به محمد حسودی ام می شد ، به حاج حبیب حسودی ام می شد ، به پسر و شوهر خودم ؛ به تمام مردهایی که میتوانستند بروند جبهه . حسرت ، آشناترین حس آن روزهای من بود . خبر منطقه رفتن هر مردی را که می شنیدم ، در صحن حرم که رزمنده ها را می دیدم ، از تلویزیون ، اتوبوسهای پر از جوان مشتاق و خنده رو را که می دیدم ، آه می کشیدم . چشم هایم پر می شد و از ته دلم غصه می خوردم که نمی توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام ، قدم برداشته ام .
#برش_کتاب #تنها_گریه_کن
روایتی جهادی و زیبا از زندگی یک شیرزن ایرانی
#برش #کتاب #مطالعه
@khodnews
نام کتاب: #تنها_گریه_کن
سر اسم گذاری بچه ، دعوا بود . هرکسی یک چیز می گفت ؛ آخرش توافق کردیم بگذاریم سمانه . حتی چند روزی هم سمانه صدایش زدیم . حاجی که با شناسنامه آمد ، بچه ها جا خوردند . هی می گفتند « بابا اشتباه شده . بابا اشتباه نوشتن . » حاجی خیلی ساده نگاهشان کرد و گفت : « چرا ؟ مگه چی شده ؟ » هاج وواج نگاهشان می کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چه می شود . صفحه اول شناسنامه را گرفتند جلوی حاجی و گفتند : « اینجا نوشته زینب معماریان . » حاجی با شیطنت لبخند زد و گفت : « آهان ! اسم بچه رو پرسیدن ، من به زبونم اومد زینب . خب بابا زینب که خیلی بهتره . » بچه ها حرص می خوردند . من از غرغر کردنشان خنده ام گرفته بود . برای اینکه آتششان تندتر نشود ، خنده ام را خوردم . پشت حرف حاجی را گرفتم و گفتم : « معلومه که زینب قشنگ تره . »
#برش #کتاب #برش_کتاب #مطالعه
@khodnews
تازه زیر نور لامپ دیدم چه به روزش آمده . زدم پشت دستم و گفتم : « محمد ! چرا این شکلی شدی ؟ » خندید ؛ کم جان و بی رمق .
محاصره شدیم ؛ نه راه پس داشتیم ، نه پیش . مانده بودیم وسط نمکزار . از یک طرف بدن شهدا مانده بود روی زمین ، از یک طرف ناله زخمیها بلند بود . به هم قول دادیم دوام بیاوریم . فکر میکردیم یکی دو روزی بیشتر طول نمی کشد ، ولی کشید . نه غذایی برای خوردن داشتیم ، نه آب . خستگی عملیات ، گرسنگی ، تشنگی ، هراس ، بی خبری ، عاقبتی که معلوم نبود کارمان به کجا کشد ، همه دست به دست هم داده بودند تا یک دقیقه ، به اندازه یک ساعت کش بیاید . هم جسممان تحلیل می رفت ، هم روحیهمان . خصوصا وقتی ناله زخمیها یکی یکی تمام میشد و آمار شهدا بالا می رفت . آفتاب می تابید روی تنمان ، بی اینکه سرپناهی داشته باشیم . سرمای شب مچاله مان می کرد ، بی اینکه بتوانیم چاره ای کنیم . فقط توکل و تحمل کردیم و دوام آوردیم . سوی چشم هایمان ضعیف شد . بدنمان از رمق افتاد بعد از پنج روز ، بچهها محاصره را شکستند . از سیصد نفر ، مانده بودیم هفتاد نفر ؛ از هفتاد نفر ، یکی اش من . و خدا محمد را برای سومین بار به من بخشید.
#برش #کتاب #برش_کتاب #تنها_گریه_کن #مطالعه
@khodnews
در همین زمینه (وابستگی سیاسی پهلوی به غرب) ، ملکه پهلوی گفته است : گاهـی بـه محمدرضا می گفتم : « چرا با علم به اینکه می دانی این پدرسوختهها نوکر اجنبی هستند ، آنها را اخراج نمی کنی ؟ » محمدرضا می گفت : « چه فایده ای بـر اخـراج آنها مترتب است ؟ این ها را اخراج کنـم ، ده ها نفر دیگر را اطرافـم قـرار می دهند . بگذارید اینهـا باشـنـد تـا خیـال دولت های خارجی از حسـن انجام امـور در ایران راحت باشـد ! » او در ادامه ، باتوجه به اینکه محمدرضـا هـم از ایـن موضـوع آگاه بود ، چنین نوشته است : محمدرضا خصوصـی بـه مـن می گفت : « همین رئیس ساواک و معاون او و مدیران ارشـد ، همه شان با آمریکایی ها ارتباط دارند و برای حفظ ظاهر می آیند و از مـن اجـازه می خواهند ؛ درحالی که قبـل از کسب اجازه ، اطلاعات موردنیاز را به آمریکا و انگلیس رد و کرده انـد . »
#صعود_چهل_ساله
#برش_کتاب #مطالعه #جهاد_تبیین #کتابخوانی #برش
#کتاب
@khodnews
توی خانه ای در خیابان مینا می نشستیم که حیاط بزرگی ـ حدود سیصد متر ـ داشت . اتاقهای دور حیاط در دو ضلع کنار هم قرار داشت . یک سمت ، اتاقهای صاحبخانه بود و تک اتاقی که ما اجاره کرده بودیم و در ادامه اتاقهای دیگری که سه خانواده در آنها زندگی می کردند . همه اهل منزل هم بچه دار و عیالوار بودند . تابستانها هر خانواده جلوی در اتاقش فرشی پهن می کرد و شام را آنجا می خوردند . جالب آنجا بود که از غذاهایشان به هم تعارف می کردند و بشقابی به خانواده دیگر می دادند . به شکلی که هر غذایی در هر اتاقی پخته می شد ، همه ساکنان خانه از آن می خوردند . خیلی با صفا و صمیمیت کنار هم زندگی می کردیم . هر شب ، بعد از شام ، صاحبخانه تلویزیونش را می آورد و وسط می گذاشت . همه دور تا دور می نشستند و نگاه می کردند .
#دا #برش_کتاب #برش #کتاب #خرمشهر #مطالعه
@khodnews
دا هی می گفت : « چرا هیچی نمی خوری ؟ از صبح سرپا بودی . » می خواستم بگویم : « نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست . » ولی به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم . یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط . به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود . چند لیوان چای هم سر کشیدم تا عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود . بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم . در همان حال ، به خودم می گفتم : « وقتی قراره آدم بمیره ، دیگه این چیزا چه ارزشی داره . خوردن و خوابیدن چه معنایی داره . خیلی ساده تر از اینا میشه زندگی کرد . »
#معرفی_کتاب #کتاب #دا #خرمشهر
@khodnews
نه این که حیران بودن را دوست داشته باشم اما به نظرم برای شروع بد نیست! وقتی که متحیر می شوی تازه می فهمی که باید حرکت کنی. ممکن است دلت بشکند که چرا بعد از این همه سال راهی را که باید، نیافتی. چرا قدم در راهی نگذاشتی که برای آن آفریده شده ای؟ می دانید که هر کدام از ما مثل یک قطعه پازل هستیم که باید این جهان را تکمیل کنیم یکی به اندازه یک نقطه یکی به اندازه یک کشور و یکی به اندازه کل جهان. با این همه سوال اینجاست که من باید کدام بخش از هستی را کامل کنم؟ به این سوال علاقه دارم چرا که...👇
به این سوال علاقه دارم چرا که می دانم این سوال کلید پاسخ به بسیاری از سوالات است. بعضی سوالاتی که بعد از این پرسش مطرح می شود این است که اصلا من کیستم؟ آیا ذره ای که هیچ تفاوتی با دیگر موجودات ندارد؟ یا نه موجود خاصی هستم که لحظه ای آرام نمی گیرد و مدام در حال این سو و آن سو رفتن است؟ بعضی را می بینم که خیلی راحت زندگی می کنند. انگار دغدغه ای جز درست کردن موها و ست کردن رنگ لباس ندارند! چرا؟ وقتی چنین افرادی را می بینم به فکر فرو می روم؟ چه چیزی او را از خودش بازداشته؟ چرا فکر نمی کند که «من» کیست؟ هر چه که هست حول همین «من» می چرخد. انتظار ندارم که همه مثل هم فکر کنند اما در هر شخصیتی که باشی حتما دغدغه این را داری که کار اصلی من چیست؟
دنیای امروز اجازه فکر کردن به ما نمی دهد. آنقدر نیازهای جور وا جور برای «تن» درست کرده که «من» فرصتی برای ارائه خود نمی یابد. کاش لحظه ای می شد که از تمام جهان فارغ شد و به خود آمد آن وقت می توانستیم فکر کنیم که زندگی چیست و «من» کیست؟ زندگی امروز ، زندگی برای لذتی ست که هیچ گاه به آن نخواهی رسید. زیرا آرزوهایی را جلوه می دهد که صرفا آرزو ست، نه بیش از آن.
شاید احساس کنیم با فکر کردن به این مسائل از زندگی باز می مانیم. مثلا درآمدی را از دست می دهیم یا دیگر نمی توانیم در مهمانی ها خوش بگذرانیم. اما باید ببینیم که جذابیت ها مهم تر است یا واقعیت ها؟ آیا جذاب جلوه کردن مهم است یا واقعی بودن؟ مساله این است...
کدام یک واقعی هستیم؟ اصلا «تن» واقعی است یا «من»؟ شاید هم گزینه سوم و چهارمی باشد که آن ها واقعی اند؟ نمی دانم. باید جستجو کرد. احتمالا این که سومی ای باشد که واقعیت نزد اوست، بعید نباشد.
لحظه ها می گذرد و «من» یا رشد می کند یا سرخورده و ضعیف! اگر ضعیف شود چه می شود و اگر قوی اش کنیم چه؟ آیا من قابل تغییر است؟ کسانی که می گویند «من» همان «تن» است چطور با خودشان کنار می آیند وقتی که احساس می کنند «تن» شان همه وجود شان را تشکیل نمی دهد؟
کسانی که انسان را به سمت «تن» سوق می دهند باید پاسخ بدهند که چه نفعی می برند؟ آیا از «تن» پرستی دیگران سود هایی نصیبشان می شود؟ سوال مهمی ست و کسی به آن پاسخ نمی دهد. پاسخ هم ندهند مهم نیست، کمی فکر می خواهد. فقط کمی ...
کسی که «تن» را اصل دانست...
بماند.
روبروی ضریح امام رضا علیه السلام می ایستم و با حضرت نجوا می کنم. زیارت می خوانم و دعا می کنم. ناگهان صدایی بلــــــــند تمام حس و حالم را می پراند. چرا؟ مگر خداوند متعال نفرموده است که : «ای مؤمنان! صدایتان را بلندتر از صدای پیامبر نکنید، و آن گونه که با یکدیگر بلند سخن می گویید با او بلند سخن نگویید» یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ (2 حجرات).
برادر من خدا خیرت دهد صلوات خوب است اما این جا که هر کسی در حال خودش است و می خواهد با امامش حرف بزند که نباید صدایت را با آخرین حد بلند و کنی و حواس چهاز نفر دیگر را پرت کنی که می خواهی صلوات چاق کنی؟
یادم نمی رود که یک بار جلو ضریح ایستاده بودم و حال نستا خوشی بود و اشکی هم بود یا نه دقیق نمی دانم. صدایی بلند شد که:«سلامتی امام رضا صلواااات» مانده بودم که بخندم یا به حال خودم باشم ...😅
چند روز پیش هم داشتم دعا می کردم جلو ضریح. یک نفر آنچنان بلند صلوات درست کرد که یک نفر داد زد: هیسسسسس!😂
مخلص کلام این که بزرگواران حواسمان باشد هر چیزی جایی دارد و هر نکته مکانی.