eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
8 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تو کافه ی نزدیک دانشگاه نشسته بودیم و داشتیم چای و کیک میخوردیم که گوشیم زنگ خورد... مامان بود، کمی باهاش حرف زدم و از اوضاع اینجا براش گفتم و خداحافظی کردیم... _________ بابا-تا یه هفته دیگه جواب دی ان ای میاد باباجان سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم مامان-ولی ما مطمئنم تو دختر منی لبخندی زدم و گفتم +من بیشتر از مطمئن، خوشحالم که دختر شمام بابا و مامانم خندیدن و بغلم کردن... قلبم داد میزد که این مرد پدرمه و این فرشته مادرم، نشونه هام همینو میگفتن برای همون نگران محرم و نامحرمی نبودم... بابا کمی کار داشت من و مامان رفتیم داخل خونه و بابا رفت تا به کاراش برسه... زهرا حتما تو اتاقش بود و درگیر درس و...بود منم داشتم میرفتم اتاقم که تو اشپزخونه چیز مشکوکی توجهمو جلب کرد... هیچکس تو اشپزخونه نبود بجز ارمین و یه خدمتکار جوون... ارمین دستش یه شیشه ی کوچیک بود اندازه دو بند انگشت آرمین-کل این شیشه رو بریزی تو نوشیدنی چیزی کافیه خدمتکار-بله اقا، خیالتون راحت،کار و انجام شده بدونید ارمین سرشو تکون داد و گفت -خوبه بعدم شیشه رو داد به خدمتکار و از اشپزخونه خارج شد من فوری پشت دیوار قایم شدم تا متوجه من نشن... یعنی اون شیشه چی بود؟ نوشیدنی کی؟ ماجرا چیه!؟ باید ازش سر در بیارم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تصمیم گرفتم رو پله ها که به آشپزخونه دید داره بشینم و به بهونه ی کتاب خوندن ببینم چخبره... تندی رفتم از اتاقم یه کتاب برداشتم و اومدم نشستم رو پله ها... هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد تا دو ساعت بعد که بابا برگشت خونه... خدمتکار فوری یه آبمیوه طبیعی گرفت و بعد اون شیشه رو خالی کرد توش و هم زد... استرس تو کاراش و نگاهش معلوم بود... هی تند تند نفس عمیق میکشید و زیر لب یچیزایی میگفت... دستاش میلرزید... کمی صبر کرد تا به خودش مسلط بشه... بعد آبمیوه رو گذاشت تو سینی و یکم تزئین کرد و راه افتاد... قبل از بیرون اومدنش از اشپزخونه از جام بلند شدم و راه افتادم ته راهرو یعنی اتاق کار بابا... دیدم خدمتکاره هم داره میاد همینطرف... رسیدم دم در اتاق صبر کردم تا اونم بهم برسه... وقتی بهم رسید یهو برگشتم سمتش که هینی کشید و گفت -هیننن ترسیدم خانوم خندیدم و گفتم +ترس؟ من ترسناکم؟ -نه دور از جونتون منظورم این نبود ببخش... وسط حرفاش پریدم و گفتم +نه، من معذرت میخوام... کارم اشتباه بود... بگذریم، این ابمیوه ی به ظاهر خوشمزه برای باباست؟ لبخندی زد و گفت -بله خانوم، میخواین برای شما هم بیارم؟ +اوممم...میخوای اینو بده من ببرم برای بابا...تو برو برای منم نوشیدنی بیار... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 اولش قبول نمیکرد و بهونه میاورد... ولی بعد چشماش برقی زد و تندی قبول کرد... ذهنشو خوندم... یجورایی میخواست خودشو کنار بکشه و بندازه گردن من... سینی و ازش گرفتم و الکی خواستم وارد اتاق شم که دستمو گذاشتم رو سرم و خودمو انداختم زمین... به این صورت لیوان خرد و خاکشیر شد و آبمیوم ریخت زمین... خدمتکار فوری اومد سمتمو دستپاچه گفت -وای وای واییییی،چیکار کردی دخترررر حالا جواب اقا ارمینو چی بدمممم... بعدم کوبید تو سرشو گفت -الان فکر میکنه بی عرضه ام...دیگه نمیتونم دلشو بدست بیارم...ارزوی ازدواج باهاشو باید به گور ببرمممم وای خدااا فکر کنم وقتی این جملات اخریو میگفت از شدت ناراحتی حواسش نبوده که من اونجام... من که دیدم حواسش نیست فوری پاشدم و رفتم دنبال آرمین... واقعا میخواسته بلایی سر بابا بیاره؟ اما اخه چطور ممکنه؟ بابای من که این همه براش زحمت کشیده... اخه چرا؟ یعنی بخاطر پول و ارث حاضر شده همچین کاری کنه؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 رفتم دم اتاقش... نفس عمیقی کشیدم و در زدم -بیا تو وقتی وارد شدم سرش تو لبتاب بود... ساکت بودم... وقتی سکوتمو دید سرشو بلند کرد... وقتی دید منم شوکه شد... +تو مشکلت پوله؟ -چی؟متوجه نمیشم +من حاضرم اگر پدر اجازه بده تمام ارثمو بهت ببخشم صداشو به حالت مسخره ای نازک کرد و گفت -اوووو چه دخترک مهربون و بخشنده اییییی بعدم جدی شد و گفت -دختر خوب، مشکل همینجاست که عمو اجازه نمیده، منم دنبال ارث تو نیستم حالام اگر مزخرفاتت تموم شده میتونی بری بیرون و بزاری کارمو بکنم بعدم سرشو کرد تو لبتابش... خونم از این همه وقاحت به جوش اومد و با اخم گفتم +اونوقت کارت کشتن عموییه که برات همه کار کرده؟اع؟ اگر دنبال ارث من نیستی پس چرا میخدای قبل از اینکه کار از کار بگذره بابامو بکشی... با چشمایی گرد شده سرشو آورد بالا و نگاهم کرد -چی؟ داری منو متهم میکنی؟ اونم متهم به قتل عموم؟ بهتره بفهمی چی داری میگی +من میفهمم، خودم دیدم که به اون خدمتکار یه شیشه دادی که بریزه تو نوشیدنی بابا اول کمی فکر کرد بعد ریلکس گفت -اون داروی عمو بود +دروغه... -خب،منو تو میدونیم که این دروغه، ولی ایا بقیم حرفتو قبول میکنن؟ ببین دخترجون، بزار واضح بهت بگم بنظرت اگر موضوع رو تعریف کنیم... حرف منو که جای پسرشونم باور میکنن یا توی غربتی که معلوم نیست تو چه خانواده ای بزرگ شدی؟ هووووم؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یه دقیقه حس کردم معدم داره تو هم میپیچه... چطور میتونست تا این حد وقیح باشه... حس کردم قلبم مچاله شد.... بغض به گلوم چنگ زد... ولی خودمو کنترل کردمو گفتم... +بهتره بفهمی چی داری میگی،اون خانواده ای که میگی بهترین خانواده این که تو عمرم دیدم... اونا بهترینن... البته خانوم گ اقای راد هم عالین... ولی تو کلا ذاتت خرابه که تربیت درست اونام روت تاثیر نزاشته... فقط یچیزو بدون... نمیزارم به هدفت برسی... نه به ارث و میراث نه به نقشه های شومت... بعدم بدون منتظر موندن جواب از اتاقش زدم بیرونو بغضم شکست... اون حق نداشت به خانوادم توهین کنه و بهم بگه غربتی... یعنی... تاحالا کسی باهام اینطوری حرف نزده بود... اشکامو پاک کردمو نفس عمیق کشیدم... من چم شده؟ چرا گریه میکنم؟ آیه آیه آیه... تو قوی تر از اینایی که بخاطر یه حرف چشمات خیس شه... نفس عمیق بکش... هووووم...خوبه... به خودم دلداری دادم... کاش مشهد بودم... اونوقت میشد برم حرم و یکم اروم شم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 رفتم دم اتاق زهرا... در زدم... -بله؟ +منم بعدم بدون اینکه منتظر جوابش بمونم وارد شدم زهرا چشم غره ای بهم رفت هیچی نگفتم... فقط گوشه ی اتاقش نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم زهرا با تعجب نگاهم کرد... -آیه؟ چی شدی؟ سرمو به نشونه ی هیچی تکون دادم... ولی ته دلم غوغا بود... نمیدونستم به زهرا بگم یا نه... خب اون از بچگیام رفیقم بود و همه چیزمو میدونست... بغضم ترکید... زهرا بغلم کرد و زیر لب زمزمه کرد -هیسسس، هیچی نیست، هیچی نیست من کنارتم... دلم گرم شد... اروم شدم... دیگه هق نزدم... شروع کردم به تعریف کردن... گفتم ارمین چه نقشه ی شومی برای پدر داره... زهرا رفت تو فکر... بعد پر قدرت گفت -ما نمیزاریم طوری شه... دیگه نبینم گریه کنیا... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یه هفته گذشت... تو این یه هفته همه چی به خوبی و خوشی گذشت... اتفاق خاصیم نیفتاد... تا امروز که نتیجه ی ازمایش اومد و به طور رسمی معلوم شد که من دختر این خانوادم... یه چشن کوچیک خانوادگی گرفتیم و با کیک و چای از خودمون پذیرایی کردیم... مادر به طور رسمی اعلام کرد که جمعه ی همین هفته مهمونی خانوادگی برگزار میشه... برای همین امروز مزون دارای بزرگ شهر میومدن تا من و زهرا لباسمونو انتخاب کنیم... نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم که در اتاقم به صدا در اومد... +بله؟ -خانوم، مزون دارا اومدن، تشریف بیارین پایین +باشه اومدم بعدم پاشدم شالمو مرتب کردم و رفتم پایین... لباسا اصلا برای منو زهرا مناسب نبودن... نه اینکه زیبا نباشن...نه...فقط حجابشون خوب نبود... اگر مهمونی زنونه بود...شاید میشد کاریش کرد...ولی الان که مختلطه اصلا راهی نداره +متاسفم...ولی هیچکدوم از این لباسا به درد ما نمیخوره مزون دار گفت -ولی بانوی جوان... این لباس ها بروز ترین مدل های جهانی هستن... +اوم...من نگفتم زیبا نیستن یا...من گفتم مناسب من نیستن...من لباس پوشیده و محجبه میخوام... زهرام حرفمو تایید کرد... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 مزون داریه نگاهی به مادر کرد... مادر سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و اومد سمت من... -خب عزیزدلم، شماها چجوری لباسی دوست دارین؟ بگین فوقش براتون میدوزن... بعد از دادن مدل یه لباس ساده با حجاب کامل رفتم پیش مامان... +مامان جان... من فقط در حد معارفه میتونم توی این مهمونی باشم، بعد میرم اتاقم مامان با تعجب گفت -شوخیت گرفته؟ مهمونی برای توعه... بعد تو میخوای تو مهمونی نباشی؟ +ببخشید اما من به این جور مهمونیا عادت ندارم... -خب، بهتره عادت کنی، چون قراره از این به بعد از این مهمونیا زیاد ببینی +ببخشید ولی بهتره بگم من عادت ندارم و عادتم نمیکنم... و قرارم نیست من در این مهمونیا شرکت کنم... شما اگر از من چیزی بخواید که با اعتقاداتم مغایرت نداشته باشه روی چشمم... ولی اگر یه درصد با اعتقاداتم نخونه... من شرمنده ی شما میشم حس کردم مامان عصبانی شد... چشما‌ش رنگ عصبانیت به خودشون گرفتن... چشماشو بست و نفس عمیق کشید بعد زیرلب گفت -هرطوری که راحت تری دختر قشنگم تو جملش اثری از عصبانیت نبود... ولی دلخوری چرا... رفتم سمتش و زمزمه کردم +من...متاسفم...من... مادر دستشو اورد بالا و سرشو تکون داد... -میفهمم...نمیخواد چیزی بگی برو استراحت کن... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 نشسته بودم داشتم به کارای دانشگاه رسیدگی میکردم که زهرا بدون در زدن اومد تو اتاقم... -چیشد؟ +هیچی -ناراحت شد؟ +نه... فقط حقیقتو گفتم... اعتقاداتم برام مهم تره زهرا اگر اینجامم بخاطر اعتقاداتمه... دوست نداشتم ناراحتشون کنم ولی حقیقتو باید میگفتم -میدونم... سرمو انداختم پایین و به بقیه کارا رسیدم... فردای اون روز میریم و پدر همه چیز و میزنه به ناممو منو میبره شرکت و تا منو با همه اشنا کنه... تا شب میمونیم تو شرکت و پدر تقریبا فوت و فن کارارو بهم یاد میده... تازه وکیل و معاونای دیگه ی شرکتم هستن که کمکم کنن، از دوستای قدیمی پدر هستن و خیلی ادمای درست و قابل اعتمادین... میریم خونه... من میرم اتاقم تا قبل شام کمی استراحت کنم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 سر میز نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که پدر گفت... -امشب قبل شام ارمین اومد اتاق من و یه مسئله ای رو باهام مطرح کرد... منم بهش گفتم خود آوا باید جوابشو بده... و هر تصمیمی آوا بگیره ما به اون احترام میزاریم... خب، آرمین پیش خود ما بزرگ شده و ما خوب میشناسیمش... پسر خوبیه... ولی حالا این پسر خوب عاشق شده... احساس کردم معدم داره به هم پیچ میخوره... وقتی میگه نظر اوا مهمه...یعنی؟ مامان با ذوق گفت -عاشق شدههه؟ اینکه خیلی خوبه، حالا این عروس خوشبخت کی هست؟ ارمین با خجالت ساختگی سرشو انداخت پایین پدر لبخندی زد و گفت -آوا... حس کردم نفسم بالا نمیاد... چطور ممکنه یه انسان تا این حد وقیح باشه... یعنی بخاطر پول حاضره با زندگی خودشم بازی کنه؟ مامان با تعجب به آرمین نگاه کرد بعد لبخندی زد و گفت -عشق که منطق سرش نیست... هرچی خود آوا بگه... حس میکردم داغ داغ شدم... قطره های عرقو رو تیغه ی کمرم حس میکردم... حالا همه ی نگاها سمت من بود... اب دهنمو قورت دادم و گفتم... +... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 +من... اولش میخواستم بگم من جوابم منفیه ولی وقتی نگاه تهدید آمیز ارمینو دیدم حس کردم ته قلبم لرزید و ترسیدم... برای همون گفتم +من...باید فکر...کنم تا این کلمات از دهانم خارج بشه هزار بار مردم و زنده شدم... زهرا که فهمید حالم خوب نیست فوری از پارچ یه لیوان اب خنک برام ریخت و داد دستم... منم سعی کردم لرزش دستامو مخفی کنم... ابو از زهرا بگیرم و بخورم... بابا لبخند زد و گفت -هرجور تو راحتی...جوابت هرچی باشه ما بهش احترام میزاریم... ارمین چاپلوسانه گفت -البته... ولی من خیلی امید دارم که آوا خانوم دل این مجنون رو نشکنن بعدم چشمکی تحویلم داد... سرمو انداختم پایین... هیچ خجالتم نمیکشه بی حیا... ولی چشمکش بیشتر منو ترسوند... نکنه تهدیدی باشه برای خانوادم... حالم اصلا خوب نبود... دیگه نتونستم شاممو تموم کنم... با یه عذرخواهی پاشدم رفتم اتاقم... دراز کشیده بودم رو تختم و تو فکر بودم که باید چیکار کنم... همونطور که تو حال و هوای خودم بودم زهرا بدون در زدن وارد شد و با عجله اومد کنارم... -دیوونه شدی دختر؟؟ فکر میکنم یعنی چی؟ باید میگفتی نههههه حس کردم یچیزی توی گلوم وول میخوره و میخواد بپره بیرون... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 با بغض به چشمای مهربونش که حالا نگران بود نگاه کردم... پریدم بغلشو از نگاه های تهدید آمیز ارمین به زهرا گفتم... به اینکه نگران خانوادمم... قلبم طاقت نیاورد و پاشدم رفتم اتاق ارمین... در زدم... -بیا تو... رفتم داخل... -میدونستم میای... بالاخره دیر یا زود با زور یا با میل باید باهام معامله کنی... +چی میخوای؟ -خودت خوب میدونی... +اره...فردا بریم محضر...همرو میزنم به‌ نامت...فقط بیخیال خانوادم شو -فکر نمیکردم انقدر زود جا بزنی...فکر میکردم میگی عمرا دستم به اون اموال برسه و زحمات چند ده ساله ی عمو رو حفظ میکنی... ولی حالا میبینم که بره کوچولو جا زده... قطره های اشک فوری دویدن پشت چشمام... نمیتونستم نفس بکشم... داشتم چیکار میکردم؟ باید...باید زحمات پدرو حفظ میکردم یا به بادشون میدادم...معلوم نبود ارمین چه بلایی سر اون اموال بیاره...حتی ممکنه بعد از گرفتن اموال بابا و مامانو اذیت کنه عذاب بده... وای آیه وای...داری چیکار میکنی؟ دشمنت خودش باید لو بده که تو داری اشتباه میکنی؟؟؟ ولی... ولی پس خانوادم؟ اگر اسیبی به اونا بزنه؟ وای خدایا خودت کمکم کن... -هوی...دخترجون...با توعما +ب...له -خب؟معامله میکنی؟ خب قبل از جواب دادن باید بگم شما دوتا مادر پدر داری... حواست به جفتشون باشه... بعدم با تمسخر پوزخند زد +این اموالو میخوای چیکار؟ چجوری انقدر با خیال راحت دم از کشتن ادما میزنی؟ اصلا این همه ادم برای کشتن و تهدید کردن ادما چرا باید دور تو باشن؟ تو از اون شرکت میخوای چه استفاده ای بکنی؟ ارمین متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد... خودمم از حرفام تعجب کردم... انگار اختیار زبونم دستم نبود... ولی...حقیقت داشت... واقعا چرا؟؟؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱