eitaa logo
آموزش مداحی ماتم الحسین علیه السلام
372 دنبال‌کننده
291 عکس
346 ویدیو
50 فایل
@Mhmalekifard ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
ع دیگر از حرمت نام پدرش هیچ نماند از سپیدی گلوی پسرش هیچ نماند حرمله خیر نبینی جگرش درد گرفت متحیر وسط خیمه و میدان مانده به دلش حسرت یک قطره ی باران مانده خواهرش کاش نبیند که پریشان مانده حرمله خیر نبینی جگرش درد گرفت مانده ام سنگ روی سنگ چرا بند شده شمر از دیدن این صحنه چه خرسند شده سر شش ماهه به یک پوست فقط بند شده حرمله خیر نبینی جگرش درد گرفت شیشه در قائله سنگ مکسر گردد خاطر خیمه از این حرف مکدر گردد از خجالت نتوانست حرم برگردد حرمله خیر نبینی جگرش درد گرفت قاسمی ع بارالها! حسین از آن عشقی که ز تو منفک است, میترسد قبر اما عجیب تاریک است پسرم کوچک است, می ترسد! روی این سر, چگونه سنگ لحد مثل اهل قبور بگذارم؟ آه باید به جای گهواره پسرم را به گور بگذارم اسمع, افهم, علی اصغر من! این صدای گرفته باباست به تن خسته ام نگاه نکن روح من هم کنار تو آنجاست محض تسکین مادرت, به تنت کاش می شد دوباره جان بدهم بازوی کوچک و نحیفت را من چگونه تکان تکان بدهم؟ هق هق من دوباره میشکند این فضای غریب و ساکت را با چه رویی بخوانم ای پسرم! بر تن تو نماز میت را؟ وای اگر بغض تیرخورده من سر شکوه به کفر باز کند جای دارد پس از نماز به تو یک نفر هم به من نماز کند سنگ پرتاب کرده اند این قوم سوی آیینه های صیقلی ام بارالها! خود تو شاهد باش غیر خوبی ندیدم از علی ام! خاک می ریزم و نمی خواهم بزنم حرفهای آخر را وقت غسل و حنوط تو دیدم میدهی بوی شیر مادر را غسل و حنوط تو دیدم میدهی بوی شیر مادر را پیمان طالبی ع ز داغ تو آتش به خلقت کشیدم در این دشت بسیار محنت کشیدم منی که جهان میکشد منتم را از این مردم پست منت کشیدم زدند و بریدند با خود نگفتند برای تو شش ماه زحمت کشیدم ع چگونه خاک بریزم به روی زیبایت که تو بخندی و من هم کنم تماشایت به غیر گریه بی اشک تو جواب نبود برای ناله هل من معین بابایت مزار کوچک تو پر شده است از خونت بخواب ماهی من در میان دریایت مرا ببخش عزیزم که جای قطره آب به یک سه شعبه برآورده ام تقاضایت چگونه جسم تو پنهان کنم که میدانم به وقت غارتمان می کنند پیدایت بخواب در دل این خاک تا کمی وقت است که بعد از این شود آغوش نیزه ها جایت بیا رباب که این شاید آخرین باریست که خواب می رود او با نوای لالایت اگر نشد که شود سایه سرت امروز بروی نیزه شود سایه سار فردایت محمدعلی بیابانی ع غلامرضا سازگار (میثم) الا! اهل حرم! من از یم خون، گوهر آوردم فروزان اختری از مهر تابان، بهتر آوردم گلو ‌پاره، بدن گل‌گون، دهن خونین، دو لب خندان گل از بهر سکینه، در عزای اکبر آوردم حرم را ترک گفتم، رفتم و باز آمدم امّا کبوتر برده بودم، صید بی‌‌بال و پر آوردم گنه‌کاران عالم را خبر سازید، ای یاران! که از میدان خون با خود، شفیع محشر آوردم جوانان، اکبرم را با هم آوردند در خیمه ولی من خود به تنهایی علیّ اصغر آوردم دل پیغمبر و چشم علیّ و فاطمه، روشن! که با خود محسنی دیگر، برای مادر آوردم نمی‌گویم که تیر حرمله با او چه‌ها کرده ولی گویم که من صید بریده‌حنجر آوردم مبادا اصغرش خوانید! نامش اصغر است امّا به خون اکبرم سوگند! ذبح اکبر آوردم به هفتاد و دو ملّت، حجّت کُبراست، این کودک امید و آرزوی یوسف زهرا‌ست، این کودک ع شد تهی دستِ شه چو از کم و بیش سر خجلت فکند، خود در پیش اصغرخود به کف گرفت و بگفت برگِ سبزی ست تحفه ی درویش سالکی واعظ ع ای تیر! کجا چنین شتابان...؟آرام! قدری به کمان بگیر دندان... آرام ای تیر! به حرف حرمله گوش مکن برگرد، مرو تو را به قرآن... آرام شاعر : عارفه دهقانی ع ای تیر، خطا كن! هدفت قلب رباب است یا حنجره سوختهٔ تشنهٔ‌ آب است؟ كوتاه بیا تیر سه شعبه، كمی آرام هو هو نكن این شاپرك تب‌زده خواب است او آب طلب كرده فقط، چیز زیادی است؟ گیرم كه ندادند ولی این چه جواب است؟ رنگش كه پریده، دو لبش مثل دو چوب است نه، تیر! تو نه، چارهٔ كارش فقط آب است این طفل گناهی كه نكرده كمی انصاف این جاست،‌ ببینید كه حالش چه خراب است این مرثیه را ختم كنید آی جماعت! یك جرعه نه، یك قطره دهیدش كه ثواب است شاعر:سید محمد بابا میری
ع پسرم از نفس افتاد به دادم برسید داد از اینهمه بیداد، به دادم برسید تشنه ام ،شیر ندارم، چکنم؟ حیرانم باید آخر چه به او داد؟ به دادم برسید دیگر از شدت گرما و عطش همچو کویر چاک خورده لب نوزاد ، به دادم برسید بوی آب و،دل بی تاب و،سپاهی بی رحم طفلی و اینهمه جلاد،به دادم برسید آب،دامی ست،که دلبند مرا صید کند وای از حیله ی صیاد،به دادم برسید باپدر رفت وندانم چه شده کز میدان شاه پیغام فرستاد،به دادم برسید بارالها چه بلائی سرش آمده؟که حسین میزند اینهمه فریاد،به دادم برسید آن کماندار،که تیرش کمی از نیزه نداشت گشته اینقدر چرا شاد؟به دادم برسید حیدر توکلی
ع در غمت داده ام از دست عنانم چه کنم خنده ی آخر تو برده امانم چه کنم یک طرف خنده ی لشگر طرفی اشک رباب مانده ام من بروم یا که بمانم چه کنم تیر را گر بکشم راس ز هم می پاشد خار را از جگرم گر نکشانم چه کنم ترس دارم که بیفتد سر تو از بغلم روی دوشم شده ای بار گرانم چه کنم می دود مادر تو گریه کنان پشت سرم به پس خیمه تو را گر ندوانم چه کنم بیشتر خاک به زیر سر تو ریخته ام پیکرت را به سرت گر نرسانم چه کنم چشم تو باز و چسان خاک بریزم رویت تا که مادر نرسیده نگرانم چه کنم چه کنم تا که نفهمد چه سرت آمده است نیزه ای فاش کند راز نهانم چه کنم شاعر : موسی علیمرادی ع گاهواره نیست در شأن تو ای کوه وقار! تکیه بر دست حسینت کن میان کارزار تیر از نوع سه پر، آنهم در این گرد و غبار یعنی از تو خصم میترسد علیِ شیرخوار! آمدی و پاسخ هل من معین شد آشکار چون زره قنداقه را بستی به تن، از هر کنار چون عمو تیغی به جز ابروی تیزت برندار آمدی میدان بجنگی، آب میخواهی چه کار حتم دارم جبرئیل افتاده یاد این شعار: لافتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار در نبردت لب به لب تکبیر میخواهی فقط شیر لازم نیست، تو شمشیر میخواهی فقط کی میان خیمه این ساعت اقامت میکنی در غدیر خویش می آیی امامت میکنی دشت را یکباره حیران قیامت میکنی آنچه کرد عباس، تو بی قد و قامت میکنی تشنگی سخت است اما استقامت میکنی هر فراتی هست را غرق ندامت میکنی رود را با این لب خشکت ملامت میکنی از ضریح حنجرت داری کرامت میکنی چند ماهت هست و توصیف شهامت میکنی با پر قنداقه ات فردا قیامت میکنی داشتی ای کاش در میدان مجالی بیشتر لااقل مانند اکبر سن و سالی بیشتر ای قنوت پادشاه کربلا! این سرزمین شک ندارم با تو گشته قبله ی اهل یقین نیست در شانت رکابی، خاتم یکسر نگین! در چنین سن کس نشد باب الحوائج، شاه دین! شیر خوردی از رباب اصلا تو یا ام البنین؟؟ تیری آمد شعبه شعبه شد شریعه شرمگین قاب قوسینی و آغوش پدر عرش برین تازه میفهمم چرا خونت نمیریزد زمین شد سرت پشت سر عباس با نی همنشین سر علم کردی ندیده کس علمدار اینچنین ای مسیح تشنه! هر دم نام تو اعجاز کرد دست های تو گره های بزرگی باز کرد ع علی علیست برادر! چه فرق اصغر و اکبر چه شیرخواره که شیرِ خداست از همه منظر عقیق سرخ ولا را پدر گرفته به چنبر قدش به زینت دوشِ نبی شده ست برابر ز شیرخوارگی اش پا نهاده است فراتر بزرگ بود و برایش رکاب عرش، محقر که در قواره ی فهمش نبود جامه ی باور بزرگ بود چو قرآن به روی دست پیمبر بزرگ بود تو گویی علی مقابل خیبر بزرگ بود و به دستش چراغِ خفتنِ اختر ملک نبسته خمیده به گاهواره ی او پر چنان بزرگ که خونش از آسمان برود سر سه شعبه چون سه خلیفه حسود بود و مکدر بگو که خصم بداند حسین با علی اصغر زمین کربوبلا را غدیر میکند آخر نیافت مرد دریغا میان آنهمه لشکر پس آب خواست که بیعت به آب بود میسر! امیر نطق که آندم نشسته بود به منبر به غیر خون گلویش نخواند خطبه ی دیگر اگر چه بود سه شعبه پی جدایی آن سر به نص لحمک لحمی یکی شدند دو پیکر مسعود یوسف پور ع علیرضا شریف نيمه جانيست مرا تا كه نثارش باشم سوگواره سر بر نيزه سـوارش باشم سايه ي روي سرم بود كه رفت از سر من بگذاريد كه چون سـايه كنارش باشم شمر نگذاشت كنار بدنش گريه كنم بگذاريد كنون شـمع مـزارش باشم غصه خون كرد دل فاطمـه را بگذاريد تا نفس هست مرا مونس و يارش باشم لاله ي فاطمه لب تشنه به خاك است اينجا بگذاريد ز جـان ابر بـهـارش باشم صحبت از تشنگي و سايه نشستن مكنيد مهلتي تا كه دمي آيـنـه دارش باشم به مدينه مبريدم به چه دلخوش دارم بگذاريد كه بي صبر و قرارش باشم اصغر كوچك من خفته به گهواره ي خاك بگذاريد كه ماه شـب تـارش بـاشـم ع "سعی دارد کودکش را در عبا پنهان کند باید او تن را جدا سر را جدا پنهان کند گریۀ اصغر، صدای هلهله، با تیر خویش حرمله باید صدا را در صدا پنهان کند مشتی از خون علی را ریخت سمت آسمان خواست تا جُرم زمین را در هوا پنهان کند با غلاف خنجرش بابا پسر را دفن کرد کربلا را خواست تا در کربلا پنهان کند گیرم اصلا طفل خود را پشت خیمه دفن کرد خنده‌های آخر او را کجا پنهان کند؟ هر که سر را زد، خودش هم می‌بَرد، باید حسین طفل را دور از نگاه نیزه‌ها پنهان کند" ع طفل خود را طرف لشگر نامرد گرفت زخم پیشانی او را عرقی سرد گرفت رو زد و آب ندادند دل مرد گرفت حرمله خیر نبینی جگرش درد گرفت
ع شش ماه تمام من تو را بوسیدم در خواب عروسی تو را می‌دیدم وقتی که تو را گذاشتم در قبرت ای کاش لحد برای تو می‌چیدم ع چهل منزل مرا از پی دواندی بمیرد مادرت بی شیر ماندی عزیزم جای شکرش باز باقیست به زیر سم مرکب‌ها نماندی ع به عمرش مادری تا حال چون من سر طفلش به روی نی ندیده به آغوشم بیا دیر است مادر زمان خوردن شیرت رسیده ع ز گل نازکترم لای لای لالایی بریده حنجرم لای لای لالایی چجوری دل ز من کندی و رفتی نگفتی مادرم لای لای لالایی علیه‌السلام ع سلطان کربلا چو تمنای آب کرد دشمن به تیر حرمله او را جواب کرد ناخورده آب، طفل رضیع حسین را آن تیر ظالمانهٔ او، سیر از آب کرد از سوز تشنگی که علی جان‌سپار بود دشمن ندانم از چه به کشتن شتاب کرد بگرفت خون حلق علی را به کف حسین با خون او محاسن خود را خضاب کرد از آن همه شکوفه به گلزار کربلا این بود گل‌پری که شهادت گلاب کرد خون می‌چکد زخامهٔ زرین کلام تو بس‌کن «حسان» که شعر تو دلها کباب کرد «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» ع در آسمان کرببلا، کم ستاره نیست امّا به دل‌رباییِ این ماه‌پاره نیست گهواره‌اش به بحر گنه، دست‌گیر ماست این کشتی نجات بُوَد، گاهواره نیست "در یک شکوفه نیز شکوه بهار هست" نامش علی است، شیر بخوان، شیرخواره نیست قنداقه را به معرکه‌ی عشق می‌برند "در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست" با یک نظر گرفت گلوی سه‌شعبه را نازم به تیغ طفل که جز یک نظاره نیست! با گریه‌اش ز مادر و با خنده از پدر اشکی گرفته است که آن را شماره نیست بر غربت حسین، گلوی علی گواست با هیچ کس چنین سند پاره پاره نیست دیشب صدای گریه‌‌اش از عرش هم گذشت امشب علی کجاست که در گاهواره نیست؟ باید کنار گریه، صبوری کند رباب جز اشک، غیر صبر، دگر راه چاره نیست با نی بگو که زخمیِ تیر سه شعبه است این حلق را که طاقت زخم دوباره نیست در آسمان که سرخ شود موقع غروب آیا به یاد حنجر او یادواره نیست؟ "تربت"! بس است شرح غم بی کرانه‌اش بحری است بس عمیق که آن را کناره نیست ✔️غزلی عاشورایی در ۱۲ بیت از ۹ شاعر، به ترتیب آقایان: + + خدا را شاکریم که در جمعی از دوستان شاعر، از شهرهای مختلف، با سنین متفاوت که بعضا" یک‌دیگر را هم نمی‌شناختند، هم‌دل و هم‌نوا یک غزل عاشورایی رقم بزنیم. به گمانم انسجام کلمات و فضای حاکم بر مدح و مرثیه و نیز خطّ عمودی شعر، بسیار یک‌دست شده و اصلا" قابل تشخیص نیست که نتیجه‌ی کار گروهی است. توجّه کنید که در پیش‌نویس‌های دوستان، بیش از ۱۰ بیت دیگر هم بوده که به غزل راه نیافته است. ان‌شاءالله مرضیّ منتقم عاشورا باشد و گامی در تعجیل فرج حضرت. (ابیات ۵، ۹، ۱۱ از ) ع ای خوش آن روزی که در آغوش، اصغر داشتم! ذکر لالایی به بالینش مکرّر داشتم . تا که در راه حسینم، پر زند، پرپر شود کاش جز این شیرخواره، طفل دیگر داشتم! ع آخرین سرباز لشگر راهی از گهواره شد درمیان خیمه‌ها یک مادری آواره شد این پسر را همچو مادر بی هوا زد دشمنش تا حسین بر خویش آمد دید حنجر پاره شد از طریق آمدن پیداست از شرمندگیش بسته بر روی امیر عشق راه چاره شد «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را شاهی كه شكسته‌ست مصیبت كمرش را پروانه به هم ریخته گهواره خود را تا باز كند از پر قنداق، پرش را تلخ است پدر گریه كند، طفل بخندد سخت است كه پنهان بكند چشم ترش را دور و برش آن‌قدر كسی نیست كه باید این طفل در آغوش بگیرد پدرش را مادر نگران است، خدایا! نكند تیر نیت كند، از شیر بگیر پسرش را هم چشم به راه است كه سیراب بیارند هم دلهره دارد كه مبادا خبرش را ... ای وای از آن تیر و كمانی كه گرفته‌ست این بار سپیدی گلویی نظرش را وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را مردی كه شكسته‌ست مصیبت كمرش را علی عباسی
ع مقتل از لالایی و مادر حکایت می‌کند نیزه امّا از جدایی‌ها شکایت می‌کند با تمام کودکی حقّا که آقازاده است از محبّان پدر روزی شفاعت می‌کند آخرین سرباز مولا را ببین در معرکه با تلَذّی‌های خود مشق شهادت می‌کند جان تاریخ است حجم اشک‌های مادرش مرد بودن گاه از زن‌ها سرایت می‌کند
ع این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟! شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فکر کن که آب خورده اصلاً بیا و فکر کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حالا دلت که سوخته ما را دعا کن خانم دعای تو یقیناً مستجاب است علی اکبر لطیفیان ع علیه‌السلام علی در معرکه مردانگی را امتحان می‌داد و این‌یعنی‌که‌مردی‌را به‌نامردان‌نشان‌می‌داد تلظی در تلظی، گریه در گریه، همه فریاد علی‌ِّاکبر انگاری در این میدان اذان می‌داد رجزهای‌نگاهش،جان‌لشکررا به‌هم‌می‌ریخت چنان‌که گریه‌هایش قلب‌مولا را تکان می‌داد فرات! آیاحسین از تو تقاضای‌زیادی داشت؟ نباید پاسخ لب‌تشنه را تیر و کمان می‌داد بمیرم دست‌وبالت مثل‌حیدر بسته‌بود آن‌روز گلویت‌هم شبیه‌او، خبر از استخوان می‌داد سه‌شعبه داشت تیری‌که‌گلوی خشک اصغر را رباب‌آن‌سمت‌می‌مردوحسین‌این‌سمت‌جان‌می‌داد برایت از عبا گهواره می‌سازد پدر زیرا خبر از آتش افتاده بر این دودمان می‌داد امان‌ازلحظه‌ای‌که‌پشت‌خیمه مادرت‌دلخون چنان‌گهواره هی آغوش‌خالی را تکان می‌داد «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» ع عليه‌السلام گاهواره نیست در شأن تو ای کوه وقار! تکیه بر دست حسینت کن میان کارزار تیر از نوع سه پر، آنهم در این گرد و غبار یعنی از تو خصم می‌ترسد علیِ شیرخوار! آمدی و پاسخ «هَل مِن مُعین» شد آشکار چون زِره، قنداقه را بستی به‌تن،از هر کنار چون عمو تیغی به جز ابروی تیزت برندار آمدی میدان بجنگی،آب میخواهی چه کار حتم دارم جبرئیل افتاده یاد این شعار: «لافتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار» در نبردت لب‌به‌لب تکبیر می‌خواهی فقط شیرلازم نیست،توشمشیر می‌خواهی فقط کی میان خیمه این ساعت اقامت می‌کنی در غدیر خویش می‌آیی امامت می‌کنی دشت را یکباره حیران قیامت می‌کنی آنچه کردعباس، تو بی قدوقامت می‌کنی تشنگی سخت‌ست اما استقامت می‌کنی هر فراتی هست را غرق ندامت می‌کنی رود را با این لب خشکت ملامت می‌کنی از ضریح حنجرت داری کرامت می‌کنی چندماهت‌هست و توصیف‌شهامت‌می‌کنی با پر قنداقه‌ات فردا قیامت می‌کنی داشتی ای کاش در میدان مجالی بیشتر لااقل مانند اکبر سن و سالی بیشتر ای قنوت پادشاه کربلا! این سرزمین شک ندارم با تو گشته قبلۀ اهل یقین نیست در شأنت رکابی، خاتم یکسر نگین! تیری آمد شعبه شعبه شد شریعه شرمگین قاب قوسینی و آغوش پدر عرش برین تازه می‌فهمم چرا خونت نمی‌ریزد زمین ای مسیح تشنه! هر دم نام تو اعجاز کرد دست‌های تو گره‌های بزرگی باز کرد «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» سلام‌الله‌علیها علیه‌السلام ع گهواره را تکان بده در خاطرت رباب قربان چشم‌های علی اصغرت،رباب! لب‌های تشنه، غنچۀ خشکیده، اضطراب بارید اشک، در دلِ غم پرورت رباب با «اِن یَکاد» نذر گلویش فرشته خواند این اشک خون اوست به چشم ترت رباب با اینکه شیرخوارۀ تو مرد جنگ نیست ترسیده‌اند تک‌تک از این لشگرت رباب آن سیب سرخ چیده شده روی نیزه‌ها از باغ عشق توست که رفت از برَت رباب بعد از غروبِ یار در آن دشت پر بلا دیگر نبود سایه به روی سرت رباب یاس سه ساله زخمی طوفان کربلاست از حال رفته است بگو مادرش کجاست «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» ع دو شش ماهه کودک چو ماه و ستاره یکی شیرزاد و یکی شیرخواره یکی نازدانه یکی نازپرور یکی ماه‌روی و یکی ماه‌پاره ندای خدا را بگفتند لبّیک یکی از رحم، وان یک از گاهواره یکی کشته در بین دیوار و در شد یکی را ز پیکان، گلو گشت پاره یکی روی دست پدر تشنه جان داد یکی سوخت از آتش پرشراره یکی روی مادر ندید و، ولی کرد یکی بر غریبیِ بابا نظاره یکی شد ملقّب به باب‌الحوائج یکی نیز بر عرش حق گوشواره نکردند پروا، گذشتند از جان که تا دینِ حق زنده مانَد هماره اگر خواهی از این دو نام و نشانی بود محسن و اصغر شیرخواره «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
ع من نمی‌دانم چه گویم در جواب مادرت دیده بگشا تا شود تنهایی من باورت نیمه جان هستی و من چون جان گرفتم در برت همچو گیسویت مرا این سو و آن سو می‌کشی می‌کشی آخر مرا با خنده‌‌های آخرت بین میدان و حرم کردی تو سرگردان مرا من نمی‌دانم چه گویم در جواب مادرت عذرخواهی می‌کنم من گر نمی‌بوسم تو را ای به قربان سرت، ترسم جدا گردد سرت می کنم دفنت اگر پشت حرم، از من مرنج تاب زیر سم مرکب را ندارد پیکرت ع نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی به دنیا می دهد بی تابیِ گهواره پیغامی غریبیِ پدر را می زدی فریاد با گریه گلویت غرق خون شد تا نماند هیچ ابهامی گلویت از زبانت زودتر واشد ، نمی بینم سرآغازی از این بهتر ، از این بهتر سرانجامی تو در شش بیت حق مطلب خود را ادا کردی چه لبخند پر از وحیی چه اشک غرق الهامی علی را استخوانی در گلو بود و تورا تیری چه تضمینی ، چه تلمیحی ، چه ایجازی ،چه ایهامی تورا از واهمه در قامت عباس می بیند اگر تیر سه شعبه کرده پیشت عرض اندامی الا یا قوم ان لم ترحمونی فارحمو هذا…. برید این جمله را ناگاه تیرِ نا به هنگامی چنان سرگشته شد آرامش عالم که بر می داشت به سوی خیمه ها گامی به سوی دشمنان گامی برایت با غلاف از خاک ها گهواره می سازد ندارد دفنت ای شش ماهه غیر از بوسه احکامی چه خواهد کرد با این حلق اگر ناگاه سر نیزه… چه خواهد کرد با این سر اگر سنگ از سر بامی… کنار گاهواره مادر چشم انتظاری هست برایش می برد با دست خون آلوده پیغامی سیدحمیدرضا_برقعی ع می‌شینه رو خاک خدا خدا می‌گه گاهی وقتا حرفاشو به ما می‌گه شبا وقتی یهو از خواب می‌پره دستاشو تکون می‌ده لالا می‌گه آخه امروز تو کوچه گهواره دید دست مادرای شام شیرخواره دید صبح تا حالا با کسی حرف نزده فکر کنم حرمله رو دوباره دید حرمله گلشن‌مو ازم گرفت گلِ رو دامن‌مو ازم گرفت من اگه لالا نگم دق می‌کنم لالایی‌گفتن‌مو ازم گرفت شاعر : استاد علی اکبر لطیفیان ع سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه ی گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد ... آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد ، آب فرات ! دوباره آب رسید و دوباره شیر آمد ولی چه سود ، کمی دیر کرد آب فرات تمام اهل حرم تشنه ... اسب ها سیراب سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات قَسَمَت ميدهم به جانِ رباب علي اصغر بگير دست مرا... (سيد پوريا هاشمي) ع بی‌تابم و باز حرف صبر آمده است تو رفتی و آه... تازه ابر آمده است انگار به کشتن ِ تو راضی نشده با نیزه برای نبش ِ قبر آمده است (محمد رسولي) من با رباب هر دويمان گريه ميكنيم او بر كبوديِ رويِ تو من به مويِ تو... (رسول ملكي) وقتي كه شير از سينه ي من ميگرفتي من تازه طعم مادري را ميچشيدم انگار دنيا را به من دادند يكجا وقتي صداي خنده ات را ميشنيدم (شاعرش را نميشناسم) سفت بستيدش به روي نيزه ها بازش كنيد درد آمد اين زبان بسته كمي نازش كنيد (علي صالحي) كجا خفتی کجا گنجینه ي من؟ بیا بیرون ز خاک آیینه ي من از آن لحظه که قدری آب خوردم كمی شیر آمده در سینه ي من (سيدمحمدباباميري) گل سرخ و تر من گریه كم كن بهار پرپر من گریه كم كن رباب بی­نوا آهسته می­گفت علی­اصغر من گریه كم كن * تمام عشقبازان بنده تو زلال آبها شرمنده تو به روی مرگ خندیدی و زآن روز دلم آتش گرفت از خنده تو * تو راه عاشقی را باز كردی نوای رفتن از خود ساز كردی تمام راهها را بسته بودند ز آغوش پدر پرواز كردی * دلم را گریه­هایت آب می­كرد صدای ناله­ات بی­تاب می­كرد كمانداری كه آبت داد ای كاش مرا هم مثل تو سیراب می­كرد * شنیدم مرگ را خندیده بودی در آن غوغا خدا را دیده بودی عجب دارم كه از شوق شهادت تو حتی تیر را بوسیده بودی *** دل این نیزه­دار از سنگ خاره است سرت بالای نی مثل ستاره است عجب زیباست پایان من و تو گلویت چون دل من پاره پاره است ع لبِ تو حدِّاقل سیر بود بهتر بود به جای خون به لبت شیر بود بهتر بود ز خون محاسن و پشت لبت جوانه زده به عمه گفتم اگر پیر بود بهتر بود برايِ اينكه سرت بر زمين نيفتد نِي به تابِ زلفِ تو درگير بود بهتر بود سرت به نیزه که دیدم، به خویش گفتم اگر بچه م اسیر در غل و زنجیر بود، بهتر بود تمام حنجرت از تیر رشته رشته شده به دست حرمله شمشیر بود، بهتر بود (شاعرش را نميشناسم)
✅قطعه. 🌷طاقتِ دیدن🌷 باز کردن گره از کارِ من ای بابِ حوائج ، باتو بندِقُنداقه زدست تو و پایِ توگُوشودن ، بامن تو زبان بازنکردی که بخواهی طلبِ آب کُنی پسرم ، رو زَدن وآب زِ دُشمن طلبیدن ، بامن باش آرام که انگار به آغوشِ پدر خوابیدی رد شُدن از وسطِ هلهله و این همه دشمن،بامن
ع ماه بودن عادتی دیرینه در این طایفه‌ست ماه اگر شش ماهه باشد هم هدایت می‌کند آسمان غرق سکوتی سخت می‌مانَد، عدو خیمه و انگشتر و گهواره غارت می‌کند گوش تاریخ از هجوم ماجرا خون می‌چکد مقتل از تیر و اُذُن وقتی روایت می‌کند یک گلو فریاد می‌پاشد به سمت آسمان آسمان را بعد از این باب زیارت می‌کند بر پر قنداقه‌اش بند است کار عالمی درد عالم را دوا با یک اشارت می‌کند هر بزرگی منتظر مانده‌ست تا صبح فرج نعمت سربازی‌اش، اصغر عنایت می‌کند «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع با زبان لعل لب خشک مدارا نکند جگر سوخته را آب مداوا نکند من دعا می‌کنم از عمق وجودم هرگز مردی از مردم نامرد تمنّا نکند خواهش آب نمودم ز شما تیر آمد هیچ کس با گل نشکفته چنین تا نکند گوش تا گوش علی را لبۀ تیغ درید صید، این‌گونه کسی، ماهی دریا نکند پشت هرخیمه‌ای ای کاش چهل صورت قبر کنده بودم که کسی جسم تو پیدا نکند به علی‌اصغرم آقا! بگو از قول رباب که ز بی شیری من شکوه به زهرا نکند «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع پوشید سرباز کوچک، قنداقه یعنی کفن را پیمود یاس سپیدی، راه شقایق شدن را نالید یعنی مرا هم در کاروانت نصیبی‌ست یعنی که در پیشگاهت آورده‌ام جان و تن را... قدری بنوشان مرا از، اشک غریبانهٔ خویش تا حس کنم در نگاهت، لب‌تشنه پرپر زدن را تا چند اینجا بمانم، وقتی در این ظهر غربت می‌بینی افتاده بر خاک، یاران گلگون‌کفن را یک سینه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش بر شانهٔ کوچک من، این داغ قامت‌شکن را ناگاه در دست مولا، یک چشمه جوشید از خون بوسید تیری گلویِ آن شاخهٔ نسترن را گهواره خالی خدایا، تنها دلی ماند و داغی داغی که از من گرفته‌ست،پروای دل‌سوختن را «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع گلوی اصغر و پای سه ساله دختر تو دو شاهدند،‌به محشر حضور داور تو دو مُهر سرخ، به پای مرام‌نامۀ توست گلوی اصغر و پای سه ساله دختر تو نشان آبله در پای آن سه ساله به جاست چو جای تیر که باشد به حلق اصغر تو به عالمی بنمودند این دو گل اعلام که غیر سرّ حقیقت نبود در سر تو بزرگ رهبر آزادگان، حسین عزیز! که آسمان سر تعظیم سوده بر در تو تویی حقیقت آزادی و عدالت و دین چنان که رهبر نسوان دهر،‌خواهر تو زهی سه‌ساله که پروانه گشت‌وشمع سرت نمود جان به فدای جمال انور تو خرابه شاهد جان دادن یتیمی بود که بود تا دم آخر به دامنش سر تو سر تو موقعی از دامنش به خاک افتاد که بود ناظر مرگش دو دیده‏‌ی تر تو رقیه کرد تأسّی به تو که جای کفن به خاک، رخت سیه بُرد نزد مادر تو بلی لباس اسیری کفن شدی«خوشدل»! رقیه را که بُود روز حش یاور تو «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» غزل مرثیه حضرت علی اصغر علیه السلام ع در غمت داده ام از دست عنانم چه کنم خنده ی آخر تو برده امانم چه کنم یک طرف خنده ی لشگر طرفی اشک رباب مانده ام من بروم یا که بمانم چه کنم تیر را گر بکشم راس ز هم می پاشد خار را از جگرم گر نکشانم چه کنم ترس دارم که بیفتد سر تو از بغلم روی دوشم شده ای بار گرانم چه کنم می دود مادر تو گریه کنان پشت سرم به پس خیمه تو را گر ندوانم چه کنم بیشتر خاک به زیر سر تو ریخته ام پیکرت را به سرت گر نرسانم چه کنم چشم تو باز و چسان خاک بریزم رویت تا که مادر نرسیده نگرانم چه کنم چه کنم تا که نفهمد چه سرت آمده است نیزه ای فاش کند راز نهانم چه کنم ع پیرهنش دستمال اشکامه بگو پیرهن پاره ی بچم رو بدن بیا گوشوارمو واسشون ببر بگو گهواره ی بچم رو بدن بهشون بگو بذارن یه کمی همدمم نیزه ی اصغرم بشه عصای پیری که واسه من نشد اقلا سایه ی روو سرم بشه دستو گهواره می کردم بخوابه حالا نیزه شده گهواره براش جای من حرمله لالایی میگه بچمو می ترسونه با اون صداش تازه یاد گرفته بودم چجوری برا بچه م بخونم لالا لالا توی گوشم می پیچه سوز صداش تازه داشت یاد می گرفت بگه بابا بچمو بغل می کردی یادته؟ هی می گفتی عمه قوربونت بره... روزی که داشتی می دادیش به حسین باورت میشد که بار آخره؟ بمیرم! خواهشای آخرشو نتونستم دیگه مستجاب کنم گلم از تشنگی پژمرده بود و نمیشد فکری برای آب کنم تا علی گریه می کرد آب می شدم این غمو کجای این دل بذارم؟ زینبم! آب دادی آتیشم زدی... حالا که شیر دارم اصغر ندارم
ع سعی کُن روی لَبَت حفظ کُنی حالتِ لبخندت را فکر کردن به حَرَم رفتن و یا اینکه نرفتن ، بامن مادرت آمد اگر مُضطَرِب از خیمه به استقبالم پُرس وجو کردچراخون چِکَدازدستِ تو یا من ، بامن تو سَرَت را رویِ گَردَن نگذاری به عَقَب برگردد وانمودَش که سَرَت هست هنوزم برویِ تَن ، بامن از گلو تیر فرو رفته و بیرون زده از پُشتِ سَرَت هم به مادر متوِسّل شُدَن و تیر کشیدن ، بامن یادِ لبخند زَدَنهای مُغَیرِه به حسن‌ع اُفتادَم خندهٔ حرمله را از تَهِ دل ، طاقَتِ دیدن ، بامن ع "گشودی چشم در چشم من و رفتی به خواب اصغر خداحافظ، خداحافظ، بخواب اصغر، بخواب اصغر به دست خود به قاتل دادمت؛ هستم خجل امّا ز تاب تشنگی آسودی و از التهاب اصغر به شب تا مادرت گیرد به بر قنداقۀ خالیت بگریند اختران شب به لالای رباب اصغر تو با رنگ پریده غرق خون، دنیا به من تاریک کجا دیدی شب آمیزد شفق با ماهتاب، اصغر؟ برو سیراب شو از جام جدت ساقی کوثر که دنیا و سرِ آبش ندیدی جز سراب اصغر گلوی تشنۀ بشکافته بنمای با زهرا بگو کز زهر پیکان‌ها به ما دادند آب اصغر الا ای غنچۀ نشکفته، پژمرده بهارت کو؟ چه در رفتن به تاراج خزان کردی شتاب اصغر خراب از قتل ما شد خانۀ دین مسلمانان که بعد از خانۀ دین هم جهان بادا خراب اصغر به چشم شیعیانت اشک حسرت یادگار توست بلی در شیشه ماند یادگار از گل، گلاب اصغر الا ای لالۀ خونین چه داغی آتشین داری جگرها می‌کنی تا دامن محشر کباب اصغر تو آن ذبح عظیم استی که قرآن را شدی ناطق الا ای طلعت تأویل آیات کتاب اصغر خدا چون پرسد از حق رسول و آل در محشر نمی‌دانم چه خواهد داد این امّت جواب اصغر" ع می‌میرم و عطش، جگرم پاره‌پاره کرد بسته به روی عترت من، راه چاره کرد دود است، پیش چشم من این آسمان، بلی طفلم ز اشک، دامن من، پُر ستاره کرد گوش ار دهید، «وا عطشا»ی حریم من از قحط آب، آب، دل سنگ خاره کرد من نسل احمدم که ز بیداد، بر تنم زخم آن ‌قَدَر رسیده که نتْوان شماره کرد بالا گرفته تشنگی آن‌ قدْر در حرم کآخر اثر به کودکِ در گاهواره کرد آب است، مَهر مادر من، از چه رو فلک تیر سه شعبه، سهم من و شیر‌خواره کرد؟ تا گفت سبط احمدم و پور فاطمه ناگاه ابن سعد به لشگر، اشاره کرد گفتا که هلهله بنمایید و کف زنید فریادِ آن سپاه، زمین پُر شراره کرد با یک اشارۀ دگرِ آن پلید دون یک‌ سو پیاده حمله و یک‌ سو سواره کرد با تیغ و تیر و نیزه و شمشیر و سنگ و چوب از بس زدند بر بدنش، خون، فواره کرد لشگر به فکر کشتنِ «مظلوم» کربلا شه، گرم عشق‌بازی و زینب، نظاره کرد ع درعرش خدای حی داور مکتوب شدست با خط زر شد دین خدا رهین ارباب شد کرببلا رهین اصغر نوزاد ولی بزرگ تاریخ شش ماهه ولی حسین دیگر هرچند که کوچک ست دستش صدها گره وا کند به محشر در آل علی همه بزرگ اند مانند علیِ اکبر اکبر! در قافله ی حسین خورشید بر خیمه گه رباب محور اول ز همه قیام کرده هرچند رسیده است آخر یک خطبه بدون حرف خوانده شرحش بشود هزار منبر تا دید غریبی پدر را افتاد ز گاهواره با سر خشکی لبش عزای زینب بدخوابی او بلای مادر امروز ولی به دست بابا با دیده ی تر زده به لشگر برخواسته حرمله به قصد پاشیدن حنجر کبوتر کس دیده مگرکه دست گلچین نیزه بزند به سیب نوبر یارب چه کند حسین حالا تیرست به قد او برابر اوضاع سر از گلوش بدتر اوضاع گلو ز سینه بدتر قنداق مزاحم پرش شد تاکه بزند دوباره پرپر سر ذبح شدست گوش تا گوش این تیر نبود بود خنجر مانده وسط رباب و لشگر ای وای بحال مرد مضطر گفتند حسین رفته آن پشت پنهان بکند به خاک گوهر ای کاش که تا ابد نیاید مردی بشود خجل ز همسر.. سید پوریا هاشمی ع مادر، نه طفل تشنۀ خود را به باب داد مهتاب را، فلک، به کف آفتاب داد چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم دید چشمش به لعل خشک وی، از اشک، آب داد بر کودک و پدر چو جوابی نداد، کس یک تیر، هر دو را، به سه پهلو، جواب داد خون گلوی طفل، نه، ایثار را ببین آن گل، نخورد آب و، به گلچین گلاب داد هم عندلیب پُرسد و، هم باغبان، به اشک آبی به گل نداد، چرا گل به آب داد؟ پَرپَر چو مرغ می‌زد و تا پر نشسته، تیر امّا به خنده، باز تسلاّی باب داد او خنده کرد و، عالم از این خنده گریه کرد آبی ندید و آب، به چشم سحاب داد دیگر به لای‌لای ندارد نیاز، تیر او را به خواب برد و به مَهدِ تراب داد انسانی ع این طفل که لب تشنه ی یک قطره آب است یک قطره از اشکش چو فیض صد شراب است کرب و بلا حالا دو تا خورشید دارد بر روی دست آفتابی آفتاب است
ع به خاک می‌کشی از بس عزیز من پا را کنار پیکر خود می‌کشی تو بابا را ز دست می‌روم آخر بیا و رحمی‌ کن مکش به پیش نگاهم به خاک و خون پا را ز بس کشیده تنت را به هر طرف دشمن شمیم بوی تو پر کرده است صحرا را مسیح خیمه زینب! نفس نداری تا دوباره زنده نمایی مسیح زهرا را برای آنکه گلم را به خیمه‌ها ببرم خبر کنید ز گلشن تمام گل‌ها را که برگ‌برگ گل من به سویی افتاده است خزان گرفته ز دستم بهار لیلا را تمام قامت او در عبای من جا شد شکست تیشه‌ی دشمن درخت طوبی را سید محمد جوادی ع (خواهرم خوب نگا کن پسرم افتاده) پاره پاره جگرم ، دور و برم افتاده خواهرم خوب نگا کن که به من می خندند چونکه این میوه ی عمر از شجرم افتاده به زمین خورده ام و سخت بود برخیزم مرغ بی بال و پرم ، بال و پرم افتاده آسمانم شده لبریز ستاره چه کنم؟ چه کنم در دل لشکر ، قمرم افتاده؟ خواهرم خوب ببین زندگی ام پاشیده هر طرف قسمتی از این ثمرم افتاده حنجر پاک اذان گوی مرا گرگ درید خون پیراهنش از چشم ترم افتاده لب هر نیزه دهد بوی گلاب و عجب است گذر این همه ، بر مشک ترم افتاده □□□□ پسرم خوب نگا کن که نگاه دشمن به قدو قامت ناموس حرم افتاده میثم مومن نژاد ع گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم نقش شمرده زدم همرهت پیاده دویدم محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم گهی بخاک فتادم گهی زجای پریدم دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم دو چشم خود بگشا و سؤال کن که بگویم ز خیمه تا سر نعش تو من چگونه رسیدم ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم نه تیغ شمر مرا می کشد نه نیزه خولی زمانه کشت مرا لحظه ای که داغ تو دیدم هنوز العطشت میزد آتشم که زمیدان صدای یا ابتای تو را دوباره شنیدم سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید که شد بخون جوانم خضاب موی سفیدم کنار کشتۀ تو با خدا معامله کردم نجات خلق جهان را به خونبهایت خریدم بگو به نظم جهان سوز «میثم» این سخن از من که دست از همه شستم رضای دوست خریدم ع دويده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم مبند ديده کمي دست و پا بزن پسرم ز مصحف تنت اين آيه هاي ريخته را چگونه جمع کنم سوي خيمه ها ببرم به فصل کودکي و در سنين پيري خود دو بار داغ پيمبر نشست بر جگرم ميان دشمن از آن گريه مي کنم که مگر به کام خشک تو آبي رسد ز چشم ترم من آن شکسته درختم که با هزار تبر جدا ز شاخه شد افتاد بر زمين ثمرم اگر چه خود ز عطش پاي تا سرم ميسوخت زبان خشک تو زد بيشتر به دل شررم مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا روا نبود تو لب تشنه جان دهي به برم جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود تو نِي برون ز دلم ميروي نه از نظرم به پيش ديده ي من پاره پاره ات کردند دلي به رحم نيامد نگفت من پدرم مصيبتي که به من مي رسد محبت اوست هزارها چو تو تقديم حيّ دادگرم به روز حشر نگريد دو ديده اش "ميثم" کسي که گريه کند بر ستاره ي سحرم (غلامرضا سازگار"ميثم ع باد آمد سحاب را گم کرد اشک از دیده خواب را گم کرد رفت از دست در افق امید تشنه کامی سراب را گم کرد در ستیغ و محاق نیزه و تیر شمسِ حق ماهتاب را گم کرد خضر عشاق گرم دیدن بود سیل اشک آمد آب را گم کرد علی اکبر که بر زمین افتاد آسمان آفتاب را گم کرد آنچنان زخم روی زخم آمد که عدو هم حساب را گم کرد خواست تا خیمه پر کشد اما شیر زخمی عقاب را گم کرد پدر آمد به یاریش برود من بمیرم رکاب را گم کرد پسر بوتراب بین تراب نوه ی بوتراب را گم کرد جلد قرآن خویش پیدا کرد برگه های کتاب را گم کرد علیه‌السلام ع از روبروی چشم ترم رفت به میدان یا راد یوسف! پسرم رفت به میدان گویند جگرگوشه بابا پسر اوست فریاد خدایا جگرم رفته به میدان عمر دگرم بود در این موسم پیری ای وای که عمر دگرم رفت به میدان آقای جوانان بهشت از نفس افتاد آقای جوانان حرم رفت به میدان «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» علیه‌السلام ع بهترین اوصاف اکبر، شاهزاده بودن است رزق آقازادهٔ ما، اشک جاری کردن است بهترین زاویهٔ شش گوشه در پائین پاست بهترین حال گدایی کفشداری کردن است گر میان کربلایی روضهٔ اکبر نخوان این‌شب‌جمعه چه‌وقت سوگواری‌کردن است پهلویش از بس شکسته بوی مادر می‌دهد پیش اکبر کار زهرا بیقراری کردن است «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
علیه‌السلام ع چگونه از تو بخواند؟ کجا به کار بیاید؟ کجای دفترم این واژه‌ها به کار بیاید؟ توشعرِمحضی و در وصفِ‌چشم‌های سیاهت بگو چگونه غزل‌های ما به کار بیاید؟ خدا به نامِ علی آفریده است نبی تا حماسه‌های تو در کربلا به کار بیاید تویی همان که‌تنش را برای عشق سپر کرد تویی همان که سرآورد... تا به کار بیاید! همین بس‌است بگویم که در مقابله با تو قرار شد همۀ تیرها به کار بیاید همین بس‌است‌بگویم از اوج‌روضه، که‌باید برای بردن جسمت عبا به کار بیاید... بخواه تا که بیایم پیاده کرب و بلایت جز‌این مسیر کجا این دو پا به کار بیاید؟ «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»