🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
فکر کنم بتونم نفرتو از تو چشماشون نسبت به بانوجان بخونم...
اما هیچکدوم حرفی نزدن...
مامان برای عوض کردن بحث میگه
-خب عزیز دل مامان من برم به خدمتکارا بگم اتاق کنار اتاق من و پدرت رو برات اماده کنن...دیگه نمیزارم یه ذره ام ازم دور شی به دوستت هم بگو بیاد اینجا یه اتاقم برای زهرا تدارک میبینیم
+ولی...
-ولی و اما و اگر نداره بگو چشم مامان
لبخند میزنم و اروم میگم
+چشم...مامان
مامانم لبخند میزنه و بهم میگه بریم تا دیزاین اتاقمو خودم انتخاب کنم...
بعد از گفتن سلیقه ام و این حرفا که مامانم کلی گفت چقدر خوش سلیقه ای به من رفتی و اینجور حرفا میرم تو پذیرایی تا زنگ بزنم به زهرا
اوه اوه کلی میس کال از ماه منیرم و بابا علی و زهرا دارم...
بعد از تماس تصویری با مامان و بابا و گفتن جریانات و گریه ی اونها زنگ میزنم به زهرا
-بهههه چه عجب یادی از ما کردی معلومه کدوم گوری رفتی؟
+اع اع مودب باش دخترکممم
ماجرارو براش تعریف میکنم
-خب من نمیام
+چی؟ چرا؟
-من همینجا میمونم من که نمیتونم سربار تو و خانوادت باشم میمونم اینجا این ترم که تموم شد بر میگردم مشهد
+یعنی چی؟ میخوای منو تنها بزاری!؟
-همین که گفتم
+زهرا ما باهم اومدیم باهمم برمیگردیم تو باید بیای اینجا پیش من
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
بعد از کلی چک و چونه زدن زهرا قبول کرد که بیاد اینجا پیش من بمونه ولی بعد این ترم برگرده مشهد و از الان کارای انتقالی مجددشو جفت و جور کنه...
همینجوری تو پذیرایی وایستاده بودم و داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که مامان گفت
-آوا؟
اولش متوجه نشدم با منه ولی بعد فهمیدم من آواعم هستم...
مامان میدونست اسم من آیس ولی خودش میخواست که آوا صدام کنه منم با این جریان مشکلی نداشتم چون مهم اسم نیست مهم شخصیت ادمه که شخصیت من یدونس و تغییرم نمیکنه مگر برای حذف گناه...
+جان؟
-الان پدرت لباساشو عوض میکنه میاد تا باهم برین وسایل خودتو زهرارو بیارین اینجا...
+چشم...
فقط ماشینم چی؟
موند جلوی شرکت چون با ماشین بابا اومدیم اینجا
-به ارمین میگم بیاره ماشینتو
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم...
بابا اروم و با وقار داشت از پله ها میومد پایین...
-بریم دخترم؟
از لفظ دخترم دلم قنج رفت برای همین منم با لطافت گفتم
+بله بابا
بابا با حیرت و برق شادی تو چشماش نگاهم کرد و لبخندی تحویلم داد...
منم لبخند زدم و رفتم پیشش...
بعد از خداحافظی از مادر راه افتادیم...
من ادرسو میگفتم و پدر رانندگی میکرد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
هدایت شده از مبتـلا بـہ حࢪم...(:
رفقا سلام علیکم🌱✋🏻
چند روزی نبودم...
جاتون خالی مشهد پابوس اقا امام رضا بودم...(:
نائب الزیاره ی همگیتون بودم✨
یک سری شرایط ایجاب میکرد که بنده نتونم در فضای مجازی فعالیت داشته باشم...🙂🚶🏻♀
ولی ان شاء الله مجددا در خدمتتون هستم...📮🕊
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتبیستونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
بعد از جمع کردن وسایلم تو چمدون رفتم اتاق زهرا تا ببینم اونم کاراش تموم شده یا نه...
+زهرا...
-هوم؟
+آماده ای؟
-اره دیگه همه چیو جمع کردم...
رفتم اتاقم چمدونم و برداشتم و برگشتم اتاق زهرا تا باهم بریم پایین...
بابا جلوی در به ماشین تکیه زده بود و با همون ابهت خاصش سرگرم کار کردن با گوشیش بود...
تا صدای قدم های مارو شنید سرش رو بالا اورد...
زهرا اروم سلام کرد پدر هم با مهربانی جوابش رو داد و باهم احوالپرسی کردن...
توی ماشین زهرا لام تا کام حرف نزد معلوم بود ازم دلخوره که چرا قبول کردم بریم خونه ی مادر و پدرم... ولی خب من تصمیمم همین بود تا کنارشون باشم و این سال هارو جبران کنم...
دستشو گرفتم سرشو برگردوند سمت پنجره...
اروم دم گوشش لب زدم...
+من باید یه مدت پیششون بمونم
-من مشکلی ندارم تو بمون ولی من بعد این ترم میرم...
باورم نمیشه به همین راحتی خاله منیر و عمو علی رو فراموش کردی
حالا این من بودم که باورم نمیشد زهرا همچین حرفی زده باشه...
با ناباوری بهش خیره شدم
+چی داری میگی؟ فراموشی؟
من عاشق اونام تا ابد من باهاشون حرف زدم قرارمون همین بود که یه مدت پیش این پدر و مادرم بمونم بعدشم برگردم مشهد و هر چند وقت یبار بازم بیام تهران
صدای آه غمگین پدر باعث شد از اینه ی جلو بهش نگاه کنم چشماش با حسرت و غم بهم خیره بود...
نباید جلوش اینارو میگفتم...
پشیمون شدم از حرفام...
زیر لبی با حرص به زهرا گفتم
+همینو میخواستی؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رفقا با عرض معذرت امروز درگیر کارای چهلم مادربزرگم بودم نشد پارت بزارم ان شاء الله جبران میکنم...(:🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیام✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
زهرا هیچی نگفت و فقط سرشو انداخت پایین...
انتظار جوابیم ازش نداشتم...
منم دیگه هیچی نگفتم و تموم مدت ساکت بودیم تا اینکه رسیدیم...
حیرت و شگفتی کاملا تو چشماش معلوم بود وقتی که با خونه ای که قراره یه مدت توش بمونیم رو به رو شد...
مامان با مهربونی به زهرا خوش امد گویی کرد و جوری برخورد کرد که انگار سالهاست همو میشناسن...
زهرا حالا راضی به نظر میرسید...
خوشحال بود...
ظاهرا دیگه ناراحت نبود که قراره مدتی اینجا بمونه...
بعد از نشون دادن اتاقش بهش تنها نشسته بودیم تو پذیرایی...
-فکر نمیکردم انقدر مهربون باشن...
سوالی نگاهش کردم...
-خب فکر کردم شاید بخاطر زیادی پولدار بودنشون از اونایی باشن که خودشونو میگیرن...
اخم کردم
+اصلا اینطور نیست...
من حسم دروغ نمیگه...وقتی تو همین روز اول عاشقشون شدم...یعنی عالین که تونستن قلبمو ببرن...
زهرا سرشو تکون داد و مشغول ور رفتن با فنجون قهوه اش بود که صدای مامان باعث شد توجهمون بهش جلب شه...
-میخوام یه مهمونی ترتیب بدم...یه مهمونی بزرگ...مهمونی که توش قراره دختر عزیزم به همه معرفی بشه...
آوا راد دختر شاهین راد...راد بزرگ
بعدم لبخند قشنگی نثارمون کرد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
چیزی نگفتم و فقط به مامان نگاه کردم زهرام همینطور، مامان ادامه داد...
-آوا؟ بنظرت مهمونی رو بندازیم برای همین آخر هفته خوبه!؟
نمیدونم شاید آمادگیشو نداشتم برای همین با تته پته گفتم
+نمیدونم...خب...هرجور خودتون صلا...
وسط حرفم خدمتکار وارد شد و اعلام کرد که نهار آمادس بعدم با اجازه ی مامان خارج شد
مامان لبخندی زد و دستاشو بهم کوبید و گفت
-خب پس تصویب شد،میگم بهترین مزون دارای شهر بیان تا یه لباس قشنگ انتخاب کنید
برای خودمم از اون مزون همیشگیم یه لباس بی همتا سفارش میدم
همینطور که داشت زیر لب با خوش برنامه میچید از پذیرایی خارج شد...
-منظورش از لباس چجور لباسی بود...
شونه ای بالا انداختم و گفتم
+بریم نهار
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و از جاش بلند شد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
بعد از خوردن نهار هرکسی رفت دنبال کار خودش...
منم تو اتاقم نشسته بودم که صدای در توجهمو جلب کرد...
+بفرمایید
مامان با لبخند وارد شد و اومد کنارم نشست رو تخت...
منم با لبخند گرمی جوابشو دادم...
-حس میکنم خوابم...نمیتونم باور کنم دختری که سالها دنبالش بودم حالا به من برگشته...خدایا شکرت
خدایا شکرتی که گفت عمیق بود...
عمیق از عمق وجودش...
این خدایا شکرت سرچشمه از قلبی داشت که شدیدا باور داشت به خدای یگانه...
+باورش برای منم سخته که بفهمم دوتا والدین دارم...
چشماش رنگ غم گرفت...
ولی چاره ای نبود باید قبول میکردن که من جز اونا مادر و پدر دیگه ای هم دارم که منو بزرگ کردن و بهشون تعلق دارم...
دستمو گرفت تو دستشو سرشو پایین انداخت و با بغض گفت
-میدونم...
خواستم چیزی بگم که دستشو گذاشت جلوی دهنمو گفت
-هیسسس توضیح نمیخوام...خودم میفهمم...
تو این مواقع قلق مامان منیر خوب دستم بود...
گفتم شاید رو مامان نقرم جواب بده...
پس تندی بدون اینکه فرصت واکنش داشته باشه محکم و از اعماق وجودم بغلش کردمو بوسش کردم...
که نتیجش شد خنده ی مامان و بعدشم بلند بلند گریه کردن...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تو آینه به خودم خیره شدم...
دلتنگی از چشمام میبارید ولی چاره چی بود!؟
هد سفید...شال بلند آبی...پیرهن عروسکی سفید قشنگ و بلند که تا مچ پاهام میرسید...
کمیم ادکلن به خودم زدم و کفش های رو فرشیمو پام کردم و از اتاق رفتم بیرون...
بخاطر حضور نگهبانا و خدمتکارای مرد و رفت امدشون به داخل خونه باید لباس پوشیده و بلند تنم میکردم خیلی سخت میشد اگر بخوام همیشه تو خونه چادر سرم کنم...
داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدای اشنایی به گوشم خورد...
صدای آرمین بود...
داشت با مادر حرف میزد...
ایستادم...
گوش وایسادن کار درستی نیست ولی داشتن در مورد من حرف میزدن کنجکاو شدم بدونم چی دارن در موردم میگن
آرمین-زن عمو؟ چطور ممکنه همچین کاری کرده باشین؟ بدون هیچ تحقیقی یه دختر غریبه رو راه دادین تو خونه؟
مادر-آرمین جان بس کن این موضوع به تو مربوط نمیشه، من بیشتر از اینکه مطمئن باشم شاهین شوهر منه مطمئنم که اون دختر آوای منه، دیگم نمیخوام در این باره چیزی بشنوم وگرنه مجبور میشم طور دیگه ای باهات برخورد کنم
آرمین من تورو مثل پسر خودم دوست دارم
بهتره تمومش کنی، خب؟
دیگه صدایی نیومد برای همین دوباره شروع به حرکت کردم...
مامان نقره تا نگاهش بهم افتاد اومد سمتمو بغلم کرد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
لبخندی زدم و منم در آغوشش گرفتم...
+مامان
-جان دلم عزیزم
+آممم...در مورد ماشینم...ما فردا دانشگاه داریم...اگر ایرادی نداره خودم برم بیارمش
آرمین از اون طرف با لحنی که حرص توش موج میزد گفت
-لازم نیست مادمازل غلام حلقه به گوشتون آوردتش
بعدم روشو برگردوند
-به حرفاش توجه نکن عزیزم
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و رو به ارمین گفتم
+اقا ارمین راضی به زحمت نبودم...ازتون متشکرم
فقط سرشو تکون داد و رفت منم دیگه چیزی نگفتم...
-راستی آوا...برای کارای شناسنامه ی جدید و ارث و... باید بریم ازمایش دی ان ای...
+با دی ان ای مشکلی ندارم...ولی من نیازی به شناسنامه ی جدید و ارث و میراث ندارم...
-ولی تو تنها وارث مایی
+مادر...من از اینکه آیه رضایی ام راضیم احتیاجی به شناسنامه ی جدید نیست
-خیله خب...پس مجبوریم همینجوری اموال رو به نامت کنیم بدون اینکه ثبت شه دختر مایی...
+مادر...
-هیس...منو پدرت اینو میخوایم...تو دختر مایی...لیاقتشو داری...خب؟و اینکه از طرفیم ما نمیخوایم وقتی تو هستی اموال برسه به آرمین...
+اینکه شما نمیخواید اموال به اقا ارمین برسه مسئله ای دیگست...
-نه جریان این نیست که به ارمین اعتماد نداریم،مسئله اینه که اولویت ما تویی عزیزدلم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
چادرمو سرم کردم و کیفمو برداشتم و اروم و بدون سر و صدا رفتم دم اتاق زهرا و در زدم...
-اومدمممم
بعدم درو باز کرد
+هیشششش،خوابن
سرشو به نشونه ی برو بابا تکون داد و جلوتر از من راه افتاد که بره پایین...
منم دنبالش رفتم...
و در کمال تعجب دیدم که همه بیدارن و خیلی مرتب نشستن پشت میز برای خوردن صبحانه...
با زهرا سلام کردیم و رفتیم که بشینیم پشت میز...
من کنار مادر نشستم...
-عزیز دلم چی میخوری؟
+ممنونم زحمت نکشین من خودم میخورم
لبخندی بهم زد و اروم گفت
-باشه...
مشغول خوردن صبحانه بودیم که پدر شروع کرد به حرف زدن
-مسئله ی مهمی هست که میخوام الان باهاتون در میون بزارمش...
هممون دست از خوردن برداشتیم و گوش سپردیم به حرفای بابا
-آوا گفته که نمیخواد شناسنامه با هویت واقعیش یعنی آوا راد بگیره، درسته؟
+بله...ولی نه اینکه دوست نداشته باشم...فقط...
-متوجهم،نیازی به توضیح نیست،در این صورت اگر ثبت نشه که تو دختر مایی بعد از ما هیچ چیزی از اموال ما بهت نمیرسه
+بابا...
خودم میدونم و گفتم که من هیچی نمیخوام
-هیسسس،فقط گوش کن
برای همون من تصمیم گرفتم همین الان و قبل مرگم همه چیز رو به نامت کنم...
آرمین با حرص و عصبانیت گفت
-یعنی چی؟ هنوز ثابت نشده که اون دختر شماست
-هرچند که من در رابطه با این موضوع کاملا مطمئنم ولی باشه، برای راحتی خیال میریم برای ازمایش دی ان ای...برای جوابشم یکاریش میکنم زودتر از حالت عادی بهمون بدن...خوبه ارمین؟
ارمین با حرص فقط سرشو انداخت پایین...
+بابا...من بازم میگم اصلا نیازی نی...
بابا نزاشت ادامه بدم وسط حرفم پرید و گفت
-این تصميم من و مادرته...و کاملا نیازه...توعم فقط باید بگی چشم
بعدم چشمکی تحویلم داد...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
دیگه کسی حرفی نزد و همگی مشغول خوردن بقیه صبحونشون شدن...
بعد از اتمام صبحونه بلند شدیم که هرکدوم بریم سراغ کار خودمون که پدر گفت بعد از دانشگاه بریم برای کارای ازمایش...
منم مخالفتی نکردم و گفتم چشم...
بعدشم با زهرا راه افتادیم تا بریم دانشگاه...
وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سر کلاس...
همه مشغول حرف زدن با دوستا و اکیپای خودشون بودن و اصلا توجه کسی سمت ما نبود...
مام خیلی اروم و بدون جلب توجه رفتیم یجا نشستیم...
از اونجایی که دوست نداشتم زیاد تو چشم باشم و زهراهم اینو میدونست رفتیم و ته کلاس نشستیم...
با زهرا یکم مسخره بازی در آوردیم و اروم خندیدیم تا اینکه استاد وارد شد...
اسامی رو خوند و حضور غیاب کرد...
وقتی که اسم مارو خوند سر همه برگشت سمت ما...
ولی منو زهرا ترجیح دادیم یجوری وانمود کنیم که متوجه نگاه بقیه نشدیم و همونطوری عادی سر جامون نشستیم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱