eitaa logo
میعادگاه هفتگی باشـ‌هداشهرستان دیلم
483 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
416 ویدیو
5 فایل
درعِشْقْ گر چه منزل آخر #شَهادَتْ است تڪـلیـف اول اسـت #شَهیدانه زیسـتن 📍ارتباط با ادمین : @Madarr18 💳 شماره کارت کمک به مراسمات: 6277601255690883
مشاهده در ایتا
دانلود
میعادگاه هفتگی باشـ‌هداشهرستان دیلم
، بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!😳😳 🔹پسرک فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! ! من باید شما را ببینم» حضرت‌آقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» یکی از گفت: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره» حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». 🔸لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند. حضرت آقا میگویند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟شما چیه؟» پسرک نوجوان که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من هستم از اردبیل تنها اومدم که شما را ببینم.» حضرت‌آقا : ‌«افتخار دادی پسرم، صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه کجای اردبیل هستی؟» پسرک که حالا کمی لبانش رنگ تبسم😊 گرفته بود می‌گوید: « آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» پسرک انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر هستم». حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» 🔸و پسرک می‌گوید: «آقا جان! من از آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه ؟» پسرک می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان و دستور بدهید که دیگر نخوانند! حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ 🔸پسر نوجوان به یکباره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقاجان! ، ۱۳ ساله بود که به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله‌ام ولی سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» 🔸 دستشان را دوباره روی شانه او و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر و نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور است» پسرک هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. 🔸 وی را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با (امام جمعه وقت تبریز) تماس بگیر بگو فلانی گفت این رفیق ما است، هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل، نتیجه را هم به من بگویید» 🔸 خم شده صورت خیس از اشک پسرک ۱۳ ساله را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و این پسرک ۱۳ساله کسی نبود جز »... 🔹آری! رفت و به آرزویش رسید... •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @miadgahe_deylam 🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
یکی از شب های پاییزی بود. مادرم خانه نبود. چند روز بود که خیلی در تب و تاب بود. باوجود صمیمیت بیش از حدی که با من داشت، نتوانسته بودم از زیر زبانش بکشم که چه چیز موجب خوشحالی بیش از اندازه اش شده است. شب که از مسجد آمد، کنار او نشست و باتبسم به پدر سلام کرد و خسته نباشید گفت. راجلوپدرگذاشت و گفت: این کاغذ را میکنید؟ پدرم لحظه ای تامل کرد و بعد سربلند کرد و به چهره معصوم و تبسم، نگریست. من نمیدانم چه چیزی در فکر پدر گذشت. شاید برای لحظاتی صحنه و میدان رفتن را مجسم کرد که از پدر اذن جنگ می خواست. بعد بارضایت و خشنودی کاغڋ را کرد تا بااین کارهم علیرضا را شاد کند و هم آن دنیا جلو شرمنده نباشد. هر وقت آن روزها را به یاد می آورم و به کار پدرم می اندیشم، او را تحسین میکنم. (علیرضا) 🌷 ✍ : خواهرشهید 🍃نفر سمت راست پدر شهید بر بالین فرزندش •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا صلوات @miadgahe_deylam 🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•