سلام مهربانان
امروزتون پر از لبخند
الهی در این
روزهای زرد پاییزی
خداوند براتون
خوشبختی
شادی و عشق
سلامتی و لبخند
و یک دنیا خیر و برکت
رقم بزنه
صبحتان بخیر🏞❕
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_نوزدهم - خد
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستم
از زبان شهید..
- یهکم دیگه،بازم بهم فرصت بده.
فرصت میخواستم. اما خودم هم دیگر داشتم خسته میشدم. داشتم به آن احتمال آخری که توی بهشتزهرا(س) برای خانمخوبکار مطرحش کردهبودم،فکر میکردم.بهخاطر این قضیه زندگیام مختلشدهبود. حال و حوصله کاری را
نداشتم.توی این روزها به جای حرف، آه میکشیدم و به جایغذا،غصه میخوردم.
کاش به گذشته برمیگشتم؛ به خوشحالیهای بیدلیل کودکیام، به شیطنتهای بیحد و مرز.دلم برای بازیهای توی پایگاه مسجد شیخ تنگ شده بود؛ وقتی بعد از نماز عشا با بچهها از شبستان مسجد میدویدیم بیرون و به طرف پایگاه میرفتیم. آقایشاملی مجبور بود دنبالمان بدود تا زودتر برسد و در را باز کند. دوستداشتم هر شب بازی خیره شدن را انجام دهیم.کف اتاق،روبهروی آقایشاملی مینشستم و توی چشمان هم زل میزدیم و تشویق بچهها شروع میشد. هو میکشیدند و دست میزدند.خیره میشدیم به هم؛ یک دقیقه،دو دقیقه،..توی خانه خیلی تمرین کردهبودم.که اینبار، من برنده شوم،اما باز چشمهایم سوخت.
موهای فر آقایشاملی را از پشت اشکِ جمع شده توی کاسه چشمهایم میدیدم. نگاه بچهها بین چشمان من و آقای شاملی پاس کاری میشد.
- پژمان،نبند،نبند؛ تو میتونی.
- بچه! آقایشاملی برندهس.
کرکری خواندن بچهها،پافشاری چشمانم را بیشتر میکرد، ولی همچنان چشمان درشت مشکی آقایشاملی توی نگاهم شکستناپذیر بود. اشکها از چشمانم پایین ریخت و صورتم خیسشد. دیگر نمیتوانستم. آبدهانم را به سختی قورت دادم ویکدفعه دیدم که پلکهای حریفم روی هم افتاد وفریاد بچهها به هوا رفت.
- پژمااان،پژمااان..
پریدم بالا و از ذوق،مثل گلزنهای فوتبال،طول اتاق پایگاه را دویدم و بقیه بچهها هم به دنبالم تا از سر و کولم بالا بروند.این روزها چقدر یهویی دلم برای آقایشاملی تنگ میشود؛ برای تشویق کردنهایش!
وقتی شیطنت و بازی کنار میرفت و بحث جدی کنفرانس میآمد وسط،متن کتاب را چندبار میخواندم تا مطلب،قشنگ برایم جا بیفتد نوبت کنفرانس من که میشد،با اعتمادبهنفس کامل،صدایم را بالا میبردم و توی چشمان آقایشاملی زل میزدم.
- خبر رسیدهبود که مسلمونا از طرف روم تهدید شدن.پیامبر به مردم دستور داد تا آماده جنگ بشن. بعد چند روز از مدینه حرکتکردن تا برن شام. هوا گرم بود. غذا و اسب هم کم بود. بهخاطرهمین بعضیا وسط راه برمیگشتن.یکی به اسم..
نگاهی روی کتابداستان راستانی که آقایشاملی به امانت بهم داده بود انداختم؛
- آها! کعببنمالک برگشت. پیامبر گفت اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برخواهد گرداند و اگر نباشد،خداوند شما را از شر او آسودهکرده.
تمام این قسمت را که حفظ کردنش سخت بود، از روی کتاب خواندم.آقای شاملی بعد از هر جملهام یک آفرینی به همراه تکانسر،نثارم میکرد و من هم با انرژی بیشتری بقیه داستان را تعریف کردم؛
- دونفر دیگه هم برگشتن و پیامبر باز هم همون جملهقبلی رو گفت.وسط راه اسب ابوذر وایساد و دیگه تکون نخورد.ابوذر هر کاری کرد فایدهنداشت. دیگه مجبورشد پیاده بره.خیلی تشنهش بود. به یهجایی رسید که آبخنکی داشت.
دهان خودم هم خشک شده بود. با آب باقی مانده توی دهانم لبم را تر کردم و ادامه دادم؛
- یه کم آب خورد.بعد با خودش گفتشاید پیامبر تشنه باشه.یهکم آب کرد تو کوزهش و با خودشبرد. همینجور رفت تا آخر بهشون رسید.وقتی رسید، افتاد رو زمین.پیامبر رفت جلو و گفت آب براش بیارین.
نگاهم را به خطهای پایانی داستان دادم تا از رو بخوانم؛
- ابوذر گفت آب دارم،ولی با خودم گفتم تا به حبیبم نرسم،از آن نمینوشم.
حبیبم؟! من باید از چهچیزی نمینوشیدم تا به خواستهام برسم! کاش الآن هم آقایشاملی پیشمبود تا باهاش حرفمیزدم و ازش راهنمایی میخواستم.
****
بعد از چند روز که از در و دیوار اتاق خسته شدهبودم،به حیاط آمدم و روی پلههایی که به طبقه بالا میرفت نشستم.انگار همه چیز مثل من به استقبال زردی و خشکی میرفت.
درختانجیر باغچه هم توی رژیم لاغریاش مصمم بود وهرازگاهی با انداختن یکی از برگهایش،خود را سبکتر میکرد،اما من روزبهروز احساس سنگینی بیشتری میکردم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
غیبت کردن مسریه؛
به خودتون میاید میبینید
نصف ثواباتون دود شد..💔
بپایید خودتون رو خب؟!🙃💫
شبتون غرق در آرامش؛..
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
حالا که رسانه ها سکوت کردند، ما منتشر میکنیم.
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیستم از زب
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستویکم
دیگر خانه برایم آن زیبایی سنتی خودش را نداشت.نگاهم به دوتا دوچرخه گوشه حیاط خورد.کاش انرژی گذشتهام برمیگشت و میتوانستم از سرازیریهای تند،به پایین سُر بخورم و از سرعتم لذت ببرم.اما حالا چیزی نبود که هیجانم را تحریک کند و باعث لذتم شود.زندگی رنگ و لعابش را برایم از دست داده بود.
به این چیزها فکر میکردم که صدای گوشیام بلند شد. سرم را به پایین گرفتم و از روی پله برداشتمش. این روزها آنقدر با همه قطع رابطه کردهام که انگار فقط یک مخاطبداشتم.دیگر حوصله کتمان کردن زنگزدنهایش را هم نداشتم. بیخیال شده بودم.همانجا توی حیاط جوابش را دادم.
- سلام،بالأخره مامانم راضی شد! خانم خوبکار!بعد یه سال راضی شد. دیدی شهدا جوابم رو دادن؛ من مطمئن بودم.
با ذوق و خنده پشت سر هم میگفت، اما من شوکه شده بودم.باورم نمیشد بعد از آن همه درگیری،خدا نجاتمان داده باشد. انگار یکآن مغزم هنگکرد و هیچ دستوری نمیداد.
- خانم خوبکار! میشنوی؟ دیگه همه چی تموم شد.
قادر به جوابدادن هم نبودم. فقط بیاختیار دانههای اشکم فرو میریخت.صدیقه به حیاط آمد و تا چشمش به من افتاد،سر جایش ایستاد.
- سارا، چت شده باز؟
جلو آمد و روبهرویم روی پنجههای پایش نشست و زانوهایم را گرفت.با انگشتانش،خیسی صورتم را پاک کرد. تا دستم را پایین آوردم،گوشی رها شد و به زمین افتاد.صدای گریهام که بالا گرفت،بیحسی بدنم کمکم از بین رفت و یکدفعه محکم بغلش گرفتم.
- سارا، خب به منم بگو چیشده؟چرا این جوری میکنی؟
صدیقه توی آغوشم در حال چلیدن بود.بین گریهای که بعد از ماهها طعم خوشی داشت، کمی نفس گرفتم و آب دهانم را قورت دادم تا بتوانم حرفی بزنم.
- راضی شد. مامانش راضی شد.
صدیقه به زور خودش را از بین دستانم بیرون کشید و به حال و روزم خیره شد تا مطمئن شود هذیان نمیگویم.باز حرفم را تکرار کردم.اینبار او من را محکم در بغلش فشرد.خوشحال بود که بعد از مدتها، صورت خواهرش به خنده باز شده است.
کمی که به خودم مسلط شدم، صدیقه به اتاق رفت تا جریان را به مامان بگوید.از روی پله بلند شدم. دوست داشتم از خوشحالی بپرم بالا؛ داد و هوار بکشم؛ جیغ بزنم،اما هر لحظه ممکنبود یکی سر برسد و نمیخواستم بفهمند که در پوست خودم نمیگنجم. دو دستم را بالا گرفتم چشمانم را بستم و از ته دل خدا را شکر کردم.
****
بعد از گذر کند ماههای سخت،روزهای بر وفق مراد سریع رد میشدند.باز زنگزدم به خانم خوبکار که دیگر حالا دوستداشتم اسمش را صدا بزنم و بگویم سارا خانم یا فقط سارا. میخواستم درباره مهریه به یک نظر برسیم.
- مامانم همیشه میگفت دوستدارم مهریهدخترم و عروسام،۱۴ تا سکه باشه.اگه تو مشکلی نداری،منم میخوام همون ۱۴ تا باشه.سریع جواب داد:
«قبل از اینکه شما بگی،نظر خودم هم روی ۱۴ تا بود.»
خب اولین تفاهم برقرار شد.
قرار شد همان شب برای خواستگاری برویم خانهشان.عموحسن هم به عنوان بزرگتر همراهمان آمد.از بین بچهها هم فقط آبجیلیلا به همراه شوهرش توانستند بیایند.تلفنی اعضای خانوادهام را به سارا معرفی کرده بودم که سه تا برادر و یک خواهر دارم.ایمان و پیمان ازم بزرگتر و پدرام و لیلا هم دوقلو هستند و تنها بچه متأهل خانهمان لیلاست.
چقدر انتظار این شب را کشیده بودم و چه رؤیاهایی که برای خودم نپرورانده بودم.وقتی رسیدیم در خانهشان،حال قلبم را نمیفهمیدم.استرس قاطیشده با آرامش،نفسم را عمیق میکرد.دستانم همینطور میجنبید..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
یه وقـتهایی هم خوبه آدم از
خودش بپرسـه:تو استغفار و
دعای امام زمان پشتته وضعت
اینه؛اگه توجـهِ امام رو نداشتی
چه دسته گلی بودی؟
شبتون به نگاه مولا روشن..؛💚
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رایحه خوش زندگی
با لبخند صبح آغاز می شود
و لبخند زیبای زمان با رایحه دلنشین صبح همراه ست
آغوش تنفس را بگشاییم
چشم های جان را بکار گیریم
و آهنگ آرامش را بنوازیم
سلام روزتون بخیر و پر از شادی🦋🕸
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_آرمان_علی_وردی
یادت گرامی باد🌹
#اولین_سالگرد
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیستویکم دی
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستودوم
تا دستی به پیراهن سفید آستین کوتاه و شلوار لیام کشیدم، در باز شد.
با مامانش و خواهرش سلام وعلیک کردیم و داخل شدیم. سارا گفتهبود که مرتضی سر کار است و به اول مجلس نمیرسد.
توی سالن،بابایش گوشهای روی پتو نشسته بود.آنقدر خوشحال بودم که لبخند از صورتم پاک نمیشد.سارا با یک سینی چای آمد داخل.سلام که کرد بلند شدم.با روسری لبنانی سفیدرنگش و چادر گل گلی اش چقدر شبیه عروس خانمها شده بود.آرام جلو آمد. یک چشمش به استکانها بود که مثل دل من از سر جایشان تکان نخورند، یک چشمش هم به جلوی پایش که به ظرفهای میوه و شیرینی وسط سالن نخورد.
تک تک را رد کرد و تا به من رسید،نیمنگاهی به صورتش انداختم، اما سارا سریع و با خجالت رد شد. بعد از پذیرایی،سارا کنار مادرش نشست و عمو به دلیل بزرگتر بودن شروع کرد به خوش وبش کردن تا اینکه صحبت به مسائل اصلی رسید.
- راجع به مهریه نظرتون چیه؟
مامانش نگاهی به سارا انداخت و سارا هم جواب را به من حواله کرد.بهخاطر همان توافقی که با هم کردهبودیم دستم را روی پای عمو گذاشتم و گفتم:«ما قبلاً صحبتامون رو کردیم؛مهریه همون۱۴ تا.»
عمو جا خورد و از تعجب، ابروهایش را بالا برد.
- نه، ۱۴ تا که خیلی کمه؛ لااقل هزار تا!
دیگر من نمیتوانستم حرفی بزنم و منتظر واکنش سارا شدم.
- من قبلاً با خونواده صحبت کردم و همون ۱۴ تا رو تعیین کردیم.
عمو تسلیم شد و به نشانه ختم کلام، دستانش را به هم کشید و گفت:«پس دهنتون رو شیرین کنین.»
قبل از اینکه سارا بخواهد تکانی بخورد،بلند شدم؛ بالأخره دامادی گفتن،عروسی گفتن!
بشقابها را جلویشان گذاشتم و شیرینی و میوه را پذیرایی کردم. مرتضی هم وسط مجلس رسید. عمو نگاهی به من و سارا و نگاهی هم به مرتضی کرد و گفت:«اگه حرفی مونده، برین سنگاتون رو وا بکنین.»
منتظر اجازه مرتضی ماندم. با دست به بیرون ازسالن اشاره کرد و گفت: «بفرمایید.»
به دنبال سارا بلند شدم و به حیاط رفتیم. روی تخت چوبی مقابل سالن نشستیم. روز قبلش،تلفنی در مورد شرایط و ایدهآلهایمان صحبتهایی کرده بودیم.
حرف هر دویمان،یکی بود.اینکه توی بهترین و بدترین شرایط،به پای هم بمانیم وعلاقهمان کم نشود.اینکه روی پای خودمان بایستیم و زندگیمان را با کمک هم بسازیم و اگر یک روزی از نظر مالی وضعمان خیلی خوب شد، یادمان نرود از کجا شروع کردیم و هیچ توقع کمکمالی هم از خانواده نداشته باشیم. البته از من که فقط ۲۱ سال داشتم،کسی توقع پسانداز آنچنانی و زندگی خیلی مرفه را نداشت.حرفهای آخر سارا هم خیلی امیدوارم کرد؛
- برای من مهمه که طرفم اهل حلال و حروم باشه.نونی که سر سفره میآره، حلال باشه و از همه مهمتر اخلاق!مردی که اخلاق نداشتهباشه،چیزی نداره.
و حرف آخر من؛
- یه شرطی دارم..
چشمانش دو تا شد.شاید با خودش فکر میکرد،بعد از این همه کشمکش چه شرطی؟! اصلاً مگر قرار بر شرط گذاشتن بود؟ این همه برای رسیدن به هم تلاشکرده بودیم،حالا این شرط چه جایگاهیداشت؟
برای اینکه به تعجبش خاتمه بدهم، لبخندی زدم و گفتم:«تنها شرطم اینه که هر زمانی،هر جای دنیا به اسم اسلام جنگ بشه،اگه رهبر اذن جهاد بده،حتماً تو جنگ شرکت کنم.»
از جنگ فقط شنیدهبودم. آن هم توی سفر راهیان نوری که از طرف پایگاهمسجد شیخ رفته بودیم. آن موقع دبیرستانی بودم. بین راه،سوار اتوبوس مدام توی سر و کله هم میزدیم تا بالاخره رسیدیم به مناطق جنگی.روی خاک آنجا یکدفعه شیطنتمان فروکش کرد و پای صحبت راویها،گوش شدیم.
با تمام شدن جملهام،انگار خیال سارا راحت شده باشد،لبخندی روی لبهایش پخش شد و بدون هیچ اما و اگری شرطم را قبول کرد.
****
چقدر زود گذشت.زندگی با تمام سختیهایش هم زود میگذرد و تنها خوبیای که دارد همین است.
باورم نمیشد همهچیز مثل یک چشم به هم زدن تمام شود. حالا من کنار پژمان پای سفره عقد،دعا کردم که همیشه پیشم بماند.بمیرد روزی که من را از او جدا کند و خدا کند هیچگاه از انتخابش پشیمان نشود.
شب خواستگاری قرار شد روز عقد را من انتخاب کنم.تقویم ۹۱ را مقابلم گذاشتم.چهارشنبه بیست و ششم مهرماه،تقریباً دو هفته بعد از آن شب، سالگرد ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه (س) بود.
محرم شدن توی آن روز برایم شیرین بود.میخواستیم با گرفتن یک جشن ساده متعلق به هم شویم و بعد هم که وضعمان بهتر شد، با یک ماه عسل به سر زندگی خودمان برویم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
بزرگترین سرمایهی آدم ادب و اخلاقشه!
در حفظ این سرمایهها کوشا باشیم؛
شبتون آروم و در پناه خدا..🤍
التماس دعا🍂
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
چیزهای خوب این دنیا بی پایان است
همه کاری که باید انجام دهی این است که به خودت جرات کشف کردن آن ها را بدهی
و روزت را با یک لبخند شروع کنی
صبح بخیر🎄🍭
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیستودوم ت
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستوسوم
صدای عاقد بلند شد؛
- النكاح سنتى فمن رغب عن سنتي..
وسط اضطراب من،پژمان شوخیاش گرفته بود.خودش را جمع کرد و گفت:«خانم فاصلهت رو رعایت کن؛ما نامحرمیم.»
قرآن را روی پایم گذاشتم و سوره مریم را آوردم.یکلحظه سرم را بلند کردم و چشمم به آینه افتاد.به شال سفیدم که مدل عربی بسته بودم،دستی کشیدم تا از مرتب بودنش مطمئن شوم. پژمان هم با شلوار مشکی پارچهای و پیراهن سفیدش توی آینه نشسته و نگاهش به قرآن بود.نگاهم را از ست تیره قهوهای رنگ مو و چشم و ته ریشش برداشتم. دو طرف چادرم را با یکدست گرفتم. با انگشتان دست دیگرم هم با کلاف سبزرنگی که طبق رسوم،دور گردنم انداخته بودم بازی میکردم.
وقتی جمله «آیا حاضرید شما را به عقد دائم..دربیاورم؟»تمام شد، به آرامی گلویم را صاف کردم؛
- با توکل به خدا و امام زمان و اجازه بزرگترا بله.
صدای کل و دست در هم پیچید. پژمان هم بله را که داد،سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت:
«پایه ای بریم یه جایی؟»
تعجبکردم،اما از این هیجان بازیها خوشم میآمد. موافقتم را که اعلامکردم، رویم را به سمت اسماء برگرداندم. پایین شالش را کشیدم و آرام گفتم:«میخوایم بریم جایی میای؟»
- کجا؟
- نمیدونم! میای؟
سرش را تکان داد.پژمان هم لیلا را خبر کرد.بلندشدیم و از بین مهمانهایی که در حال پذیرایی شدن و خوش و بش بودند رد شدیم.از محضر خارج شدیم من و پژمان سوار یک ماشین و اسماء و لیلا و شوهرش هم سوار ماشین دیگری شدند.به سمت مقصد نامشخصی حرکت کردیم.میخواستم از پژمان بپرسم به کجا میرویم که دستم را گرفت و روی دنده گذاشت.خندید و گفت:«دیدی بازی تموم شد؟»
با واسطه دست من،دنده عوض کرد.من هم از تهدل خندیدم و در دل،قربانصدقه کارهای خدا رفتم.از جلوی مغازههای آشنا که رد شدیم، صدای بوقبوق ماشین را درآورد تا نگاهشان به سمتمان برگردد.دستش را از پنجره بیرون برد و برایشان دست تکان داد. بلند شدن صدای تلفن همراهش به شیطنتهایش برای لحظهای خاتمه داد.
- سلام .مامان داریم میریم بهشتزهرا(س).هم تعجب کردم هم خوشحال شدم. آنلحظه به فکر آنجا نبودم.به پژمان خیرهشدم.
- مامانِ من! اینا همش خرافاته.چله بهمون میافته دیگه چه صیغهایه؟ خندهام گرفت. گوشی را قطع کرد.به چادر سفیدم نگاه کردم. خجالت میکشیدم با این وضع بروم بین مردم.
چهارشنبه صبحها هم آنجا شلوغ بود.بهبهشتزهرا که رسیدیم،هرکس از کنارمان رد میشد تبریکی هم میگفت. من از خجالت سرم را پایین انداخته بودم تا فقط پژمان جواب تبریکها را بگوید. پیرمرد و پیرزنی بهمان نزدیک شدند. تا پیرمرد تبریک گفت،پژمان جوابی داد که صدای خنده همه بلند شد و پیرمرد از گفته خودش پشیمان شد؛
- خیلی ممنون ایشالله روزی خودتون! پیرمرد همینطور رو به همسرش میخندید و ازمان دور میشد.بالای قبر عمویش رفتیم. وقتی نشستیم، پژمان به قبر دستی زد و به صورتش کشید.بعد از فاتحه،سرش را بلند کرد و به عکس عمویش که بالایقبر قاب گرفتهشده بود،چشم دوخت.
- دیدی آوردمش؟دیدی شد مال خودم؟ عامو،زندگیم رو مدیونتم. کمکمون کن راهمون هم راه شما باشه. با این دعا به روزی برگشتم که توی گلزار قرار گذاشتهبودیم و پژمان گفت هرشب به اینجا میآیم و به شهدا متوسل میشوم. من هم باید از مرضیه تشکر میکردم.پژمان از روی تلفن همراهش زیارت عاشورا را آورد و مشغول خواندن شد.من هم بلند شدم و بالای سر قبر مرضیه رفتم.
به عکسش زل زدم.دوست داشتم بوسهای از صورت قاب گرفتهاش بگیرم.کاش اینجا بود و بغلش میکردم.نشستم تا فاتحهای بخوانم، اما بغض داشت راه گلویم را سد میکرد و روی گونهام میریخت. مثل پژمان نمیتوانستم با صدای بلند حرفم را به زبان بیاورم.
به همیندلیل در دل خطابش کردم:
«مرضیه جونم الهی قربونت برم. ممنونم که جوابم رو دادی.نمیدونم نامزد داشتی و کسی منتظرت بوده یا نه؟شاید تجربه خوشحالی الآن من رو نداشته باشی.»
یک لحظه به خودم آمدم و گفتم چی دارم بهش میگویم؟ او الآن بهچیزی رسیده که لذت من در برابرش هیچ است.
بعد از ربعساعت دور مزارشهدا گشتن و خوش وبش با مردمی که تبریکگویان به طرفمان میآمدند،به خانه برگشتیم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
دنیا را همه میتوانند تصاحب کنند،
ولی آخرت را فقط با اعمال نیک میتوان تصاحب کرد؛
شبتون منور به نور خدا..؛✨
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
روز خود را با این درک آغاز کن کہ میتوانی آن را به یک روز بینظیر و خاص تبدیل کنـے 😌🪐 ᵕᵕ️
صبحتان به قشنگی رنگین کمان 🌈🌟
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستوچهارم
عصر پژمان آمد دنبالم و به آرایشگاه دختر عمه اش،پریسا رفتیم.قرار بود همین آرایش کردنش به عنوان هدیه عروسی مان باشد.کار پریسا روی سر و صورتم که تمام شد،صدای زنگ در هم بلند شد.به ساعت بالای سرم نگاهی کردم.چقدر زود هشت شده بود.به آرامی بلند شدم و موهای پیچیده شده و صورت آرایش کرده و بلوز دامن کالباسیام را توی آینه برانداز کردم.بعدازیک سال سختی،چشیدن طعم این خوشی،بازشکرخدارا میخواست.
-عروسخانم خوشگل!پسر داییم دم در منتظره،زود باش.
دست های پریسا را فشردم و بوسه ای برای صورت سبزهاش فرستادم.شنل ساتن سفیدرنگ را که تا زانویم می آمد،روی سر و صورتم کشیدم.مثل کم بیناها به آهستگی به سمت در رفتم.پریسا در را باز کرد و پرده را کنار کشید.پژمان جلو آمد.
-سلام،عروس خانم خودم!
***
دست سارا را گرفتم و رو کردم به پریسا که فقط سرش از پرده بیرون زده بود؛
-آبجی،دست گلت درد نکنه.
پدرام دوربین به دست،کنار دیوار رو به رو ایستاده بود.به سمت ۲۰۶سفید رنگی که از دوستم گرفته بودم،رفتیم.سوار که شدیم برای اینکه ناراحتی دوروز پیش را از دلش دربیاورم،گفتم:«پدرام رو آوردم تا تو راه ازمون فیلم بگیره.»
دوروز پیش توی خانه،سر سفره ناهار پای تلویزیون نشسته بودیم و اخبار در حال پخش بود.یکدفعه با گفتن جمله ای،توجهم جلب شد؛
«عکس های روی سیستم یکی از آتلیه ها به غارت رفت...»
بعد از تمام شدن توضیحات خبر،نگاهی به سارا که هنوز نگاهش،نگران روی تلویزیون مانده بود کردم.
-اصلا فکر اتلیه رو نکن.نه عکس میگیریم،نه فیلمبردار میاریم.
خودم هم دوست داشتم عکس و فیلم حرفهای داشته باشیم،ولی دیگر به جایی نمیشد اعتماد کرد.سارا بدون اینکه بهم نگاهی کند مشغول غذا خوردن شد.معلوم بود ناراحت شده،ولی من هم از موضعم کوتاه بیا نبودم.توی شهر که کمی گشت زدیم و صدای بوق بوق ماشین هارا دراوردیم،به دنبال ننه جواهر،مادربزرگ پدری ام رفتیم.گفته بود میخواهم با عروس و داماد بیایم،وقتی رسیدیم و زنگ در را زدم،سارا هم پیاده شد.ننه جواهر تا از خانه با آن قبا و چادر رنگی زمینه مشکی اش بیرون امد،دست انداخت دور گردنم و پیشانی ام را بوسید.
-ننه قربون لباس دومادیت بشه.
بعد هم روی شنل سارا را بوسید.دوباره سوار ماشین شدیم و به خانه ما رفتیم.بعضی از مهمان ها توی کوچه ایستاده بودند.در را برای سارا باز کردم.پیاده که شد دستش را گرفتم. بوی اسپند مشامم را از بوی تند ادکلن خلاص کرد و به دنبالش صدای کف و بادا بادا مبارک بادا بلند شد.به داخل خانه رفتیم.از بین صندلی ها گذشتیم و روی مبل نشستیم.با دو دست،شنل سارا را برداشتم و روی دسته مبل گذاشتم.ثانیه ای با تعجب خیره اش ماندم.این سارای من بود!نگاهم را از صورتش گرفتم وبا واسطه قاب شیشهای آینه و شمعدان روبهروی مان،من با چشمان خندانم به او نگاه میانداختم و او هم به من.سرش را نزدیک آورد وارام در گوشم گفت:«جای کراوات رو بلوزت خالیه!»
روز های قبل هرچه اصرار کرده بود که کراوات بزنم،زیر بار نرفتم.گفتم کراوات مال غربی هاست و من نمیزنم.حالا هم همین سادگی بلوز سفیدم را بیشتر دوست داشتم.توی اینه از دیدن هم که سیر نمیشدیم،اما صدای زن عمو،نگاه مان را پرت کرد.
-الان اینه ریز ریز میشه!اینقدر نگاش نکن.
یک لحظه به خودم آمدم و از شرم سرم را پایین انداختم،اما صدای آهنگ فلشی که لیلا روی ضبط گذاشته بود به کمکم آمد.برای اینکه خانم ها راحت باشند از سالن آمدم بیرون..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
از جایی که ظلم میکنید
به همان مقدار هم از
جایی دیگر به شما ظلم
میرسد، حرف از رجعت ِ
رفتار شما، به خود ِشماست ؛
[إن أحسَنتم أحسَنتم
لِأنفسِکم و إن أسَأتم فَلها!]
-اسراء/۷-
شبتون منـور با آیات الهی✨
التمـاس دعـا🌷
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هر صبح که بیدار میشی به این فکر کن که امروز روز توئه! اگه نبود، واسه خودت بسازش!
صبحتون بخیر💫🐚
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💚مسابقه هفتگی میثاق💚
سلام به همه میثاقی های عزیز
حواستون رو جمع کانال کنین که از این به بعد هر هفته یه مسابقه هیجان انگیز براتون داریم😍
بریم سراغ مسابقه شماره ۱⁉️
منبع: فیلم غریب🎬
سوالات:
۱.فیلم غریب درباره کدام گروه منافق ساخته شده است؟
۱.مجاهدین خلق
۲.کومله
۳.جیش العدل
۲.در فیلم غریب شهید محمد بروجردی سرباز را از شکل نادرست امر به معروف به کدام امر بازداشت؟
۱.حجاب
۲.زکات
۳.نماز
شهید محمد بروجردی کدام مورد را از شروط خوب بودن حال مردم در عین داشتن امنیت میدانست؟
۱.دین
۲.عزت
۳.عدالت
نحوه ارسال پاسخ:
۱.اگه حساب کاربری ایمیل دارین⬅️ از طریق لینک زیر به سوالات پاسخ بدین🌸
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLScSN8EZFnsryL5Uu5oe4fTCVkaDZAkUDJyeFmibXEdgkL1i_g/viewform?usp=sf_link
۲.اگه حساب کاربری ایمیل ندارین⬅️ هیچ اشکالی نداره و میتونین از طریق آیدی زیر پاسخ هارو ارسال کنین🌸
@mosabeghe_misagh
چند تا نکته:
❗️به هر سوال فقط یک پاسخ بدین
❗️فقط یک دفعه پاسخ هارو ارسال کنین
مهلت ارسال پاسخ: تا ساعت ۱۲ شب روز پنجشنبه ۱۱ آبان
از بین کسانی که سه سوال رو درست پاسخ بدن به قید قرعه بسته اینترنت یکماهه تقدیم میشه😍🌸
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستوپنجم
بعد از یک ساعتی به همراه کیک عقد به سالن برگشتم.کیک را روی میز مقابل مان گذاشتند.نوشته قهوه ای «توکلت علی الله»روی قلب سفید بالایی چه زیبا شده بود.روی قلب پایین هم اسم پژمان و سارا را کنار هم نشانده بودند.بعد از پخش کیک،کمی که گذشت موقع شام رسید.فقط خودم و شوهر عمه ام برای تقسیم غذا آمدیم داخل.ان شب به سرعت گذشت و بعد از کادو دادن ،مهمان ها برای خداحافظی آمدند.
-اقا پژمان ،دستت درد نکنه.هیچ مراسمی اینقدر به دل مون نچسبیده بود.
اصلا ترس نداشتیم که یه موقع مردی بیاد تو.
به بقیه سپرده بودم که نگذارند پسر شش ساله هم بیاید داخل.خیلی ها به خاطر این مسئله راضی بودند.بعد از مراسم داشتیم صندلی های داخل را جمع میکردیم که صدای داداش پیمان از توی حیاط بلند شد.
-اقای توفیقی!دیگه اجازه هست بیایم تو خونه خودمون !؟
نگاهی به سارا انداختم.چادرش را به سر کرد و همینطور که به سمت اتاق می دوید ،گفت:«منزل خودتونه ،بفرمایید.»
همینطور که توی تعمیرگاه ،کاربراتور موتور را درآورده بودم و داشتم تمیزش میکردم،اتفاقات چند هفته پیش را با خودم مرور میکردم.هنوز دو هفته از عقدمان نگذشته بود که زندگی ،طعم شیرینش را توی دهان مان تلخ کرد.سایه بابای سارا را از خانه شان برداشته بود.سارا خیلی حال بدی داشت.مدام باید دلداری اش میدادم تا کمی آرام بگیرد.
-مطمعن باش جای بابا خوبه .اینجوری خودت رو اذیت میکنی .گریه که میکنی روح اونم عذاب میکشه.
اشک هایش را با دستم پاک کردم.سرش را به روی سینه ام گذاشتم و موهایش را نوازش دادم.
-عزیز دلم،فکر نکن!اگه بابات رفته دیگه پشت و پناهی نداری،من هستم!
کنارتم.نمیذارم اذیت بشی.
وقت و بی وقت به خاطر آرام کردن دلش،به بهشت زهرا ،سر خاک بابایش میرفتیم.دوماهی که گذشت و حالش بهتر شد،توی حیاط نشسته بودیم که به دوچرخه هایش اشاره کرد و گفت:«چقد دلم برای دوچرخه سواری تنگ شده.»
باید آن فکری را که از قبل توی ذهنم بار ها مرورش کرده بودم و به زبان می آوردم.
-دوست ندارم دیگه بری دوچرخه سواری.
نگاهش پر از تعجب شد.از علاقه اش خبر داشتم.
-برای چی!؟
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
اگـرڪسےازٺدرخواسـتڪمڪ
ڪرد،بدونقبلش،ازخُـدادرخـواست
ڪردهوخُـداآدرستـوروبہـشداده:)!🍃
شبتون الهی..التماس دعا💚
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
زندگی مثل نقاشی کردن است خطوط را با امید بکش اشتباهات را با آرامش پاک کن قلم مو را در صبر غوطه ور.. و با عشق زندگی را رنگ بزن 🤍🌱 ️
صبح پاییزیتون بخیر 🍁
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستوششم
- دوست ندارم تو یه محیط مختلط که همه باهم راحتن باشی،ولی اگه دوست داری برو باشگاه.
چون دوستش داشتم این تصمیم را گرفتم.سارا هم حتما بهخاطرهمین دوست داشتن،حاضر شد دوچرخهسواری را بدون چونوچرا کنار بگذارد،اما بعدش یک تصمیمی گرفت گه دیگر من راضی به آن نبودم.دوچرخهها را نزدیک دومیلیون فروخت و به من داد تا بتوانم کاری برای خودم راه بیندازم.
من هم چارهای جز قبولش نداشتم.به همراه هدیههایی که شب عقد بهمان داده بودند،وامی گرفتم.با این وام،یک مغازه رهن کردم و با دیپلم مکانیکیام،تعمیرگاه موتورسیکلت زدم.دوستداشتم پاسدار شوم،اما وقتی اقدام کردم به خاطراینکه مدرک دیپلم بود قبولم نکردند،ولی از فکرش هم بیرون نمیآمدم.ساراهم دوباره توی استخر مشغول به کار شد.
- سلام اوس پژمان!
سرم را از روی کاربراتور موتور بلند کردم.آقای نجفزاده بالای سرم ایستاده بود.
آنقدر توی فکر بودمکه آمدنش را متوجه نشدم.بلند شدم و سلام و احوالپرسی کردم.یگی از پاسدارهای پادگان امام رضا بود و از زمان سربازی میشناختمش.کف دستانم را جلو بردم و گفتم:{دستام سیاهه وگرنه از خجالتت درمیاومدم.}
همینطور که میخندید گفت:{دوچرخه بچه ما درست شد؟}
از بیندو،سه تا موتوری که وسط تعمیرگاه بود،دوچرخه را آوردم بیرون.
- بیا،شد مثل روز اولش.
- دستت درد نکنه،چند میشه؟
فرمان دوچرخه را گرفتم و گفتم:{حرف پول نیار که آبمون تو یه جوب نمیره.}
- خب اسنجوری نمیشه.
دستش را که برده بود توی جیبش درآوردم وهلش دادم تا از مغازه بیرون برود.
-همین که گفتم!کاپوتت رو باز کن.
سوار دوچرخه شدم و دوری باهاش زدم.وقتی خیالش راحت شد،دوچرخه را بلند کردم و توی کاپوت گذاشتم.نجف زاده دوباره دستش را توی جیبش برد.در ماشینش را باز کردم و روی صندلی نشاندمش.او هم به ناچار خداحافظی کرد و رفت.در مغازه را بستم تا بروم مسجد.امده بودم تا چند کار عقب مانده را انجام بدهم و سریع برگردم.ده شب پیش بود که دیوار های مسجدالنبی و سردرش را مشکی پوش کرده بودیم.وقتی رسیدم هنوز مراسم شروع نشده بود.میخواستم وارد شبستان شوم که یکی کشیدم کنار.
-پژمان ،بدو بیا کارت دارم.
منصور دستم را کشید و از شبستان فاصله گرفتیم.
-امروز برای تعزیه ،کسی که قرار بود نقش قاسم رو بازی کنه حالش بد شده.حالا کسی رو نداریم.تو میتونی به جاش بازی کنی؟
سرم را خاراندم و یک کم فکر کردم.
-ها،منو دست کم گرفتی!حالا باید چیکار کنم؟
رفتیم توی اتاقکی.روپوش سبز رنگی روی شانه هایم انداخت.چیزی شبیه کلاهخود هم روی سرم گذاشت.یک برگ کاغذ هم به دستم داد تا از رویش بخوانم.حس خاصی بین خوشحالی و ناراحتی داشتم.وقت تعزیه که رسید،رفتیم توی شبستان و مقابل مردم قرار گرفتیم.بر طبل ها کوبیده شد و من پیش رفتم.جلوی کسی که در نقش امام،پارچه سبزرنگی روی صورتش بود زانو زدم.
-ای که بر درگاه تو عالم غلام/اذن میخواهم بگویم یک کلام
امام دستش را بالا آورد و گفت:«گو سخن تو ای آرام جان/ای عزیز مصطفی،روح و روان».
بلند شدم و رو به امام ایستادم.
-چو بشارت داده ای بر عاشقان/بر همه پیران و بر خیل جوان/گو که آیا اندرین دشت غریب/از فدا گشتن،عمو دارم نصیب؟
امام دستش را روی شانه ام گذاشت.
-مرگ خون تلخ است بر ذوق همه/جز به ذوق اهل بیت فاطمه/در مذاق تو چه باشد برملا/گو بدانم نوجوان با وفا.
بدون معطلی صدایم را کشیدم و جواب دادم:«مرگ در راه تو گویم بیبدل/بر مذاقم که احلی من عسل».
طبل با شدت و پشت سرهم به صدا درآمد و صحنه تبدیل به روز عاشورا و درگیری شد.شمشیرم را که از اسباب بازی چیزی کم نداشت،از کمر بیرون کشیدم و به طرف دشمن گرفتم.
-لشکر گوبه ابن سعد،ای امیر کوفیان/آمده میدان رزم یک نوجوان/گو طلب کرده تورا بی واهمه/نوگل زیبای باغ فاطمه.
رجز خوانی ابن سعد هم شروع شد و برای جنگ با من یار طلبید.یک نفر با لباس قرمز جلو آمد و شمشیرش را به طرفم گرفت.بعد از کمی درگیری،چند نفر دیگه هم از چهار طرف به سمتم هجوم آوردند.کمی شمشیر های مان را به بدن هم کوبیدیم تا اینکه خودم را بر روی زمین انداختم و امام دوید بالای سرم.
-الهی قاتلت خیری نبیند/ز رحمت دور باشد،غم ببیند.
وقتی بلند شدم،یک لحظه در بین جمعیت..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
بخشی از وصیتنامه
شهید سلیمانی و یادی کنیم :
چه کنم برای آن دختر بیپناهی که
هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان
که هیچ چیز ؛که هیچ چیز ندارد و همه
چیز خود را از دست داده است..
شبتون پر از یاد خدا💚
التماس دعا؛✨
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
⚘روز را خورشیـد میسـازد
⚘روزگـار را مــا
⚘مـارا قلب زنده نگـه میدارد
⚘️وقلب را عشق
صبحتان بخیر و پر از زندگی
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🟩🟩ـ
#حریفت_منم
راهپیمایی سراسری یوم الله ۱۳ آبان
🟪حمایت از ملت مظلوم غزه
🔻اگر نمیتوانیم حضور در میدان مبارزه
داشته باشــــیم اما با تجــــمع و حمایت از
جبهه مــــقاومت استکـــبارجهانی را به زانو
درخواهیم آورد🔺
وعده ما: 👇👇
⏰شنبه ساعت ۹.۳۰ صبح
🇮🇷از میدان شهیدشیرودی به میدان امام خمینی
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیستوششم - دو
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستوهفتم
از پشت تور سبزرنگ روی چشمهایم،یک آشنا را دیدم.آقای شاملی بعد از چندسال هیچ تغییری نکرده بود.تعزیه با هر سختیای که بود تمام شد.بعد از مراسم خودم را به آقای شاملی رساندم.سید هم کنارش نشسته بود.به یاد گذشته،یک دل سیر من از زندگیام گفتم و او هم گوش داد.
****
بعد از مراسم عزاداری،با پژمان به خانه آقاجان برگشتیم.پژمان حرفی نمیزند.چشمهایش سرخ شده بود.توی سالن روی مبل نشسته بودیم که پدرام گفت:«امروز شوهرت نقش حضرتقاسم رو بازی کرد.»
با تعجب به پژمان که کنارم به فرش زل زده بود،خیره شدم.مسجد خیلی شلوغ شده بود و من مشغول پذیراییکردن بودم.اصلا نتوانستم بنشینم و از روی پرده نمایش،تعزیه را ببینم.شاکیانه گفتم:«چرا زنگ نزدی تا منم نگاه کنم؟»
چشمهای سرخش را از قالی گرفت و به من داد.
_ تو که خودت کار داشتی.بعد هم یهدفعهای شد.منم تو اون گیرودار یادم نبود به تو زنگ بزنم که وایسی شوهرت رو ببینی.
پژمان بلند شد.به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.پدرام سرش را نزدیک آورد و صدایش را آهسته کرد.
_ وقتی روضه حضرت عباس رو گذاشتن،پژمان اینقدر گریه کرد که روبند رو صورتش خیس شد.
****
ورودی آشپزخونه ایستادم و دستم را به دیوار گرفتم.سارا و لیلا داشتن برای ناهار سالاد درست میکردند.روز جمعه بود و همه خانه بودند.بوی سیبزمینی سرخ کرده مامان که پای اجاق ایستاده بود،من را یکراست به آن سمت کشاند.پشت سرش ایستادم.انگشتان دستانم را به سمت پهلوهایش بردم.سرم را کج کردم.سارا و لیلا با لبخند زیر نظرم داشتند.با برخورد انگشت و پهلو،یکدفعه صدای جیغ و خنده مامان به هوا رفت.برگشت و با شدت،قاشق داغ را به طرفم گرفت.
_ پژمان،بگم خدا چیکارت نکنه؛زهر ترک شدم.
لیلا و سارا با خندهشان همراهیام میکردند.دستم را دراز کردم و یک خلال سیب زمینی برداشتم و گذاشتم توی دهانم.رو کردم به آن دوتا و کمکم کمر به پایینم را تکان دادم.
_ حالا قرش بده.
صدای کف زدنشان به حرکات موزونم،ریتم داد.همینطور که تندترش میکردم از آشپزخانه رفتم بیرون.کارغذا درست کردن که تمام شد بقیه هم به سالن آمدند.سارا طبق معمول مقابل تلویزیون ایستاد و به اخبار ورزشی گوش داد.به پیمان چشمکی زدم و به طرف مامان که کنار اپن ایستاده بود رفتیم.پیمان هم شد و پاهای مامان را گرفت و من هم دستانش را و شروع کردیم به تکان دادنش.
باز صدای دادم فریاد و خنده مامان بلند شد.صدای بابا هم برای دفاع از عیالش درآمد.
_ زنم رو ول کنین!
بعد از کلی تکان دادن و توی سالن چرخاندن،روی زمین زمین خواباندیمش.بلند شد نشست.همینطور که نفسنفس میزد،گفت:«براتون زن گرفتم که برین سراغ اونا،بازم دست ازین کاراتون برنمیدارین؟»
بعد از کلی خندیدن و صدای بقیه را درآوردن،روی مبلها جاگیر شدیم،ولی به این سکون اعتمادی نبود و تو سکوت،نقشه اذیت بعدی کشیده میشد.
****
عصر از خانه آقاجان که زدیم بیرون،پژمان من را به استخر رساند و خودش هم رفت تعمیرگاه.قراربود شب دوباره بیاید دنبالم.هوا تاریک شده بود که از استخر آمدم بیرون و توی سالن،مقابل میزی که زنعمو خدیجه پشتش نشسته بود ایستادم.نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.چند دقیقه از هفت گذشت و خبری ازش نشد.گوشیام را از تو کیفم بیرون آوردم.چندتا زنگ بیپاسخ داشتم.لیلا و شوهرش و پدرام چندبار بهم زنگ زده بودند.اول شماره پژمان را گرفتم تا ببینم چرا دیر کرده است.با آمدن اسم ارباب،آهنگ انتظارش که سخنرانی رهبر بود تمام شد و جواب نداد.پیامک برایش فرستادم و باز زنگ زدم.کمکم داشتم نگران میشدم؛یعنی کجاست؟چرا دیر کرده؟چرا جواب نمیدهد؟! یکبار دیگر شمارهاش را گرفتم.
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
بعضی وقتا از خودتون بپرسید که اگه خودتون رو ملاقات میکردید،از خودتون خوشتون میومد؟صادقانه به این سوال جواب بدین؛اینطوری متوجه میشید که نیاز به چه تغییراتی دارین..!
شبتون بخیر..التماس دعا✨
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌺سلام مهربانان
🌸روزتـون قشنگ
🌺ذهنتون آروم
🌸شادی هاتون بی پایان
🌺دلتون پراز امید
🌸قلبتون مهربون
🌺زندگیتون عاشقانہ
🌸و هزار آرزوی زیبـا
🌺نصیب لحظه هاتون
🌸امروزتون زیبـا وشـاد
🌺صبح بخیر
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_بیستوهفتم
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_بیستوهشتم
بالاخره جواب داد،اما صدای خودش نبود.پیمان سلام کرد.پرسیدم:«پژمان کجاست؟»
_ یه کاری برایش پیش اومد،رفت.گوشیشو هم جا گذاشته.
پس چرا به من خبر نداده بود؟!به لیلا زنگ زدم تا ببینم چه کاری باهام داشته است.بعد از سلام و پرسیدن سوالم،من من کرد!
_ نترسیا! هیچی نشده.
قلبم داشت توی حلقم میآمد.چه اتفاقی افتاده بود و من ازش بیخبر بودم.
_ پژمان یه تصادف خیلی کوچیکی کرده و دستش شکسته.
یکآن خشکم زد.زبانم بند آمد.گوشی را قطع کردم.نمیتوانستم باور کنم.شماره پدرام را که گرفتم،زنعمو از روی صندلی بلند شد و به طرفم آمد.دستهایم را گرفت و پرسید:«چیشده سارا؟چرا رنگت پریده؟»
اما من فقط توی چشمهایش زل زده بودم.
_ الو،پژمان چش شده؟داداشی،توروخدا راستش رو بهم بگو.
_ هیچی آبجی،فقط پاش شکسته.
یعنیچی؟لیلا میگوید دستش،پدرام میگوید پایش.خدایا چه بلایی سرش آمده؟چرا راستش را بهم نمیگویند؟نمیدانستم چه کار کنم.از سالن دویدم بیرون.زنعمو هم پشت سرم آمد.باد بیمحل،چادرم را با خودش به هوا برد.دیگر توانایی کنترل خودم را هم نداشتم،چه برسد به چیزهایی که بهم آویزان بود.کیفم از دستم و چادرم هم از سرم افتاد.
نمیتوانستم به گفتههایشان اعتماد کنم.هرکدامشان یک حرفی میزدند.زنعمو هم مدام دورم میچرخید و میپرسید چیشده؟باز رفتم تو مخاطبین و شماره حجت،شوهر لیلا را گرفتم.او هم یکچیز دیگری گفت.همهشان میخواستند من را نترسانند،اما با این اخبار ضد و نقیضشان داشتند هولناکی بلایی که سرم آمده بود را تشریح میکردند.
وقتی هم دستش،هم پایش و هم سرش شکسته،جای سالمی هم توی بدنش مانده؟!
بیاختیار به صورت خودم زدم و روی زمین پخش شدم.زنعمو گوشی را ازم گرفت و با حجت صحبت کرد.
زندگی کردن توی دنیا برایم مثل شناکردن توی استخر میماند.هرازگاهی سرم را میآوردم بالا تا نفسی بکشم برای زیرآبی بعدی.
زنعمو با لباس فرم آبی،مقابلم نشسته بود و با یک دستش شانهام را ماساژ میداد و با دست دیگرش شماره میگرفت.
_ ضرغام کجایی؟بدو بیا باید بریم بیمارستان؛پژمان تصادف کرده.
پژمان من تصادف کرده بود و حالا داشت درد میکشید.چرا من اینجا هستم؟الان باید بالای سرش باشم و دلداریاش دهم.میدانم بهانهام را میگیرد.باید دستش را بگیرم و ماساژش بدهم تا آرام شود.کاش به جای او من تصادف کردهبودم.
کاش همه بلاهایش میخورد تو سر من.خدایا!چرا عمو نمیآید؟عمو ضرغام هم همان اطراف گشت میزد تا مسائل امنیتی استخر را تحت کنترل داشته باشد.بالاخره رسید.اما من فقط تکان لبهایش را میدیدم.زنعمو زیربغلم را گرفت و سوار ماشین شدیم.
زیر آب داشتم دست و پا میزدم.چیزی جز سفیدی نمیدیدم و آب،گوشهایم را کیپ کردهبود.انگار در آن لحظه،زمان متوقف شدهبود و داشت به سر و سینه زدن من را نظاره میکرد.
به اندازه سالها دلم برایش تنگ شده بود؛برای سر به سر گذاشتنهایش.
_ اگه بچمون پسر شد،اسمش رو میذاریم مظفر؛چطوره؟
توی بهشتزهرا(س)صبح جمعه بعد از دعای ندبهای که پژمان بانی خرید آش صبحانهاش شده بود،بین شهدا باهم کل کل میکردیم.به بازویش زدم و دندانهایم را بهم فشردم.
_ فقط امیرعلی.
_ کچل و دماغ گنده هم که باشه دیگه عالیه.
لبه قبر نشسته بود و بدون نگاه کردن به من،میگفت و بلند بلند میخندید.از لجم نیشگونی از پشت دستش گرفتم و گفتم:«اگرم دختر شد،اسمش رو میذاریم بلقیس یا اقدس.»
دستش را گذاشت روی شانهام و با آرامش و اطمینان گفت:«اولا بچهمون که دختره و فاطمهخانم! حالا شما اگه بلقیس رو دوستداشتی،اشکالینداره،بهش میگیم بلی خانم!»
با حالت قهر رویم را ازش برگرداندم و بلند شدم که بروم.
_ بابا جنبه داشته باش؛شوخی کردم.
دعا کردم که تصادفکردنش هم شوخی خودش باشد.با صدای باز شدن در ماشین فهمیدم که به بیمارستان ولیعصر رسیدیم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
یکی به آیتاللّٰه بهاءالدینی گفت:
حاجآقا ،دعاکنيد من آدم بشم..
ایشون با خندهیِ مليحی گفتن:
{با دعای خالی کسی ادم نمیشه
باید زحمت بکشید!}
شبتون منور به نور خدا✨
التماس دعا🤍
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄