🌸🍃🌸🍃🌸
شما چه علاقه مندی هایی دارید⁉️
👈 "غرب" به علاقه مندی شما پاسخ می دهد.‼️
◾اهل سنت هستید؟
برای شما شبکه وهابی وصال و کلمه راه می اندازد.❌
◾#شیعه هستید؟
برای شما شبکه اهل البیت راه می اندازد و به مقدسات اهل سنت توهین می کند.🙈
◾می خواهید #مرجع_تقلید داشته باشید؟
برای شما مرجع تعیین می کند و شبکه المرجعیه را برای شما راه می اندازد و درس خارج فقه و اصول سید صادق شیرازی را برای شما پخش می کند.😱
◾#امام_حسین(ع) را دوست دارید؟
برای شما سه شبکه به نام امام حسین راه اندازی می کند و پخش زنده حرم امام حسین می گذارد.⛔️
◾#حضرت_زهرا (س) را دوست دارید و معتقدید فدک غصب شد❓
برای شما در لندن شبکه فدک راه اندازی می کند و ملکه انگلیس را از نوادگان حضرت زهرا معرفی می کند و نسبت ناپسند به همسر پیغمبر میدهد ‼️😱
◾به مباهله پیغمبر با مسیحیان معتقدید؟
آقای یاسرالحبیب با وهابی ها برایتان مباهله میکند.😳
📌هر نیاز فقهی و معرفتی و دینی دارید مرجعیت لندنی برای شما یک شبکه راه اندازی کرده است.😱
⭕️تا کنون 45 شبکه ناقابل! با میلیاردها هزینه برای ارتقای معلومات شما!!!! چقدر مهربانند این غربیها👀❌
👈کرونا شیوع پیدا میکند، شخصی ضریح حرم حضرت معصومه را لیس می زند و دین را در مقابل عقل قرار می دهد و فیلم این کار را پخش می کند بعد مشخص می شود از فرقه شیرازی است. 🤔BBC این کار را نه به شیعیان لندنی قم، بلکه به همه مردم شهر مقدس قم و کل شیعیان نسبت می دهد.♨️
◾شما سریال دوست دارید؟
⭕️بچه های شما کارتون دوست دارند؟
✳️مستندهای HD با کیفیت می خواهید ببینید؟
💢به موسیقی علاقه دارید؟
🆗ورزش و سرگرمی می خواهید؟
✳️به اخبار و تحلیل اخبار علاقه دارید؟
♨️به آشپزی و سلامت خانواده علاقه دارید؟
در این دنیایی که حاضر نیستند یک پاپاسی خرج کسی کنن، برای هر علاقه شما ده ها شبکه "#رایگان" راه اندازی کردهاند تا سیر تکامل دانش شما از جهان و از خودتان حتی لحظهای متوقف نشود❗️
👈با وجود این همه شبکه، تحمل وجود یک شبکه انگلیسی زبان pressTV را هم ندارند و آن را حذف می کنند شبکه العالم هم در ماهواره حذف می شود، به همین راحتی!
📌 بعد شعار جریان آزاد رسانه ایشان گوش فلک را کر کرده است!
👈 برای مراسم حرام و خشن قمه زنی !! پلیس لندن محافظ می گذارد و آمبولانس آماده می کند، فیلم برداری کرده و به اسم #شیعه در دنیا پخش میکند.😱
👈 اما "نهضت جهانی شیرخوارگان حسینی" به اتهام "نشر خشونت" در انگلیس "ممنوع" میشود. جالب نیست⁉️
قمه زنی در انگلیس آزاد و به همراه محافظ، انجام میشود. اما #شیرخوارگان_حسینی ممنوع میشود، به اتهام نشر خشونت
و بعضی از ما هم خیلی محترمانه دنباله رو این کانالها و شبکه ها هستیم و چقدر راحت و سریع فریب میخوریم !!!
📌💠 و مبارزه بین #حق_و_باطل همواره تا ابد ادامه دارد ...
همیشه یادمان باشد که 👇
طعمه مفت فقط درتله پیدامیشود‼️
#التماس_تفکر
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
محبت درمانی (10).mp3
9.29M
#محبت_درمانی10
🌱 این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر #آیات و #روایات پرداخته است.
فوق العاده زیباست از دست ندید👌
🎵#استاد_شجاعی
#محبت_خدا
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوبیست_وسه مینو در حال ریختن چای بود. -دوستم، کمک نیاز دا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وچهار
گرچه فقط چند دقیقه گذشته بود تا مینو عکس لباسش را بفرستد، اما برای ستاره چند ساعت گذاشت. خیلی زود دست به تایپ شد.
-رفتی بدوزی برام؟ بفرست دیگه کار دارم.
-وای چقدر غرغرو شدی تو دختر! بیا تا صبح نگاش کن.
همانی بود که میخواست. لباس سبز زمردی که نسبتا بلند و پوشیده بود.
یقه لباس بسته بود و از دو طرف چین اریبی از جنس پارچه زمردی رنگ، به شکل هفت تا زیر سینه میآمد. . کمربندی پاپیون شکل هم سمت پهلوی چپش بسته میشد.
چنان ذوق زده به عکس لباس خیره شد که وقتی پیام بعدی مینو را خواند، دیگر آن لاین نبود.
-قرمزش ولی خیلی جیگرترت میکرد.
دستانش موقع تایپ از خوشحالی میلرزید.
-خیلی هم جیگره همین.
شب را در رویای پوشیدن لباس مجلسیاش سپری کرد.
عصر روز بعد، وقتی وسایلش را جمع کرد و با شوقی وصف ناپذیر صندلی جلو ماشین نشست، عمو خندهکنان گفت:
«ستاره خانم! بدون کادو تولد، زشت نیست بری خونه دوستت؟»
ستاره انگار از خیالاتش تازه بیرون آمده بود.
«ای وای! ای وای! یادم نبود»
آنقدر حواسشون به مهمانی بود که یادشان رفته بود مثلا برای تولد مینو قرار است، جشنی برگزار شود.
خنده نمکین عمو بیشتر مضطربش کرد.
عمو دستش را به طرف صندلی عقب ماشین دراز کرد و یک جعبه کادو را میان دستان برادر زادهاش قرار داد.
ستاره مات و مبهوت به جعبه کادو نگاه کرد.
-ببخشید عمو! زحمتش گردن شما افتاد. چقدم خوشکله. چقدر خوش سلیقهاین. حالا چی هستن که تابلو نشه!
ماشین که حرکت کرد عمو گفت:
«یه کتابه با یه نیم ست نقره.»
ستاره از اینکه عمو برای مینو تا این حد وقت صرف کرده بود در پوست خودش نمیگنجید چون به معنای پذیرش و اعتماد به دوستش بود.
چند دقیقه بعد جلوی آپارتمان مینو پیاده شد و از عمو خداحافظی کرد.
از خوشحالی پلهها را دوتا یکی بالا رفت و وقتی مینو در را باز کرد، بیهوا خودش را در آغوشش انداخت.
-سلامی! علیکی! چته دختر؟ مستی؟
-وای مینو، خیلی ذوق دارم.
-بیا سریع! من تو رو بسازم که وقت کمه. برو بپوش ببینم چه تیپی میشی. یکی از بروبچ میکاپو ردیف کردم تا نیم دیگه میاد... واستاده نگاه میکنه، برو دیگه!
وقتی لباسش را پوشید مینو نگاه تحسین آمیزی به ستاره انداخت؛ اما حرفهایش از جنس نگاهش نبود.
-گوش نکردی، اون قرمز جیگریه بهتر بود. حالا اِی...بدکم نی!
دوست مینو که رسید دو سه ساعتی مشغول آرایش و ست لباسها بودند.
مینو از رفیقش خواست که موهای ستاره را باز درست کند، اما وقتی با مخالفت جدی ستاره روبهرو شد، به شینیون بسته رضایت داد.
رفت و آمد ستاره جلوی آینه و تمرین دادنهای مینو، با آن کفشهای دهسانتی، حسابی ستاره را کمردرد کرده بود.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وپنج
ساعت شش عصر بود که سوار ماشین شدند. ستاره با آن کفشهای پاشنه بلند طوری راه میرفت که انگار روی یک پل معلق چوبی در حال بند بازی است و هرلحظه امکان دارد به درهای عمیق پرتاب شود.
نگاهش را از صورت رنگارنگش در قاب آینه، گرفت و به بیرون شیشه ماشین داد.
-مینو بنظرت اشتباه نیومدی؟ از این مسیر نبود که، بود؟
-نه عروس خانم! جاش عوض شده.
ستاره چنان ذوقی در دلش کرد که از چشم مینو هم پنهان نماند.
-معلوم میشه اولین باره اینقدر به خودت رسیدی؟ نگاش کن. عین بچهها ذوق مرگ داره میشه.
-وای مینو خیلی تابلوئه؟ حس میکنم عروسیمه..
مینو با پوزخند ادامه جمله را کامل کرد.
- خاک تو سرت جنبه داشته باش!
کمی در خودش فرو رفت. اگر او عروس بود، داماد چه کسی میتوانست باشد؟دلش دیگر با کیان نبود.. ولی شاید با سعید بود، از خودش خجالت کشید. چه آدمی شده بود! دوباره یاد حرفی افتاد که درباره مهران زده بود. مهران، دلسا را رها کرد و به خواستگاری سلطانی رفته بود. یعنی ممکن بود خودش هم همین کار را بکند. یک چیز را خوب متوجه نمیشد. سعید چه خصوصیتی داشت که حاضر بود حتی جای همسر آیندهاش را بگیرد؟ تفاوت کیان و سعید در چه بود؟ چرا قلبش به سعید گرایش پیدا کرده بود، در حالی هنوز او را حضوری ندیده بود و فقط از طریق تلگرام با او ارتباط داشت.
-هی عروس خانم پیاده شو! از فکر وخیالم بیا بیرون..
بعد نگاه خیره و ترسناکی به ستاره انداخت.
-چی ساختم شبی! یه دلبری بشی امشب، سرت دعوا بشه.
یک تعریف مینو، همه افکارش را مانند باد به هوا برد.
دو طرف لباسش را کمی بالا گرفت و به طرف در ورودی حرکت کردند. پاهایش را طوری با دقت حرکت میداد، که انگار داخل سنگفرش پیادهرو، مین کار گذاشته شده باشند.
روبهروی در هلالی شکل بزرگ و فلزی قرار گرفتند.
ستاره گردنبندش را کمی روی گردنش جابهجا کرد تا دید بهتری داشته باشد، بعد با نگاهی به چشمان مینو، دستش را روی زنگ قرار داد.
در غول پیکر با صدای مهیبی باز شد. این صدا، ستاره را به افسانهها میانداخت؛ علیبابا و غارش. بازوهای در کنار رفتند و آنها وارد حیاط خانه باغ شدند.
همزمان صدای پارس سگهای سیاه از دوطرف در بلند شد. ستاره از ترس سکندری خورد، مینو که دید ممکن است دوباره ماجرای ترسیدن از سگ و فرار، آن هم با کفشها اتفاق بیفتد، دست مینو را گرفت و با چشمانش به او اطمینان داد که اتفاقی نخواهد افتاد.
فضای بیرون خانه چنان متحیرشان کرده بود که صدای اعتراض سگها در ذهنشان
پسزمینهای بیش نبود.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وشش
برخلاف فضای داخل کوچه که تاریک بود، حیاط خانه را چراغهای پایه بلند سلطنتی، نورانی میکرد.
جمعی از دخترها و پسرها در گوشهای از حیاط، پشت حوض سهگوشِ خالی از آب، تجمع کرده بودند. بوی تند سیگار اولین بویی بود که به مشام ستاره خورد، دو پسر و یک دختر در حال کشیدن سیگار و حرف زدن درباره موضوع بامزهای بودند که با ورود آنها خندهشان کمرنگتر شد.
بوی ادکلن و صدای موزیک بیکلامی که از داخل خانه بیرون میآمد، ستاره را برای ورود به سالن اصلی، مشتاقتر میکرد.
تمام تلاشش را کرده بود که هیجان و اشتیاقش را پنهان کند، اما انگار گونههایش این هیجان را داد میزدند؛ این را از نگاهها و حرف مینو فهمید.
-این دختره گونههاتو حسابی قرمز کرده. گفتم یهکم طبیعی بهنظر برسه. دیوونه!
بااینکه خودش متوجه بود که از درون گر گرفته، اما خدا را شکر کرد که قرمزی گونهاش از نظر مینو، دلیل موجهی مثل آرایش دارد.
-بهبه! بانوی خاص امشب ما، ستاره بانو!
با صدای نازک و کشدار گیلاد، لحظهای سکوت برقرار شد و چشمهای کنجکاو به سمت بانوی خاص برگشت.
گیلاد با مینو دست داد، اما تلاشی برای دست دادن با ستاره نکرد.
"هووف! خان اول گذشت."
در دلش از گیلاد سپاسگزار بود که اصرار نکرد، چرا که با آنهمه تعریفی که از او شده بود، اگر دستش را جلو میآورد، بهناچار پایش را روی تمام خط قرمزهایش میگذاشت و دست میداد.
نگاهش که به چشمان خیره گیلاد افتاد از افکارش بیرون آمد.
-ممنون! خوشحالم که اینجایین.
پشت سر گیلاد، آرش همراه با نامزدش و کیان از راه رسیدند.
ستاره با نامزد آرش، دیبا، دست داد. دختری کشیده و باریک که از روی ظاهرش میشد حدس زد از یک خانواده اشرافی و اصیل است، با سری بالا داده و لبخند ثابتی روی لب با همه خوش و بش میکرد.
کیان خودش را کمی به ستاره نزدیکتر کرد.
-خوبی؟ تحویل نمیگیریها!
ستاره در جواب فقط لبخند کمرنگی زد.
دلش میخواست با بیمحلی کردن، کیان او را رها کند که به مرور هم این اتفاق افتاد.
مینو که انگار دلش میخواست دیده شود، شنل روی لباسش را همانجا درآورد و روی دستانش انداخت. ستاره ولی حیا میکرد از دیدن مینو در آن لباس نقرهای-خاکستری جلوی مردهایی که در برابرش ایستاده بودند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi