دختر اومد بیرون نگاهی به من کرد و سوار شدم و رفتم پایین می لرزیدم و از شدت گریه جلومو نمی دیدم ....
هنوز فکر می کردم الانه که صابر دوباره بیاد و منو بگیره از سایه ی خودمم می ترسیدم ...
تا به خیابون رسیدم گوشیم زنگ خورد ..آذین بود ..
داشت فریاد می زد ..دلبر کجایی قربونت برم کجایی کی داره اذیتت می کنه ؟ بگو کجایی آخ زود باش ...
همین طور که هق و هق می زدم و نمی تونستم درست نفس بکشم گفتم : تو خیابون دعوام شد ..دارم میرم خونه ؛؛ دیگه تموم شد ...نگران نباش ..
گفت : داری دروغ میگی راست بگو ببینم چی شدی هر کجا هستی بمون میام دنبالت ..
گفتم : نه ...نه ..نمی خوام .. هیچی نمی خوام خودم میرم خونه ..
گفت : وای دلبر ..وای از دست تو ..زود باش برو خونه من الان میام ...مقدار زیادی راه رو بدون هدف رفتم و به خطری که از بیخ گوشم رد شده بود فکر می کردم و اینکه خونه ی آرزوهام روی سرم خراب شده بودو غروری که شکسته بود و حرمتی که همیشه برای خودم قائل بودم و حالا تو این ماجرا از دست داده بودم ...
نمی دونم شاید یکساعت پیاده رفتم و گریه کردم ؛حتی از نگاه های مردم هم خجالت نمی کشیدم ..
تا یک تاکسی پیدا کردم و سوار شدم تازه اونجا هم احساس امنیت نمی کردم حتی از راننده ی تاکسی هم می ترسیدم ..
حالا با صدای بلند گریه می کردم ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هشتم- بخش ششم
وقتی رسیدم مامان و آذین رو جلوی در دیدم ...خودمو انداختم تو بغل مامان و تا تونستم اشک ریختم ...
اونم بدون اینکه بدونه چه بلایی سرم اومده گریه می کرد و می پرسید چی شدی حرف بزن ...
باید یک داستان از خودم می ساختم وگرنه تا آخر عمر مورد سر زنش اونا قرار می گرفتم و همین یک ذره اعتمادی هم که بهم داشتن از بین میرفت ...
وقتی رفتیم تو بابا رو نگران دیدم که به من با افسوس نگاه می کرد و ...
نشستم و گفتم : یکی توی خیابون مزاحمم شد باهاش دعوا کردم اونم منو زد ...
مامان گفت : حالا راستشو بگو اینا رو باور نکردیم ...
آذین به ما گفته صدا های دیگه ای شنیده؛ صابر اونجا بود؟ .. کجا رفته بودی باهاش ؟ آدرس کجا رو گفتی برای آذین فرستادی ؟
بابا داد زد چه بلایی سرت اومده حرف بزن ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم ...
گفتم : به خدا هیچی نشده فقط ترسیدم ..تو رو خدا درکم کنین ..
آخه چرا اینطوری می کنین با من ؟
مامان گفت : تو بگو چرا با ما اینطوری می کنی ؟ با صابر کجا رفته بودی بهت دست زده ؟
بلند شدم و زدم به کولی بازی که : ای خدا هیچکس رو ندارم باهاش حرف بزنم ..شما ها نمی فهمین با این لحن با من حرف می زنین من بدتر می ترسم ..و رفتم توی اتاقم و در بستم ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هشتم- بخش هفتم
آذین اومد پیشم و گفت : خواهر قشنگم قربونت برم به من بگو ما از نگرانی برای تو داریم میمیریم ..
فقط بگو بهت دست درازی نکرده خیالمون راحت بشه ..
من صدای صابر رو شنیدم حرف هایی هم که زدین شنیدم ، چطوری می خوای باور کنم ؟ عزیز دلم دیگه نمی تونی انکار کنی ...
و کنارم نشست و منم همه چیز رو براش تعریف کردم ولی قسمش دادم به مامان و بابا نگه ..
آذین نگاهی با چشم گریون به من کرد و گفت : خدا کنه واقعا دست بهت نزده باشه ..
گفتم : شک داری ؟ بهت میگم فرار کردم قبول نمی کنی ؟
گفت : حالا درس عبرت گرفتی؟ ..فهمیدی برای چی اینقدر ازت مراقبت می کنن ؟..چون تو با وجود اینکه با هوشی ولی ساده ای؛؛
بدی ندیدی؛ که بدونی توی جامعه چقدر گرگ هست که می تونن باعث بشن تا آخرعمر عذاب بکشی ..دست کمش اینه که ناراحتی روحی بگیری...
اونشب بر خلاف تصورم آروم خوابیدم ..مثل اینکه از یک کوه رفته بودم بالا ولی صبح با یک سردرد شدید بیدار شدم ...
مامان اداره نرفته بود و با هم توی خونه تنها بودیم ..
اومد سراغم و کلی ناز و نوازشم کرد و آخرم گفت : بیا بریم دکتر نشونت بدم ...اینو که گفت مثل آتشفشان شدم ..
فریاد می زدم بالا و پایین می پریدم و قسم می خورم که کاری نشده ....و اینم برام شد یک ضربه ی مهلک دیگه و با این داد و قالی که من راه انداختم دیگه جرات نکرد این حرف رو بهم بزنه ...
اما دلم خیلی گرفته بود و داشتم عذاب می کشیدم ....
آذین به مامان گفته بود اما هر دوشون از بابا پنهون کرده بودن ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هشتم- بخش پنجم همون موقع در آسانسور باز شد و یک دختر اومد بیرون
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_هشتم- بخش هشتم
روز دوشنبه امتحان بیو شیمی داشتم گذاشته بودم برای شب امتحان و باید می خوندم ..
دیگه اینو فهمیده بودم که برای اینکه خودمو بالا بکشم باید تلاش کنم و به امید کسی نمی تونم باشم ...
این بود که در حالیکه از غصه دائم بغض داشتم سرمو به درس خوندن گرم کردم ....
و امتحان بعدیم آناتومی بود که برام خیلی راحت بود و احتیاج زیادی به مطالعه نداشتم این بود که دو روزی رفتم خونه ی آذین ... تا از نگاه های مشکوک و اشک های مامان خلاص بشم ....
تا چهارم مرداد آخرین امتحانم رو دادم و تموم شد و داشتم برمی گشتم خونه که تلفنم زنگ خورد ..
صابر بود ..در یک آن مثل یک بمب در حال انفجار شدم ...
گوشی رو جواب دادم و نذاشتم حرف بزنه یا اگر زد گوش ندادم فقط وسط خیابون هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم و یک نفس عمیق کشیدم انگار این حرفا توی گلوم مونده ...
وقتی رسیدم خونه تلفنم رو روشن کردم دیدم ده تا پیام داده ...
سر سری چند تا شو خوندم ..
توضیح داده بود چرا این کارو کرده معذرت خواهی می کرد و نوشته بود که ببخشمش و از اول شروع کنیم ...
اونقدر ازش متنفر بودم که پیام ها شو پاک کردم ..ولی بازم میومد و من نخونده پاک می کردم ...
دو شب بعد باز مادرش زنگ زد و معلوم بود که از چیزی خبر نداره و قرار بله برون می خواست که مامان آب پاکی رو روی دستش ریخت و گفت ما منصرف شدیم ...
اما صابر دست بر دار نبود و مدام پیام می داد و زنگ می زد ..
این بارم هم از ترس به کسی نگفتم ..فکر می کردم اگر بدونن بیشتر کنترلم می کنن .
نزدیک یکماه گذشت و اون شب کذایی و فراموش نشدنی رسید ، شبی که باز ماه قرص کامل بود و من زیر نور مهتاب روی تختم خوابیده بودم ..
ادامه دارد
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش اول
یک مرتبه با یک احساس خاصی بیدار شدم ؛؛ سرم بشدت سنگین بود و حس می کردم بزرگ شده ..
در حالیکه خیلی خوابم میومد بلند شدم نشستم حالم اصلا خوب نبود ...
چشمم افتاد به ماه اونقدر می درخشید که همه جا رو روشن کرده بود ..شیشه آب رو بر داشتم و سر کشیدم ..نمی دونستم چرا اینقدر دلشوره دارم و پریشونم ..
دوباره نگاهی به ماه انداختم ..
یاد حرف صابر افتادم که می گفت : تو اثر ماه رو روی آدما می دونی ؟ واقعا ماه می تونست روی من اثر داشته باشه ؟...
یادم اومد دوماه پیش هم وقتی ماه قرص کامل بود حالم بد بود و خوب که فکر می کردم دیدم بیشتر وقت ها که منقلب میشم و بی خوابی به سرم می زنه ؛ ماه رو می ببینم ...
یک دستم رو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم ..اما به محض اینکه چشمم رو بستم صابر رو دیدم که یک دختر توی بغلش بود .. و داشتن ..
وای خدای من این دیگه چی بود ..
هراسون بلند شدم نشستم و گفتم : عه بمیری الهی دلبر ؛؛حالم ازت بهم خورد ..چندشم شد وضعیتی که اونا رو دیدم خیلی بیشتر از اونی بود که می تونستم تو رابطه ی مرد و زن حدس بزنم ..
و از این فکری که کردم از خودم شرمم اومد و شیطون رو لعنت کردم ..
ولی تا دوباره چشمم رو بستم بصورت محو بازم همون صحنه رو دیدم ..
انگار نمی خواست از ذهنم بره بیرون ..چند بار زدم تو صورتم از جام بلند شدم چراغ رو روشن کردم با خودم حرف می زدم: نه؛؛ نباید اینطور بشه ....
خدایا به دادم برس ..نمی خوام ..اینا چیه دختر تو می ببینی مثل اینکه توام منحرف شدی .....
صورتم رو شستم ..آب سرد به پا هام که داغ شده بود زدم و یک مُسکن خوردم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هشتم- بخش هشتم روز دوشنبه امتحان بیو شیمی داشتم گذاشته بودم برا
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش دوم
یک کتاب بر داشتم و شروع کردم به خوندن ..
کمی بعد مامان خواب آلود در اتاق رو باز کرد و در حالیکه چشمش درست باز نمی شد پرسید : چی شده مادر باز خوابت نمی بره ؟
دیگه امتحان که نداری چرا بیداری ؟
گفتم : مامان میشه بغلم کنی ؟
یک لبخند با چشم نیمه باز زد و نشست کنارم و گفت : چرا نمیشه بیا ببینم ، بیا بغلم ..بهم بگو چرا خوابت نمی بره ؟
گفتم : نمی دونم ..یک شب هایی اینطوری میشم...ودستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرمو گذاشتم توی سینه اش و ادامه دادم : احساس می کنم سرم بزرگ شده و بی قرارم ...
گفت : شاید معده ات ناراحته ..
گفتم : نه معده ام مشکلی نداره ..میشه بگی من بچگی هام چطوری بودم که همش می گفتین از دیوار راست بالا میرفتم؟
دستم رو گرفت و گفت : خیلی شیطون بودی ..پسر عمه هات جلوت کم میاوردن ..مدا م مشغول اذیت و آزار یکی بودی ..
و صدای ما رو در میاوردی درست بر عکس آذین که آروم بود و همین باعث میشد کارای تو برامون عجیب باشه ...
البته ما هم فکر می کردیم از هوش زیادت این کارا رو می کنی ..
خوب بچه بودی تحملش آسون بود چون اختیارت دست ما بود ..حالا بزرگ شدی برای خودت خانمی شدی و منو بابات می ترسیم بلایی سرت بیاد ..
بی فکر یک کارایی می کنی ..زود عصبانی میشی زود پشیمون ..زود تصمیم می گیری یک کاری بکنی ولی نیمه کاره ولش می کنی ....
خوب اینا باعث نگرانی یک پدر و مادر میشه ..راه زندگی سخت نیست این ما آدم ها هستیم که جلوی پای خودمون سنگ میندازیم و می خوایم از اون ناهمواری ها رد بشیم بعد سختمون میشه ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫
#قسمت_نهم- بخش سوم
چیزی که تو از ما ایراد می گیری ساختن با زندگیه ؛ ما هم از تو همینو می خواهیم ..
راه درست رفتن و با فکر و منطق عمل کردن ...ما دیدیم که خیلی آدما با نقص های بدنی و عقلی زندگی های خوبی دارن ...تلاش می کنن و اینقدر بد بینانه به زندگی نگاه نمی کنن در حالیکه خداوند همه چیز بهت داده هر نعمتی که می تونسته به یک نفر بده در تو جمع کرده ...
هوش و استعداد,, زیبایی, یک خونه ی امن و راحت و چهار تا چشم که با محبت بهت نگاه می کنه ولی تو دنبال چیزی می گردی که نمی دونی چیه و براش غصه می خوری همیشه اینطور بودی ..
اگر یک دست لباس برات می خریدم می گفتی چرا دوتا نیست .. اگر دوتا می خریدم ..می گفتی چرا سه تا نیست ..
و من می دونستم که اگر ده تا می خریدم تو دنبال یازدهمی می گشتی ...و اینه که ما رو نگران تو می کنه ....
ببین دلبرم نمی خوام قانع باشی بازبه من اعتراض نکن ...از دنیا بخواه هر چی بیشتر بخوای بهت بیشتر میده ..
ولی پله ها رو یکی یکی برو بالا ...و روی هر پله بایست و لذت اونو ببر ..این طوری که تو گرفتی هیچوقت از زندگی لذتی نخواهی برد چرا که داشته هات برات بی ارزش هستن و تو همیشه به فکر نداشته هات هستی ..امتحان کن ضرر که نداره ..
گفتم : اینطوری هام که میگین نیست .
💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش چهارم
گفت :خوب یک سئوال تو مگه نمی گفتی می خوام دندونپزشک بشم ؟
گفتی پزشکی دوره اش زیاده و تو حوصله نداری ..خوب قبول شدی ..ولی از همون روز دوم نگفتی فایده ای نداره؟ ..
نگفتی من چرا باید از صبح تا شب سرمو بکنم توی دهن مردم ؟ بعد فکر خارج رفتن به سرت زد ...و افتادی دنبال یکی که بهت قول داده بود تو رو از ایران می بره ..
من که می دونم تو اونجام راضی نمی شدی ؛ تو خودت بهتر از هر کس می دونستی صابر به درد زندگی نمی خوره دنبالش رفتی چون فکر می کردی اینطوری می تونی یک مرتبه بری پله ی دهم ،
عزیز مادر رضایت در جا و مکان و موقعیت نیست این قلب توست که آروم نداره و راضی نمیشه ..اومدی گفتی موبایل می خوام ..
بابات راضی نبود ولی برای اینکه تو خوشحال بشی یک میلیون و دویست هزار تومن دادیم برات سیم کارت خریدیم .. ذوق و شوقت چقدر طول کشید؟ خودت بگو ..
گفتم : فکر می کنین دست خودمه ؟ عمدا این کارا رو می کنم ؟..به خدا نه مامان ..نمی دونم چرا اینطوریم ..
گاهی خودمم می فهمم که بیقرارم و عذاب می کشم ..تا بچه بودم مهم نبود ولی حالا به قول شما دیگه تصمیم های من روی آینده ام خیلی اثر می زاره ...
دستی به سرم کشید و گفت : خدا رو شکر که خودت می فهمی ..ولی حال من و باباتم درک کن ؛ تو بچه ما هستی نگرانتیم و الان ما غمی جز تو نداریم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نهم- بخش دوم یک کتاب بر داشتم و شروع کردم به خوندن .. کمی بعد ما
#قسمت_نهم- بخش پنجم
گفتم : باشه مامان سعی می کنم ...
پرسید : اگر بهتر شدی من برم بخوابم صبح زود باید برم اداره ...
بخواب قربونت برم فردا با هم حرف می زنیم ...
سرمو گذاشتم روی بالش و مامان چراغ رو خاموش کرد و رفت اما من تا چشمم رو بستم دوباره اون صابرِ لعنتی رو دیدم که با یک دختر بود ...
توی همون خونه ..خیلی عجیب بود داشتن آبمیوه می خوردن ..با دیدن این وضع قلبم داشت از توی سینه ام در میومد ..این برای من خیلی سخت و ناگوار شده بود باید می فهمیدم صابر داره چیکار می کنه ..چرا این تصاویر میاد جلوی چشمم ...
ای خدا چقدر بیشرفه که هنوز به من تلفن می کنه و پیام عاشقانه میده ...نه دلبر این فقط یک فکره شایدم درست نباشه ؛؛
خوب اگر بود چی ؟ من باید اینو بدونم هر طور شده باید بدونم ..
خیلی فکر کردم که دوباره کار اشتباهی نکنم ..ولی خودمو میشناختم چیزی که به فکرم می رسید باید انجامش می دادم وگرنه آروم نمی گرفتم ...
تا صبح نخوابیدم و هزار تا نقشه کشیدم که فردا وقتی مامان و بابا نیستن انجامش بدم ..
اما صبح خوابم برد و تا ساعت دوازده بیدار نشدم ...
اولین کاری که کردم این بود که گوشیمو چک کنم ..بازم صابر پیام داده بود این بار خوندم ..
نوشته بود : دلبرم من عاشق ترین و بی قرار ترین مجنون دنیام ..نمی دونم چرا ولی بی اندازه دوستت دارم و از فکرم بیرون نمیری ..
اگر دوستم نداری این زنجیر رو از گردنم باز کن ..به خاطر دوست داشتنم منو تنبیه نکن ...
🌝💫
#قسمت_نهم- بخش ششم
با عصبانیت گفتم : حالا معلوم میشه چیکاره ای عوضی..من بهت ثابت می کنم که غلط زیادی می کنی دستت برام رو شده ..
داشتی زندگی منو نابود می کردی فکر می کنی من می تونم تو رو ببخشم ازت بدم میاد و منتفرم از خودم که بهت اعتماد کردم ....
ولی اینطوری مظلوم ازت نمی گذرم ..تا فکر نکنی هر کاری دلت خواست می تونی با یک دختر بکنی و ولش کنی .. خدا رو شکر تونستم از دستش خلاص بشم وگرنه الان چه حال و روزی داشتم ..ای خدا شکرت ..
هزاران بار به در گاهت شکر می کنم که نجاتم دادی ..حالا ببین آقا صابر ..حسابت رو می زارم کف دستت یا نه ؟ اگر انتقامم رو نگرفتم ؟ ...
مشغول کارخونه شدم همه جا رو برق انداختم و برای ناهار خورش قیمه درست کردم و منتظر مامان و بابا موندم تا از اداره برگردن...
مامان ذوق زده شده بود و فکر می کرد حرفای شب قبلش روی من اثر گذاشته ..رفتارشون با من فرق کرد حتی بابا که مدت ها بود به روم نگاه نمی کرد و جواب سلامم رو نمی داد بهم گفت : سلام بابا خسته نباشی ...
و تا نزدیک غروب گوش به فرمون اونا بودم بعد طوری که بشنون زنگ زدم به آذین و گفتم : خواهر یک بلوز دارم می خوام تنگش کنم بلد نیستم ..
گفت: من فردا میام برات درست می کنم ..
گفتم : آره منم دلم خیلی برای بچه ها تنگ شده ..بزار از مامان اجازه بگیرم امشب میام پیش تو ..
مامان ؟ می زاری برم امشب خونه ی آذین ؟ با تاکسی تلفنی میرم ...
نگاهی به بابا کرد و وقتی عکس العمل اونو منفی ندید گفت : برو ولی فردا ناهار خونه باش ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫
#قسمت_نهم-
فورا تاکسی گرفتم آماده شدم و راه افتادم فکر می کردم میرم یک سر و گوشی طرف خونه ی صابر آب میدم و زود برگردم میرم خونه ی آذین و دیر کردنم رو هم به گردن ترافیک میندازم ...
اما هنوز به خونه ی صابر نرسیده بودم که سر یک چهار راه ماشینش رو دیدم ...
یک دختر خیلی قشنگ و شیک کنارش نشسته بود ..صابر همون پیراهنی رو که من خیلی دوست داشتم پوشیده بود و غرق حرف زدن با اون دختر بود و منو ندید ...
به راننده گفتم : آقا اون ماشین رو گم نکنی ...دنبالش برو منم همون جا می خوام برم ...
چنان حالی داشتم نگفتی ..خودمو دلداری می دادم که : به تو چه مربوط تو که زنش نیستی نمی خوای هم بشی ..
حالا با چشمت دیدی اون چطور آدمیه ؟ ولش کن برو ..ولی بازم دلم رضا نشد و به تعقیبشون ادامه دادم ...
حرصی تو وجودم بود که می خواستم سر صابر خالی کنم و رابطه اش با اون دختر رو هم بهم بزنم ....در پارگینگ که باز شد مثل برق از تاکسی پیاده شدم قبل از اینکه در بسته بشه خودمو رسوندم به ماشین که جلوی آسانسور ایستاده بود ..
محکم زدم روی صندوق عقب ..هر دو پیاده شدن ..
زود تر از صابر دختره داد زد چیه برای چی این کارو می کنی ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم- بخش پنجم گفتم : باشه مامان سعی می کنم ... پرسید : اگر بهتر شدی من برم بخوابم صبح زود باید
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش هشتم
گفتم : برای اینکه دوست پسرت اومده خواستگاری من و قسم می خوره عاشق منه اون روز تو بودی از آسانسور پیاده شدی دیدمت ..
خونه بهم ریخته نبود ..دماغش خونی نبود .. من کرده بودم توام منو دیدی ..به زور منو برده بود به آپارتمانش و می خواست اذیتم کنه ..اینا رو می دونستی ؟ ..
گفت : چی ؟ ..صابر ؟ این چی میگه ؟ مگه آپارتمان مال توست ؟خدا ازت نگذره ..بازم شروع کردی ؟ خیلی لجنی ...
مگه قول نداده بودی ..گمشو نکبت ِ عوضی ....
اصلا سوئیچ ماشینم رو بده دیگه نمی خوام ببینمت ...
و من فکر می کردم اونجا صابر شرمنده میشه و میاد و منو آروم می کنه و توضیح میده چرا منو گول زده ..ولی اون سر من داد زد ..
باز که تو اینطرفا پیدات شد ..آخه تو چقدر دختر بدی هستی بهت گفتم ازت خوشم نمیاد برو دنبال کارت ...
دریا حرفاشو باور نکن بهت گفته بودم مزاحم من میشه ...دریا همینطور که میرفت تو ی آسانسور گفت : بده سویئچ رو دیگه نمی خوام ببینمت ..خسته شدم از دستت اینقدر دختر آوردی توی آپارتمان من ؛؛کثافت عوضی ....
صابر در حالیکه می لرزید سوئیچ رو پرت کرد توی آسانسور و در بسته شد ....
خواستم حالا به خدمتش برسم ولی قبل از اینکه من فرصت کلامی داشته باشم برگشت طرف منو با هر دو دست کوبید توی سینه ام عقب عقب رفتم و تعادلم رو از دست دادم و سرم خورد به دیوار ...سست شدم ؛احساس کردم نمی تونم نفس بکشم ...
ولو شدم روی زمین ..درد شدیدی توی دل و کمرم پیچید .. و یک مرتبه خودمو غرق خون دیدم ...
به زحمت گوشی مو در آوردم و زنگ زدم به رامین و گفتم : بیا ..بیا رامین به این آدرس .....
چشم انداختم کسی تو پارگینگ نبود .
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش نهم
ماشین هنوز جلوی آسانسور بود و من نفهمیدم صابر منو به اون حال دیده بود یا نه ...
خیلی طول کشید رامین هنوز نرسیده بود. تنها افتاده بودم روی زمین و همینطور خونریزی داشتم ..
تا بالاخره از هوش رفتم ..در واقع یک بار از این دنیا رفتم و بعدا شنیدم که صابر بر می گرده تا ماشین رو از جلوی آسانسور بر داره که منو می ببینه ..
تا میاد بالای سرم رامین هم از راه می رسه و فکر می کنه من مُردم ..
چون رنگم سفید شده بود و لب هام کبود و خون تمام بدنم رو گرفته بود ..
اون می گفت : به زحمت وارد ساختمون شدم و دونفر با من اومدن توی پارگینگ و صابر رو بالای سرت دیدم که از ترس نمی دونست چیکار کنم ..
دیگه نفهمیدم چیکار می کنم شروع کردم اونو زدن ولی صابر اصلا از خودش دفاع نمی کرد ...
مردم زنگ زدن آمبولانس تو رو بردیم بیمارستان و بعد آذین و مامان و بابا رو خبر کردم ....
توی بیمارستان اولین چیزی که از رامین می پرسن اینکه تا حالا بچه سقط کرده بوده ؟
رامین هاج و واج نگاه می کنه ...و از شدت ناراحتی گریه اش می گیره ....
میگه یکی اونو زده و سرش خورده به دیوار خانم ...
منو بستر می کنن و بدون آزمایش حدس می زنن که من بچه سقط کردم و این حرف رو به مامان و بابا می زنن بدون اینکه واقعا بدونن چه اتفاقی برای من افتاده ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نهم- بخش هشتم گفتم : برای اینکه دوست پسرت اومده خواستگاری من و ق
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش دهم
وقتی بعد از بیست و چهار ساعت من به هوش اومدم وچشمم رو باز کردم در حالیکه کسی امیدی به زنده موندنم نداشت ..هر چهار نفر اونا رو دیدم با چشمانی اشک آلود اشتیاقی برای بهوش اومدنم نداشتن ....
و هیچکدوم جلوی تختم نمی اومدن و با افسوس آه از دور منو نگاه می کردن ..
پرستار گفت : خدا رو شکر حالش بهتره انشالله تا فردا خطر رفع میشه ..
ناراحتش نکنین دیگه براش خوب نیست ؛ کاریه که شده ..بچه ام که افتاده ..
من اونجا نفهمیدم در مورد چی حرف می زنن ..با لب های خشک شده گفتم " مامان ؟
بشدت به گریه افتاد و از اتاق رفت بیرون ..بابا هم دنبالش ..
گفتم : چی شده آذین بهم میگین چی شده ؟
با رامین اومدن کنار تختم ...
آذین گفت : نمی دونم تو باید بگی
گفتم : یادم نیست چی شد تو بگو برای چی مامان و بابا و تو با من قهر کردین ...
اونم شروع کرد به گریه کردن که مگه ازت نپرسیدم دست بهت زد یا نه ؟ تو مگه جون ملیکا رو قسم نخوردی ؟ چرا به ما نگفتی حامله شدی ؟
گفتم : این شر و ور ا چیه میگی ..من بهت دروغ نگفتم ..
به خدا کسی دست به من نزده ..حامله چیه ؟ کی همچین حرفی زده ؟ اینجا بیمارستانه بگین آزمایش کنن چرا بی خودی بهم تهمت می زنین ؟
ادامه دارد
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش اول
آذین گفت : الهی فدات بشم عزیز دلم از خودم که در نمیارم اگر حامله نبودی چرا اون طور شدی ؟
با تمام نیرویی که نداشتم و یک دستم سُرم بود و دست دیگه ام خون تزریق می کردن داد زدم این حرفو بهم نزن ...تو رو خدا ..
کدوم خری این تهمت رو به من زده ؟ باید ثابت کنین اگر من راست گفته باشم تو روی هیچ کدومتون نگاه نمی کنم ...چرا بهم اعتماد ندارین؟
گفت : خدا کنه تو راست بگی هنوز معلوم نیست باید صبر کنیم حالت بهتر بشه ؛؛
الانم نمی دونیم چی شده کسی به ما نگفته ؛دکتری که اونشب توی بیمارستان بود ؛وقتی وضعیت تو رو دیده بود از رامین پرسید حالمه بوده ؟
ما هم فقط حدس زدیم .. و نگرانیم ..
گفتم :شما ها خجالت نمی کشین برای چی همچین حدسی زدین چرا این فکر رو می کنین ؟ ...
رامین گفت : برای همین کارات تو اصلا تو پارگینگ خونه ی اون مرتیکه چیکار می کردی ؟ گفته بودی میای خونه ی ما برای چی از اونجا سر در آوردی ؟
گفتم : اینو براتون تعریف می کنم میگم چرا رفتم و هزار بار هم معذرت می خوام ولی اینکه به من توهین می کنین تهمت می زنین رو نمی تونم قبول کنم ...
ای بابا دکتر فقط از تو یک سئوال کرده ببین چه شری به پا کردی ؟
رامین گفت : والله خیلی رو داری دلبر حالا من بدهکارم شدم ؟..حرفی که دکتر به من زد رو گفتم همین ....
گفتم بگو مامان بیاد می خوام باهاش حرف بزنم اشتباه کردی من کار بدی نکردم حتما دکترام اینو می فهمن چیزی نیست که معلوم نشه ...
آذین گفت : الان خیلی ناراحتن ؛ خدا کنه تو راست گفته باشی ..پس باید بریم پیش یک دکتر زنان ...
گفتم : نه تو رو خدا این کارو با من نکنین ..خواهش می کنم به حرفم اعتماد کنین ...آزمایش خون هم نشون میده چرا می خواین اذیتم کنین ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نهم- بخش دهم وقتی بعد از بیست و چهار ساعت من به هوش اومدم وچشمم ر
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش دوم
اصلا نمی خوام هر طوری دوست دارین فکر کنین من خودم می دونم که کار بدی نکردم ..
اون پسره بیعشور, اونقدر منو اذیت کرد هیچ کدومتون یک کلمه حرف نزدین ..اون بابای من همه ی هارت و پورتش مال منه ..
حتی مادرِ اون عوضی وقتی به مامان زنگ زد یک کلمه ازش نپرسید برای چی پسرتون این کارو کرد ..چرا ؟ من لیاقتم این بود؟ ..
منم خودم تصمیم گرفتم برم و حسابشو برسم ...
رامین با عصبانیت گفت : حالا حسابشو رسیدی ؟ آخه تو با خودت فکر نمی کنی بابا بره چی به اون نره خر بگه ؟ می دونی اون در جوابش چی میگه؟ ...
دلبر یکم به خودت بیا ..اون می تونه بگه برین دختر خودتون رو جمع کنین توی آپارتمان من چیکار می کرد ؟
بعد بابا باید از خجالت سرشو بندازه پایین بیاد بیرون ...
مامان به مادرش چی می گفت ؟ اگر اون زن می گفت : برین جلوی دختر تون رو بگیرن چی براش میموند ؟ ...بسه دیگه قبول کن اشتباه می کنی ...
همش می خوای گناهت رو بندازی گردن دیگران ..یک بار شد بگی غلط کردم ..ای بابا ...و همینطور که حرص می خورد از در اتاق بیرون رفت ...
چشمم رو هم گذاشتم ..از عصبانیت رامین فهمیده بودم ؛؛همشون در موردم چطوری فکر می کنن ..
اون زمان نه قدرتشو داشتم که توضیح بدم نه اونا حرفم رو قبول می کردن ..این بود که ساکت شدم ..
#ناهید_گلکار
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش سوم
سه روز توی بیمارستان موندم ..جز آذین که گهگاهی با من حرف می زد بقیه مثل یک مجرم باهام رفتار می کردن ....
و صابر هنوز باز داشت بود و دادگاهش تشکیل نشده بود ..ولی خانواده ی من حاضر نبودن پی گیر قضیه بشن می گفتن خجالت می کشیم ...
اونجا پارگینگ خونه ی صابر بود و این من بودم که رفتم سراغش ..پس با قصد قبلی این کارو نکرده ...
روز سوم مامان اومد به من گفت : ببین دلبر اگر واقعا راست میگی قبولن کن تا اینجا هستی دکتر تو رو معاینه کنه ...
گفتم: راست نمیگم برین هر کاری می خواین بکنین ..من اجازه نمیدم ؛؛یک ذره رحم توی دلتون هست ؟میگم نبوده ؛ یاحرف منو قبول کنین یا توی خیالات خودتون بمونین ..
گفت : ببین چی بهت میگم ..الان رامین فهمیده؛ خانواده اش فهمیدن ..خاله ات؛ عمه هات ..همه فکر می کنن تو حامله بودی یک کلاغ چهل کلاغ شده ؛
من می دونم تو راست میگی اگر حتم نداشتم بهت نمی گفتم این کارو بکنی ..
بد تو رو که نمی خوام ...ولی دیگه چاره ای نداریم نباید این لکه ی ننگ از دامنت پاک بشه ؟ جز این نمیشه تو صدی که قسم بخوری منم که مادرت هستم شک می کنم با این وضعی که اون روز اومدی خونه اینم مال این دفعه ..
خودتو بزار جای ما تو اگر بودی شک نمی کردی ؟ چه به برسه به بقیه ....
گریه کردم؛ التماس کردم ..مامان ؛؛نه؛؛ کسی تا حالا دست به من نزده چرا می خوای این کارو با من بکنی تو رو خدا جلوی همه وایستا و بگو دخترم پاکه ..
این کاری که شما ها می کنین یعنی به من اعتماد ندارین ...از دکتر بپرس راه دیگه ای نداره ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_دهم- بخش چهارم مامان با بی حوصلگی و غصه رفت و منو با هزار درد تنه
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش پنجم
تا موقعی که دانشگاه ها باز شد من مدام خوابیده بودم به یک جا خیره می شدم حتی توی دانشگاه هم حالم بهتر نشد یک روز در میون میرفتم و هیچی برام اهمیت نداشت ...
تا یک روز آذین از یک دکتر روانشناس وقت گرفت و با مامان منو بردن پیش اون ...
در حالیکه فکر می کردن زبونم بند اومده به محض اینکه جلوی دکتر نشستم پرسیدم : آقای دکتر ماه روی آدما چه اثری داره می تونین راهنماییم کنین ...
دکتر که یک مرد جا افتاده بود ..
با یک لبخند از جاش بلند شد و اومد روبروی من نشست و پرسید : تو که خودت دانشگاهی هستی برای چی نمی دونی ؟ فکر می کنی روی تو اثر داره ؟
گفتم : فکر می کنم ..همیشه می خواستم از یکی بپرسم ولی یادم میرفت درست همون شب هایی که ماه شب قرص کامل میشه حال منم دگرگون میشه بیقرار و پریشونم ....
گفت : درسته ..البته تحقیقات زیادی انجام شده ولی اثر ماه روی همه ی چیزاهایی که روی کره زمین هست یکسان نیست ..به خصوص روی آدم ها ..
جز و مد رو که میشناسی ؟ حتی جز و مد هم روی آبهای کره زمین یکسان عمل نمی کنه بعضی دریا ها و اقیانوس ها سه سانت و در جاهایی تا پونزده سانت بالا میاد ..
تحقیق نشون میده هفتاد در صد جرم و جنایت ها در دنیا وقتی اتفاق میفته که ماه قرص کامل باشه ...
حتی تولد نوزدان هم در این شب ها بیشتر به اتفاق میفته ..در واقع ماه اثرش اینطوری که آنچنان رو آنچنان تر می کند ..
تا کسی آمادگی کاری رو نداشته باشه نمیشه ...حالا تو بگو برای چی همچین فکری کردی تا بیشتر برات توضیح بدم ....
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش ششم
همینطور که مامان و آذین نشسته بودن خلاصه ی جریان خودم رو براش تعریف کردم ...
و گفتم : دکتر من با کسی مشکل ندارم ...مشکلم خودم هستم نمی دونم با این رفتارم که به نظر همه نا خوشاینده چیکار کنم ؟
نه میتونم آدم مطیعی باشم که تنها نرم ..لباسی رو که اونا می خوان تنم کنم بلند حرف نزنم ..آروم و سر براه باشم ..نه دیگه می تونم این وضع رو تحمل کنم ..
خیلی اذیت میشم..شما به من بگو چطوری می تونم از شر اثر ماه خلاص بشم ؟
گفت : راه داره ولی خوب دائمی نیست گاهی باید منتظر یک چیزایی باشی ولی اگر بدونی چی بهت میگذره زیاد کار سختی نیست ...
تو همیشه باید مراقب باشی ..بدن تو کاریزمای قوی داره بطور ساده الکتریسته ی بدنت فعال تر از آدم های دیگه است ... برای همین آروم و قرار نداری ؛
خاصیت وجودت اینه ...اول خودت رو بشناس بعد به راحتی باهاش کنار میای ..کاش زود تر اومده بودی ؛ چون میشه حتی با خوردن بعضی غذا ها شدت اونو کم کرد ..
دارو نخور چون هر دارویی عوارض جانبی خودشو داره و تو بهتره توی این سن و سال نخوری ...ببینم حتما شوکولات زیاد مصرف می کنی ؟
گفتم بله آقای دکتر
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش هفتم
گفت : شوکولات ؛ شیرینی ؛ نبات ؛ فلفل زنجبیل ؛ دارچین ؛ گل پر ممنوع .. و فقط از این دستور غذایی من استفاده می کنی ...
گوشت تو بیشتر باید ماهی و میگو باشه ...شب های مهتابی حتما یک لیوان شیر یا یک کاسه ماست بخور تا خواب آرومی داشته باشی و توی اتاقی که می خوابی حد المکان پنجره نداشته باشه ..و اگر داشت یک پارچه ی زخیم جلوش می زنی ..
تنهایی زیر نور مهتاب راه نمی ری ..اون چیزایی که به ذهنت می رسه نباید باعث بشه گول بخوری چون همیشه صحت نداره و ممکنه از آشفتگی و فشاری باشه که به مغزت میاد ...
گاهی هم درسته توی طبیعت چیزِ غیر عادی نیست ..
خیلی از آدما اینطورین ..
خواب هایی می ببین که فرداش صحت پیدا می کنه و من زیاد به این موارد بر خوردم ...ولی تو بهتره ازش دور کنی خداوند اگر می خواست ما از آینده با خبر بشیم خودش این نیرو رو در بدن ما می ذاشت مثل همه ی اون چیزایی که بهمون داده ..
پس خودتو بشناس با فعالیت زیاد مغزی و بدنی انرژی تو کم میشه و اثر نور ماه هم به حد اقل می رسه ..و مثل خیلی ها که متوجه اش نیستن توام نمیشی ..
و شایدم یادت بره ...تا می تونی مطالعه و ورزش و دستور غذایی که برات می نویسم رو انجام بده ..
حالا بگو چرا نمی خوای با خانوادت حرف بزنی خانم دکتر ؟
گفتم : ای بابا کو حالا تا دکتر شدن من ..برای اینکه درکم نکردن براتون که تعریف کردم ..
گفت : نشد دیگه اونا هم حتی تصورشو نمی کردن که ممکنه کارای تو ارادی نبوده ..اگر حرف نزنی افسرده میشی و بعد درمان اون دیگه خیلی سخت میشه ..این کارو به خاطر خودت بکن .
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_دهم- بخش پنجم تا موقعی که دانشگاه ها باز شد من مدام خوابیده بودم
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش هشتم
بعد رو کرد به مامان که حیرت زده به من نگاه می کرد گفت : خوب مادر گرامی دلبر خانم پس شما یک دختر تیز هوش مادب ...با وقار ؛ حرف گوش کن و نمره ی بیست بگیر می خواین ..
.چون شما اینطور می خواین پس اگر هر کس بهش آسیب زد چون مرده و حق داره هر کاری دلش می خواد بکنه ..
دختر خودت رو مقصر دونستی ..چون از خط قرمز شما پاشو فراتر گذاشته ...
جنس مخالف برای ذهن کنجکاو دختر تون شده بود همه ی آرزوش ..شاید خودشم نمی دونست ولی راه فرار از قفسی که شما براش ساختین همونی بود که انتخاب کرد . و من می دونم از روی خیر خواهی پدری در کنارش بود که به جای آغوش امن الهه ی ترس دختر تون شد ...
خانم محترم همون قدر که نمیشه توقع داشت و دور از ذهن هست که شما مثل من فکر کنین دلبر هم نمی تونه مثل آذین خانم باشه ..
اصلا چه لزومی داشته ؟ این شما بودید که اونا رو متفاوت به دنیا آوردین...
دختر شما با هوشه اگر باهاش درست رفتار کنین خوب و بد رو تشخیص میده ..و چیزی که شما اصلا بهش توجه ندارین بزرگ شدن اونه الان شما نباید براش تصمیم بگیرین چیکار کنه و چیکار نکنه بزارین خودش پای خطا هایی خودش بایسته این طور که من فهمیدم به خاطر علاقه به شما اعتماد به نفسش هم کم شده..
لطفا ادامه ندین بزارین زندگی کنه به جرم زن بودن زنده بگورش نکنین ... تعجب می کنم شما الان جزو نادر کسانی هستین که اینطور رفتار می کنین ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش نهم
از حرفای دکتر خیلی خوشم اومده بود و دلم می خواست بازم برای خودم یاد آوردی کنم ولی یک مرتبه دستی روی صورتم کشیده شد ..هراسون چشمم رو باز کردم و از جام پریدم ...
آذین بود گفت : دیدم خواب نیستی ..همش وول می خوردی ؛ترسیدم دوباره به خودت فشار بیاری ؛ حالت بد میشه ها ؟ واقعا که خیلی رو داره .خجالت نمی کشه دوباره سر و کله اش پیدا شده ...
تو تازه داری یکم بهتر میشی ...یک وقت گولشو نخوری ؛
گفتم : نه بابا گول چیه مگه دیگه احمق باشم ...ولی می ترسم چون دوماه زندانش کردیم بخواد ازم انتقام بگیره ...
گفت : تو بدون خبر ما کاری نکن بابا و رامین حواسوشون هست ...پاشو بیا شام حاضره ..
گفتم ببخشید اصلا کمکت نکردم ..
گفت : تو خوب باش بگو و بخند این برای من از همه چیز مهمتره ...
آخر شب همه توی ایوون نشسته بودیم و نسکافه می خوردیم که آقای اسدی زنگ زد و رامین و ما رو به ویلای خودشون دعوت کرد برای ناهار فردا ...
اصلا دلم نمی خواست برم ولی چیزی نگفتم تا مثل همیشه ضد حالشون نشم ...
گفتن ویلا لب دریاست ..
خوب منم فکر کردم وقتم رو کنار ساحل میگذرونم ... و به کار اونا کاری ندارم ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش دهم
روز بعد ما تا حاضر شدیم طول کشید و نزدیک ساعت یک رسیدیم ویلای زهره خانم ولی پارسا در و باز کرد ...
ماهان رو پای من نشسته بود سرمو گذاشتم توی پشت اون تا چشمم بهش نیفته ...
پارسا مرد معمولی بود با قد متوسط ریش و سیبل داشت و موهاش مقداری بلند بود ..ومثل روز قبل لباس مشکی پوشیده بود .
حتی وقتی پیاده شدیم من عمدا بهش سلام نکردم و ندیده گرفتمش نمی خواستم بازم نگاه اونو تحمل کنم ...
با هم رفتیم توی حیاطی که مشرف به دریا بود که با یک در نرده ای آهنی از ساحل جدا می شد ..میز گذاشته بودن و بساط کباب هم روبراه بود ..
وقتی با مادر پارسا سلام علیک کردم و دست دادم به فکرم رسید از دلش در بیارم همینطور که دستش توی دستم بود گفتم : ببخشید من شرمنده ام .. اون روز من شما رو نمیشناختم ..
ولی به هر حال کار بدی کردم اما عمدی نبود ..باز عذر می خوام شما هم خانمی کردین ...
خنده ی صدا داری کرد و گفت : نه بابا این حرفا چیه؟ چیزی نگفتی دخترم ..می فهمم منم جدی نگرفتم بهش فکر نکن ...
دشمنت شرمنده باشه ..
زهره خانم سینی جوجه ها دستش بود و داشت میرفت سراغ آتیش ..
گفتم بدین به من دوست دارم ، کباب درست کنم ..
گفت : عزیزم زحمتت میشه ...ازش گرفتم و بردم کنار منقل که آقای اسدی داشت ذغال ها رو باد می زد ...
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_دهم- بخش هشتم بعد رو کرد به مامان که حیرت زده به من نگاه می کرد
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_یازدهم- بخش اول
هوا نیمه ابری و خیلی لطیف بود ..بوی ذغال و نم هوا و چایی تازه دم و صدای خنده و بازی بچه ها بهم یک حس خوبی داد ..
نمی دونم چرا اون روز بعد از مدت ها حالم بهتر بود و احساس می کردم به زندگی عادی برگشتم ..
با ذوق و شوق کباب ها گذاشتم روی آتیش ..از اون طغیانی که همیشه توی وجودم حس می کردم خبری نبود ..
آقای اسدی همین طور که ذغال ها رو باد می زد گفت : دلبر خانم ما منتظریم ببینیم کی مطب می زنی؟
باید اول دندون های منو درست کنین وپولم نگیرین
گفتم : به نظرم برین دندون ها تون رو درست کنین : منتظر من نشین اووو.. موقعی که من مطب بزنم باید یک دست مصنوعی بخرین چون خیلی مونده تا اونجا
خندید و گفت : مجانی باشه مصنوعی باشه ..
اصلا چرا مصنوعی خوب صبر می کنم برام ایمپلنت کنی ...
گفتم : البته به دوره ی آموزشی که برسیم دستیار میشیم اون موقع می تونم شما رو ببرم و روی دندون شما اوستا بشم ...
گفت : آره اتفاقا من شنیدم خیلی هم بهتر میشه چون دقت می کنین و تحت نظارت استادتون هستین دندون ما رو خوب درست می کنین
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_یازدهم- بخش دوم
بابا که اومده بود اون نزدیک و حرفای ما رو گوش می کرد، گفت : بی خودی از الان وقت نگیرین من توی نوبت ایستادم ..اول باید دندون باباشو درست کنه ...
و اینطوری همه توی بحث ما شرکت کردن و هر کسی چیزی می گفت ولی پارسا ساکت بود و چشمش به بچه ها که یک وقت نرن لب دریا و متوجه نشه ....
بعد دست پدرام رو گرفت و با خودش آورد و توی همین حال نگاهی به من انداخت ؛
همون نگاهی که انگار از من متنفره ....داشت لباس پدرام که چهار سالش بود عوض می کرد و به آرومی گفت : بابا جون دیگه خودتو کثیف نکن این جا دیگه لباس نداری ...
یک بار دیگه من منقلب شدم حرصم گرفته بود دلم نمی خواست از کنار این موضوع رد بشم و به روی خودم نیارم .
حتی اگر شده ناراحتش کنم باید می فهمیدم اون احمق برای چی منو اینطوری نگاه می کنه ...
بعد از ناهار با بچه ها رفتم لب دریا ..که هم خودم حال و هوایی عوض کنم هم مراقب بچه ها باشم ...
بلند گفتم : بچه ها کفش هاتونو در بیارین ... ببینم کی ماسه بیشتر اینجا جمع می کنه می خوایم قلعه بسازیم اینطوری ماسه ها رو بکشین اینجا جمع بشه .... زود باشین؛؛
همه با هم ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_یازدهم- بخش سوم
بچه ها با ذوق و شوق در حالیکه می خندیدن و خوشحال بودن .
ماسه رو با دست هل می دادن که یک جا جمع کنیم بعد ما تپه ی بزرگی از ماسه داشتیم ..
در حالیکه مثل اونا ذوق می کردم ...دورش نشستیم وشروع کردیم به ساختن قلعه ....
اونطوری که فکر می کردم نشد ولی سر و صورت لباس هامون پر شده بود از ماسه ,, و من می دیدم که پدرام از همه بیشتر ذوق می کنه و اشتیاق داشت اون قلعه خوب از آب در بیاد .
همینکه قلعه ما یک شکلی به خودش گرفت گفتم : حالا یک قصه داریم ..و ما میشیم قهرمان های اون قصه ..
پدرام پادشاه باشه ..
ماهان شوالیه ..
ملیکا ملکه پریا دختر پادشاه؛
ماهان پرسید : خاله پس تو چی ؟می خوای چی باشی ؟
گفتم : منم وزیر پادشاه میشم ..که وقتی شوالیه اومد دختر پادشاه رو ببره بد جنسی کنم و باهاش بجنگم .....
دیالوگ ها رو من می گفتم و اونا هم اجرا می کردن ..
قرار بود شوالیه بیاد و دختر پادشاه رو با خودش ببره در حالیکه پادشاه وزیر رو مامور کرده بودجلوشو بگیره ...
من که دختر رویایی و خیال پردازی بودم چنان غرق قصه شده بودم که بچه ها هم باورشون شده بود .
خیلی جدی بازی می کردیم و نفهمیدیم که پارسا بالای سرمون ایستاده و تماشا می کنه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_یازدهم- بخش اول هوا نیمه ابری و خیلی لطیف بود ..بوی ذغال و نم هو
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_یازدهم- بخش چهارم
پدرام روبروش بود یک مرتبه گفت : بابا توام بیا بازی ؟..
تازه متوجه ی پارسا شدم و از جام بلند شدم گفتم شما ها بازی کنین
پارسا گفت : پدر سوخته مگه نگفتم لباست رو کثیف نکن ... دیگه لباس تمیز نداری
گفتم : اگر لباسش کثیف باشه مثلا چی میشه ؟ گفت : خوب بد میشه ...باید یاد بگیره مرتب باشه ..
از صبح این بار چهارمه لباسشو عوض می کنم ...
گفتم: اولین نشانه های اسارت بچه از طرف پدر ...به نظرم بزارین راحت باشن ..چرا باید همونی بشه که بزرگتر ها دوست دارن ؟ ...
بچه ها از حرف من خوششون اومده بود و می گفتن آره بابا بزارین راحت باشیم می خوایم بازی کنیم ..
فرصت خوبی بود که ازش بپرسم برای چی اونطوری منو نگاه می کنه ...
دستهامو تکون دادم و مالیدم به شلوارم تا ماسه ها بریزه ..
پارسا نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : ببین تو رو خدا خودتون از همه بیشتر کثیف شدین ..
گفتم : آره بیشتر نمی شد وگرنه دلم می خواست روی ماسه ها غلت بزنم ...
یک پوزخند زد و گفت : عجب درست حدس زدم ؛ هنوز خیلی بچه ای ..
با لحن تندی پرسیدم : اوه ..پس شما به یک بچه اون طور بد نگاه می کنین ؟ نمیگی تو روحیه اش اثر می زاره ؟
گفت :ای بابا شوخی کردم ؛ من کی بد نگاه کردم ؟
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_یازدهم- بخش پنجم
نمی دونم چرا این استنباط رو کردین ؟بچه بودن چیز بدی نیست , آدم هایی که روحیه خوبی دارن مثل بچه ها هستن ...
به هر حال مهم نیست ... و خیره شد به دریا
و ادامه داد ..برای بزرگ شدن گذشت سالها نمی تونه به آدم کمک کنه اگر در جا بزنی بزرگ نمیشی یک وقت نگاه می کنی می ببینی هشتاد سالته ولی فکرت بچه است وبا تو رشد نکرده ...
گفتم به نظرتون من فکرم رشد نکرده ؟اونوقت عقیده دارین فکر شما رشد کرده که به خودتون اجازه میدین به من این حرفا رو بزنین ؟
اصلا در مورد من شما چی می دونی که اینطوری قضاوت می کنین؟
با خونسردی در حالیکه دستهاش توی جیبش بود شونه هاشو بالا انداخت و گفت : چیز زیادی نمی دونم ..
ولی آشفتگی و بی قراری ..غیظ و حرص خوردن های بی ثمر نشونه ی بزرگ نشدن عقل آدمه ..به نظرم شما حیف میشین که توی چهار چوبِ ؛؛ اون چی گفت و من چی جواب دادم ،، زندگی تون رو هدر بدین ....
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_یازدهم- بخش ششم
گفتم : می دونم برای چی اینا رو میگین اینا نظر رامینه ؛؛ پس اون همه ی زندگی منو برای شما تعریف کرده ..
ولی این دیدگاه اونه و شما اگر ادعا دارین که فکرتون رشد کرده ؛ نباید زود در مورد کسی قضاوت کنین ..
گفت : به والله رامین به من چیزی نگفته ..گاهی ازتون تعریف می کنه ..از هوش و استعداد شما میگه و بهتون افتخار می کنه ؛؛
باور کنین ...چیزی که خودم دیدم میگم ..
قضاوت هم نمی کنم ..اصلا مگه من کیم ؟ به من ربطی نداره ..
برای شما هم نباید مهم باشه ..نمی دونم چرا اینقدر روی نگاه ها و حرفا حساسی ..به نظرم ول کن و بچسب به خودت ...
من یک پیشنهاد دارم برای شما البته می خواستم اول با پدرتون در میون بزارم ..
ولی فکر کردم این شما هستین که مهمی و باید تصمیم بگیرین ...
پرسیدم : واقعا ؟ چه پیشنهادی ؟
گفت : من کتاب فروشی دارم می دونستین ... خودمم نویسنده هستم ... البته تا حالا بیشتر برای دل خودم می نوشتم ..با چند تا مجله هم کار می کنم ..
گاهی هم یک گزارش هایی تهیه می کنم ..اما چیزی که می خوام بهتون بگم اینه ...دلتون می خواد نیمه وقت پیش من کار کنین ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_یازدهم- بخش چهارم پدرام روبروش بود یک مرتبه گفت : بابا توام بیا ب
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_یازدهم- بخش هفتم
اومدم اعتراض کنم گفت : ..می دونم ..می دونم شما دندونپزشک هستین و کم کم باید برین دستیار بشین ولی یک مدت بیاین و دنیای دیگه ای رو تجربه کنین ...
میون کتاب ها و نویسنده ها ؛ شاعرا ؛ عقاید مختلف روانشناختی و منطق و فلسفه گشتی بزنین ..
باور کنین برای خودتون میگم ....من بیشتر بعد از ظهر ها کار دارم و گاهی مجبور میشم کتابفروشی رو ببندم ...
گفتم : چرا یک نفر رو نمیارین کمکتون کنه ؟ گفت : حالا دارم به شما پیشنهاد میدم ....
گفتم : نمی دونم ..باید فکر کنم ..
گفت : باشه اگر دلتون خواست به رامین بگین به من خبر بده ...
و سرشو انداخت پایین وگفت : به حرف دیگران اهمیت ندین مانع بزرگ شدن آدم میشن .....
و رفت دست بچه هاشو گرفت برد تا تمیزشون کنه ....
منم ملیکا و ماهان رو بردم ..ما پشت سر اونا بودیم برنگشت ما رو نگاه کنه و با هم بریم ..
خیلی آروم و خونسرد بود برعکس من که با هیجان حرف می زدم و مرتب صدام بالا و پایین می رفت ...
ریتم صداشو عوض نمی کرد ...دلم می خواست یک طوری خودمو بهش ثابت کنم ..ازش جلوبزنم و مسخره اش کنم ....
داشتم به پیشنهادش فکر می کردم شایدم اون راست می گفت و من باید تغییری توی زندگیم می دادم ..
بدم نمی اومد مدتی کار کنم اونم توی یک کتابفروشی ...
ولی نه پیش پارسا نگاه بدی داشت و زبون تند و این با روحیه من سازگاری نداشت ....
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_یازدهم- بخش هشتم
دست و صورتِ بچه ها رو شستم و بعد خودمو ..
ماسه ها رو تا اونجایی که ممکن بود از سر و روم پاک کردم و رفتم به اتاقی که وسایلمون اونجا بود ..تا بلوزم رو عوض کنم ...
صدای دینگ؛ دینگِ پیام تلفنم رو شناختم که از کیف مامان شنیده می شد ...
فورا درش آوردم و نگاه کردم ..صابر پیام داده بود ...
دلبر من شمالم ویلای آذین خانم رو پیدا کردم ..یک چیزی هست که باید بهت بگم ..لطفا جواب بده قرار بزاریم ...
پیام دوم ..
دلبر عزیزم غلط کردم منو ببخش پشت ویلای آذینم بیا ببینمت ...
ساعت شش ....
پیام سوم ..تا تو رو نبینم از اینجا نمیرم حتی اگر منو بکشن ..خواهش می کنم بیا این ویلایی که امروز اومدین اون طرف خیابون پشت درخت منتظرت هستم لطفا بیا کارت دارم ....
پیام چهارم ..داره شب میشه فقط دودقیقه ببینمت میرم ...
قلبم تند می زد و دستم یخ کرده بود ..
گوشی توی دستم بود رفتم از ویلا بیرون و رامین رو صدا کردم در حالیکه توجه بقیه جلب شده بود و گفتم : بگیر نگاه کن ..
پیام ها رو خوند ..
گفتم : حالا چیکار کنیم به بابا نگو عصبانی میشه ...
گفت : مرسی دلبر که بهم اعتماد کردی ..بزارش به عهده ی من ..تو دخالت نکن ...
تو اینجا باش من میرم باهاش حرف می زنم ...
نیای جلو ما که نمی دونیم چه منظوری داره ولی من فکر می کنم برای تو نقشه کشیده ...
سوئیچ ماشین رو بر داشت و سوار شد ...آذین دوید جلو که رامین کجا رفت ؟ چی شده دلبر ؟ ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دوازدهم- بخش اول
مامان هراسون اومد و پرسید چی شده رامین کجا رفت ...
گوشی رو دادم به آذین و گفتم: خودت ببین ..
بابا هم خودشو رسوند و گوشی رو تقریبا از دست آذین قاپ زد و نگاه کرد ..
درست بلد نبود پیامشو باز کنه ..فقط گفت :باز اون پسره ی احمق زنگ زده ؟
آذین گفت : نمی دونم بدین به من ببینم چی شده ؟ حرف بزن دلبر خودت بگو ؟
گفتم : دادم بهت بخون دیگه ؛؛پیام هاشو باز کن صابر پیام داده انگار اومده ما رو پیدا کرده ..
من به رامین نشون دادم فردا نگه چرا به من نگفتی ....
از سر و صدای ما بقیه هم اومدن جلو و بابا بدون ملاحظه سر من داد زد تو آدرس اینجا رو بهش دادی ؟
گفتم : شروع نکن بابا خود رامین بهش گفته بود این حوالی ویلا داره من حرفی نزدم ..
در حالیکه دستش می لرزید گوشی رو گذاشت تو جیبشو گفت : الان میرم خودم حسابشو میرسم غلط می کنه دنبال ما راه افتاده ...مرتیکه ی عوضی ..
آقای اسدی گفت : شما نمی خواد بیاین , منو پارسا میریم ..
نگران نباشین قشون کشی که نکرده یک نفره از عهده اش بر میایم ....و با پارسا راه افتادن ...
و من متوجه شدم همه ی اونا یی که اونجا هستن از جریان من خبر دارن ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_یازدهم- بخش هفتم اومدم اعتراض کنم گفت : ..می دونم ..می دونم شما د
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دوازدهم- بخش دوم
پارسا همینطور که میرفت باز با خونسردی گفت : تو رو خدا آروم باشین اصلا چیز مهمی نیست ..
مثلا می خواد چیکار کنه چرا اینقدر عصبانی میشین ؟ ...
مادر مراقب بچه ها باش دوباره نرن سراغ دریا ..
بابا گفت : همین که تا اینجا دنبال ما اومده یعنی خیلی کاره بدی کرده .. شما نمی دونین چی به روز ما آورده ..خودم باید حق شو بزارم کف دستش ..و سه تایی رفتن .
دیگه چیزی نبود که از کسی پنهون کنیم مامان سرِ درد دلش باز شد با استرس شروع کرد ماجرا رو برای زهره خانم و مادر پارسا تعریف کردن ... که اون فقط یک خواستگار سمج نبوده و نیتش بَده ...
نمی خواستم حرفای مامان رو گوش کنم داشتم از خجالت میمردم ؛ از طرفی دلم شور می زد ؛ با آذین راه افتادیم بطرف در ویلا ...
اما ماشین رامین اومد تو و پارسا و آقای اسدی و بابا هم پیاده داشتن بر می گشتن ...
با عجله خودمون رو به اونا رسوندیم ... بابا بدون ملاحظه داشت برای پارسا و آقای اسدی تعریف می کرد ..ومن جمله ی آخرش رو شنیدیم که گفت : بچه از ناراحتی به خونریزی افتاد ..
دست آذین رو گرفتم و فشار دادم وگفتم : واقعا بابا نمی فهمه نباید این حرفا رو بزنه ؟ من از دست اینا چیکار کنم آذین ؟ به خدا دیگه جونم رو به لبم رسوندن ....
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دوازدهم- بخش سوم
بابای منو صد تا روانشناس هم نمی تونست معالجه کنه ..
هر وقت هر چی دلش می خواست و از دهنش در میومد می گفت ..بدون اینکه احساسات منو در نظر بگیره ... که من یک دختر بزرگ بودم و اونا هر چی می تونستن کوچیکم می کردن و در مقابل اعتراضم متهم به سرکشی و نا فرمانی می شدم ...
بعدا فهمیدم که همون مقداری هم که پارسا و آقای اسدی می دونستن رو بابا تعریف کرده نه رامین .....
رامین گفت : وقتی خواستم برم اونطرف جاده یک ماشین نوک مدادی دیدم فکر نمی کردم صابر باشه ...
فورا پا گذاشت روی گاز و رفت ...اون طرف جاده کسی نبود پس باید همون بوده باشه ...ما کسی رو ندیدیم ..
اونشب رو بابا اصلا نخوابیدو تا صبح گوشی من دستش بود تا اگر پیامی اومد بخونه ..و توی حیاط راه رفت ..
شاید اگر حساسیت بیش از اندازه ی اونا نبود من عین خیالم نمیشد ..
چون اون اوایل از صابر متنفر شده بودم ..ولی کم کم این حس هم از وجودم رفته بود و با خودم فکر کردم این من بودم که اشتباه کردم و باید تاوانش رو هم پس می دادم..
روز بعد بابا پاشو کرد توی یک کفش که می خواد برگرده و همین کارو هم کرد و سه تایی راه افتادیم به طرف تهران ...
اما تمام راه هر سه نفر مون مراقب دور اطراف بودیم که نکنه باز صابر ما رو تعقیب کنه ...
بابا می گفت : می ترسم یک وقت بلایی سر دلبر بیاره ..و اضطراب اون به منو و مامان هم منتقل می شد .
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دوازدهم- بخش چهارم
چند روز ی گذشت و خبری از صابر نشد ...
گوشی من دست بابا بود و از خودش جدا نمی کرد و حالا هم یاد گرفته بود که پیام ها رو چک کنه تا چند روز بعد باز صابر پیام داد که دلبر عزیزم ؛ عشقم , بیا یک جا ببینمت خواهش می کنم باید باهات حرف بزنم .....
بابا فورا براش پیام داد جرات داری بیا دم در تا حسابت رو برسم نامرد ..این بار میدمت دست پلیس تا حالا حالاها توی زندان آب خنک بخوری ....
با این پیام دیگه تلفن من هیچ صدایی ازش بلند نمی شد ...و دقیقا گوشی من شده بود مال بابا و ازش استفاده می کرد ..
اون روزا سیم کارت گرون بود و نمیشد به این سادگی عوضش کرد .
با اینکه مدت ها بود از صابر خبری نشده بود وقتی دانشگاه هم باز شد بابا اجازه نمی داد تنها از خونه بیرون برم .
از خونه تاکسی تلفنی می گرفت منو می برد دانشگاه و همون تاکسی سر موقع میومد دنبالم و بر می گشتم ...راستش با حرفایی که اونا می زدن من از سایه ی خودمم می ترسیدم ...
مدام منتظر بودم صابر بیاد سراغم ...و کلا پیشنهاد پارسا رو فراموش کردم ..
.تا امتحاناتم تموم شد .
اغلب بچه ها ی دندونپزشکی کار آموزشی توی دانشگاه و جا های دیگه رو بر داشتن ولی من هنوز آزاد نبودم که هر کاری دلم می خواد بکنم ....
چون بابا از این مراقب ها خسته شده بود و ازم خواست بزارم آب ها از آسیاب بیفته و دلواپس من نباشن ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_دوازدهم- بخش پنجم در واقع خودمم دلم نمی خواست بیشتر از این اونا ر
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دوازدهم- بخش هشتم
هنوز کارمون تموم نشده بود که دوتا دختر جوون همسن و سال من اومدن تو...
یکراست رفتن سراغ پارسا و کتاب خواستن ..برگشت و به من نگاه کرد ..
گفتم : تشریف بیارین من کمکتون می کنم ... یکم گیج بودم ولی کتاب رو با یکم زمان پیدا کردم و قیمتش رو نگاه کردم و بعدام فروختم و پولشو گرفتم ...
فکر می کردم شاهکار کردم و الانه که پارسا از هوش من تعریف کنه ..
ولی گفت : مشتری رو نباید معطل کنین ..باید طوری باشه که یکراست برین سراغ همون کتابی که می خوان مگر استثنا باشه ....
پارسا خونسرد و بی تفاوت بود و من بیشتر سعی می کردم تا رضایتشو جلب کنم
و اینطوری هر روز صبح با تاکسی خودمو می رسوندم به کتابفروشی و تا ساعت هشت و نه شب میموندم و اغلب بابا میومد دنبالم .
و پارسا وقتی که خاطرش جمع شد می تونم از عهده ی کار فروش بر بیام بیشتراوقات بعد از ظهر ها میرفت به دفتر مجله هایی که باهاشون کار می کرد ...
و یا اگر بود پشت میزش می نشست و می نوشت ...و برای من عجیب بود ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دوازدهم- بخش نهم
با وجود اینکه ظرف مدت کوتاهی همه کار یاد گرفته بودم هیچوقت نشنیدم که کلامی برای تشویق من زده باشه ..
اصلا زیاد با هم حرف نمی زدیم ..و گاهی احساس می کردم منو نادیده می گیره ...حتی گاهی که مشتری نبود و من می خواستم سر حرف رو باز کنم اون با یکی دو کلمه جواب می داد و باز هم سکوت می کرد ...
تا یک روز که پارسا توی مغازه نبود و من داشتم به مشتری کتاب نشون می دادم ..
یک مرتبه چشمم افتاد به پشت ویترین ..انگار برق بهم وصل کردن صابر رو دیدم ایستاده بود و منو نگاه می کرد ...
دستپاچه شدم واز مشتری پرسیدم : می خواین یا نه ؟لطفا زود تصمیم بگیرین ....
از بین کتاب هایی که روی پیشخون آورده بودم دوتا رو انتخاب کردن و پولشو دادن و رفتن ...
اما وقتی دوباره به ویترین نگاه کردم کسی رو ندیدم ..
دویدم دم مغازه و توی پاساژ رو نگاهی انداختم ...ندیدمش ..
برگشتم تو و درو قفل کردم ..
با خودم گفتم اگر مشتری اومد بازش می کنم ...
پارسا گفته بود اگر دیر رسیدم درو قفل کن و برو ..زنگ زدم تاکسی تلفنی تا زود تر تعطیل کنم ..که پارسا از راه رسید ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_دوازدهم- بخش دهم
گفت : چرا به این زودی می خواستی تعطیل کنی ؟ ...
گفتم : آقا پارسا راستش ترسیده بودم ..با اینکه فکر نمی کنم ترس داشته باشه ..
صابر رو دیدم می خواستم قبل از اینکه پاساژ خلوت بشه برم خونه ...
گفت : مطمئنی اینجا رو پیدا کرده ؟
گفتم : نمی دونم ..شایدم به نظرم اومده بود ..نه ..ولی فکر کنم واقعا دیدمش ....
گفت : بشین اینجا آروم باش ..من خودم می رسونمت ...
و رفت بیرون و تاکسی رو رد کرد و برگشت ....
چراغ ها رو خاموش کرد و درو قفل کردیم و از پاساژ اومدیم بیرون ..
یک مرتبه انگشتم رو گرفتم بالا و گفتم : اونجاست ..به خدا دیدمش ..و در یک چشم بر هم زدن غیب شد ...
پارسا نگاهی کرد و به من گفت : نترس ..من اینجام نمی زارم اتفاقی بیفته ..
الانم به پلیس خبر میدیم ولی اول باید باباتون در جریان باشه ..نمی خوام دلت رو بد کنم ولی منم فکر می کنم یک منظوری داره که از دور تو رو تحت نظر داره و پدرتون بی خودی نگران نمیشه ..
ادامه دارد🌸☺️
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_دوازدهم- بخش هشتم هنوز کارمون تموم نشده بود که دوتا دختر جوون همس
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_سیزدهم- بخش اول
احساس می کردم پارسا بیش از اندازه نگران شده و خیلی با احتیاط رفتار می کنه ..
نمی دونم چرا وقتی تحت حمایت اون خودمو دیدم حس خوبی بهم دست داد ..و کلا صابر رو فراموش کردم و تمام توجه ام به اون جلب شده بود ...
که با نگرانی به اطراف نگاه می کرد و اولین باری بود که خونسرد به نظر نمی رسید ...
قبل از اینکه راه بیفته گوشی خودشو داد به من و گفت به باباتون زنگ بزنین نیان دنبال شما و بگین که چه اتفاقی افتاده ..
یک وقت ناراحت نشن من شما رو می رسونم ...
گفتم : وای نه تو رو خدا اگر به بابا بگم دیگه نمی زاره من بیام کتابفروشی ...
با لحن جدی گفت : به هر حال باید بگیم ....
یکم مکث کردم و زنگ زدم و گفتم : بابا من دارم میام خونه با آقا پارسا میام ..
یک وقت شما راه نیفتین ...
پرسید : چرا زود تعطیل کردین ؟
گفتم صابر آمده بود جلو در مغازه ..حالا میام و براتون تعریف می کنم ....
پارسا همینطور که می پیچید توی خیابون اصلی گفت : شما فکر می کنی ازت چی می خواد ؟
گفتم : به خدا نمی دونم اصلا فکر می کنم خودشم نمی دونه چی می خواد ..مدت هاست که ازش خبری نداشتیم ؛دیگه همه چیز تموم شده بود ، حالا چرا دوباره سر و کله اش پیدا شده برای منم شده معما ...
پرسید : اختلافتون سر چی بود ؟
گفتم : اختلاف ؟ آقا پارسا بابام که سیر تا پیاز رو برای همه تعریف کرده ...اصلا موضوع اختلاف و این حرفا نبود یک آدم کلاه بر دار ی که دخترای پول دار رو گول می زد و از خونه و ماشینشون استفاده می کرد ، تا هم بتونه از این طریق کلاه یک عده رو بر داره و هم از دخترای دیگه سوءاستفاده کنه ...
الانم حدس می زنم به خاطر این دنبال من افتاده که فکر می کنه فردا من شغل خوبی دارم و آینده اش تامین میشه ..وگرنه چیز دیگه ای به نظرم نمی رسه
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_سیزدهم- بخش دوم
پارسا سکوت کرد و دیگه حرف نزد ...
در حالیکه فکر می کردم سر این موضوع کلی با هم بحث می کنیم اون سری تکون داد و تا خونه ی ما ساکت موند ..
وقتی رسیدیم بابا نبود مامانم هم دم در منتظر ما شده بود
گفت : بابات خیلی عصبانی بود و رفت سراغ پدر و مادرش بلکه جلوشو بگیرن ...
گفتم : ای بابا چقدر شلوغش می کنین ..بزارین بیاد جوابشو می گیره و میره ..دنیا که آخر نمیشه ..
مثلا می خواد چیکار کنه ؟
مامان حرف منو نشنیده گرفت و به پارسا گفت : باعث زحمت شما هم شدیم تشریف بیارین تو تا یزدانی بیاد ... خیلی وقته رفته ...
در حالیکه من اصلا فکر نمی کردم قبول کنه گفت : بله اگر مزاحم نیستم می خواستم ایشون رو ببینم ...
مامان فورا براش چایی آورد و زیر دستی گذاشت ....
ومن روبروش توی یک سکوت محض نشسته بودم ..
بشدت تو فکر بود و انگار وجود منو احساس نمی کرد ..حتی با مامان هم حرفی نمی زد و سه تایی چشم مون به تلویزیون بود تا بابا برگشت ...
از دیدن پارسا تعجب کرده بود و دست داد و نشست ..
پارسا گفت : چون دختر تون دست من امانت هست ..فکر کردم یکم با شما در این مورد حرف بزنم .
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_سیزدهم- بخش سوم
بابا گفت : چی بگم آقا پارسا ..رفتم در خونه ی پدرش و باهاش حرف زدم بنده های خدا از دست این پسر چه ها که نکشیدن .
. با شرمندگی به من گفت ..از اینکه به حرف مادرش و قول صابر گوش دادم و اومدم خواستگاری دلبر جان معذرت می خوام ..
باور کنین من و مادرش آدم های ساده و پاکی هستیم ..و فکر کردم سر براه شده ..
خوب منم یک پدرم خواستم خونه و زندگی تشکیل بده و دست از اون کارای خطر ناک بر داره ..ولی قسم می خورم اختیار کارای اونو ندارم ..نمی تونم جلوشو بگیرم ..
فقط تا می تونین دختر تون رو ازش دور نگه دارین ..
اومده به ما التماس کرده که دوباره بیام با شما حرف بزنیم ولی دیگه من زیر بار نرفتم ..
راستش این طور که گفته خاطر دختر شما رو خیلی می خواد ..ولی بازم بهتون میگم من یکی که تو کار این پسر موندم ...
والله نه مال حروم خورده نه ما توی تریبتش کوتاهی کردیم ..ولی وقتی افتاد توی این جامعه ی فاسد که همه چشمشون به تجملات و مال و منال همدیگه است این طوری شد ...
به جای درس خوندن افتاد دنبال دخترای مردم ....حتی دیپلمشو هم نگرفت ..ولی پول داده و برای خودش مدرک خریده تا به همه نشون بده و کلاه برداری کنه ....
اینا رو گفتم تا دیگه برای کار پسرم منو مواخذه نکنین ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_سیزدهم- بخش اول احساس می کردم پارسا بیش از اندازه نگران شده و
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_سیزدهم- بخش چهارم
خوب شما بگو آقا پارسا من دیگه چی می خواستم بگم به اون پدر ؟
این دختر من بود که حرفم رو گوش نکرد و این مرتیکه ی الاغ رو توی این خونه راه دادیم ...
پارسا گفت : راستش اومدم بهتون بگم که چند روز پیش یکی از مغازه دار های پاساژما به من گفت یکی مراقب کتابفروشیه و همش میاد و سرک می کشه ...
نمی تونستم نگران نباشم .. گفتم شما رو در جریان بزارم ..
بابا گفت : پس دیگه دلبر نباید بیاد کتابفروشی مزاحم شما هم میشیم ...
پارسا گفت : آقای یزدانی این که راه حل نمیشه ..وقتی تا شمال دنبال شما اومده ..ببخشید فضولی می کنم تو خونه تون هم امنیت نداره شما صبح میرین سر کار توی خونه تنهاست اقلا اونجا من هستم ...
باید خودشو پیدا کنیم و باهاش حرف بزنیم یا بدیمش دست پلیس ..
دلبر خانم رو که نمی تونیم حبس کنیم که از زندگی کردن بیفته .. فردا دانشگاه باز میشه اونوقت چیکار می کنین ..
من فعلا یک مدت خودم میام دنبال ایشون و خودمم بر می گردونم ..و نمی زارم تنها توی کتابفروشی بمونن ..
البته بازم صلاح خودتونه ..من فقط پیشنهاد دادم ..
گفتم : من کارمو دوست دارم بابا خواهش می کنم قول میدم مراقب باشم و تنهایی بیرون نرم ...
بابا گفت : صبح ها مسیر ما طرف پایین شهره اگر بیام اونو برسونم توی ترافیک گیر می کنیم ..ولی شب خودم میام دنبالش ...
مامان گفت : راست میگه آقا پارسا منم وقتی تو خونه تنهاست می ترسم ..بهتر بره سر کار ....
و اینطوری صبح ها پارسا میومد و با هم میرفتیم کتابفروشی و بیشتر اوقات هم خودش برم می گردوند ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_سیزدهم- بخش پنجم
ولی حتی یک بارِ دیگه در مورد صابر ازم نپرسید و حرف نزد ..
اما در حالیکه وانمود می کرد براش مهم نیست تمام حواسش به رفت آمد کسانی بود که از توی پاساژ رد می شدن . .و هر مردی تنها وارد کتابفروشی میشد از جاش می پرید و به من نگاه می کرد تا ببینه عکس العمل من چیه ...
و اینطوری می فهمیدم که اونقدر ها هم که خودشو خونسرد نشون میده نیست ..و بدون اختیار همه ی توجه منو به خودش معطوف کرده بود..
یک هفته گذشت و خبری از صابر نشد ..و یکم از توجه ما نسبت به این موضوع کم شده بود
که یک روز پارسا مدت زیادی پشت میزش نشسته بود و مقاله ای رو تهیه می کرد ...وقتی تموم شد.به من گفت : دلبر خانم من باید اینا رو ببرم دفتر مجله می خواین تعطیل کنیم ؟
گفتم : نه بابا من هستم تا شما برگردین ..اگر مشکلی پیش بیاد زنگ می زنم به بابام ...
گفت : اصلا الان زنگ بزنین اگر کاری ندارن بیان اینجا تا من برگردم ...
گفتم این کار با من نکنین معذب میشم ..این که نشد کار شما منو آوردی کمک حالتون باشم نمیشه که بد تر از کار و زندگی بیفتین ...
اصلا درو قفل می کنم هر کس خواست بیاد تو درو براش باز می کنم ..نگران نباشین من از پس خودم بر میام ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_سیزدهم- بخش ششم
ساعت نزدیک چهار بود که پارسا رفت و من درو قفل کردم اصلا اون موقع روز زیاد هم مشتری نمی اومد ..
یک کتاب بر داشتم و شروع کردم به خوندن ..تا یکساعت و نیم بعد یکی زد به در یک پسر جوون بود با یک خانم مسن ..
درو باز کردم و اومدن و یک کتاب خواستن خریدن و رفتن بیرون اما تا اومدم درو ببندم صابر پاشو گذاشت توی پاشنه در و هل داد ..
دستپاچه شده بودم و نتونستم جلوشو بگیرم ..اومد تو و در و قفل کرد ...
داد زدم چی می خوای عوضی؟ ..
اصلا بگو برای چی منو تعقیب می کنی ..
با ناراحتی گفت : تو بگو این مرتیکه کیه باهاش میری و میای ؟
گفتم : به تو چه ..چقدر پر رو و بی چشم رویی ؟ خدا رو شاهد می گیرم این بار ازت شکایت کنم به هیچ وجه رضایت نمیدم ..
گفت : دلبر می خوام یکم باهات حرف برنم لطفا یک فرصت دیگه بهم بده قول میدم جبران کنم کاری می کنم که از گذشته هیچی یادت نیاد ..
باور کن نمی خواستم اذیتت کنم قسم می خورم من می خواستم با تو زندگی کنم زنم باشی ..می دونم یک اشتباهاتی هم کردم ولی توام بی تقصیر نبودی ....
گفتم : اون موقع من نمی دونستم تو چطور آدمی هستی ولی الان که می دونم نه اینکه از تو خوشم نمیاد بلکه ازت متنفرم ... آدم نامردی هستی ..منم انگار بچگی کردم و تو رو باورکردم ..
نمیشه صابر دیگه محال ممکنه ..از زندگیم برو بیرون و هر روز سر راه من سبز نشو ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_چهاردهم- بخش سوم
گفتم : آقا پارسا من چی میگم شما چی میگی؟ ..نمی خوام؛؛ این طور که معلومه صابر یک لات آسمون جُله ..بی خودی باهاش در نیفتین منم که نیام همه چیز تموم میشه میره پی کارش ..
گفت : نه بابا من حواسم هست ..اصلا خودم با این جور آدما ضدیت دارم ..
اعصابم رو خرد می کنن ..آخه یک مرد چقدر باید پست و بی غیرت باشه که با ناموس مردم بازی کنه؛؛ ..واقعا اسم اینا رو نمیشه مرد گذاشت ..
این پسره یک انسان منفی و کج رفتاره آخرشم خودشو نابود می کنه ..چون زهری که توی وجودش داره و فکر می کنه دیگرا ن رو مسموم می کنه در واقع داره توی وجود خودش میریزه خیلی ساده معلومه که تو باتلاق افتاده و چون خودش نمی دونه بازم همون جا دست و پا می زنه و آخرم غرق میشه ....
شما هم دیگه فکر نیومدن اینجا رو از سرت بیرون کن چون اگر بخواد کاری بکنه توی خونه براتون خطر ناک تره ...
گفتم یک مدت میرم خونه ی آذین می مونم ..ولی اینجا می ترسم شما دوباره با هاش در گیر بشین و من عذاب وجدان بگیرم ..
دلیل نداره بی خودی شما رو توی درد سر بندازم ...
گفت : باشه اگر میرین خونه ی آذین خانم حرفی نیست, اونجا براتون بهتره از اینجام هست ؛ بیشتر خیالم راحته ...
ولی من دوباره دست تنها می مونم ..اگر این نوشتن نبود خودم به کارا میرسیدم ..ولی یا باید حواسم به مطلبی که می نویسم باشه یا به مشتری و حساب و کتاب ..
توی خونه هم بچه ها نمی زارن به کارم برسم باید توجه ام تمام مدت به اونا باشه ..تنها وقت نوشتن من اینجاست ...
خوب الانم که شما خوب به کارا مسلط شدین خیالم راحته ..ولی هر طوری خودتون صلاح می دونین ...
گفتم : اینطوری نگین تو رو خدا من به خاطر اینکه شما توی درد سر نیفتی میگم نیام ،، باشه می خواین چند روز دیگه میام تا یک کمک پیدا کنین ..گفت : باشه ممنون؛؛ حتما پیدا می کنم ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_چهاردهم- بخش چهارم
بعد رفت بیرون و مدتی با مغازه دارای اونجا حرف زد و برگشت من داشتم کتاب به مشتری نشون می دادم ..بدون اینکه حرفی بزنه نشست پشت میزشو شروع به نوشتن کرد ...
داشتم با خودم فکر می کردم اونقدری که پارسا عصبانی شده و واکنش نشون میده خودم ناراحت نبودم ..
اصلا نمی فهمیدم برای چی اینقدر خودشو ناراحت می کنه من فقط یک غریبه بودم که مدت کمی بود با اون از طریق رامین آشنا شده بودم و لزومی نداشت که خودشو وارد این ماجرا کنه ...
اونشب بابا و مامان اومدن دنبالم تا با هم شام بریم خونه ی آذین شب جمعه بود و فردا تعطیل بودیم ..
وقتی وارد مغازه شدن فکر می کردم که پارسا همه چیز رو تعریف کنه ولی نکرد و سکوت اون برای من از همه ی کاراش عجیب تر شد ...
حتی وقتی من گفتم روز پر ماجرایی داشتیم حرف تو حرف آورد و گفت : آقای یزدانی یک شب هم شام تشریف بیارین منزل ما ، مادرم خیلی خوشحال میشه ..
منم ساکت شدم .
و چون بی اندازه تونسته بود اعتماد منو جلب کنه فکر کردم نمی خواد کسی بدونه این بود که اصلا در این مورد به هیچ کس حرفی نزدم ...
وقتی می رفتیم طرف خونه ی آذین قرص ماه رو دیدم که هنوز از اثر نور خورشید زرد رنگ بود و داشت میومد بالا..
آهسته گفتم : ای خدا چرا همه آدما از دیدن این منظره لذت می برن و من می ترسم ..چیزی به این قشنگی توی آسمون ما باشه و من جرات نگاه کردن به اون رو نداشته باشم ؟
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_چهاردهم- بخش پنجم
یک مرتبه به خودم اومدم احساس کردم مثل همیشه اضطراب و نا آرومی ندارم ...
خوب که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که : حتما چون از صبح ساعت هفت سرِ پا توی کتابفروشی ایستاده بودم و کار می کردم و موقعی هم که صابر اومد و رفت انرژی زیادی مصرف کرده بودم و بشدت احساس خستگی می کردم شاید این حالت رو ندارم ..
حتی توی ماشین داشت خوابم می برد و این برام تازگی داشت که شبی که ماه قرص کامل باشه و خواب به چشم من بیاد .
تا روز شنبه بی اختیار مدام به پارسا و کارایی که برای من می کردفکر می کردم ؛
اون بدون اینکه تو صورتم نگاه کنه با من حرف می زد و بیشتر اوقات احساس می کردم منو نمی ببینه ..
حتی ظهرها من جدا غذا می خوردم و اون جدا غذایی رو که مادرش براش بسته بندی می کرد پشت میزش می خورد ؛؛ و تمام حواسش به نوشتن بود ..
حتی به من تعارف هم نمی کرد ..و اگر منم ازش می خواستم کمی از غذای منو بچشه قبول نمی کرد ..
ولی از طرفی فکر می کردم چرا اونقدر برای اومدن صابر عصبی شده ؟ و با این حال اصرار داشت من توی کتابفروشی اون کار کنم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_چهاردهم- بخش ششم شنبه صبح خیلی زود قبل از اینکه من آماده باشم زن
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_پانزدهم- بخش اول
پارسا دستشو گذاشت روی زنگی که به مغازه ی پهلویی وصل بود و بلند گفت : دلبر از اینجا برو ..
اون پسرفورا دستشو کرد توی کاپشنش ..,,
چیزی که میگم در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد؛؛ ...پارسا منو بشدت هل داد و اون پسر یک شیشه در آورد و پاشید به طرف من ؛؛
پارسا در یک چشم بر هم زدن خودشو جلوی من حائل کرد و در حالیکه من نمی دونستم چه اتفاقی داره میفته با سر خوردم زمین ...
یک چیزی ریخت روی دست و پام و سوخت ..اون پسر با یک ضرب شیشه رو خالی کرد و پا گذاشت به فرار ..
پارسا دوید بیرون و فریاد زد : بگیرینش اسید پاشه؛؛ ...و خودش از شدت درد فریاد زد سوختم ..سوختم ...
و دست انداخت توی یقه ی پیراهن شو با یک حرکت اونو از تنش جدا کرد و با صدای بلند در حالیکه مثل مار به خودش می پیچید فریاد می زد سوختم ...سوختم ....
من رسیده بودم بالای سرش ولی از بس این کار با سرعت انجام شده بود نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم ..
نگاه کردم به پارسا ..وای خدای من جیغ بلندی کشیدم ..اسید ریخته بود روی سینه اشو دستهاش و گردنش و با سرعت داشت پوست و گوشت رو می خورد ....
حالا پاساژ قیامت شده بود..اون پسر رو گرفته بودن و همه با هم داشتن می زدنش و من بالای سر پارسا شیون می کردم ..
یکی زنگ زد ه بود آمبولانس خیلی زود رسید ..
من از شدت درد و نگرانی اصلا به فکرم نرسید که به آمبولانس خبر بدم ... یک مقدار کم از اون اسید ریخته بود روی رون پام و چند قطره روی دستم .. ولی تمام استخوان های بدنم درد گرفته بود و از ناله ها و فریاد هایی که پارسا می کشید می تونستم بفهمم چه دردی رو تحمل می کنه ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_پانزدهم- بخش دوم
تا آمبولانس رسید با زحمت و گریه رفتم تلفنش رو از روی میز بر داشتم و درو قفل کردم و با اون نشستم توی آمبولانس ..
و همین طور که با سرعت آژیر کشون میرفت دو نفر پزشک یار کنارش بودن و داشتن کمک های اولیه رو برای اون انجام می دادن ؛تا اسید رو از روی تنش پاک کنن و پارسا فریاد هایی می کشید که تا مغز سرم داغ می شد ...
خودمم بی تاب بودم ولی نگفتم که منم سوختم می خواستم فقط به پارسا برسن ....
همین طور که گریه می کردم صداش می زدم پارسا ..پارسا؛؛ تو رو خدا حرف بزن ..آخه چرا این کارو کردی؟ ..تو دوتا بچه داری ..
چرا به فکر اونا نبودی ؟و پارسا از شدت درد بیهوش شد ..
و بی حرکت موند انگار نفس نمی کشید و من فکرکردم مُرده ...
خودمو می زدم و اشک میریختم ...و فریاد می زدم تو رو خدا نمیر ؛؛
پارسا ..تو رو خدا نمیر ,به خاطر بچه هات ..بی پدرشون نکن ...
وای خدایا چیکار کنم ؟ کمک کن ..
خدا صدامو بشنو ..پارسا چشمت رو باز کن ..و همین طور که بشدت گریه می کردم با گوشی پارسا زنگ زدم به رامین ..
گفت : چطوری دوستم ؟
و صدای شیون من بلند تر شد که : رامین بیا بیمارستان روی ما اسید پاشیدن ..
پارسا حالش خیلی بده ..فکر کنم داره میمیره ...
رامین فریاد زد : یا امام حسین ...وای خدای من کدوم بیمارستان ؟ ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ناهید_گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌝💫🧚♂️ #قسمت_پانزدهم- بخش سوم توی بیمارستان که پارسا رو بردن برای درمان .. فورا منم خوابوندن ..اسی
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_پانزدهم- بخش ششم
با افسوس سرشو تکون داد و گفت : الهی بمیرم برات تو داری چی می کشی ؟ دخترم اگر اسید ریخته بود روی صورت قشنگت چی می شد ...خدا رو شکر ...
اشک توی چشمم حلقه زد بهش خیره شده بودم لب هام می لرزید و قدرت حرف زدن نداشتم ..
اومد جلو تر و بغلم کرد و بوسید ..و گفت : ببخش تا حالا نیومدم دیدنت نمی تونستم پارسا رو تنها بزارم ....
گفتم : فروغ خانم شما ها کی هستین ؟ واقعا می تونه یک انسان اینقدر خوب باشه ؟ من باعث شدم پسرتون این همه درد بکشه ..
کاش نرفته بودم اونجا کار کنم ..آخه از کجا می دونستم اینطوری میشه ؟
در حالیکه اونم به گریه افتاده بود و معلوم بود بشدت برای پارسا نگرانه گفت : ای بابا نکن اینطوری دخترم تو چه گناهی داری نمی تونی زندگی نکنی که ..
پارسا با من حرف زده بود من بهش گفتم تنهات نزاره ...منم نمی دونستم اینطوری میشه؛؛ ما بنده های خدا که علم غیب نداریم .... حالا کاریه که شده ..خدا رو شکر الان هر دوی شما زنده هستین ..
خدا به من و بچه هاش رحم کنه زخم هاش خیلی عمیق و بد نباشه روی تنش نمونه ..حالا دیگه فقط دعام اینه چیکار کنم مادر ..تو پات چطوره؟
شنیدم پای توام بد جوری صدمه دیده ؟
گفتم : تو رو خدا شرمنده ام نکنین اصلا بهش فکر نمی کنم فقط نگران آقا پارسا هستم از شماخجالت کشیدم بیام ببینمشون ..واقعا جون منو نجات دادن ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_پانزدهم- بخش هفتم
انشالله زخم های آقا پارسا که خوب شد یک عالم نذر دارم باید بدم ....
گفت : چه میشه کرد؟ دنیای بدی شده آخه یک جوون چقدر می تونه دلش سیاه باشه که بتونه زندگی یک دختر رو این طور از بین ببره ...
حتما توی زندگیش بدی زیاد دیده و کسی نبوده که درست زندگی کردن رو بهش یاد بده ..و گرنه مطمئنم که این کارو نمی کرد ... دل آدم به این سادگی اینطور سیاه نمیشه .....
گفتم : فروغ خانم منو می برین آقا پارسا رو ببینم ؟
پرسید : می تونی راه بری ؟
گفتم : بله سعی می کنم ...زیر بغل منو گرفت و آهسته با هم رفتیم ته سالن که پارسا رو بستری کرده بودن ...
گوشت پام که جمع شده بود با زخمی که داشت مانع راه رفتنم میشد ..ولی خودمو کشوندم تا اونجا و درد رو قورت دادم و شکایتی نکردم ...
نمی خواستم فروغ خانم بیشتر از این ناراحت بشه ....پارسا چشمش بسته بود ..تا زیر چونه اش باند پیچی شده بود ..
فروغ خانم صداش کرد و گفت : مادر ؛پسرم ,ملاقاتی داری ...
چشمش رو باز کرد ..
فروغ خانم ادامه داد ببین حالش خوبه آوردمش که خیالت راحت بشه ....با اینکه نمی خواستم ؛نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ..
بغضم اونقدر زیاد بود که حرفی هم نداشتم بزنم ...
با نگاهی بی فروغ پلکی زد و گفت : خواهش می کنم گریه نکنین به خیر گذشت ...شنیدم روی دست و پای شما هم ریخته ..درد دارین؟ ...
لبم رو بهم فشار دادم و سرمو به علامت مهم نیست تکون دادم ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_پانزدهم- بخش هشتم
فروغ خانم یک صندلی گذاشت من بشینم گفتم : نه ممنون نمی تونم بشینم ..فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم .. خیلی حرف داشتم بهتون بزنم ..ولی ببخشید الان توانشو ندارم ..
همینقدر بدونین تا آخر عمرم به شما مدیون میمونم ...و هیچ کلمه ای برای قدر دانی از این کار شما پیدا نمی کنم ...
گفت : میشه بزرگش نکنین ..شما هیچ دینی به من ندارین ..چون اصلا تقصیری ندارین ...این من بودم که فکر اسید پاشی رو نکرده بودم ..
وقتی شما درو روی اون پسره باز کردین و از دور دیدم استرس داره فورا شک کردم ..و اونجا به فکرم رسید نکنه می خواد اسید بپاشه ..
خوشبختانه به موقع زنگ رو زدم و تا اومد فرار کنه گرفتنش ..
امروز شنیدم رد صابر رو هم گرفتن ..اونم دستگیر بشه خیالمون راحت میشه ....
و من با همون بغض برگشتم به اتاقم ...
احساس عجیبی داشتم ...زندگی رو طور دیگه ای دیده بودم من و پدر و مادرم که هر دو مهربون بودن و عاشق من ، نمی تونستیم چند کلام با هم حرف بزنیم که در پایان صدای اعتراض و حق خواهی هر سه ما بلند نباشه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_پانزدهم- بخش ششم با افسوس سرشو تکون داد و گفت : الهی بمیرم برات
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_پانزدهم- بخش نهم
هیچ کدوم با تمام عشقی که بهم داشتیم حرف همدیگر نمی فهمیدیم چون یک خود خواهی پنهان توی وجودمون بود که باید خودمون رو ثابت می کردیم و دیگری رو انکار ...
و حالا پا به دنیای تازه ای گذاشته بودم ...
بی ادعایی و فهم و درک زنی رو دیدم که در عین تواضع ایثار می کرد ..
اون حتی در مورد کسی که به پسرش اسید پاشیده بود با نظر بدی نگاه نمی کرد ..که نه تنها نفرینش نکرد براش دلسوزی هم کرد ...
درست همون شب بود که پلیس توسط دوست دختر صابر اونو دستگیر کرد و بردن زندان و دو روز بعد من از بیمارستان مرخص شدم ..
توی این دو روز هر بار که خواستم به دیدن پارسا برم اتاقش پر بود از ملاقاتی ..
اون با چند تا مجله کار می کرد و تعداد زیادی دوست و همکار داشت ..و موقعی هم که بیمارستان رو ترک می کردم بازم اتاقش شلوغ بود و حتی نتونستم خدا حافظی کنم ....
در حالیکه هنوز حالش خوب نبود و از روی تخت نمی تونست حرکت کنه ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_شانزدهم- بخش اول
تا پشت در اتاق رفتیم ..ومن با دیدن اون همه ملاقات کننده از دیدن پارسا پشیمون شدم ..
مامان رفت و فروغ خانم رو صداکرد و با زهره خانم و دوتا خواهرای پارسا اومدن بیرون ...
من که خودمو مقصر می دونستم دلم نمی خواست با خواهراش روبرو بشم ولی دیگه تو موقعیت انجام شده قرار گرفته بودم ..
زهره خانم اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : وای دلبر جون چی به روزت اومد خیلی ناراحت شدم شمال بودم که شنیدم ..
دیشب رسیدیم خدا خیلی بهت رحم کرد عزیزم ..
گفتم : بله واقعا ولی ، دست منو گرفت و رو کرد به خواهرای پارسا و گفت : اینم دلبر خانم ما،، سیما جان و مریم خانم ...
با شرمندگی سلام کردم و نفهمیدم چرا مثل احمق ها گریه ام گرفت ...
فکر می کردم اگر جای اونا بودم و برادرم به خاطر یک غریبه اینطور می شد چیکار می کردم و بر خوردم با اون شخص چی بود ...
ولی هر دوی اونا که معلوم میشد از پارسا جوون تر بودن با مهربونی باهام دست دادن و سیما گفت : واقعا خدا به شما رحم کرد من هر وقت یادم میفته مو به تنم راست میشه و نفس کم میارم ... اگر به صورتتون پاشیده بود چی می شد؟ ..
گفتم : من اونقدر ناراحتم که نمی تونم تو صورت شما نگاه کنم ..باور کنین اگر یک در صد احتمال می دادم اصلا پیش برادرتون کار نمی کردم ... می دونستم که صابر آدم خوبی نیست ولی یک همچین چیزی برای من غیر ممکن بود تا این حد بتونه پیش بره ..
متاسفم برای آقا پارسا ...
گفت : آره ما هم خیلی ناراحتیم حتما جاش روی بدنش میمونه ولی بازم که فکر می کنم می ببینم از همه بدتر این بود که روی صورت شما ریخته می شد ... زندگیت تباه می شد ، حالا دیگه فکرشو نکنین..خدا رو شکر دستگیر شده و دیگه خطری نیست ..
مریم که همسن و سال من بود گفت : پاتون چطوره چقدر سوخته ؟
گفتم : هنوز درد دارم و حس می کنم گوشت پام داره جمع میشه ولی دکتر میگه اینطور نیست و رو به بهبودی رفته ...
مال من زیاد نیست به اندازه ی یک کف دست روی رون پام و چند قطره هم روی دستم ریخته ..
آقا پارسا خودشو انداخت جلوی من نفهمیدم همین مقدار کم هم چطوری شد ریخت روی من ..چون روی زمین افتاده بودم ...
به خدا این چند روز همش به فکر بچه ها بودم خیلی بد شد ..
مریم گفت چند روزه خونه ی ما هستن بهانه گرفتن الان آوردیمشون باباشون رو ببینن ...
گفتم : الان اینجان ؟
گفت : آره از کنار تخت تکون نمی خورن دیگه نمیشد بهشون نگیم ..
گفتم : شما سر کار نمیرین ؟
گفت : چرا ولی یک کاریش می کنم تا مامان برگرده خونه ..
گفتم : تو رو خدا بزارین من ببرمشون خونه ی خودمون خواهش می کنم شاید اینطوری یکم شرمندگیم کم بشه .. لطفا قبول کنین ..
و رو کردم به مادر پارسا و ادامه دادم فروغ خانم لطفا اجازه بدین من ازشون مراقبت کنم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_پانزدهم- بخش نهم هیچ کدوم با تمام عشقی که بهم داشتیم حرف همدیگر
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_شانزدهم- بخش سوم
فروغ خانم گفت : عزیزم پارسا نمی زاره ..تا به هوش اومد و فهمید که بچه ها خونه ی مامانِ شما هستن گفت برین اونا رو بیارین مزاحم مردم نشن ...
گفتم : شما می تونین راضی شون کنین ؛؛ بگین خواهش کردم فقط به خاطر اینکه من یکم از عذاب وجدانم کم بشه قبول کنین ...
سیما گفت : این چه حرفیه ..برای چی عذاب وجدان داشته باشین به زور که وادارش نکردین این کارو بکنه میل و انتخاب خودش بوده ..
اگر فکر می کرده جلوی شما سینه سپر کنه حتما عواقبشم می دونسته ..
پارسا آدمی نیست که بی خودی کاری رو انجام بده ....
فروغ خانم یک فکری کرد و گفت : مریم تو که صبح ها نیستی بزار یک مدت پیش دلبر جان باشن .. چند روز دیگه تو برو بیارشون اینطوری بهتره ...
تا انشاالله پارسا بهتر بشه و خودم میرم خونه و دیگه مشکلی نداریم ...
اینطوری شد که منو و بابا و مامان اونقدر صبر کردیم تا بچه ها از پدرشون جدا بشن و با خودمون ببریم ...
ولی من پارسا رو ندیدم ..
اما بچه ها از دیدن من چنان خوشحال شده بودن و دلبر جون دلبر جون می کردن که سیما و مریم حیرت کرده بودن اونا نمی دونستن که فقط یک بازی ساده کنار دریا با ماسه ها و یک قصه؛ این دلبر رو برای اونا که دلای پاک و ساده ای داشتن به یاد موندی کرده بود ..
و از اینکه با من میومدن راضی به نظر می رسیدن ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_شانزدهم- بخش چهارم
دستم رو دراز کردم طرف پدرام دست کوچولوش آورد جلو و دستم رو گرفت ..و دست دیگه ام رو طرف پریا .. یک لبخند شیرین به من زد در حالیکه دست اونا توی دستم بود و هنوز نمی تونستم درست راه برم از بیمارستان رفتیم بیرون ..
از اینکه باعث شده بودم پدرشون به این حال روز بیفته از اونا هم شرمنده بودم ...
با اینکه هنوز بشدت درد داشتم صدام در نمی اومد تا مامان بیشتر از این لوسم نکنه و مانع کاری که می خواستم انجام بدم نشه ...
اونشب تمام وقتم رو با اون دوتا بچه گذروندم ....و به دنیای زیبای بچگی و بی خیالی پا گذاشتم ...
و شب اونا رو توی تخت خودم خوابوندم و در حالیکه نوازششون می کردم تا دوری از پدر رو حس نکنن براشون قصه گفتم تا خوابشون برد ...
اما خودم نمی تونستم درست بخوابم چون پای راستم سوخته بود ..و وقتی روی پهلوی چپم هم می خوابیدم ، سوزشش بیشتر می شد و انگار گوشت بدنم رو می کشیدن ..
این بود که در حالیکه به پهلوی چپ جلوی تخت نشسته بودم دستهامو گذاشتم زیر سرمو کنار بچه ها موندم ..
چشمم گرم شده بود که وجود مامان رو حس کردم ..یک پتو کشید رومو مدتی بالای سرم ایستاد ..
مثل این بود که خدا دوباره منو بهش داد باشه مدام بهم نگاه می کرد و اشک میریخت ....
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_شانزدهم- بخش پنجم
من می دونستم تنها منبع در آمد پارسا همون کتابفروشی هست و چیزایی که می نویسه ..
نمی تونستم دست روی دست بزارم که زندگیش نابود بشه ...
صبح صبحانه ی بچه ها رو دادم و براشون غذای خوشمزه درست کردم ...با هاشون بازی کردم و خوشحال نگهشون داشتم ....
هنوز از من رو دروایسی داشتن ...نزدیک ظهر آذین؛ ملیکا و ماهان رو آورد تا بچه ها تنها نباشن ..
در عین حال می خواست پیش من باشه چون می دونست که راه رفتن و کار خونه کردن برام خیلی سخته ...
وقتی بچه ها مشغول بازی شدن بهش گفتم : آذین جان یک چیزی ازت می خوام برام انجام بدی و قول میدم آخرین خواهش من از تو باشه چون خیلی برام مهمه ...
با هراس پرسید : باز می خوای چیکار کنی دلبر ؟
گفتم : اونطوری که تو فکر کردی نیست ..حالا صابر زندانه و خطری منو تهدید نمی کنه ..می خوام مغازه ی پارسا رو باز کنم ازت می خوام پشتم باشی و نذاری کسی با من جر و بحث کنه ..چون اصلا حالشو ندارم ... ولی من باید این کارو بکنم ...
گفت : باشه خواهرم ..قربونت برم تو می تونی این کارو بکنی؟ تو که درد داری هنوز پات خوب نشده ...
بازم گریم گرفت و گفتم : یعنی درد من در مقابل درد پارسا چیز مهمیه ؟
گفت : بیا اینجا توی بغلم ..قربونت برم تو چقدر مهربونی ..الهی بمیرم کاش من وارد بودم خودم میرفتم ..ولی نمی دونم چی به چیه ؛؛
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d