#قسمت_اول
حمید لبخندی زد از شدت لذت و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب ترین لحظه هارو کنارش تجربه میکردم
یهو حس کردم صدایی میاد
اروم گفتم حمید صدای چیه میاد؟
حمید بلند گفت صدای عشق منه میاد صدای عشقههههه که میاد
خنده ای کردم و گفتم دیوونه حس کردم از بیرون....
با کوبیده شدن در اتاق به دیوار با وحشت حرفم نصفه موند
یهو تمام بدنم سر شد
و کمی بعد حس کردم رو سرم آب جوش ریختن..
چند بار پلک زدم ببینم درست میبینم یا نه
با داد نریمان داداشم فهمیدم همه چی واقعیته...
با ترس و وحشت از جام بلند شدم و جلو چشم بابام و داداشم و چند نفر دیگه روسریمو انداختمرو سرم
میمردم بهتر نبود...؟
اصلا چرا من نمردم اون لحظه؟؟
بابام هنوز با شوک نگاهم میکرد
شاید اونم مثل من دلش میخواست این دیدار یه توهم یا خواب بود
با حمله نریمان به سمت حمید جیغی از سر ترس کشیدم و خواستم برم سمتشون
داغی پشت کمرم حس کردم و بعد سوزش شدید....
گوش هام وز وز میکردن
نریمان یقه مو گرفت و با تمام قدرت کوبوندم توی دیوار،
حمید تند تند خودشو مرتب میکرد
به چشمای توفیق پسر همسایمون چشم دوختم،
کار خودش بود....
خودش پلیس و همه رو خبر کرده بود...
اون لحظه زندگیمو پایان یافته میدیدم و خودمو مرده تصور میکردم وگرنه یه بلایی سر توفیق میاوردم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_دوم
زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم
خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و کارمو خلاص کنه،
از اون طرف حمید رو میدیدم که پای اقاجونم رو سرشه و محکم فشار میده...
پلیس نزاشت نربمان و بابا بیشتر از این کبودمون کنن و به زور جدامون کرد،
هر کس رفت خونشون و مارو هم بردن سمت آگاهی.
توی خودم جمع شده بودم و به سرنوشتی که نمیدونستم چی برام رقم زده فکر میکردم...
چند باری نریمان توی اگاهی بهمون حمله کرد ولی من هیچ کاری نکردم...
حتی دستمو نیاوردم جلوی صورتم و از خودم دفاع هم نکردم...
کارمون به دادگاه کشیده شد و صورت جلسه کردن.
قبلا این اتفاق توی شهرستانمون افتاده بود و بعد از اینکه پسر و دخترو شلاق زده بودن مجبورشون کردن عقد کنن و خودم میدونستم چه سرنوشتی پیش رومه...
برگشتیم سمت خونه،
الان کل شهرستان میدونستن که من باعث ننگ و ابروریزی شدم..
توفیق با لذت این صحنه رسوایی رو برای همه شرح داده بود..
توی اتاق به زخم عمیق روی پام که بخاطر کمربند اقاجونم بود نگاه میکردم، خیلی میسوخت..
انگار که بخوام خود زنی یا تلافی کنم، قوطی الکل رو از تاقچه برداشتمو ریختم روی زخمم،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سوم
،
اشکم دراومد و چشمام کاسه خون شد، گریه کردم
و تنها راه خلاصی از این رسوایی رو مرگ میدونستم...
به تنها چیزی که فکر نمیکردم حمید بود،
حمیدی که عاشقانه میپرستیدمش الان اصلا برام مهم نبود که کجاست و چیکار میکنه..
مقصر صد درصدی رو حمید میدونستم، اگه اون اصرار نکرده بود الان وضعیت من این نبود...
ولی اون پسر بود و نهایتش یه چک میخورد، من دختر بودم و باید زجر میکشیدم...
توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم
از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و کل فامیلو دیدم...
که حرف زنان دارن وارد کوچه میشن که بیان و بفهمن چه اتفاقی افتاده..!
بدون اینکه در بزنن نخ در و کشیدن و وارد شدن،
توی حیاط غلغله بود، عموی بزرگم رو به اقاجونم گفت صد بار بهت نگفتم شوهرش بده؟
نگفتم این دخترت با بقیه دخترات فرق داره؟ سر و گوشش میجنبه؟
الان ما با چه رویی سرمونو بالا بگیریم...؟
این اولین بار بود که اشک اقاجونم رو میدیدم...
عمه بزرگم هم گفت دختر خودت به درک داداش... ما چه گناهی کردیم که دختر دم بخت داریم و حالا سگم دیگه در خونمونو نمیزنه؟ کل شهر از این رسوایی میگن...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهارم
.
از گوشه در داشتم تماشا میکردم که یکی از عمه هام گفت دلم میخواد جرش بدم
و دوید سمت اتاق و داد زد نازی کدوم گوری هستی..؟
مادرم که همیشه در برابر عمه هام بلبل زبون بود، الان یه گوشه ایستاده بود و تماشاگر بود..!
عمه حمله کرد سمتم و با ناخون کشید توی صورتم و هولم داد عقب، موهامو که تا روی کمرم میومد محکم گرفت،
قیچی رو از تاقچه برداشت و گذاشت تنگشون و از ته کوتاهشون کرد...
هر روز وضعیت همین بود، هر کسی میرسید یه فحشی بد و بیراهی کتکی چیزی میزد و میرفت...
تا اینکه روز دادگاهمون رسید و قاضی طبق پیش بینی،
دستور ازدواج من با حمید رو صادر کرد....
من عاشق حمید بودم و همیشه آرزوم بود که زنش بشم اما نه الان که حمید یه پسر بچه هفده ساله ست...! خدمت نرفته و کاری هم نداره، یه جورایی آس و پاسه...
ما و حمید توی یک محله بودیم و عاشق و معشوق...
اما وضع مالی ما خیلی از حمید و خانوادش بهتر بود،
خانوادش بی بند و بار بودن و یکی از برادراش بخاطر مواد اعدام شده بود، دیگری هم انقد کشیده بود که جنازش رو از توی جوب جمع کردن...!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجم
خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشون
هیچ کدوم از کتک ها و زخم ها دردناک تر از شبی نبود که مادرم اومد اومد کنارم نشست،
اول خودمو جمع کردم فکر کردم با یه شکنجه دیگه اومده ولی گفت کاریت ندارم راحت باش نازی
بعد اشک ریخت و اشک ریخت منم باهاش گریه کردم،
تو هق هقاش گفت تو لیاقتت بیشتر از حمید بود نازی، من برات هزار آرزو داشتم،
دوست داشتیم لباس عروس بپوشی، دوست داشتیم توی باغ یه عروسی چشم درار برات بگیریم،
با شکوه و جبروت بیان ببرنت، طبق طبق برات هدیه بیارن، ولی حالا چی؟
حالا مثل این زنای هزاربار شوهر کرده باید بدون ساز و دهل تو خفا و خفت بری خونه بخت، که خونه نگون بختیه... نه بخت...
میخواستم با عزت و احترام ببرنت، نه که خانواده حمید توی دادگاه به اقاجونت بگن خوب داری دختر خرابتو میندازی به ما، خیر نبینی نازی...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_ششم
.
انگار که داشت روضه میخوند و دوتامون اشک میریختیم
اخر گفت پاشو صورتتو بشور که صبح باید بری عقد کنی...
داشتم راستی راستی به آرزوم که حمید بود میرسیدم ولی چه رسیدنی....
اون شب بعد مدت ها رفتم دوش گرفتم و آروم آروم زخم هامو که خشک شده بود از روی پوستم برداشتم،
هر چی که بود فردا عروسیم بود و حمید هم عشقم... کسی که آرزو و حسرتش رو داشتم...
بعدم اومدم یه گوشه کز کردم و به این فکر کردم دیگه از فردا نمیتونم توی این خونه باشم توی این خونه بخوابم...
توی همین فکرا بودم که نریمان وارد اتاق شد، بیشتر خودمو جمع کردم..
انگار همه اومده بودن دلم رو بسوزونن..
نریمان گفت نیومدم که بزنمت راحت باش،
بهش چشم دوختم و بعد نشستم
گفت فردا از این خونه میری نازی، و دیگه هیچ وقت برنمیگردی،
اونجایی که داری میری مثل اینجا نیست که یه وعده سیر غذا بخوری، کسی نازتو نمیکشه، و قراره با آدمایی زندگی کنی که هرگز مثلشون رو ندیدی،
قراره برای اولین بار معتادا رو از نزدیک ببینی، برای اولین بار کثافت ببینی، برای اولین بار حرکات و رفتارایی ببینی که به عمرت ندیدی، ولی حق نداری برگردی...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتم
_حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی،
بابا به ما نون حلال داد خوردیم، تو حرومی ای ولی.. نازی اگه مردی هم برنگرد باشه؟
به اشکاییم که بی صدا سر میخوردن و روی زمین میریختن نگاه کردم و گفتم باشه داداش...
گفت دیگم من برادر تو نیستم، اگه تو خیابون منو دیدی تو منو نمیشناسی، باهام سلام نکن، ما دوتا غریبه ایم...
بعدم با متانت از جاش پا شد و درو بهم زد و رفت.
اون شب حتی سقف هم برام عزیز و ارزشمند بود.. بهش چشم دوختم و گفتم یعنی اخرین شبیه که تورو میبینم؟
فردا شب وقتی بخوابم قراره چی ببینم؟
از جام پا شدم و نگاهی به تک تک جاهای حیاط کردم،
به دستشویی خیره شدم، به حموم خیره شدم، به موزاییکای حیاط، دلم برای تک تکشون از جا داشت کنده میشد...
بعد برگشتم و رفتم سر جام خوابیدم.
صبح یه ساک برداشتم تا یکمی لباس توش بریزم ببرم،
مانتوهامو گذاشتم و دو سه دست لباس، که برادرم کوچیکترم که پنجم ابتدایی بود و کلی به غیرتش برخورده بود اومد تمامشو خالی کرد و گفت حق نداری هیچی از اینجا ببری...
به جای اینکه ناراحت یا عصبی بشم بوسیدمش،
مامانم سر رسید و گفت بزار ببره، اینا اخرین لباسای نویی هستن که میپوشه، پس بزار ببرتشون...
برای عقد هیچ همراهی نداشتم..
پدرمم که باید برای عقد امضا میکرد نیم ساعت قبل رفته بود محضر امضاها رو زده بود و الان خونه بود.
درو زدن، بدون اینکه کسی همراهیم کنه اسفند دود کنه یا حتی آبی پشت سرم بریزه یا حتی رفتنمو نگاه کنه، درو باز کردم و رفتم بیرون..
حمید رو دیدم روی لباش لبخند بود، ابروش کامل شکافته شده بود و جای بخیه روش مونده بود..
بی مقدمه گفت بیا بشین ترک موتور، مگه همش آرزو نداشتی یبار ترک موتورم بشینی؟
لبخند زورکی ای زدم و نشستم، از پشت گرفتمش،
آروم گفتم از خانواده تو کسی نمیاد؟
گفت نه هیچکس.. فقط ننه جونم گفته میاد، میدونی نازی ننه جونم عاشقمه هوامو داره میدونم که میاد...
رفتیم محضر و شاهدای عقدمونم دو تا از دوستای حمید بودن،
ننه جونشم به قولش عمل کرده بود و اومده بود، تنها کسی که اومده بود همون بود....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتم
ننه جون یه انگشتر دستم کرد و گفت خوشبخت بشی دختر، من باید برم تا کسی نفهمیده اومدم اینجا،
بچه هام بفهمن دمار از روزگارم درمیارن..
دوباره نشستیم ترک موتور و برگشتیم سمت خونه حمید اینا که توی یه محله بودیم،
در واقع مادر حمید بخاطر مال و منال پدرم و زیبایی من توی خوابم نمیدید که بخوام عروسش شم...
اما حالا که از سمت خانوادم طرد شده بودم و میدونستن بی پشت و پناهم کلی بهمون تیکه انداختن که دخترتون از اولشم خراب بود شما انداختینش به ما...
قبل از اینکه وارد خونه بشیم حمید گفت ببخش نازی ولی مادرم خیلی از تو عصبیه..
با تعجب گفتم از من؟
گفت اره دیگه فکر میکنه تو برای من تور پهن کردی..
خیره نگاهش کردم گفت اینجوری نگام نکن، ثابت کن تو از هرچی عروسه بهتری،
ثابت کن تو زن زندگی ای، دستشو اگه اورد بهت دست بده ماچش کن
چشمام گرد شد و گفتم ولی...
که گفت ولی بی ولی مگه چی ازت کم میشه؟ انقد غرور خوب نیست، قبول کن دیگه..
گفتم فقط بخاطر تو حمید
گفت افرین بخاطر من اصلا، برای اینکه کمتر به من غر بزنن..
دهنشو باز کرد و گفت ببین همون شب زدنم این دندونم خورد شد، میخوام با خوبیات حالشونو بگیری...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_نهم
حمید حسابی جوگیرم کرد، بعد کلید انداخت و در باز شد،
قبلا گاهی که رد شده بودم و گوشه درشون باز بود یه چیزایی دیده بودم اما هرگز تصور نمیکردم بخوام اینجا زندگی کنم
فکر میکردم حمید میره سرکار و یه خونه خوب برام میگیره و ما فقط پنجشنبه ها به این خونه خواهیم اومد
ولی الان تقدیر باعث شده بود من اینجا باشم...
حیاط پر از خاک بود و اصلا اسفالت یا موزاییک نبود، گوشه حیاط یه تیکه سیم کشیده بودن و توش کلی مرغ لول میخورد،
یهو حمید گفت زبون بسته ها امروز در اینو باز نذاشتید بیان بیرون هوا بخورن
و رفت درش رو باز کرد،
یهو هرچی مرغ بود حمله کرد بیرون، یه طرف دیگه حیاطم یه قفس دیگه بود، رفتم نزدیکش تا توش رو نگاه کنم حمید گفت بیا اینور مال داداشمن ناراحت میشه روشون حساسه..
سریع خودم رو کنار کشیدم،
توی حیاطشون بوی چلغوز و پهن میداد... انگار که صد سال جارو نخورده بود..!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_دهم
داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای..
نگاهی به اتاقک گوشه حیاط که در نداشت و یه پرده روش بود کردم و گفتم اهان پس این دستشوییه..؟!
گفت اره دیگه... بیا بریم تو اینجا نایست..
از چند تا پله بالا رفتیم و با خونه ای که از شدت نامرتبی داشت منفجر میشد مواجه شدیم
حمید به خواهرکوچیکش گفت هوی من که خونه رو جمع و جور کردم واس چی این شکلیه؟!
یهو یه صدایی اومد که مگه خان باشی یا قمرالدوله میخواسته تشریف فرما شه که تمیز نگهش داریم؟
خوبه یه دختر بی چشم و رو بیشتر نیاوردی، اصلا نه که این دختر چیزی هم میبینه؟
اینکه چشم سفید چشم سفیده!
سر چرخوندم و نگاهم به مادر حمید افتاد که گوشه اتاق کناری داشت قلیون میکشید،
رفتم جلو و سلام دادم، یه پک دیگه به قلیونش زد و گفت چی شد دختر حاجی..؟ اومدی اینجا!
شما عارتون میشد به ما سلام کنید، حالا بابات به زورم که شده میخواست تو رو به ما غالب کنه..!
میبینی روی در بزرگه اخر به در کوچیکه میوفته...
چونمو گرفت و گفت البته فکر نکنی شما در بزرگه اید هااا... پول باعث شده آدم حسابی به نظر بیاید وگرنه هیچ پخی نیسید...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
🌴کندی مستطیل سرامیک
درب چوبی قابلیت شستشو
با کیفیت عالی
سایز 10×16
قیمت پخش هر عدد 220 تومان
🌸هوالرزاق 🌸
🌟از وسایل کهنه ت خسته شدی🌟
😍اینجا کلی ظرفای شیک وکیوت با قیمت ارزون پیدا میکنی😊😊
#وسیله های برقی 🖥
#اکسسوری شیک و بروز🍹
#هرچی واسه خانوم خونه لازمه🍳
https://eitaa.com/ashpazchooneh
جهت سفارش 👈 @dashti140
با ما درتماس باشید
🌸الهی..
✨ای نفست هم نفس ِ"بیکسان"
🌸جز تو کسی نیست کَس ِ"بیکَسان"
✨بیکسَم و هم نفس من"تویی"
🌸رو به که آرم که کَس ِ من "تویی"
🌸با توکل به اسم اعظمت
✨روز مون را آغاز میکنیم
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌺آخرهفته خود را معطر
💕و بیمه کنید با
💖صلوات💖
🌺برحضرت محمد (ص)
💕و خاندان پاک و مطهرش
🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💕وآلِ مُحَمَّدٍ
🌺وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی 🍁🍂
🍁 ای خدای خوب و مهربان!
کمکم کن تا به هر کجا که می روم،
رایحه ی تو را به آن جا ببرم.
🍁سرشارم کن از روح و لطف و توان.
و مرا از عشق خود لبریز کن،
چنان که دوست بدارم بی چشمداشت
🍁چنان بتاب بر من،
که خورشید می تابد بر ماه.
دوست دارم وجودم انعکاس نور تو باشد.
🍁خدایا!
چراغ دلم را روشن کن
تا آن را بگیرم فرا راهِ مردمانت.
روشنی از توست، ای خدا.
بی تو، ما سرد و سخت و خاموشیم.
🍁 ای خوبِ مهربان!
توانم ببخش تا تو را چنان که
شایسته ای پرستش کنم...
🍁الهی آمین🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♦️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🔸 إنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ وَإِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
🔹اگر خداوند شما را یاری کند، هیچ کس بر شما پیروز نخواهد شد! و اگر دست از یاری شما بردارد، کیست که بعد از او، شما را یاری کند؟! و مؤمنان، تنها بر خداوند باید توکل کنند!
📚سوره آل عمران ، آیه 160🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸ســلام
💓صبح پنجشنبه تون بخیر
🌸 امروزتون پراز انرژی مثبت
💓و پراز اتفاقات زیبـا
🌸براتون دلی آرام
💓لبی خندون
🌸زندگی سرشار از خوشبختی
💓و یک دنیا سلامتی
🌸و خوش خبری آرزومندم
🌸در کنار خانواده و عزیزان
💓آخر هفته تون بخیر و زیبا
🌻سلام صبحتون بخیر
☕️آخر هفته تون پر از زیبایی
🌻لحظه هاتون پر از محبت
☕️چهره تون شاد و خندون
🌻لبتون پر از تبسم و لبخند
☕️قلب تون پر از نور الهی
🌻و زندگیتون پر از
☕️رحمت و نعمت الهی باشه 🌻
🌺شهسوار صبح می رسد!
🍃آفتاب سرمه چشمانش را
🌺به غلظت نور میرساند
🍃و رقص کنان صبحش را
🌺به تماشا مینشیند
🍃بیدار شو!
🌺شب افسانه شد،
🍃و صبح تنها لبخند خداست
🌺صبحتون عالی
🍃آخرهفته تون پر از بهترینها
💗آخرهفته تون عالی و بینظیر
💫امیدوارم خداوند
🍁برای امروزتون سبد سبد
💗 اتفاقات خوب
💫و خوش رقم بزنه و حال
🍁دلتون مثل
💗گل تازه و باطراوت باشه
💫روزتون زیبا و در پناه خدا🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸الهی..
✨ای نفست هم نفس ِ"بیکسان"
🌸جز تو کسی نیست کَس ِ"بیکَسان"
✨بیکسَم و هم نفس من"تویی"
🌸رو به که آرم که کَس ِ من "تویی"
🌸با توکل به اسم اعظمت
✨روز مون را آغاز میکنیم
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌺آخرهفته خود را معطر
💕و بیمه کنید با
💖صلوات💖
🌺برحضرت محمد (ص)
💕و خاندان پاک و مطهرش
🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💕وآلِ مُحَمَّدٍ
🌺وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بیشتربدانیم
چند گام ساده برای حفظ شادی 😄
_هر روز15 دقیقه وقت صرف سکوت کنید - همه چیز را از برق بکشید:موبایل، لب تاپ، کار و غیره.
_ عادات و خواسته های بد خود را درست کنید - آن ها خیلی انرژی شما را تحلیل می برند
_خود را با افراد مثبت احاطه کنید.
_خانه را تمیز کنید - خانه کثیف و آشفته، ذهن آشفته ایجاد می کند
_آخرین و سخت ترین کار، جو گیر نباشید و سعی کنید در مورد چیزی که از صحت آن اطلاع ندارید نظری ندهید.چه بسا که در آینده از حرفتان پشیمان شوید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌻 زندگی اتفاقی نیست
بلکه پاسخی در برابر بخشش ها و داده های شماست.
🌻 زندگی صدا و آهنگ خودتان است
هر بعدی از زندگی تان بازتاب نیت و افکار شماست
🌻 شما خالق زندگی تان هستید.
یاد بگیریم آسان بگیریم و از زندگی لـــذّت ببریم ؛
🌻 خود را رها کنید و به اشتباهات خود بخندید ، زندگی ارزش غصه خوردن برای اشتباهات گذشته را ندارد.
🌻 به یک لبخند ،
یک نگاه از روی عشق ایمان داشته باشید.
« جدی بگیرید چیزهای ساده را برای #خوشبختی » ...
❤ #امروزتون_متفاوت_و_زیبا🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تلنگر
ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺑﺎغچہ ﺍﺳﺖ
ﮔﻞ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﯾﺪ ڪاﺷﺖ!
ﮔﻞ ﻧَﮑﺎﺭﯼ؛
ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ ...
ﺯﺣﻤﺖ ڪاﺷﺘﻦ یڪ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ...
ڪﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺮﺯﮔﯽ یڪ ﻋﻠﻒ ﺍﺳﺖ!
ﮔﻞ بڪاﺭﯾﻢ؛ ﺯﯾﺎﺩ!
ﺗﺎ ﻣﺠﺎﻝ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ، ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻧﺸﻮﺩ.
ﺑﯽ ﮔﻞ ﺁﺭﺍﯾﯽ ﺫﻫﻦ،
ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ، ﻫﺮﮔﺰ
ﺁﺩﻡ، ﺁﺩﻡ ﻧﺸﻮﺩ ..........
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بدور از دغدغه های روزگار
بسپاریم با هم دلمان را
به خوشیهای ماندگار
زندگی کن و خوش باش
نباش دلواپس فردا
که فردای نیامده را
کس نداند،حکایت آن را
#لوسیفل
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#همسرانه
عبارت "ممنونم ازت" بعد از "دوستت دارم" بالاترین تاثیر را در ایجاد نشاط و خوشبختی در رابطه زناشویی داردقدردانی حتی در زوجینی که اختلافات شدیدی داشتند، اثربخش بود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_آموزنده
🔆عمر طولانی با بلاء همراه است
🪴آوردهاند که وقتی جبرئیل به نزد «حضرت سلیمان علیهالسلام» آمد و کاسه آب حیات آورد و گفت: آفریدگار تو را مخیّر کرد که اگر از این جام بیاشامی تا قیامت زنده باشی.
🪴سلیمان علیهالسلام این موضوع را با عدهای از انسانها و اجنه و حیوانات مشورت کرد. همگی گفتند: باید بخوری تا جاودانی باشی!
🪴سلیمان علیهالسلام فکر کرد که با خارپشت مشورت نکرده است. اسب را به نزدیک او فرستاد و او نیامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بیامد!
🪴سلیمان علیهالسلام گفت: «پیش از آنکه در کار خود با تو مشورت کنم، بگو چرا اسب را که بعد از آدمی، هیچ جانوری شریفتر از وی نیست، به طلب تو فرستادم نیامدی؟ و سگ که خسیسترین حیوانات است فرستادم بیامدی؟»
گفت: «اسب چه حیوانی شریف است وفا ندارد؛ و سگ اگرچه پستترین است اما وفادار است، چون نانی از کسی یابد همه عمر او را وفاداری کند.»
🪴سلیمان علیهالسلام گفت: «مرا جامی آب حیات فرستادهاند و اختیار با من است قبول کنم یا نه؟ همه گفتند: بیاشام تا حیات جاودانی بیابی.»
🪴گفت: «این جام، تو تنهایی خواهی آشامید یا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟» گفت: «تنها برای من است.»
🪴گفت: «صواب این است که قبول نکنی، چون زندگانی دراز یابی، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پیش از تو بمیرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجی رسد و زندگی بر تو ناگوار شود و بلاء و غم ازدیاد شود و جهان بی ایشان برایت خوش نشود!» سلیمان علیهالسلام این رأی را بپسندید و آب حیات را نپذیرفت و رد کرد.
📚جوامع الحکایات، ص 95
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود
🕯جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود
🕯پنج شنبه است
🍂یاد کنیم از گذشتگان
🕯كه جايشان هميشه
🍂در كنار ما خالیست
🕯برای شادی روح آنها
🍂فاتحه و آیهای از قرآن بخوانیم
جایگاه رفتگان تان بهشت 🙏🍂🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دل آدمها خیلی ساده گرم میشود
به یک سلام با لبخند
به یک دلخوشی کوچک
به یک احوالپرسی ساده و بوسه ای کوتاه
به یک تکان دادن سر، یعنی تو را میفهمم
به یک گوش دادن خالی، بدون داوری و نظر دادن
به یک همراه شدن کوچک
به یک پرسش : روزگارت چگونه است؟
به یک دلداری کوتاه
به یک دعوت...
به یک دست نوازش
به صرف یک لیوان چای
به یک وقت گذاشتن برای تو
به شنیدن یک کلمه: من کنارت هستم.
به یک هدیۀ بیمناسبت، به یک دوستت دارم بیدلیل، به یک غافلگیری، به یک خوشحال کردن کوچک، به یک نگاه، به یک شاخه گل...
کاش محبت را از همدیگر دریغ نکنیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d