#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#ابراهیم_محمد_جواد
رَأَت المَشاهدَ لو رَآها ضَیغَمٌ
صَعبُ العریکة، بالغُ الفَتَکاتی
(اگر آنچه را رقیه سلاماللهعلیها دیده است یک پهلوانِ رزم آورِ سخت دل میدید:)
لَتَفَجَّرَت منه الدّماءُ تَفَجُّعا
وَ قَضی صَریعا خامد الحرکاتی
(همانا خون از درونش بیرون میزد و قالب تهی میکرد.)
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
داغ دارم جگر ندارم که
غیر گریه هنر ندارم که
باغ های مدینه مال من است
از بیابان خبر ندارم که
پشت اسبش دویده ام خیلی
من که پای سفر ندارم که
اتش خیمه گیسویم را برد
جز همین مختصر ندارم که
این گل سرخ چیست روی سرم
من که سنجاق سر ندارم که
گوشواره النگو و خلخال
رفت، دیگر گهر ندارم که
دختران دمشق میگویند
من یتیمم، پدر ندارم که
من تورا از یزید میگیرم
یک پدر بیشتر ندارم که
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#محرم
بگو امشب به من از عصر عاشورا کجا بودی؟
مرا مهمانی آوردی خودت تنها کجا بودی؟
بگو وقتی چهل منزل مدام از ناقه افتادم
الا ای در نگاهم عروه الوثقی کجا بودی؟
اگر بر نیزه بودی من که چشمانم نمیدیدت
مرا بردند بازار یهودیها کجا بودی؟
کلیسا رفتهای از شانهی گیسوت معلوم است
چه کم دارند اطفالت از آن ترسا؟کجا بودی؟
من از بوی طعام خانه ها خوابم نمیگیرد
تو ای با بوی نان همراه تا حالا کجا بودی؟
شنیدم بر درختی تاب میخوردی ملالی نیست
مرا آن شب که زجرم داد در صحرا کجا بودی؟
تویی که مادرت افطار خود را خرج سائل کرد
تصدق نان که میدادند دست ما کجا بودی؟
تو معلوم است شبها جای گرمی داشتی بابا
من این شبها که میلرزیدم از سرما کجا بودی؟
پدر باید بگیرد دختر خود را در آغوشش
تو ای اندازهی آغوش من بابا کجا بودی؟
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
گرفت شانه به دست و کشید بر سرشان
گلاب زد به سر گیسوی معطرشان
لباس رزم، ولی نه کفن به تن پوشاند
حنا کشید به دستان شیرپرورشان
چقدر خوش قد و بالا، چقدر حیدریاند
قسم به شیر حلالی که داد مادرشان
گرفتهاند ز عباس درس مردی را
نداشت تاب تحمل، کسی برابرشان
تمام دار و نداری که دارد اینانند
رسید لحظۀ تلخ وداع آخرشان
نبود آب که ریزد به پشتشان اما
دو بوسهای زد و قرآن گرفت بر سرشان
حضور پیر خرابات یادتان نرود
قسم به مادر سادات یادتان نرود
نشستهام که بگریم دو یاس پرپر را
چنان، چگونه، چه گویم جواب خواهر را؟
چگونه این دو بدن را به شانهام گیرم
دو پر شکسته، دو زخمیترین، دو بی سر را
به شانههای خمیده نمیتوانم برد
به خاک میکشم و میبرم دو اکبر را
به رنگ خون شدم از بس کشیدم از تنشان
چقدر نیزه شکسته، چقدر خنجر را
شکستن پر و بال کبوتران دیدم
ندیدهام غم پر کندن کبوتر را
شکسته است غرورم برابر زینب
خدا کند که بگیرند چشم مادر را
خدا کند که نمیرد اگر به نی بیند
سر دو کودک خود با سر برادر را
خدا کند که پس از ما کسی نسوزاند
نخی ز چادر او یا نخی ز معجر را
به نیزهای که نظر میکنید بر سر او
دعا کنید نیافتید در برابر او
سید پوریا هاشمی
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
بنا نبود بمانی غریب در صحرا
و خواهرت بشود بی نصیب در صحرا
بنا نبود که تکیه به نیزهات بزنی
مرا برای جهاد عظیم، خط بزنی
بنا نبود مهیای سوختن باشی
میان خیمه پی کهنه پیرهن باشی
زمین نیفت کتاب مقدس زینب!
فدای بیکسیات! ای همه کس زینب
عصای دست شدن رسم خواهری باشد
علی الخصوص که خواهر برادری باشد
به راه عشق تو این چشم تر که چیزی نیست
جگر برای تو دادم پسر که چیزی نیست
بیا خودت پسران مرا ببر میدان
که پیش مرگ تو باشند این دو در میدان
بیا که شاهد حاجت رواییات باشند
بزرگ کردمشان تا فداییات باشند
تو را به جان من آقا قبول کن بروند
به حق چادر زهرا قبول کن بروند
چه بهتر است نبینند راه بسته شده
در ازدحام ره قتلگاه بسته شده
چه بهتر است نبییند زخم خنجر را
به سمت خیمۀ زنها هجوم لشگر را
چه بهتر است نباشند و خون جگر نشوند
شبیه من وسط خیمه شعلهور نشوند
چه بهتر است نبینند اوج این غم را
به روی مادرشان ضربههای محکم را
چه بهتر است نبینند آب خواهم شد
اسیر، وارد بزم شراب خواهم شد
اين شير بچه هاي من از نسل ِحيدرند
همزاد پاكي و كرم از خونِ جعفرند
در اوج خويش اگر چه به طيار ميرسند
اي رُكن ِ عشق من، به شما سجده ميبرند
رخصت دهيد لشكرِ طاغوت و جبت را
با ذكر يا علي مدد از پا در آورند
در عشق رفته اند به دائيِ ماهشان
آئينه هاي رزم علمدار ِ لشگرند
سوگند خورده اند كه قربانيت شوند
من مطمئنم آبرويم را نميبرند
شمشير بسته، مستِ كفن، تشنه ي وصال
بر جان خويش درد و بلاي تو ميخَرند
سهمي مرا ز داغ ِ جگر گوشه ها دهيد
اين دو اميدِ آبروي من به محشرند
تا زير كعبِ نيزه نيفتاده ام ز پا
بگذار تا به پاي تو از خويش بگذرند
دِق ميكنند معجر من جا به جا شود
حساس و غيرتي به سرانجام مادرند
اسباب خجلت است كريمانه كن قبول
اين دو ذبيح تحفه ي ناچيز ِ خواهرند
در ازدحام ِ نيزه و شمشيرها اگر
ديدي كه قطعه قطعه و در خون شناورند...
...دلخوش نكن به ياوري خواهرانه ام
پاها مرا ز خيمه برونم نميبرند
شرم ِحضوِر ِخواهر ِ خود را قبول كن
قربانيانِ اصغرِ خود را قبول كن
(عليرضا شريف)
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
عالم علی و نور جهانتاب زینب است
مثل علی و مثل نبی ناب زینب است
از جلوه های فاطمه سیراب زینب است
تشنه حسین تشنه حسن آب زینب است
یعنی که پنج تَن دل یک قاب زینب است
این کیست این عقیله آقای کربلاست
این کیست این که غیرت فردای کربلاست
این کیست این رایتُ جمیلای کربلاست
این کیست حضرت زهرای کربلاست
عصمت کم است صاحب الالقاب زینب است
آورده روی دست خودش جانِ خویش را
آماده کرده است دو قرآن خویش را
رو کرده است بر همه شیران خویش را
دو گرد باد خویش دو طوفان خویش را
خورشید این دو اخترنایاب زینب است
زخم دل شکسته ی خود را که هَم گذاشت
اذن دخول خواند به خیمه قدم گذاشت
از خود گذشت و تحفه ای از بیش و کم گذاشت
سنگِ تمام پیشِ امیرِ حرم گذاشت
قبله حسین باشد و محراب زینب است
زینب رسید و باز امام احترام کرد
مثلِ علی ,حسین به پایش قیام کرد
تا او سلام کرد خدا هم سلام کرد
زینب که است؟آن که ادب را تمام کرد
در کربلا معلم آداب زینب است
دو مرد از قبیله یِ خود انتخاب کرد
آیینه بودو رو به سوی آفتاب کرد
با التماس دامن خود را پُر آب کرد
بر روی نام مادرش اما حساب کرد
فرمود این شکسته ی بی تاب زینب است
بالی اگر که نیست برادر, دلی که هست
آورده ام به شعله کشم حاصلی که هست
حل کن به دست خویش مرا مشکلی که هست
از من بخر دو هدیه ناقابلی که هست
باور بکن که اول اصحاب زینب است
رفتند سمت معرکه پر در بیاورند
عباس گشته اند جگر در بیاوَرَند
چون ذوالفقار تیغِ دوسر در بیاورند
از یک یکِ سپاه پدر در بیاورند
این دو دو موج بوده و سیلاب زینب است
از دور دیدو گفت علمدار مرحبا
بر ضربه هایشان صدو ده بار مرحبا
بر دو امیر به دو جگردار مرحبا
زینب شدند و حیدر کرار مرحبا
اما میان خیمه ی بی آب زینب است
اما رسید لحظه درخون صدا زدن
خونین نفس نفس زدن ودست وپا زدن
یک بار تیغ وبار دگر نیزه را زدن
دوراز نگاه مادرشان بی هوازدن
دربین خمیه شاهد گرداب زینب است
یک نانجیب دشنه به ابرویشان کشید
یک بی حیا دونیزه به پهلویشان کشید
یک ناصبی که چکمه سر و رویشان کشید
یک پیرمرد پنجه به گیسویشان کشید
آنکه دوچشم او شده خوناب زینب است
آمد غروب وخنده دشمن بلند شد
وقتی صدای غارت و شیون بلند شد
دو نیزه درمقابل یک زن بلند شد
زینب نظر نکرد ولیکن بلند شد
چشم حسین از سر نی ها به زینب است
شاعر:حسن لطفی
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
#محسن_ناصحی
میرود سمت برادر، به تنش تب دارد
دو پسر دارد و یک زمزمه بر لب دارد
به فدای سر تو! هرچه که دارم این است
چه کنم؟ هست همین هرچه که زینب دارد
ارث زینب قد خم بود، قسم داد و گرفت
إذن خود را هم از آن قدّ مورّب دارد
پسرش رفت به میدان و شغالان دیدند
شیر این بیشه عجب باد به غبغب دارد
رفت و فریاد برآورد برادر! بشتاب
تیغ ورّاث علی از دو طرف لب دارد
حق همین است که قربانی اکبر بشویم
زینب است این که دو فرزند مؤدّب دارد
از یمین میروم از سمت یسارش با تو
دشمن معرکه یک روزِ معذّب دارد
بد به دل راه مده مطمئناً پیروزیم
مادر ماست که در خیمه، مرتّب دارد:
زیر لب زمزمۀ ناد علی میخواند
دارد از هیبت اولاد علی میخواند
تکیه دادند به هم هردو برادر اینبار
هر دو در مرکز این دایره و چون پرگار
دور خود ساختهاند از سر دشمن کوهی
تن بی سر چقدر ماند و در این انبوهی
خدعه زد دشمن بیعرضه و ترسو ای وای
بارش تیر شد آغاز ز هر سو ای وای
ناگهان هردو برادر به کمین افتادند
زیر باران جفا هر دو زمین افتادند
بدن هر دو پر از تیر، به هم دوخته شد
چشم هر دو پسر شیر به هم دوخته شد
اوّل از ترس در آن حال رهاشان کردند
بعد با تیغۀ شمشیر جداشان کردند
این طرف، حادثه از چشم زنی دور افتاد
آن طرف در وسط خیمه دلی شور افتاد
گرد، خوابید و شد آن واقعه پیدا کم کم
چشم مادر نگران شد به پسرها کم کم
عاقبت واقعه،شدآنچه کهزینب میخواست
نذر من گشت ادا! شکر، حسینم برجاست
پسرانم به فدای سر تو، غم نخوری
هر دو قربان علی اکبر تو، غم نخوری
پسرانم که بماند! خود زینب هم هست
جان من نذر علی اصغر تو، غم نخوری
تو سفارش شدۀ مادرمانی، قَسَمت
میدهم جان من و مادر تو، غم نخوری
هرچه غم مال من و قول بده تا آخر
هرچه غم خورد اگر خواهر تو، غم نخوری
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
یک زن آمد که از او عشق مصور شده است
دو پسر داشت ولی صاحب لشکر شده است
دو کفن پوش دو پروانه دو شمشیر به دست
دو ذبیح اند که او حضرت هاجر شده است
داغ فرزند ، که زانوی پدر را لرزاند
سهم این مادر دلخون دو برابر شده است
مادر صبر ، عجب خیمه نشین شد وقتی
غرق در خون بدن آن دو کبوتر شده است
چه خجالت زده گردید برادر از او
چه خجالت زده خواهر ز برادر شده است
صوت مظلوم که برخواست به او خندیدند
همه ی درد همین بود که خواهر شده است
میثم مومن نژاد
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
بزرگ آفرینش اوج اعجاز خدا زینب
به یک پیکر تمام خمسهی آل عبا زینب
عبا، یعنی حجاب روی اصحاب کسا زینب
و شد تفسیر کاف و ها و عین و صاد و یا زینب
چی میفهمیم از زینب و ما ادراک ما زینب
چه میفهمیم از آن آیینهی خیر النسا زهرا
از آن پا تا به سر حیدر از آن سر تا به پا زهرا
از آن در کوفه پیغمبر از آن در کربلا زهرا
از آن در خَلق و در منطق از آن خُلق و صدا زهرا
بلی گفتیم یا زهرا اگر گفتیم یا زینب
کمی از ماتمش اوج مصیبت بود عالم را
به اشکش اشک میریزیم ایام محرم را
کتیبه چادرش، از معجرش داریم پرچم را
از او داریم عزای اشرف اولاد آدم را
بزرگ بانوان ام المصائب ربنا زینب
زنی از خیمه نازل شد زنی سر تا قدم قران
وجودش سورهی توحید روحش سورهی انسان
زنی چون کوه پابرجا زنی در کسوت مردان
که چون خورشید عمری در حجاب نور خود پنهان
قمر آورده با خود سوی میدان بلا زینب
دو ماه آورده همراه خودش چون قاسم و اکبر
دوتا مانند جدهاشان دوتا جعفر دوتا حیدر
که عمری سرفراز از نامشان باشد همین مادر
رجز خواندند شد با این رجز در کربلا محشر
میان خیمه اما دست دارد بر دعا زینب
برایش اشک میریزد فرات و دجله جیحون هم
به گرد عشق او هرگز نخواد بود مجنون هم
که خود آواره اولادش برای عشق در خون هم
برای پیکر طفلان نرفت از خیمه بیرون هم
به بالین علی رفته است اما تا کجا زینب
#شب_پنجم
#عبدالله_ابن_الحسن ع
تا چشم وا کردم در این دنیا تو را دیدم
غم را ندیدم در همه غم ها تو را دیدم
در خانه تو در کنارت اکثر شب ها
با قصه ات خوابیدم و فردا تو را دیدم
یک ساله بودم رفت بابا خوب یادم نیست
هر گاه گفتم زیر لب بابا تو را دیدم
هر گاه برگشتی ز راه دور یادم هست
من زود تر از اکبر لیلا تو را دیدم
دوش عمو عباس از هر کوه بالا تر
شرمنده ام یک بار از بالا تو را دیدم
از منظر عباس بر روین نظر کردم
از عرش بالا تر فقط تنها تو را دیدم
ای نام شیرین تو از هر نام نامی تر حسین
ای نازنین بابای از جانم گرامی تر حسین
من جلوه ای از جلوه های پنج تن هستم
تو نیستی حس می کنم دور از وطن هستم
تو شمع جمع افرینش بین عشاقی
پروانه ام اماده پرپر شدن هستم
یا سوختن یا سر سپردن هر دو تا عشق است
من تشنه لب تشنه دست و پا زدن هستم
گیرم میان ما و فرزندان تو فرق است
قاسم چه شد من نیز فرزند حسن هستم
شمشیر دستم نیست عیبی نیست با این دست
لحظه شمار یک نبرد تن به تن هستم
از غربتت چشمان عمه اشک می بارید
گفتم رها کن دست هایم عمه من هستم
بی من عمویم راهی افلاک شد عمه
در بین ان گودال گرد و خاک شد عمه
تا لحظه افتادنت از اسب را دیدم
دستی که دستم را گرفته بود بوسیدم
منت کشیدم التماس عمه را کردم
گفتم که من رفتم عمو افتاد من دیدم
با دست خالی امدم اما مگر میشد
شاید بترسی که بترسم من نترسیدم
دیدم که غارت کرد دشمن جوشن و خودت
من هم همینطور امدم جوشن نپوشیدم
دنبال تیغی تکه تیری نیمه شمشیری
از پشت سیل اشک ها چیزی نمی دیدم
هر کس که صد راه شد با مشت کوبیدم
ناله زدم نفرین نمودم خاک پا شیدم
هر چند دستان پلیدی کند مویم را
گفتم که ای نا مرد ها کشتید عمویم را
ای وای بر من می چکد خون از سر و مویم
ای کور باشم تا نبینم خاک بر مویم
از خیمه میدیدم جهان تاریک شد اما
شق القمر دیدم به ضرب سنگ بر رویت
برخیز برگردیم سمت خیمه تا عمه
با تکه چادر ببندد زخم بازویت
از لا به لای دست و پای دشمنان دیدم
افتاده دست شمر پیچ و تاب گیسویت
شمشیر بالا رفت بالا رفت دستانم
دستان عبد الله شد هدیه به ابرویت
در بازوی من نیست زور بازوی عباس
تا نیزه بیرون اورم از بین پهلویت
بر زخم هایت می فشارم دست و غم دارم
که دست کم صد زخم داری دست کم دارم
#شب_پنجم
#عبدالله_ابن_الحسن ع
سر می نهد تمام فلک زیر پای او
دل می برد ز اهل حرم جلوه های او
عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت
با این حساب عالم و آدم گدای او
انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی
هر لحظه می تپد دل زینب برای او
او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر
تا با حسین می گذرد لحظه های او
بالاتر از تمامی افلاک می نشست
وقتی که بود شانۀ عباس جای او
نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود
بوی مدینه می رسد از کربلای او
مثل رقیه روح و روان حسین بود
او همچو عمه دل نگران حسین بود
مسعود اصلانی
#شب_پنجم
#عبدالله_ابن_الحسن ع
#عبداللهبنحسن علیهالسلام
#مرثیه
#داریوش_جعفری
چون همه صحراییان مجنون شدند
پیش لیلا جملگی در خون شدند
شه روان شد بر منای عاشقی
تا کند بر پا بنای عاشقی
باقی دلداگان پشت سرش
همنوا با نالههای خواهرش
کای عزیز فاطمه! تنها مرو
جانب گرگان در این صحرا مرو
گر چه اینان جمله مدیون تو اند
تیغهاشان تشنهٔ خون تو اند
رفت تا هنگامهای بر پا کند
عهد خود با خون خود امضا کند
تیغ بر کف یوسفبن فاطمه
زد میان گرگها بی واهمه
روز کوفی را شبی خونبار کرد
عدهای را زیر تیغش زار کرد
ناگهان شد رزمگاه کربلا
شاهد امواج طوفان بلا
روی خاک افتاد از روی فرس
نیزهای بگرفت از او راه نفس
تا که قاتل از کمر خنجر کشید
کودکی از دست زینب پر کشید
کرد فریاد ای عمو جانم حسین!
ای همه عالم تو را در زیر دِین
دیده واکن آمده ابن الحسن
تا فدا سازد به راهت جان و تن
شرم دارم زنده باشم بی گلم
ریزم از سر تا به پایت کاکلم
آمدم تا دست در راهت دهم
آمدم تا سر به دامانت نهم
این عجب نبود اگر احساسی ام
شیر نسل حیدرم عباسی ام
کار سقای جوانت میکنم
دست را حائل به جانت میکنم
مقتل من سینهٔ سوزان تو
جان من جانا بلاگردان تو
آخرین سربازت ای مولا منم
آخرین حاجی در این صحرا منم
من شهید سینهٔ ثاراللهم
دیده وا کن ای عمو عبداللم
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
#شب_پنجم
#عبدالله_ابن_الحسن ع
کشتهء دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است
یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک اینها جگر مردان است
همه اصحاب حرم طفل غرورش هستند
این پسر بچهء خیمه پدر مردان است
بست عمامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هر چه که باشد پسر مردان است
نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است
بگذارید ببیند که خودش یک حسن است
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است
گر چه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا یابن ابی عبدالله
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»