eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️بدین عمری که چندین پیچ دارد مشو غره که پی بر هیچ دارد 🔹یک روز گرم شاخه‌ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به‌دنبال آن برگ‌های ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. 🔸شاخه چندین‌بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا اینکه تمام برگ‌ها جدا شدند. شاخه از کارش بسیار لذت می‌برد. 🔹برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می‌کرد. 🔸در این حین باغبان تبر به‌دست داخل باغ در حال گشت‌وگذار بود و به هر شاخه خشکی که می‌رسید آن را از بیخ جدا می‌کرد و با خود می‌برد. 🔹وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع‌کردنش صرف‌نظر کرد. 🔸بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین‌بار خودش را تکاند، تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می‌داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. 🔹باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی‌درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. 🔸ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می‌گفت: اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده‌ای بود بر چشمان واقع‌نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم. 🍁🌿🍂🌿🍁 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زیبایی مرد به اخلاق زیبایی زن به مهربانی زیبایی زندگی به خوشبختی زیبایی خانه به احترام و محبت وزیبایی کنارهم بودن، به صمیمیت وصداقت است🌾 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☘🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جمعه هم ازدیدن🌷 رویت خبرے نیست😔 دیگرنفسم هم نفسِ معتبرےنیست رد میشود این جمعه وتا لحظه آخر از آمدن سبز تو اما اثرےنیست😢 به امید روز ظهور...♥️ الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج♥️🙏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آقا امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام: بزرگترين نزد خداوند گناهى است كه از نظر گناه‌كار " کوچک " است... | غررُالحِکم،حدیث۳۱۴۱ اللّهم عجّل لولیک الفرج اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مواظب خودت باش معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن! معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت نمیتونه بهت صدمه بزنه! تحقیقات نشان داده که بیشترین عامل بیماری ها، سختی ها، مشکلات و ناکامی های انسان ها خود آنها هستند. . . اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی زمانی که برمیگردید و به منظره گذشته خود نگاه میکنید تصویری زیبا و خاطراتی پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید: تصمیم را با تحقیق هوس را با عقل عصبانیت را با صبر انتقام را با فراموشی عبادت را با بی توقعی خدمت به خلق را با گمنامی و در آخر قلبت را با خدا پیوند بزن. مواظب خودت باش. خیلی مواظب خودت باش ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آدم‌ها میز نیستند که از پشتش بلند بشید، برید و به جایی برنخوره. ترک کردن آدمها هم آدابی دارد اگر آداب ماندن نمیدانید، لااقل درست ترکشان کنید تا ترک برندارند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃 🍃 🔖امام على عليه السلام: أبلَغُ ناصِحٍ لَكَ الدُّنيا لَوِ انتَصَحتَ بِما تُريكَ مِن تَغايُرِ الحالاتِ ، و تُؤذِنُكَ بهِ مِن البَينِ و الشَّتاتِ گوياترين پندگو براى تو دنياست، اگر از دگرگونى احوالى كه به تو نشان مى دهد و از جدايى ها و پراكندگى هايى كه به تو خبر مى دهد، پند گيرى 📚غررالحكم حدیث3362 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃 🍃 🔖دختران نوجوان با دقت بخوانند. 🔹از دیدگاه ابن سینا موادغذایی با مزاج گرم که سهل الهضم هستند و خون مناسب تولید می کنند میت وانند قدرت باروری را افزایش دهند. 🔸ترشیجات مزاج سرد و خشک دارند و تولید خون بسیار کمی می کنند. پس با اصل تقویت قوای باروری در تضادند. ❌زیاده روی در مصرف این دسته از مواد غذایی باعث بروز ضعف در دستگاه گوارش و مغز و رحم شده و سالهای بعد این عزیزان را با اختلالات باروری مواجه خواهد کرد. ✔️پس مادران آینده حواسشان به حفظ سلامت خودشان و نسل بعدی باشد و در مصرف این گونه مواد زیاده روی نکنند. 🖋دکتر مژگان تن ساز (متخصص طب سنتی ایران) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃 🍃 🔖 چه افرادی؟ چه حبوباتی؟ 🔹۱.اگر هضم ضعیفی دارید، لوبیا سفید نخورید. 🔸۲.اگر نیاز به حبوبات کم کالری دارید لوبیا چشم بلبلی بخورید. 🔹۳.اگر افسردگی و غم و اندوه دارید عدس نخورید. 🔸۴.اگر ریزش مو دارید ماش بخورید مثلا ماش پلو 🔹۵.برای تقویت نیروی جنسی نخود بخورید مثلا نخوداب 🔸۶.اگر کهیر دارید برای مدت کوتاهی عدس را امتحان کنید بصورت عدسی. 🔹۷. برای بهبود ضعف بدنی نخود بخورید بصورت برشته یا در غذاها و آش. 🔸۸.لوبیا قرمز فیبر و پتاسیم دارد پس اگر فشارخون بالا دارید برای شما مناسب است. 🔹۹.دقت کنید در طب سنتی زیاده‌روی در مصرف هیچ کدام از مواد غذایی توصیه نشده است. 🖋 دکتر الهام پارسا(متخصص طب سنتی ایرانی)🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃 🍃 🔖چرا چربی خونم پایین نمی آید؟! 🌀یکی از مشخصه های سندرم متابولیک چربی خون بالا است. 💠حتما شما هم افرادی را دیده اید که اظهار می‌کنند علی رغم رعایت زیاد در مصرف چربی ها، اما همچنان چربی خونشان بالاست. ✔️باید بدانیم که فقط کم مصرف کردن چربی کافی نیست؛ عدم رعایت آداب تغذیه وجود مشکلات گوارشی زیاده روی در خوردن غذاهای دیرهضم و غلیظ خوردن آب بسیار سرد نداشتن فعالیت بدنی متناسب با سن و فصل و مزاج کم خوابی ها و دیر خوابیدن های متوالی همه و همه در افزایش چربی خون تاثیر دارد. ✅ در کنار این رعایت ها اصلاح حال کبد هم به کنترل چربی خون کمک زیادی می کند. ⚠️ممکن است در برخی افراد حجامت هم کمک کننده باشد. البته ابتدا باید مشخص شود که این حجامت برای فرد مناسب هست یا ممکن است عوارض دیگری به همراه داشته باشد.همینطور، چگونگی و زمان انجام حجامت هم مهم است. 🖊دكتر سمیه فتعلی(متخصص طب سنتی ايراني) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚عاقبت طمع مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند. گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند. آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري. مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص ‍ مي شوم. 📚يکصد موضوع ۵٠٠ داستان(سيد علي اکبر صداقت) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 نه خانی آمده و نه خانی رفته این ضرب‌المثل در مواردی به کار می‌رود که شخصی از انجام کار یا تعهدی و یا از پیگیری کاری که آرزو و قصد انجامش را داشته پشیمان می‌شود. در امثال و حکم دهخدا از شخصی فقیر می‌گوید که در آرزوی ثروتمند شدن بوده و خربزه‌ای می‌خرد تا برای شادی همسرش به خانه ببرد و در جای دیگر می‌گویند هوس خربزه کرده و به‌ جای ناهار برای خودش خربزه‌ای می‌خرد که مورد اول به نظر صحیح‌تر باشد. در هر حال نکته اصلی خرید خربزه و آرزوی ثروتمند شدن است. وی پس از خرید خربزه بین راه زیر سایه درختی می‌نشیند و نمی‌تواند به وسوسه خوردن خربزه و همزمان آرزوی زندگی مثل ثروتمندان و خان‌ها غالب شود. با خود می‌گوید بهتر است برشی از خربزه بخورم و باقی را بر سر راه بگذارم تا رهگذران ببیند و تصور کنند خانی از اینجا گذشته و باقی خربزه را برای رهگذران باقی گذاشته. پس از خوردن برشی از خربزه با خود می‌گوید بهتر است کل خربزه را بخورم و پوستش را رها کنم تا رهگذران تصور کنند خانی که اینجا بوده ملازمانی هم داشته. بعد از خوردن کل خربزه هر چه می‌کند نمی‌تواند به وسوسه خوردن پوست خربزه غالب شود و با خود می‌گوید بهتر است پوست خربزه را هم بخورم تا رهگذران بیندیشند که خان اسبی هم داشته است. دست آخر تخم‌ها و هر چه باقی مانده را هم می‌خورد. وقتی می‌بیند چیزی از خربزه باقی‌ نمانده می‌گوید: حالا "نه خانی آمده و نه خانی رفته". 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خواب راحت شبانه، با انجام این نکات! 😴 ▫️ خواب بی‌کیفیت، خطر ابتلا به بیماری‌های مزمن مانند بیماری‌های قلبی عروقی و دیابت نوع ۲ را افزایش می‌دهد و گاهی سبب بروز برخی از اختلالات خواب، مانند بی‌خوابی می‌شود. از طرفی خواب ناکافی به تدریج ممکن است منجر به اضطراب و افسردگی شود. روش‌های زیر را امتحان کنید تا راحت‌تر بخوابید👇 ◽️ از مصرف کافئین خودداری کنید ◽️ از خیره شدن به صفحات نمایشگر با نور آبی بپرهیزید ◽️ محیط خواب را آماده کنید ◽️ در طول روز ورزش کنید ◽️ یک برنامه خواب و بیداری ثابت داشته باشید ◽️ بیماری‌های زمینه‌ای را درمان کنید ◽️فعالیت‌های آرامش‌بخش انجام دهید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://chat.whatsapp.com/IGW9fuCt05pCRNvdE0fYq8
۸ سبزی مفید برای کنترل دیابت نوع دو 🥗 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕 💌 #قسمت_شصتو_نه هنوز روزیکه زخم کتکایی که نریمان زده بود رو دیدم و گفتم درد داری؟ اونم خندید و گ
💕 💌 آقاجونم غر زد که دختر برات حرف درمیارن میگن بیوه اس... ولی گوش ندادم و اومدم خونه، با دیدن ماشین حمید گوشه حیاط داغ دلم تازه شد و هق هق گریه کردم از فردا سعید بست در خونه نشسته بود که اگه زن من نشی آبروتو میبرم، بچه هاتو میگیرم.. واسه من زبون دراورده بود...!! از چند تا بزرگ تر پرسیدم و مطمئن شدم نمیتونه بچه هامو بگیره و وقتی مطمئن شدم زنگ زدم آگاهی و گفتم یه نفر بست نشسته در خونم و مدام تهدید میکنه... اونام اومدن گرفتن و بردنش.. مسئله فقط خرجی بود، با چند نفر حرف زدم گفتن اگه حمید برای خودش بیمه رد کرده باشه میتونی زندگیت رو با حقوقش بگذرونی، هیچکس هم نمیتونه بچه هاتو ازت بگیره، فقط تهدیده و حرف... نمیخواستم دستمو جلوی کسی دراز کنم، اولین کاری که کردم دوباره بعد چند سال دار قالی تو خونم زدم و دوباره همون کارای قبلی یکمی پس انداز داشتیم که کمتر بهم فشار وارد میکرد، سخت بود ولی نه قد زمانی که حمید توی زندان بود، لااقلش این بود که میگفتن شوهرش مرده ست نه که بیوه باشم حمید خیلی مقدار کمی بیمه ریخته بود ولی من دست نکشیدم انقد رفتم و اومدم تا تونستم یک حقوق خیلی کم بخور نمیر داشته باشیم، حداقلش این بود که الان دفترچه بیمه داشتم از طرفی عشرت دندون تیز کرده بود برای تنها چیزی که حمید داشت یعنی ماشینش.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یک هشتم از پول ماشین به عشرت میرسید و ول کن نبود اصلا بچه های حمید براش مهم نبود میگفت نازی ماشینو بفروشه یک هشتم منو بده من برای بچه هاش پس انداز میکنم دروغ میگفت مهمم نبود، این بار چاره ای نداشتم جز رو اوردن به خانوادم، یکمی پس انداز داشتم به پدرم رو زدم یکم ازش قرض کردم و پول عشرت رو بهش دادم وقتی فهمید ماشینو بخاطرش نفروختم شروع کرد بدوبیراه گفتن و فحش پدر بهم دادن رابطم با پدرم و نریمان خوب شده بود و بعد چند سال برای اولین بار توی عروسی برادر کوچیکم توی جمعشون حاضر شدم سال حمید رو نگرفته بودن ولی از دعوت پدرم انقد ذوق داشتم که رفتم عروسی، یه گوشه نشسته بودم، همه چشما به من بود انگار عروسی من بود، ولی میخواستم برای خودم زندگی کنم، اصلا نرقصیدم فقط اومده بودم که باشم! همونجا دیدم عشرت از در با عصبانیت وارد شد و شونمو گرفت و گفت هرزه خانم سال شوهرتو مگه گرفتن که اومدی عروسی؟ میخوای یه شوهر واسه خودت پیدا کنی نه؟ داشت آبروریزی راه مینداخت که پرتش کردن بیرون اون سالها خیلی بود که یه زن رانندگی بلد باشه ولی من همون سال اول دیدم ماشین که داریم رفتم و گواهیناممو گرفتم زندگی بدون مرد باید خودت رو پای خودت بایستی و من اینکارو خوب بلد بودم اوایل که پشت فرمون مینشستم همه با دست نشونم میدادن با اینکه شهرستان بودم، از دهات نگم که تیکه هم مینداختن بابت رانندگی کردنم موقع سال حمید بود، انقد شجاع شده بودم که من جدا برای حمید سالگرد گرفتم و تمام اقواممو خونه خودم شام دادم، عشرتم برای خودش واقعا از رفتاراش عوقم میگرفت و یک لحظه نمیتونستم ببینمش بعد از سال خواستگار اومدن برای من شروع شد سنی نداشتم ولی خیلی از هم سالام تازه داشتن شوهر میکردن ولی تمام خواستگارا یا پیر بودن یا دو زنه یا لاابالی و بی سر و پا واقعا به ستوه اومده بودم اکثرا هم میرفتن خونه مادرم دهات، چون کسی منو توی شهرستان نمیشناخت به مادرم گفتم اصلا به من نگه که یه همچین خواستگاری برات اومده اعتماد به نفسم گرفته میشه و حالم بد میشه به خودم تازگیا خیلی میرسیدم، لباس خوب میپوشیدم غذای خوب میخوردم و با بچه هام کلی بهم خوش میگذشت.. همه هم بسیج شده بودن که منو از مجردی دربیارن، ولی من واقعا اینا رو دلم نمیخواست، البته دلم یه زندگی با عشق هم نمیخواست، دلم آرامش میخواست حالا اگه این آرامش کنار یه مرد خوب میبود که چه بهتر ولی اگر که نه تصمیم داشتم تا آخر عمر ازدواج نکنم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕 💌 #قسمت_هفتادو_یک آقاجونم غر زد که دختر برات حرف درمیارن میگن بیوه اس... ولی گوش ندادم و اومد
💕 💌 @قسمت پایانی من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم.. یک لحظه هم خوابگی و الان خواستگارام بخاطر اون اتفاق این آدما شده بودن...! یک روز نریمان اومد خونم! ذوق داشتم که داداشم بالاخره منو داخل آدم حساب کرده و اومده خونم...! بهم گفت زن صاحبکارش مرده و دوتا دختر داره، چهل و اندی سال داشت و هجده سال از من بزرگتر بود گفت اجباری نیست نازی ولی اون بار خودت انتخاب کردی این بار بزار به عهده ما.. با اقاجونم مشورت کردم و اونم طرف و تایید کرد، و رضا با گل و شیرینی و خواهراش و دختر بزرگش که پونزده سالی داشت اومد خواستگاریم وضع مالیش خیلی خوب بود، اما برام مهم بود که به دل بشینه و نشست خلاصه بهش گفتم من به هیچ وجه از بچه هام جدا نمیشم اونم تو کل این سالها اذیتم نکرد زندگیم با رضا خوب بود، خونه ماشین و دخترای خیلی باتربیتی داشت بعد چهار پنج ماه فهمیدم حاملم همه چیز تو زندگیم فراهم بود، گوشت مرغ هر چیزی.. دلم آتیش میگرفت که چرا برای امیرم انقد نتونستم تقویت شم.. بچم به دنیا اومد بزرگ شد.. امیر بزرگ شده و نامزد داره... دخترم ازدواج کرده، تمام جهیزه شو رضای خدا بیامرز داد من سه سال پیش تنها شدم.. نور به قبر رضا بباره و براش فاتحه بخونید برای من به اندازه کافی گذاشت خدابیامرز.. دختراشم که عاشق منن و برای من عین دخترمن.. برای منم دعا کنید 🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستان جذابمون😍 از دست ندید❤️ سال ۱۳۱۰✅ اسد در حجره رو باز کرد و مثل همیشه با خنده و خوش رویی با کارگرها حال و احوال کرد و وقتی از کنارشون میگذشت سر به سرشون گذاشت .. صدای خنده ی کارگرها بلند شد .. فهمیدم که باز از اون شوخیهای زشتش که من متنفر بودم کرده .. از همون بالا که دفتر حجره بود گفتم اسد زود بیا بالا کار داریم ... پله ها رو دو تا یکی اومد بالا و به شوخی کلاهش رو از سرش برداشت و خم شد و گفت سلام بر جناب یوسف الممالک .. روزتون عالی .. در خدمت هستم امر بفرمایید .. پشت میزم نشستم و گفتم فقط یک بار ، محض رضای خدا یک بار مثل آدمیزاد بیا و برو .. روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد و دودش رو به سمتم فرستاد و گفت تقصیر منه که میخوام حال همه رو خوب کنم ، خوبه مثل تو برج زهرمار بشم .. دفتر حساب و کتاب رو باز کردم و گفتم وقت کار برج زهرمار شو ... دستش رو گذاشت روی چشمش و حرفی نزد ... سرم رو بالا آوردم و گفتم هر وقت سیگارت تموم شد ایشالا شروع میکنی .. سیگار رو زیر پا انداخت و با کفشش له کرد و گفت ای خدا دقیقا مثل کنیز دده مطبخ ، هی غر بزن ... کنارم نشست و مشغول حسابرسی شدیم .. همونطور که سرش پایین بود گفت راستی ... اومدنی همایون رو دیدم .. گفت بهت خبر بدم قراره فردا برن شکار .. تو هم باهاشون بری .. سرم رو بالا آوردم و گفتم نگفت با کیا میاد؟ بی تفاوت شونه اش رو بالا انداخت و گفت چه فرقی به حال تو میکنه آخه ؟ تو برو خوش بگذرون .. صاف نشستم و گفتم چطور فرق نمیکنه .. یادت نیست اوندفعه منوچهر و دار و دسته اش اومده بودند هر کار میکردند به غیر از شکار... اسد به سمتم چرخید و گفت بابا دست بردار .. تو فرنگم رفتی و برگشتی عوض نشدی ؟ چیکار کردند انگار... ابروهام رو گره دادم و گفتم اولا دین و ایمون چه ربطی به فرنگ و ایران داره در ثانی اینو یادت باشه حرومی حرومیه .. من دوست ندارم دور و برم آدم حروم خور ببینم .. اسد صداش رو تغییر داد و گفت صلواااات ... از لحنش خنده ام گرفت .. ولی تصمیم داشتم با همایون به شکار برم .. احتیاج داشتم به تفریح .. از دو سال پیش که از روسیه برگشته بودم هیچ مسافرتی نرفته بودم و فقط سر گرم کار بودم ‌... وقتی بابا زنده بود رتق و فتق حجره به عهده ی خودش بود و من برای گسترش تجارتمون به روسیه یکی دوباری سفر کرده بودم اما از وقتی که بابا مرد .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اما از وقتی که بابا مرد حجره رو خودم میچرخوندم هرچند مادرم خیلی اصرار داشت که اداره ی حجره رو به دایی بسپارم ولی من بخاطر زمزمه های بابا که میگفت به دایی اعتماد نداره، قبول نکردم ... اون روز بعد از بستن حجره ، با اسد به قهوه خونه رفتیم و به همایون خبر دادم که صبح باهاشون به شکار میام ... عادت نداشتم تا دیروقت بیرون بمونم از اسد جدا شدم و به خونه برگشتم .. سلطانعلی در رو برام باز کرد و گفت خوش اومدی آقا .. دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم رفتی پیش طبیب یا باز پشت گوش انداختی ؟؟ دستش رو به پهلوش گرفت و گفت امروز کمی بهتر شدم ، نرفتم ولی اگه فردا درد بگیره حتما میرم .. ناراحت گفتم فردا جمعه است آخر مجبور میشم خودم ببرمت ... از وقتی چشم باز کرده بودم سلطانعلی و زنش، آفت، خونمون بودند و کارهای عمارت با اونها بود ... آفت سینی به دست از مطبخ بیرون اومد و گفت اوووی سلطانعلی باز پرحرفیت رو شروع کردی بزار آقا بیاد غذا از دهن میوفته .. سلطانعلی زیر لب لااله الا اللهی گفت .. دستم رو تو حوض وسط حیاط شستم و روی ایوونی که فرش شده بود نشستم .. آفت سفره رو پهن کرد و لبخند پهنی زد و گفت براتون گزنه پلو درست کردم .. آفت همیشه سعی داشت محبت آقای خونه رو جلب کنه چه وقتی که بابا زنده بود چه وقتی که من شدم مرد خونه .. چرا که میدونست جیره و مواجب خوبی از این خونه به دست میاره .. سرم رو تکون دادم و گفتم مادرم کجاست ؟ سینی رو برداشت و لبخندش رو جمع کرد و گفت سرشون رو خضاب کرده بودند من که چند دقیقه پیش دیدم جلوی آینه مشغول بافتن موهاش بود .. الان صداش میکنم .. به طرف اتاق مادرم رفت و گفت خانوم سفره رو پهن کردم آقا گرسنه است نمیایید؟ مادر در رو باز کرد و به سمتم اومد اجازه نداد بلند بشم و خم شد از سرم بوسید .. با اشتها مشغول خوردن شام شدم که مادر گفت نمیدونی امروز چی شده؟ میگن غفور رو با یه زن بدکاره دیدند .. خبر به گوش زنش رسیده قیامت به پا کرده... قاشقم رو توی بشقاب گذاشتم و با اخم پرسیدم این خبرها رو از کجا آوردی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مادر لبخند ریزی زد و گفت امروز سر ماه بود و کبری بندانداز اومد خونمون .. میدونی که اون از همه چی خبردار میشه .. میگه زن غفور میخواسته خودش رو زهر خور کنه که در و همسایه جلوش رو گرفتند ... دوباره مشغول خوردن شدم و گفتم خلاصه که بدجور آبروی غفور رو برده.. مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت هیچم اینطور نیست مردیکه شیکم گنده چشم چرون با سربلند تو کوچه و گذر راه میرفته و میگفته صیغه اش کردم واسه یه روز ... گفتم مادر من با ظن و گمون خودمون رو وارد گناه نکنیم شاید راست میگه ... مامان سرش رو تکونی داد و گفت ساده ای پسرم ، ساده... میگن زنه معروفه هم تو خوشگلی هم تو هرزگی ... بین دست شصت و اشاره اش رو گاز گرفت و زیر لب حرفی زد ... دوباره ادامه داد میگن اینقدر خوشگل و خوش قد و بالاس اسمش رو گذاشتن شربت ... با شنیدن اسمش با اوقات تلخی گفتم دیگه این اسم رو نه به زبون بیار نه پیش کسی حرفش رو بزن .. خانمی مثل شما حیفه حتی اسم همچین نجسیهایی رو به زبون بیارند.. مادر دوباره دستش رو گاز گرفت و گفت حق با توعه مادر .. خدا به دور .. نتونست جلوی خودش رو بگیره و بعد از چند لحظه پرسید تو میشناسیش؟ دیدیش؟ قاشق رو انداختم توی بشقاب و گفتم مادر من همین الان گفتم دیگه حرفش رو نزن .. از اشتها انداختی مارو والا... مامان دستش رو گذاشت روی لبهاش و نشون داد که دیگه حرفی نمیزنه .. بعد از شام به سلطانعلی گفتم که بساط تفریح فردای من رو جور کنه و تو اتوموبیلم بزاره ... صبح بعد از نماز با اسد به میدون محله رفتیم تا با همایون و بقیه راهی شکار بشیم ... تو ماشین همایون چند نفر دیگه بودند به اسد گفتم دقت کن ببین اون پسره منوچهرم هست یا نه ؟ اسد چشمهاش رو ریز کرد و با دقت ماشین رو نگاه کرد و گفت عقب وسط نشسته ... با ناراحتی گفتم اه .. بار آخر با همایون میام بیرون.. هر جا میره این پسره بی همه چیز رو دنبالش میکشونه .. اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست .. یه خواهر داره هلو پوست کنده .. انگشتهاش رو به لب غنچه اش چسبوند و ماچ آبداری کرد ... فقط اسد میتونست در هر شرایطی حالم رو خوب کنه لبخندی زدم و گفتم آخه حرف من به خواهرش چه ربطی داشت .. چشمکی زد و گفت خواستم خبر دار بشی و زیاد پا رو دمش نزاری .. خدا رو چه دیدی یهو برادر خانومه بنده شد ... با صدای بلند خندیدم و گفتم خداشاهده که پام رو تو عروسیت نمیزارم .. با توقف ماشین همایون متوجه شدم که رسیدیم .. زیر لب گفتم چه زود رسیدیم .. اسد سیگاری روشن کرد و گفت با من متوجه ی گذشت زمان نمیشی آقا یوسف .. ولی حیف که قدر نمیدونی ... هوای عالی پای کوه و سرسبزی اطراف و صدای پرنده ها حال هر آدمیزادی رو خوب می کرد .. همایون پیاده شد و به سمتمون اومد و بعد از احوالپرسی گفت یوسف منوچهر مثل داداشم میمونه و تو هم رفیقمی به پر و پاش نپیچی یه وقت ... زدم رو شونه اش و گفتم نه کاری ندارم .. فقط از دفعه ی بعد خواستی اونو بیاری به من نگو .. همایون سرش رو تکون داد و حرفی نزد .. با پارچه ها کنار دو تا درخت چادر مانندی درست کردیم و بساط چای و میوه رو مهیا کردیم .. غیر از سلام خشک و خالی سعی میکردم با منوچهر هم صحبت نشم .. من و همایون و منوچهر زدیم به دل دشت تا واسه بساط کبابمون شکاری پیدا کنیم .. همایون زودتر از ما بزکوهی کوچیکی شکار کرد و با افتخار صداش رو تو گلوش انداخت و گفت همین برای ناهارمون بسه .. خودتون رو خسته نکنید .. نه من نه منوچهر قبول نکردیم .. همایون شکارش رو انداخت روی دوشش و به طرف چادر برگشت .. هنوز چیزی به تورمون نخورده بود که صدای کله ی گوسفند شنیدیم .. به طرف صدا برگشتم .. چند تا بز و گوسفند همراه چوپانشون به سمت ما میومدند .. منوچهر از پشت تخته سنگ پرید بیرون و گفت جونمی جون شکار با پاش داره میاد .. گره ای بین ابروهام انداختم و گفتم با مال مردم کاری نداشته باش .. منوچهر پوزخندی زد و گفت تو هم با کارهای من کاری نداشته باش .. طبق قولی که به همایون داده بودم جوابی ندادم و برگشتم و ازش فاصله گرفتم .. چند قدم دور نشده بودم که صدای جیغ زنونه ای میخکوبم کرد ... سریع برگشتم .. چوپان دختر جوونی بود که جلوی منوچهر ایستاده بود و نمیزاشت آسیبی بهشون بزنه ... از دیدن دختری با اون سن و سال تو اینجا تعجب کردم .. با عجله به سمتشون رفتم و از پشت بازوی منوچهر گرفتم و گفتم داری چه غلطی میکنی؟ دستم رو محکم از خودش دور کرد و گفت یه بار بهت گفتم پا رو دم من نزار .. راهت رو بکش برو پی کارت .. نگاهی به چشمون درشت و سیاه دختر انداختم .. دختر مثل ببر زخمی با چوب دستی که دستش بود به پای منوچهر زد و گفت ببین لندهور مگر از رو نعش من رد بشی بخواهی به گوسفندام دست بزنی .. هررری... منوچهر ناگهان با پشت دستش توی صورت دختر کوبید .. نتونستم بی تفاوت بشم و دستش رو گرفتم و به پشتش پیچیدم .. منوچهر زیر پام زد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین .. منوچهر هم افتاد روم و با مشت میخواست بزنه صورتم که با ضربه ای که دختر بهش زد دستش رو گذاشت پشت سرش و غلت خورد روی زمین ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سریع بلند شدم و به منوچهر که از درد سرش رو گرفته بود نگاه کردم .. وقتی شروع کرد به بد و بیراه گفتن خیالم راحت شد که حالش خوبه .. دختر در جواب منوچهر زبونش رو دراز کرد و گفت فکر کردی دخترم میتونی بهم زور بگی .. از ادایی که درآورد خنده ام گرفت و گفتم دختر جان تو پدری ، برادری ، کسی رو نداری که به جای تو بیان .. دختر چپ چپ نگام کرد و گفت من خودم حریف ده تا مرد میشم ... چشمکی زد و با خنده گفت دیدی که رفیقت رو چطور لت و پار کردم .. همین که این حرف رو زد منوچهر بلند شد و گفت بچه ی بابام نیستم اگه نزنم صورتت رو یه ور نکنم .. سینه به سینه اش ایستادم و گفتم منوچهر خجالت بکش اون یه دختره .. با صدای اسد هر دو برگشتیم .. _چه خبرتونه باز مثل سگ و گربه افتادید به جون هم .. منوچهر بازوم رو گرفت و گفت اسد اینو بردار از اینجا ببر .. هولش دادم به سمت اسد و گفتم باز این دنبال شر میگرده ببرش ، منم الان میام .. اسد دست منوچهر رو گرفت منوچهر تقلا کرد دستش رو عقب بکشه ولی نمیدونم اسد بهش چی گفت که منوچهر آروم شد .. اسد چشمکی بهم زد و گفت آقا ما میریم تو هم نمی خواد زود بیایی .. بزار حالا که اومدیم بیرون یه حالی کنیم .. با منوچهر به سمت اتوموبیلها برگشتند .. دختر با چوب دستیش گوسفندهارو هدایت کرد و خودش پشت سرشون راه افتاد.. یکی دو قدم با فاصله ازش قدم برمیداشتم .. دختر بدون اینکه بایسته گفت منظور؟؟ با یه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و گفتم چی گفتی ، نشنیدم.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مستقیم به چشمهام نگاه کرد و گفت میگم واسه چی دنبال من راه افتادی؟ شیطنت از چشمهاش میبارید .. یه جورایی خوشم اومده بود ازش... لبخندی زدم و گفتم خاطرخواهت شدم .. دهنش رو کج کرد و گفت هه . هه . چه بامزه خندیدم ... از سربه سر گذاشتن و حاضر جوابیش سرکیف اومده بودم خندیدم و گفتم روز تعطیلی پدر و مادرت نمیگن این دختر رو نفرستیم بلا سرش میاد.. بی اینکه نگاهم کنه گفت دلت خوشه ننه بابام کجا بود .. آستینش رو گرفتم و دمغ پرسیدم مردند؟ به دستم که آستینش رو گرفته بود نگاه کرد و گفت بابام مرده .. ننه ام هم شوهر کرده .. +پس تو با کی زندگی میکنی .. آهی کشید و گفت چند روز خونه ی این عمو، چند روز خونه ی اون عمه... اشاره کرد به گوسفندها و گفت در ازاش هم من شدم چوپان گوسفنداشون .. از شنیدن سرنوشتش متاثر شدم و پرسیدم خواهر و برادر داری دختر؟ با اخم کمرنگی نگاهم کرد و گفت چی همش بهم میگی دختر .. دختر .. بدم میاد... خندیدم و گفتم باشه چرا عصبانی میشی.. اصلا تو پسر ، خوبه؟ ایستاد و براق نگاهم کرد و گفت اسمم صنم.. بگو صنم.. نه دختر نه پسر.. اسمش رو چند بار زیر لب تکرار کردم .. به نظرم اسم قشنگی بود .. بدون اینکه من دوباره بپرسم گفت یه برادر دارم .. مهربونه ولی نمیتونه منو ببره پیش خودش .. یه خواهرم داشتم که دو سه سال پیش افتاد تو رودخونه و مرد.. ناراحت شدم و دقیق به نیمرخش نگاه کردم .. صورت گردی داشت ..ابروهای پر کمونی .. مژه های مشکی و بلند .. بینی کوتاه و صافی داشت.. خوشگل بود.. ولی معلوم بود خیلی وقته یه حموم درست و حسابی نکرده .. غرق افکارم بودم که با دست روبه روش رو نشون داد و گفت رسیدیم ... مثل یه روستا بود ولی فکر نکنم بیشتر از بیست ، سی تا خونه باشه .. گفتم کدوم خونه؟ ایستاد و با شیطنتی که از چشمهاش میبارید گفت د نه د .. انگار راستکی خاطر خوام شدی .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. قبل از اینکه جواب بدم خندید و گفت اون خونه که کنارش پرچین داره .. این ماه خونه این عموم هستم .. با چوب دستیش آروم ضربه ای به پام زد و گفت منو رسوندی دستت درد نکنه حالا بزار برو .. گفت و به راهش ادامه داد .. چند متری که ازم فاصله گرفت گفتم صنم .. برگشت و با تعجب نگاهم کرد .. ادامه دادم مواظب خودت باش .. سعی کن یه نفر دیگه هم کنارت بیاری .. دستش رو بلند کرد و باشه ای گفت و رفت .. تا وقتی که به خونه برسه نگاهش کردم و برگشتم .. تازه اون موقع بود که فهمیدم کلی راه اومدم و از بچه ها خیلی فاصله دارم .. تمام مسیر برگشت فکر و ذهنم درگیر صنم بود .. وقتی پیش بچه ها رسیدم .. همایون نگاهی به دستهام انداخت و گفت دهه.. پس کو شکارت ؟ جوابی ندادم .. منوچهر که دراز کشیده بود گفت این یه غزال شکار کرد .. فکر کنم تنها تنها خوردتش ‌... متوجه ی کنایه اش شدم ولی جواب ندادم تا بقیه هم نفهمند .. اسد یه سیخ کباب آورد و داد به دستم و کنارم نشست و گفت نگو که تا حالا دنبال شکار بودی که باورم نمیشه .. تکه ای از گوشت کبابی رو به دهانم گذاشتم و گفتم نیومدم چون نمیخواستم با این بی سر و پا یه جا باشم .. اسد سری تکون داد و سیگاری روشن کرد .. زودتر از بقیه بلند شدم و با اسد به خونه برگشتیم .. اسد یکی دوباری سر به سرم گذاشت ولی وقتی دید واقعا حوصله ندارم دیگه سکوت کرد .. سلطانعلی تا در رو باز کرد گفت آقا همین الان آب گرم میکنم حموم کنید .. دو تا از اقوام به دیدن مادر اومده بودند مزاحمشون نشدم و بلافاصله به حموم رفتم .. هر دفعه روی سرم آب گرم میریختم یاد صنم میوفتادم .. نمیدونم چرا یک لحظه چهره اش از ذهنم و از جلوی چشمم کنار نمی رفت ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به طرف اتاق میرفتم که آفت گفت گرسنتونه یه لقمه نون و پنیر بیارم براتون .. اشاره کردم به اتاق مهمونخونه و گفتم اینا برای شام میمونند .. آفت گفت نه .. میرن .. اگر موندنی بودند خانم بهم میگفت .. به سمت اتاق رفتم و گفتم میرم بخوابم اگر صدام کردی بیدار نشدم بزار بخوابم .. آفت نگران گفت بی شام ؟ +ناهار زیاد خوردم .. از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد و صبح با صدای مادر بیدار شدم .. نگران و مهربون بالای سرم نشسته بود.. تا چشمهای بازم رو دید گفت پاشو پسرم .. ناشتایی آماده است.. اینقدر خسته بودی که صبر نکردی بیام و ببینمت.. توی رختخواب نشستم و گفتم آره .. زیاد راه رفته بودم .. مادر دستش روی شونه ام گذاشت و گفت خوش گذشت ؟ کجا رفتید؟ همه چی رو برای مادر تعریف کردم حتی دیدن صنم و دعوام با منوچهر رو .. با صدای آفت مادر بلند شد و گفت بلند شو بقیه ی حرفها بمونه کنار سفره... اون روز ظهر برای کاری از حجره خارج شدم، به هوا نگاه کردم کمی ابری بود یاد صنم افتادم .. اگر باران بباره تک و تنها چه کار میکنه ؟ اگر دوباره گیر یه آدم ناجور بیوفته چی؟؟ به خودم نهیب زدم بسه یوسف .. تا حالا چیکار کرده و چطور گذرونده .. بیخیال.. کارم رو انجام دادم و موقع برگشت به حجره نفهمیدم چرا به سمت خونه ی صنم رفتم .. همونجا که دیروز ازش جدا شده بودم ایستادم .. خبری ازش نبود .. چند دقیقه ای همونجا موندم کم کم تصمیم گرفتم که برگردم دوباره نگاهی به خونشون انداختم صنم از در بیرون اومد و با یه بیل رفت داخل طویله... یه کم بعد فرغونی پر از فضولات حیوانی رو به بیرون آورد .. کاملا مشخص بود که فرغون رو به سختی حمل میکنه.. از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم .. دوباره وارد طویله شده بود .. کنار در رسیدم و برای اینکه نترسه از بیرون صداش کردم .. بیل به دست بیرون اومد و با دیدنم گفت تو اینجا چی کار میکنی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به بیل اشاره کردم و گفتم غیر از تو کسی تو این خونه نیست ؟ هر چی کار سخته که تو انجام میدی.. چونش رو به بیل تکیه داد و گفت این همه راه اومدی اینو ازم بپرسی ؟ دیروز که بهت گفتم اونا خرجم رو میدن و منم واسشون کار میکنم .. دوباره به داخل طویله رفت و مشغول کار شد.. به در تکیه داده بودم و نگاهش میکردم .. نمیدونم چی شد که یهو بهش گفتم زنم میشی؟ صنم پوزخندی زد و گفت ببین پسر خوشتیپه ، برو خودت رو مسخره کن .. به بیل اشاره کرد و گفت درد بیل از چوب دستی بیشتره هااا یه قدم به جلو برداشتم و گفتم به روح بابام جدی میگم بیا از اینجا بریم و زنم شو .. صنم نگاه مظلومی بهم انداخت و گفت ببین پسر من به همین زندگیم راضیم تو هم بزار برو .. من بازیچه ی تو نیستم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دوباره قدمی به سمتش برداشتم و مثل خودش گفتم اینقدر پسر پسر نکن .. من اسم دارم .. آقا یوسف .. همه میدونند یوسف با کسی شوخی نداره و سر به سر کسی نمیزاره .. اونم یه دختر بچه.. صنم انگار کم کم باور میکرد که حرفم جدیه.. ادامه دادم سجل داری ؟ با سردرگمی گفت سجل؟؟ +آره .. سجل داری یا نه؟ سرش رو به طرفین تکون داد و گفت نه .. بیل رو از دستش گرفتم و پرت کردم یه گوشه و گفتم با من بیا .. همین امروز عقد میکنیم .. صنم گفت آخه عموم .. داداشم .. +اونا اگه غیرت داشتند تو رو مجبور به همچین کارهایی نمیکردند .. میای یا نه؟ ولی با این حال برای خوشحالی صنم رفتم و از عموش اجازه گرفتم اونم انگار از خدا خاسته گفت اره یه پولی بده اجازشم دست شما https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با عصبانیت یه مشت اسکناس گذاشتم کف دستش اونم گفت خوشبخت شین و درو بست صنم چند لحظه مکث کرد و گفت برم لباسهام رو بردارم .. آستینش رو گرفتم و گفتم نمیخواد خونه ی ما لباس هست چشمهاش رو گرد کرد و گفت زن داری؟ خنده ام گرفت و گفت نه .. ولی مادر دارم از لباسهای اون بهت میدم .. صنم زودتر از من سوار اتومبیلم شد .. هوا تاریک شده بود که به محلمون رسیدیم .. در خونه ی روحانی محله رو زدم و وقتی مطئن شدم خونه است با صنم وارد خونشون شدیم و ازش خواستم که نکاح بخونه.. روحانی نگاهی گذرا به صنم کرد و گفت سجل دارید؟ شاهد دارید؟ دست کردم تو کتم و سجلم رو درآوردم و گفتم من دارم .. شاهد هم اگر کسی تو خونتون هست بگید بیاد .. خود شما هم میتونید .. روحانی دستی به ریشش زد و پسر و دامادش رو صدا زد .. در عرض چند دقیقه عقد بینمون جاری شد و صنم شد زن قانونی و عقدی من .. صنم مثل بچه ها خوشحال بود همین که تو ماشین نشست گفت یعنی الان من زنت شدم ؟ سرم رو تکون دادم و گفتم آره .. یه لحظه چشمهاش غمگین شد و گفت دیگه داداشمو نمیبینم ؟ دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم میدونی کجاست؟ سرش رو تکون داد و گفت دقیق نه ولی گفته کجا کار میکنه .. با اطمینان نگاهش کردم و گفتم باشه خودم میبرم که ببینیش.. ماشین رو نگه داشتم و گفتم پیاده شو رسیدیم .. سلطانعلی در رو باز کرد و با دیدن دست صنم تو دستم جمله اش رو نتونست کامل کنه .. مادر توی ایوون نشسته بود سرش رو خم کرد تا منو ببینه .. با دیدن صنم ، از جا پرید و با تعجب گفت یوسف این کیه؟ نگاهی به صنم که دورتا دور خونه رو با تعجب نگاه میکرد انداختم و گفتم زنمه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اساس همه خیرات🌱 آیت الله ناصری: ، بیماری های جسمی و روحی و حتی بنبست‌ها و گرفتاری ها را از انسان دور می کند و اساس همه خیرات است. هنگامی که از بعضی بزرگان برای رفع بیماری ها و بن بست ها راه چاره می طلبیده‌ اند، می گفتند: «شما این تعهد را بکنید که سحر بیدار شوید و نافله شب بخوانید؛ رفع مشکلتان را ما تضمین می کنیم». این قضیه عزمی می خواهد و طلب توفیقی از حق تعالی. 🌟 🌙 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️✨🌿💐🌸🍃🦋 ✨🌺🌾 🌿🌾✨ ‏خدایا🙏 ✨خودت گفتے بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را... ✨قلب‌هایمان را به نور خودت روشن و گرم ڪن... ✨زنگار يأس و نااُميدے را از دل‌هامان بزدای... خدایا🙏 ✨مردم سرزمینم را در اين زمانه، از سختی‌ها و گرفتاری‌ها برهان ✨و اجابتمان كن... آمین شبتون الهی🌙 🌿🌾✨ ✨🌺🌾 ♥️✨🌿💐🌸🍃🦋 🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d