eitaa logo
آموزش مداحی ماتم الحسین علیه السلام
372 دنبال‌کننده
291 عکس
346 ویدیو
50 فایل
@Mhmalekifard ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه‌السلام ع نوکر چه بهتر نام از قنبر بگیرد شاید که مولا دستی از نوکر بگیرد محشر، گره وا می کنند از ما، کریمان باشد که دستم را علی‌اکبر بگیرد «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» ع آفتابی کز تجلّی بی‌قرینش یافتم در فلک می‌جستم اما در زمینش یافتم ماه من تا پرده از رخسار نورانی گشود مهر را شرمندۀ نور جبینش یافتم خرمن گیسو پریشان کرد و من عشّاق را چنگ‌ها بر تار زلف عنبرینش یافتم کیست این محبوب دل، آرام‌جان، روح روان کآفرینش را به ذکر آفرینش یافتم این محمّد صورت و سیرت علیّ اکبر است آن‌که حق را در جمال نازنینش یافتم جان پیغمبر حسین و او بود جان حسین در دل دریای دین دُرّ ثمینش یافتم زادۀ لیلا و مجنونش دل هر عاقلی ست وارث "طاها" سلیل "یا" و "سین"ش یافتم گر چه نامش در شمار چارده معصوم نیست لیک در انگشتر عصمت نگینش یافتم در وجاهت در بلاغت در ملاحت در کمال یادگار رَحمَة لِلعالمینش یافتم در شجاعت چون علیّ و در سخاوت چون حسن در عبادت همچو زین العابدینش یافتم هاشمیّ و در جلالت بی‌نظیرش دیده‌ام فاطمیّ و با امامت همنشینش یافتم گر نبود او را شهادت بُد امامت را سزا کز ولایت چون امیرالمؤمنینش یافتم چون ادب پروردۀ دامان علم و حکمت است با علوم اوّلین و آخرینش یافتم کیست موسی در حضورش بندۀ خدمت‌گزار کیست عیسی اندر این‌جا خوشه‌چینش یافتم می‌ستاید دشمنش بر همّت و آزادگی همّت او را ز عزم آهنینش یافتم از نبرد کربلایش با چنان استادگی دست و شمشیر علی در آستینش یافتم در مسیر کربلا کز "لانُبالی" گل فشاند پای تا سر عشق و سر تا پا یقینش یافتم از اذانش صبح عاشورا برای اهل بیت موج تسکین در صدای دلنشینش یافتم تا زبان بنهاد مولا در دهان اکبرش با چنان لب تشنگی ماء معینش یافتم شد روان بر رزم و با او شد روان روح حسین این حقیقت در وداع آخرینش یافتم من که سر تا پا گناهم دست حاجت می‌برم در حضورش چون شَفیعُ المُذنِبینش یافتم من کجا و مدح آن مولا که در توصیف او این‌همه گفتم ولی بهتر از اینش یافتم درگهش بوسم که خاکش توتیای دیده‌هاست دامنش گیرم که من حبل المتینش یافتم ای «مؤيد»! عزّت و آزادی و اخلاص را از رسول الله و آل طاهرینش یافتم «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع «زهی عذار تو آئینه‌دار حیرانی عرق به روی تو واله چو چشم قربانی» به مو، بلندی تفسیر لیلة‌الاسرا به رخ، تجلّیِ مشرق‌فروز رباّنی نوای حلق تو دلکش‌ترین ترنّم عشق که خود معلّم داوودی از خوش‌الحانی اگر تو لب بگشایی به وقت خندیدن به پرده جمع شود غنچه از پریشانی ز خاتم لب لعل تو نیک دانستم که ختم حُسنی و حُسن‌ختام خوبانی نظر بر این قد و بالا قیامتی دگر است علی‌الخصوص به هنگامۀ خرامانی به مجلسی که تو محفل‌فروز آن باشی شود چو آینه محو تو ماه کنعانی تو نور چشم حسینی و شمع جمع حرم علیّ‌ اکبر و جانِ علی‌ّ عمرانی چمن طراز حقیقت که بست نقش تو را گشود پرده ز رخسار حُسن یزدانی خدا به نازِ برومندیِ تو می‌نازد که شاهکار خدایی و شاه خوبانی چو می‌روی تو در آغوش سیّدالشّهدا مثال سورۀ یوسف میان قرآنی «نمی‌توان ز حیا سیر دید روی تو را کباب کرد مرا این حجاب نورانی» «یتیم»! این غزل چون نسیم از من نیست که دارم از دم «صائب» دو بیت روحانی «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج»
چه شرافت اینکه گدا شوم به سرای تو که سخا تویی چه عنایت اینکه به ابتلا تو ببینی ام که شفا تویی نبوی ثمر علوی پسر دُر فاطمی حسنی کرم و شجاعتت همه چون پدر که تمام آل عبا تویی جبروت محو جلال تو ملک است و میل وصال تو حَسُنَت جمیع خصال تو که ورای مدح و ثنا تویی به ضریح نزد حسین تو، پدرت چو کعبه و حِجر تو حرم از وجود تو شش جهت همه قبله‌ی شهدا تویی تو برای فدیه مرا بخوان به طواف دور سرت کشان صنما به سعی تو ام چنان که صفا تویی و منا تویی نه فقط به چهره محمدی تو چنان خلاصه‌ی احمدی که نگفته آنکه به عمر خود سخنی ز روی هوی تویی چو پدر در اوج هدایتش چو عمو به وقت سقایتش تو چو عمه‌ای و حمایتش قمری و شمس و ضحی تویی به وداع تلخ تو از حرم چه نهیب زد شه محترم که رها کنید! علی اکبرم! همه غرق ذات خدا تویی پدرت چو دیده تن تو را به کنار تو متحیرا چه شده است پیکرت اکبرا که تمام کرب وبلا تویی ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی همه جا تویی ع
ع بلند بالا و نیک سیرت چنان پیمبر علی اکبر به خَلق و خُلق و به صوت و منطق نبی دیگر علی اکبر رسول صورت بتول عصمت علی شجاعت حسن سخاوت حسین هیبت چو بوالفضائل یل دلاور علی اکبر به کربلا تا که زائر آید همیشه پایین پاست مقصد که از وجود تو شد ضریح حسین ششدر علی اکبر! ستاره‌ی بی بدیل لیلا برای شادی دلیل لیلا علیک قولاً ثقیل لیلا عزیز مادر علی اکبر! لبت چو میلی به تاک دارد درخت خانه چه باک دارد اراده ای کن ز نخل انگور میزند سر علی اکبر! چه دارم از تو برای گفتن حدیث حسن تو ورد دشمن ((ولی))نبودی ولی نداری کم از برادر علی اکبر! به صبح و ظهر و به عصر و مغرب حسین امام و تویی مکبر پس از شمایان نماز هم می‌شود مکدر علی اکبر! خیام آل علی‌ست بستان که هر کدام از شما بزرگان یکی‌ست نخل و یکی‌ست سرو و تویی صنوبر علی اکبر! چه گویم از شرح اربا اربا که دیده ام در تمام صحرا علی اکبر علی اکبر علی اکبر علی اکبر ع چیزی به هم میریخت اوضاع حرم را پس در لباس رزم دیدم اکبرم را روح نبوت میرود میدان ببینید ای قوم نازل کرده ام پیغمبرم را صفین را در خاطر عباس آورد الله اکبر گفت رزم حیدرم را گردن کشیدم تا نبردت را ببینم افتادی و انداختم پایین سرم را قطعا بنی هاشم ز زهرا ارث دارند در زخم پهلوی تو دیدم مادرم را بسته است راه دیدنت را اشک چشمم دستی بیاور پاک کن چشم ترم را شیرازه ات پاشیده از هم بین لشکر پخش بیابان کرد دشمن دفترم را حالا رباب از ترس، بعد رفتن تو محکم بغل کرده علی اصغرم را برخیز از جا عمه ات تهدید کرده گفته‌ست بر میدارم از سر معجرم را رحمی به من کن ای پسر پنجاه سال است یک بار نامحرم ندیده خواهرم را ع
ع کنار جسم به خون خفته جان سپردحسین نکشت خنجر شمرش ز غصه مرد حسین تکانده دهنده ترین لحظه های عاشوراست که از کنار تن او تکان نخورد حسین کسی که داغ جوان دید ناتوان گردد چگونه خواهر خود را به خیمه برد حسین
ع "شعری از «رضا یزدانی» به‌روز می‌کنیم: در آن تاریک، دل می‌بُرد ماه از عالم بالا گرامی باد این رخشنده، این تابانِ بی‌همتا شب است و خرده‌های خندۀ ماه از ورای ابر می‌افتد روی آب و می‌پرد خواب از سر دریا شب است و می‌تکاند آسمان از دامنش آرام کمی از مانده‌های نور را بر سفره‌ی صحرا می‌اندازد فلک بر صورت خورشید روانداز و می‌خوابانَد او را روی پای خویش تا فردا شب است و آسمان پیراهنی از هالۀ مهتاب به تن کرده‌ست چون صوفی که بر تن می‌کند شولا میان چادر شب ماه زیباتر شود آن‌سان که بین لشکر دشمن جمال یوسف لیلا خوشا لیلا که در دامان جوانی این‌چنین پرورد که دارد خوف از پروردگار خویشتن تنها تعالی الله رویش را که «والفجر» است تفسیرش تعالی الله مویش را که «والیل اذا یغشا» ملاحت می‌چکد از ساحت پیشانی‌اش هر بار که در نزد پدر پایین می‌اندازد سر خود را کسی چون او پر از سُکر خدا گشته‌ست پا تا سر که نشناسد میان سجده‌های خویش سر از پا علیّ اکبر است او یا نبیّ دیگر است او یا علیّ بن ابی‌طالب مهیّا گشته بر هیجا؟ که او تا بر زمین پا می‌گذارد، راه می‌افتد میان آسمان‌ها بر سر پابوسی‌اش دعوا «اگر امر خدا جنگ است باید رفت» گفت و رفت نه از شمشیرها ترس و نه از سرنیزه‌ها پروا بلاجوی و بلی‌گوی و عطش‌نوش و رجزخوان بود هجوم آورد بر میدان چه رعدآواز و برق‌آسا «منم من زادۀ زهرا، منم آیینۀ حیدر» ولی نشناختند او را ولی‌نشناس‌ها... دردا! نقاب از روی خود برداشت تا محشر کند، محشر گره بر ابروان انداخت تا غوغا کند، غوغا نمی‌گویم چه آمد آخر امّا بر سر جسمش همین و بس پس از او خاک عالم بر سر دنیا چراغی نیست در دل -این پریشان‌خانۀ مغموم- که دزد نفس عمری برده از ایمان من یغما امیدم سوی الطاف علیّ اکبر است، ای کاش بگیرد دست خالیِ مرا در محشر کبری" ع "خواهم که بوسه‌ات زنم، اما نمی‌شود جایی برای بوسه که پیدا نمی‌شود لب را به هم بزن، نفسی زن که هیچ چیز شیرین‌تر از شنیدن بابا نمی‌شود این پیرمرد بی تو زمین‌گیر می‌شود بی شانۀ تو مانده اگر پا نمی‌شود هر عضو را که دیده‌ام از هم گشوده است جز چشم تو که بر رخ من وا نمی‌شود خشکم زده کنار تو و خنده هایشان خواهم بلند گردم از این جا نمی‌شود ای پاره پاره‌تر ز دل پاره پاره‌ام گفتم بغل کنم بدنت را، نمی‌شود باید کفن به وسعت یک دشت آورم در یک کفن که پیکر تو جا نمی‌شود حجله گرفته پای تنت مادرم، ببین اشکم حریف گریۀ زهرا نمی‌شود" ع پدر آرامش دنیا، پدر فرزند أعطینا پدر خون خدا اما، پسر مجنون پسر لیلا به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را در اين آشوب طوفانی، مسلمانان مسلمانی! مبادا اینکه قرآنی بیفتد زیر دست و پا پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان داد پسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله، غوغا پسر از زخم آکنده، پسر هر سو پراکنده پدر چون مرغ پرکنده، از این صحرا به آن صحرا که دیده این‌چنین گیسو چنین زخمی شود پهلو؟ و خاک‌آلوده‌تر از او به غیر از چادر زهرا ع دویده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم مبند دیده کمی دست و پا بزن پسرم ز مصحف تنت این آیه های ریخته را چگونه جمع کنم سوی خیمه ها ببرم به فصل کودکی و در سنین پیری خود دو بار داغ پیمبر نشست بر جگرم میان دشمن از آن گریه می کنم که مگر به کام خشک تو آبی رسد ز چشم ترم من آن شکسته درختم که با هزار تبر جدا ز شاخه شد افتاد بر زمین ثمرم اگر چه خود ز عطش پای تا سرم میسوخت زبان خشک تو زد بیشتر به دل شررم مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا روا نبود تو لب تشنه جان دهی به برم جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود تو نِی برون ز دلم میروی نه از نظرم به پیش دیده ی من پاره پاره ات کردند دلی به رحم نیامد نگفت من پدرم مصیبتی که به من می رسد محبت اوست هزارها چو تو تقدیم حیّ دادگرم به روز حشر نگرید دو دیده اش "میثم" کسی که گریه کند بر ستاره ی سحرم حسن لطفی ع خواهم که بوسه‌ات زنم، اما نمی‌شود جایی برای بوسه که پیدا نمی‌شود لب را به هم بزن، نفسی زن که هیچ چیز شیرین‌تر از شنیدن بابا نمی‌شود این پیرمرد بی تو زمین‌گیر می‌شود بی شانۀ تو مانده اگر پا نمی‌شود هر عضو را که دیده‌ام از هم گشوده است جز چشم تو که بر رخ من وا نمی‌شود خشکم زده کنار تو و خنده هایشان خواهم بلند گردم از این جا نمی‌شود ای پاره پاره‌تر ز دل پاره پاره‌ام گفتم بغل کنم بدنت را، نمی‌شود باید کفن به وسعت یک دشت آورم در یک کفن که پیکر تو جا نمی‌شود حجله گرفته پای تنت مادرم، ببین اشکم حریف گریۀ زهرا نمی‌شود
ع نسیم روضه وزیدن گرفت در مویت غروب می چکد از تارهای گیسویت کنار خیمه به من رو زدی چگونه شده است کنار علقمه افتاده بر زمین رویت هنوز هم که تو در فکر احترام منی بس است این همه سختی مده به بازویت کجاست جای لبم روی ماه پیشانیت چقدر فاصله افتاده بین ابرویت چه عطر یاس نجیبی گرفته ای انگار نشسته مادر پهلو شکسته پهلویت شاعر:حسین رستمی ع امیر لشگر من دست من به دامن تو رباب مانده و امید آب بردن تو به اهل خیمه سپردم که آب گردن من بلند گر نشوی خون من به گردن تو ز بس که تیر تنت خورده ماه طایفه ام نشد که نور بگیرد لبم ز روزن تو عبای من که نصیب علی شده ماندم چگونه جمع کنم پاره پاره تن تو دو تیر با دو کمان و سپاه مژگان کو؟ چه آمده سرچشمان مرد افکن تو بدون چشم تو تکلیف خیمه روشن نیست حصار امن خیامم نگاه روشن تو بلند شو که نشیند هر آنکه استاده برای کسب غنیمت نشسته دشمن تو بلند شو گره از کار خیمه ها وا کن که چشم بسته حرامی به چشم بستن تو موسی علیمرادی ع شنیدم دستهایت را بریدند شنیدم چشم نازت را دریدند چوطفلان این سخنهارا شنیدند همه از هم خجالت می کشیدند ع "چه شد آن دست بلندی که به آوای بلند دعویت بود که من بازوی حیدر دارم بر در خیمه چو می آمدی و میرفتی شفعی داشتم از اینکه برادر دارم ماه رخسار تو میدیدم و میبالیدم که چراغ شب دامادی اکبر دارم از تو دیوار شهنشاهی من محکم بود حال از بی کسی ام دیده به خواهر دارم" ع "به فرقم تا عمود آهنین خورد تنم زخم از یسار و از یمین خورد چو هر دو دستش از پیکر جدا شد علمدار تو با صورت زمین خورد غلامرضا سازگار ع "گداى خوشه چینم تا قیامت خرمن اورا که حسرت می کشد فردوس عطر گلشن اورا چنان مشکل گشا ، باب الحوائج ، کاشف الکرب است گرفتند اولیا الله عالم دامن اورا . ندیدم سربلندو سرفرازى را مگر اینکه بدیدم محضر ام البنین خم گردن اورا معین گشته مزد فاطمیه دست این بانوست که معنا کرده سفره دار زهرا بودن اورا امیرالمومنین همسر ، ابوفاضل پسر ، به به بنازم این مقام و جاه و شأن احسن اورا عباى مرتضى را وصله که میزد همه دیدند که نخ میکرد جبرائیل بعضا سوزن اورا . زیارت میکنم جاى رباب و نجمه و زینب … مزار اطهر اورا ، معلا مدفن اورا . اگر دیروز جارو کرد زیر پاى زینب را کنون جارو کشند اینسان ملائک مسکن اورا چنان جانسوز مرثیه میان کوچه سرمیداد که میدیدند مردم گریه هاى دشمن اورا به او گفتند عباست… صدا میزد حسینم کو؟ نشانش داد زینب پاره ى پیراهن اورا اگرچیزی جز این میماند از عباس ، میدادند فقط دادند دستش تکه تکه جوشن اورا عمود آهنین ، تیر سه شعبه ، نه نه اینها نه… فقط شرم از رباب انداخت بین خون تن اورا رباب از در که می آمد دل ام البنین میریخت غم لالایی اش میبرد بالا شیون اورا محمد جواد پرچمی ع اى كه خاك قدمت سرمه ي چشم تر من كن قدم رنجه بيا پاى بنه بر سر من خانه زاد توام اى سرور اقليم وجود افتخار است بگويى تو اگر نوكر من پدرت از نجف آمد، توهم از خيمه بيا كن خلاص از غم حسرت دل غمپرور من حسرتم بود ، نبود، امّ بنينم به كنار مادرت فاطمه آمد عوض مادر من دستم افتاد و نگون گشت علم غرقه به خون واژگون گشت ز مركب چو علم پيكر من اى پناه همه مظلوم ز پا افتاده وقت آن است كه دستى بكشى بر سر من دستگير همه وامانده ، بيا دستم گير از ره لطف ، فشان آب بر اين آذر من نگران توام اى شاه كه جان بسپارم خنجر قاتل دون آمده بر حنجر من شاهبازت به كف كركس دون افتاده دست تقدير بر افكنده ز تن شهپر من مى نمودم به سوى خرگه سلطان پرواز كوفيان گر ز ره كينه بكندند پر من بجز از ديدن وجه الله باقى رويت آرزوى دگرى نى به دل مضطر من نام تو در لب و، بر خاك همى مالم رخ مى نويسد به زمين نام تو چشم تر من دادن دست به عشقت چه لياقت دارد اى به قربان تو بشكسته سر اى سرور من من (حسينى ) نسبم ، چشم به دست كرمت خالى از قول اباطيل رود دفتر من همه ي عمرم ، به تو گفته ام آقا، مولا از ره لطف بگو نوكر من ، چاكر من حسيني
زحمت مكش كه خاك كني بر سر اينچنين با بازوي بريده مزن پرپر اينچنين با تيغ نه ، تورا به امان نامه كشته اند آري كه ميبُرند به كاغذ سر اينچنين يك جفت چشمهاي تو يك جفت لشگرند كس مثل من كجا بكِشد لشگر اينچنين؟ نگذاشت تيرها كه تو پاشيده تر شوي حتي به هم نريخت علي اكبر اينچنين بر نيزه نيز مثل فقيهان كني مقام عمامه اي نداشته پيغمبر اينچنين شايد به معجري سر ني بسته شد سرت آيد به كار روز جدل معجر اينچنين خواندي چه روضه اي كه ز اسب اوفتاده اي؟ پايين نيامده است كس از منبر اينچنين شايد رباب جان بدهد از خجالتش حتي گمان نداشت علي اصغر اينچنين حلق عليّ اصغر و چشمت سه شعبه خورد آري به شعله سوخته خشك و تر اينچنين معني ، به بال او اثر پنجه ي خداست جعفر كجا به شانه ببيند پر اينچنين؟*** (محمد سهرابي) *اشاره به داستان جعفر طيّار(جعفر ابن ابيطالب)كه در غزوه ي موته پرچمدار سپاه اسلام بود و با اينكه دو دستش در آن جنگ بريده شد ، سعي داشت تا پرچم سپاه اسلام به زمين نيفتد و پيغمبر در مورد اين كار وی فرمود: «خداوند به جای آن دو دست به جعفر طيّار دو بال و پر عطا كرد که با آنها در بهشت پرواز کند تا به هر جای که خواست برود›› ولي در علقمه قمر منير بني هاشم هم سعي داشتند كه مشك را با دندان به خيمه ها برسانند . ولي افسوس كوفيان در اين دنيا با تيرهايشان به علمدار حرم بال و پر دادند . خاك بر دهان من. شيخ جعفر شوشتري ميفرمايند:در كنار علقمه كمانداران كوفي كاري با قمر منير بني هاشم كردند كه از دور به مانند خار پشت به نظر مي آمد.(اللهم عجل لوليك الفرج)
ع هر گرفتاری سراغ آستانش را گرفت رزق و روزیِ تمام خاندانش را گرفت خوش به حالِ سائلی که سائلِ عباس شد خوش به حال آن که از عباس نانش را گرفت روزِ محشر دست هايش دستگيري مي كند دستِ خود را داد دستِ دوستانش را گرفت هيچ كس اندازه ي عباس شرمنده نشد كربلا بدجور از او امتحانش را گرفت از خجالت آب شد، آب آورِ كرب و بلا عصرِ تاسوعا امان نامه امانش را گرفت چشم هايش پاسبان هاي بَناتِ خيمه بود حرمله با تير چشمِ پاسبانش را گرفت تيرها در پيكرش وقتِ زمين خوردن شكست بس كه خون رفت از تنش آخر توانش را گرفت صارَ کَالْقُنْفُذ برايِ تيرها جايي نماند ناگهان سر نيزه اي حجمِ دهانش را گرفت قتل او کار عمود آهن و نیزه نبود تیرهایی که به مشکش خورد جانش را گرفت از بغل تا که سرش را بر سر نیزه زدند گریه های ناتمامی خواهرانش را گرفت ع "چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهی ست جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی ست گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش پر ز خوناب بوَد چشم من از آب تهی ست به روی اسب قیام و به روی خاک سجود این نماز ره عشق است ز آداب تهی ست جان من می برَد آبی که از این مشک چکد کشتی ام غرقه در آبی که ز گرداب تهی ست هر چه بخت من سرگشته به خواب است حسین دیده ی اصغر لب تشنه ات از خواب تهی ست دست و مشک و علمی لازمه ی هر سقاست دست عباس تو از این همه اسباب تهی ست مشک هم اشک به بی دستی من می ریزد بی سبب نیست اگر مشک من از آب تهی ست سید شهاب الدین موسوی"
ع خونم حنا به هر سر زلفم کشیده است ای مو سپید, لحظهٔ سرخم رسیده است روی تو با هزار چشم, دیدنی‌تر است شُکرش, هزار دیده مرا آفریده است شرمندگی مرا به زمین زد در علقمه سنگینی غمت نفسم را بریده است دیگر نشان ز اَروی پیوسته‌ام نگیر ضرب عمود تا دلِ اَبرو دریده است فهمیده‌ام از آن همه شادی و هلهله رنگ از رخ تو و همه طفلان پریده است از پاره‌های مَشک, چکید آبروی من حالا «رُباب» هم به گمانم خمیده است آن سوی‌تر دو دستم و این سوی‌تر تنم دیدی چقدر ساقی تو قد کشیده است؟! اُم‌البنین نبود که شرمنده‌اش شوم «زهرا» رسید و آبرویم را خریده است شاعر:مجید نجفی
علیه‌السلام ع به چشمِ غنچه‌های باغ دید اشکِ تمنا را که دنبالِ دو قطره آب، می‌گشتند صحرا را جهانی بر سرش آوار شد، خونش به جوش آمد اسیرِ تشنگی تا دید فرزندانِ زهرا را به میدان زد شبیه باد! بر لب، ذکر و در کف، مشک که تقدیمِ عزیزانش کند آغوشِ دریا را به یادِ "خشکْ‌لبها" تشنه برگشت از کنارِ آب کنارِ علقمه ترسیم کرد این حسِ زیبا را شکافِ زخم چیزی نیست! بی شک بیشتر سوزاند، نگاهِ زخمیِ مشکِ بدونِ آب، سقا را نوای «یا أخا أدرک أخاک از اسب افتادم» شکست آن‌روز، سروِ قامتِ شاهِ دو دنیا را چرا از قامتِ مردانه‌اش اینقدر جا مانده؟ تنِ بی دست و تیغِ تیز، حل کرد این معما را تو رفتی و غمت در سینه‌ها تا بیکران باقی به قربانِ تو و دستت ألا یا أیهاالساقی
ع تا می‌شود ز چشمۀ توحید جو گرفت از دست هرکسی که نباید سبو گرفت تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت کوچک نشد مقام تو نه... تازه کربلا با آبروی ریخته‌ات آبرو گرفت شرم زیاد توهمه را سمت تو کشید این آفتاب بود که با ماه خو گرفت دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی وقتی عمود ازسر تو آرزو گرفت خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیلۀ ما یک عمو گرفت از آن به بعد بود صداها ضعیف شد از آن به بعد بود که راه گلو گرفت زینب شده شکسته غرورش، شنیده‌ای؟ دست کسی به کنج النگوی او گرفت در کوفه بیشتربه قدت احتیاج داشت با آستین پاره نمی‌شد که رو گرفت ع آسمان جلوه ای اگر دارد از نماز شب قمر دارد شب ميلاد تو همه ديدند نخل ام البنين ثمر دارد آمدي و حسين قادر نيست از نگاه تو چشم بر دارد كوري چشم ابتران حسود چقدر فاطمه پسر دارد اي رشيد علي نظر نخوري شهر چشمان خيره سر دارد باب حاجات ، كعبه ي خيرات بر تو و قدو قامتت صلوات اي نسيم پر از بهار علي ماه در گردش مدار علي چقدر مشكل است تشخيصت تا كه تو مي رسي كنار علي با تو يك رنگ ديگري دارد شجره نامه ي تبار علي دومين حيدر ابوطالب صاحب غيرت و وقار علي به شما ميرسد ذخيره ي طف همه ي ارث ذوالفقار علي اي علمدار و سر پناه حسين حضرت حمزه ي سپاه حسين كاشف الكربي و تمنا من دستهاي هميشه بالا من تو بر اين خاكها بكش دستي اگر اين خاك زر نشد با من سر سال است مرد مسكينم مكش از دست خاليم دامن چقدر فاصله است اي دريا از مقام ظهور تو تا من تو بزرگ قبيله ي آبي تو غديري ، فراتي اما من خشكسالم ، كوير بي آبم روزگاري است تشنه ميخوابم كمرت جايگاه شمشير است لب تو جايگاه تكبير است سر ما رابزن همين امروز صبح فردا براي ما دير است هيچ كس روبه روت نيست مگر آن كسي كه ز جان خود سير است سيزده ساله حيدري كردي پسر شير بيشه هم شير است گيرم افتاده است روي زمين دست تو باز هم علمگير است پسر شاه لافتي عباس اي جواني مرتضي عباس از نگاه كبوتري وارم به مقام تو غبطه ميبارم سر من را اگر بگيري باز به دو ابروي تو بدهكارم ارمني هم اگر حساب كني دست از تو بر نميدارم بده آن مشك پاره ي خود را تا براي خودم نگهدارم بي سبب نيست گريه ي چشمم حسرت صبح علقمه دارم با تمامي شور و احساسم آرزومند كف العباسم زلف ما را ز مشك وا نكيند لب ما را از آن جدا نكنيد پاي ما را به جان خالي مشك در حريم فرات وا نكنيد دست بر زيرتان نمي آرد آبها اينقدر دعا نكنيد تيرها روي اين تن زخمي خودتان را به زور جا نكنيد تازه طفل رباب خوابيده جان آقا سر و صدا نكنيد تا كه از مشك پاره آب چكيد رنگ از چهره ي رباب پريد علي اكبر لطيفيان)) ع ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی از مادر چشم انتظارت دل بریدی جز ام لیلا کس نمیفهمد غمم را من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی تنها نه دلگرمی مادر بوده ای تو بر خاندان فاطمه روح امیدی بر گردنم انداختی با دستهایت زیبا مدال عزت «ام الشهیدی» زینب کنار گوش من آهسته می گفت هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر بر پیکر مانیست جایی از سپیدی این تکه مشک پاره را تا داد دستم فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی از مشک معلوم است با جسمت چه کردند وای از زمین افتادن،وای از ناامیدی باور نخواهم کرد تا روز قیامت بی دست افتادی،به خاک وخون طپیدی در سینه پنهان میکنم یک عمر رازم پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم شاعر:قاسم نعمتی ع بعدازتو غم به سینه ی لیلا پناه برد مجنون دل شکسته به صحرا پناه برد برخیزای پناه حرم , گوشواره ای با دلهره به زینب کبری پناه برد پُرکرده حرمله همه جا, شاه بی سپاه ازبی کسی به خیمه ی زنها پناه برد قولت چه می شود!؟ به تو امید بسته است دیدی خودت رباب به سقا پناه برد بعدازتو خیمه های حرم زود گُرگرفت زینب همین که سوخت, به زهرا پناه برد با احترام قافله برگشت تا حجاز درخواب هم رقیه به رویا پناه برد بعدازتوحرف ازسربازار می زنند هشتادوچار کودک وزن زار می زنند وحید قاسمی
ع ‍ علیه‌السلام چقدر ریخته هر گوشه‌وکنار ، غم اینجا نشسته روی دو زانو امام هر قدم اینجا ندا رسید که‌باز این چه‌شورش‌است در عالم خبر رسید به آل‌علی شده ستم اینجا درست پای همین نخل راست قامت رعنا امام بر سر نعش‌کسی شده‌ست خم اینجا همان‌که برلب این‌رود،شسته از تن‌خود دست نخورده یک‌کف‌دست آب اگرچه دست‌کم اینجا سرش‌هنوزبه‌این‌سمت‌مانده‌این‌سوی‌میدان اگر غلط نکنم خورده بر زمین علم اینجا نمانده فاصله‌ای در میان این دو برادر اگرچه یک‌حرم آنجا، اگرچه یک‌حرم اینجا چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است دوباره که باز سینه زنان محتشم گرفته دم اینجا عزای اشرف اولاد آدم است دریغا همیشه قصهٔ ما ختم می‌شود به همین‌جا اگر که فرشچیان طرح خود کند تن او را هزار مرتبه بایست بشکند قلم این جا که بند آمده در وصف بند بند تن او زبان قاصر ترکیب بند محتشم این جا «اللّهُمَّ عَجِّل لوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» ع خبر رسید که فاتح تویی شکست شدیم کسی که بر سر راه تو می‌نشست شدیم ز سجده تا که سر خویش را رها کردیم شمایلی ز تو دیدیم و بت پرست شدیم کنار قله هر آن کوه نیز کوتاه است کنار شان رفیعت همیشه پست شدیم اثر چه داده خدا جام بوالفضائل را که با چشیدن نامت همیشه مست شدیم تو را به کسوت باب الحوائجی دیدیم همان که بند دلش را دخیل بست شدیم میان جزر و مد مضجع توایم ای ماه اسیر جاذبه ات از همان الست شدیم علی‌ست دست خدا و تویی یدالحیدر بدون دست شدی پس بدون دست شدیم علیه‌السلام سلام‌الله‌علیها ع رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی آن‌صورت‌مهربان را،محبوب‌هردوجهان را وقتی‌غریبانه‌می‌رفت،بی‌یار و یاور ندیدی آری‌درآوردن‌تیر،بی‌دست‌ازدیده‌سخت‌است امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی شدپیش‌توناامیدی تیرنشسته به آن‌مشک مثل‌من اطراف‌عشقت انبوه لشکر ندیدی برگودی‌گرم‌گودال‌خوب‌است‌چشمت‌نیفتاد چون‌چشم‌ناباورمن دستی‌به‌خنجر ندیدی دلخونی‌امّابرادر،مجنونترازمن‌کسی‌نیست آخر تو برخاک‌صحرا مولای بی‌سر ندیدی قلبت نشد پاره‌پاره، آن‌شب میان خرابه آنجا سر یک‌پدر را در دست دختر ندیدی سقا!تو ساغرندیدی،در تشت زر سر ندیدی جای نی خیزران بر، لبهای دلبر ندیدی «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» علیه‌السلام ع خدا بخشیده بر رویت جهانی از لطافت را هنرمندانه طرحی‌نو زده، این قد‌وقامت را الا بالا بلندِ سر به زیرِ محضر خورشید که کامل کرده چشمانت، نشانی نجابت را تو آن‌ماهی،که یک‌ایل عاشقانه خیره‌ات می‌شد به رخسارت خدا گویا، تراشیده ملاحت را کدامین‌واژه‌ات را شرح باید داد ای ساقی! ولایت یا اصالت یا شجاعت یا شرافت را؟ دعای خسته‌گان قوم را، آمین بگو ای مرد! که با نامت عجین کردند نام استجابت را به‌قلب‌تشنه‌ام ساقی!، به غیر از تو که می‌بخشد چنان باران، به جای‌جرعه، دریای‌کرامت را؟ کنار نام تو آیینه بگذارند شاعر‌ها به جای آنکه بنویسند اوصاف شهامت را قیامت‌محشری‌خواهدشداز‌حظِ‌حضورت،پس به عشق دیدنت من عاشقم، صبح قیامت را چنان شد پیشکش پای برادر دستهای تو که‌اخلاصش‌عوض‌کرده‌ست‌تعریف‌سخاوت را کنار علقمه، سقاترین تشنه، حسینت خواند از آن خون گریه‌های زخم چشمانت، خجالت را علم افتاد و دست خیمه از دستت جدا افتاد و زینب دید از آن لحظه به چشمانش اسارت را «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» علیه‌السلام ع تا تو بودی خیمه‌ها آرام بود دشمنم در کربلا ناکام بود تا تو بودی من پناهی داشتم با وجود تو سپاهی داشتم تا تو بودی خیمه‌ها پاینده بود اصغر ششماهۀ من زنده بود تا تو بودی خیمه‌ها غارت نشد گوشوار بچه‌ها غارت نشد تا تو بودی دست زینب باز بود بودنت بهر حرم اعجاز بود تا تو بودی چهره‌ها نیلی نبود دستها آماده سیلی نبود تا که مشکت پاره و بی آب شد دشمنت در خنده و شاداب شد پهنۀ پیشانی‌ات در هم شکست خیمه‌ات مثل حسین از پا نشست ای که تو دست خدائی داشتی هستی‌ات را بر زمین بگذاشتی ای که زینب خواهرت گردیده است فاطمه دور سرت گردیده است آنکه طاق ابروانت را شکست بعد تو بر سینۀ یارت نشست