چيزى به نام #حريم
دراين گرماى تابستان كه دل آدم جز نسيم خنك چيزى طلب نميكند
جهادگرانى هستند كه هم پاى مدافعان حرم همه چيز را با جان ميخرند و پاى آنچه را كه انتخاب كرده اند مردانه مىایستند...
آنها هم مدافع حرمند از نوع حريمش....😍
متلك ميشنوند،
حرف هاى نامربوط نثارشان ميشود،
سنگينى نگاه ها در مجامع عمومی و تفريحى به دنبالش هست اما.....⛔️
مردانه پاى انتخابشان ايستاده اند...💪
گرماى تابستان، نگاه هاى سنين، متلك هاى آبدار، همه شيرين است✨ چرا چون...
من حجاب را انتخاب كرده ام تا دل هر بيمار دلى نلرزد و بيشتر آلوده نشود،
من حجابم را #چادر ❤️ انتخاب كردم
چرا كه سپرى براى گوهر صدفيست🔮 كه زيرش پنهان شده است
به خاطر حفظ آن در تاريخ سيلى ها خورده شده و معجرها از سر كشيده شده 😔تا اين تاج👑 بندگى و فخر برسر من بماند و من امروز بدون محدوديت از آن استفاده كنم.
من حجاب را با ميل باطنيم برگزيده ام تا اى هم جنس من وقتى همسرت از تو دور ميشود كسى را جز تو نبيند و من سختى حرفها و متلكها را به جان ميخرم تا جامعه امن بماند و آلوده نشود.....
من حجابم را چادر انتخاب كردم تا جهادم در كنار جهادگران ميدان رزم حمايتى باشد براى تأیيد راهى كه رفته اند ✌️و دلشان محكم و آسوده باشد كه بيهوده نرفته اند
و وقتى در جامع حضور پيدا ميكنند چادرم دلگرمى و خدا قوتى باشد براى تن خسته از دفاعشان ....
من حجابم را چادر انتخاب ميكنم و دوست دارمش.
و درجواب جاهلانه بعضى ها ميگويم آرى چادرم از نظر شما جبريست كه به اختيار شيرين براى خودم برگزيده ام ....
چادرم چتر☂ امنيتي است هم براى من هم براى تو كه مخالف منى.....
وچه زيباميشود كه اين حجاب وصل شود به چيزى به نام حياو عفت 😍.....
گرماى تابستان برايم گلستان💐 ابراهيم ميشود وقتى كه تو اى خداى من مرا ميبينى.....
و رضايت تو همان سردى آتش گلستان ابراهيم است براى
من پس ابراهيمت ميشوم تا زمانى كه تو بخواهى.....
❤️
@chadoram
سلام سلام😊
رمان داریم چه رمانی😂
امیدوارم راضی باشد و از فردا رمان رو شروع میکنیم و روزی یک پارت در کانال قرار میدیم و اگر اعضامون به دویست رسید روزی دوتا پارت میزاریم 😊
امیدوارم راضی باشید و اگر دوست دارید دوتا پارت بزارم کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنید
May 11
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_اول
از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. کلافه بودم و این طرف و آن طرف میرفتم.. از این اتاق به آن اتاق و سپس آشپزخانه..
از آشپزخانه ی سوت کور و نامنظم هم بیرون زدم و نگاهی به ساعت دیواری بزرگ خانه انداختم.ساعت پنج بعد از ظهر بود. به سمت اتاقم رفتم. ناچاراً گوشی تلفنم را برداشتم و به ریحانه زنگ زدم. بعد از دوبوق تلفنش را جواب داد:
_به به خانم خانما، یادی از فقیر فقرا کردی!
_مزه نریز ریحانه... حوصله ندارم.
_باز چیشده؟
_هیچی تنهام پاشو بیا اینجا.
_خب من الآن پاشم بیام اونجا ازتنهایی درمیای؟! تو بزن بیرون بیا سمت ما که اتفاقا دورمون شلوغه!
_چه خبر شده؟
_خیره.. با خواهرم و دخترخاله هام دورهم جمع شدیم.توکه غریبه نیستی پاشو بیا پیش ما.
باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم. مانتوی مشکی بلندم را با روسری آبی رنگم پوشیدم و از خانه ی بزرگ سوت و کور بیرون زدم.
از کوچه تا میدان را پیاده رفتم و خانه های اطراف را دید زدم.
چقدر درمقابل قصر ما فقیرانه بودند!
به میدان که رسیدم تاکسی گرفتم و به سمت منزل ریحانه راه افتادم...
زنگ ساده ی خانه شان را زدم.صدای مادرش آنطرف آیفون آمد:
_کیه؟
_منم...سمیرا.
_بیاتو مادرجان. و دررا باز کرد. از حیاط زیبایشان که پر از گل و گیاه بود گذشتم و داخل شدم.راهروی کوچکی جلو بود و آن را طی کردم..همه جلوی راهرو ورودی پذیرایی 12 متری شان منتظرم ایستاده بودند.
سلام سردی گفتم اما به گرمی تحویل گرفته شد! کمی خجالت زده شدم اما به روی خودم نیاوردم!
خودم را به ریحانه نزدیک کردم و درگوشش آرام گفتم:
_اینا راحتن من اینجام؟
لبخندی زد و سرخود را به نشانه تایید تکان داد.
گوشه ای از پذیرایی دوست داشتنی شان نشستم و بقیه هم اطرافم...
آنها کمی با من فرق داشتند و یا شاید کمی بیشتر از کمی!! دلیل دوستی من و ریحانه هم دانشگاه بود.ما هردو فارغ التحصیل پزشکی بودیم.
نمیدانم چند دقیقه بود ساکت بودم که با سوال راضیه،خواهر بزرگ ریحانه به خودم آمدم:
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــــوع❌❌
🌺 @chadoram
🍃🌺