مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت79 صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت80
صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد
صدایی بین ناله و التماس ..
کمی ترسیدم و با تکانی که خوردم سر چرخاندم
خوب دقت کردم، صدای حسین بود!
در تاریکی اتاق پیدایش کردم.
روی تخت نشستم و تماشایش کردم
توی سجده بود و داشت گریه میکرد و چیزی میگفت.
همانطور داشتم نگاهش میکردم تا سر از سجده برداشت
داشت جانمازش را جمع میکرد که به حرف آمدم:
_کاری ندارم چی گفتی و چی خواستی
اما چرا براش انقدر گریه میکنی؟!
برگشت سمتم و بدون پاسخ به سؤالم لبخندی زد و گفت:
_بیدار شدی؟! بیا نمازتو بخون که باید راه بیوفتیم.
و خودش بی هیچ وقفه ای ازاتاق بیرون رفت و
خودش را با ماشین و وسایلمان سرگرم کرد!
دوست نداشتم اذیتش کنم برای همین سکوت در این موضوع را ترجیح دادم و کاری که اوخواست را انجام دادم.
ساعت حدودا 6 صبح بود که رفتم توی حیاط تا راه بیوفتیم.
مادرم هم آنجا بود و قرآن و یک کاسه آب به دست داشت..
بعد از کلی اشک و شنیدن نصیحت های مادرم بالاخره راهی شدیم!
توی راه از هر دری سخن گفتیم..
و بیشتر حسین بود که حرف میزد و شوخی میکرد.
من هم که با ذوق و شوق تماشایش میکردم..
مدام ترس این را داشتم نکند به این زودی
حسرت این ها به دلم بماند!؟
گاهی با تماشا کردنش اشکی از چشمانم میریخت
که سریع پاکش میکردم تا حسین متوجه نشود..
نداشتن این نعمت بزرگ واقعا سخت است.
کاش من درک شهید شدنش را داشتم تا
راحت تر با رفتن و نبودنش کنار می آمدم..
یا حداقل کاش میتوانستم به او بگویم من
هنوز درک شهید را ندارم و نمیتوانم بخواهم شهید بشود!
خیره به جاده بودم در همین افکار که دست حسین
روی گونه هایم نشست و صدایش پیچید:
_خانمی چیشده؟! سرحال نیستی..
نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم:
_چیزی نیست خوبم..
درووووغ! کاش میتوانستم حقیقت را بگویم حسین..
انگار متوجه شد و گفت:
_حالا دیگه اول زندگی میخوای دروغ گفتن رو بینمون باب کنی؟! نبینم انقدر بهم ریخته ای..
سرم را به سمت جاده برگرداندم و همزمان که قطره های
اشک از چشمانم سرازیر میشد گفتم:
_من نمیتونم شهید شدن رو درک کنم!
برام باورش سخته..
هرچقدرم واسم توضیح بدی و منطقی هم باشه
نمیتونم درک کنم یه تازه دوماد باید بره کشته بشه!
سرم را چرخاندم به سمتش و گفتم:
_یعنی اگر این اول زندگیمون بری شهید بشی
امام حسین و حضرت زینب بهت میگن آفرین باریکلا
که تازه عروستو بیخیالش شدی اومدی واسه ما کشته شدی؟!
حسین با چشمانی سرخ و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
_این حرفا حرفای خودت نیست..
اینی که الان هستی اون سمیرایی که میشناسم نیست!
چرا داری این حرفا رو میزنی سمیرا؟؟
کم واست توضیح دادم و قانع شدی؟!
لب تکان دادم تا جواب بدهم سدیع دستش را
بالابرد و فریاد زد:
_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
هرچیزی که نباید میگفتی رو گفتی..
دیگه کافیه!
و سکوت کرد و من هم با اشک خیره به جاده
تا اینکه رسیدیم به شهرستان..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت80 صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد ص
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت81
ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسیدیم
چندتا کافه آنجا بود..
حسین ماشین را کنار یکی از کافه ها پارک کرد
نگاهی به من انداخت و گفت:
_معذرت میخوام اگر تند رفتار کردم
دست خودم نبود..
اسم شهادت که میاد نمیدونم چرا اینجور میشم.
توروخدا منو ببخش..
اصلا اگر بخوام تورو ناراحت کنم که شهادتم بی فایده است.
سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و سکوت کرد..
دستم را بردم لای موهای سرش و گفتم:
_اشتباه از من بوده تو حق داری.
سرش را بالا اورد و چشمان اشکی من را دید!
لبخندی زد و با دستش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
_جیگر میخوری یا چنجه؟!
بین اشک هایم خنده ای کردم و گفتم:
_هرچی آقامون بخواد..
_آقاتون شما رو میخواد!!
سرم را پایین انداختم و گونه های گل انداخته ام را
از نگاهش پنهان کردم اما حسین زرنگ تر بود!
_خجالتتون منو کشته خانووووم!
شما امر بفرما چی سفارش بدم؟
در کمال پررویی نگاهش کردم و گفتم:
_جفتش!
حسین اما مهربان لبخندی زد دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
_ای به چشم..
ازماشین پیاده شد و رفت سفارش داد..
بعد هم یک تخت که در یک گوشه ی دنج بود
پیدا کرد و مرا صدا زد تا آنجا بنشینیم..
چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه حسین گفت:
ــازت میخوام خوب به حرفام گوش بدی
هرجا هم دیدی برات قابل درک نیست
بهم بگی تا توضیح بدم،،باشه؟!
سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و او ادامه داد:
_یه زمانی حضرت زینب و بچه های امام حسین رو
دوره شون کردن و به اسارت بردن..
اینو که دیگه قبول و باور داری؟!
_اوهوم...
الآن همون دشمن با اسم جدید اومده باز
حضرت زینب و دختر امام حسین رو دوره کرده..
اون زمان تا حضرت عباس بود کسی جرئت نداشت
نزدیکشون بشن و الآن ماها باید عباسِ بی بی باشیم..
تا ماها هستیم کسی نباید جرئت کنه نزدیک بشه.
_خب ببین حسین جان..
این بحث برای من جا افتاده است، من فقط..
فقط.. نمیتونم اینو درک کنم که چرا برای دفاع
حتما باید بمیری!!؟
لبخندی زد و گفت:
_خب نه دیگه..قرار نیست حتما بمیری!
ماها هدفمون از دفاع رو شهادت و فی سبیل الله میگیریم
که اگر در این راه جونمون رو از دست دادیم شهید شده باشیم..
_آهاااا پس برای مُردن نمیرید!
_بله دقیقا!
خیالم کمی راحت شد..نفس عمیقی کشیدم
و به فضای سبز اطرافمان خیره شدم
تا بعد از چند دقیقه که جیگرها و چنجه ها رسید..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت81 ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت82
حسین سینی را از دست آن آقا گرفت:
_خب اینم از جیگر و چنجه..میخوری یا بخورم!؟
نگاهش کردم دیدم بدون معطلی شروع کرد به خوردن!
بمیرم برایش چقدر گرسنه بود..
چرا من اصلا حواسم به گرسنگی و خستگی او نیست؟!
نفسم را از سینه بیرون دادم و من هم کنارش شروع
به خوردن این صبحانه لذیذ کردم..
گاهی بین لقمه هایم نگاهی به حسین می انداختم
که چقدر با ولع داشت فعل خوردن را صرف میکرد!!
خنده ی صداداری زدم که باعث شد حسین بین خوردن
و نخوردن با صدایی بم به حرف بیاید:
ــچیشد؟! چرا میخندی؟
_آخه تو که انقدر گشنه بودی چرا زودتر نگفتی
توی جاده میموندیم و یه چیزی میخوردیم دیگه...
_مهم نیست الان دارم میخورم دیگه.
توهم زودتر بخور تا بریم خونمون کلی کار داریم..
میدونی که باید وسایلمون رو بچینیم!!
لبخندی زدم و چشمی گفتم و در فکر فرو رفتم...
در فکر خانه مان! تزئیناتش..چیدمانش..
و مهم تر از همه، بودن من و او درکنار هم..
صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را درهم شکست!
درمیان نگاه های باتعجب حسین به صفحه ی تلفنم نگاه کردم..
_زهراست...نکنه مامانم بهشون گفته داریم میایم!؟
_زیاد غصه نخور فدای سرت..جواب بده.
_الو؟ سلام زهرا خوبی خواهری؟!
_سلام بر عروس کم طاقت ما!
_هههه چرا کم طاقت؟!
_چون مشهدو رها کردی خواستی بیای خونه ات!!
_واییییی!!! ازکجا فهمیدی؟!
_مامانت اول صبحی زنگ زد به مامان نرگس
بهش گفت خونه رو حاضر کنیم که عروس و دوماد هول ان!!!
خنده ای زدم و میام همان خنده ها گفتم:
_اصن فراموش کردم به مامانم بگم چیزی نگه!
ببخشید توروخدا زحمتتون چند برابر شد..
خودمون میومدیم به خونه میرسیدیم دیگه.
_نه بابا په زحمتی..تازه مامان نرگس کلی هم خوشحال شد
که دارین میاین والبته آقا رضا هم خوشحال شد.
خیلی مشتاق بودم رضا؛شوهرزهرا و برادر حسین را ببینم!
_اتفاقا منم خوشحالم که میخوام روزها و ساعات بیشتر
درکنار شماها باشم و بگذرونم..
درمیان نگاه های در فکر فرو رفته ی حسین از زهرا خداحافظی کردم و درحال گذاشتن تلفن داخل کیفم رو به حسین گفتم:
_چیهههه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_هیچی..به این فکر میکنم که زودتر بریم خونمون دیگه!
اونا که زحمت کشیدن همه چیو آماده کردن
پس زودتر بریم تا یکم دور هم باشیم و خوش بگذره دیگه..
_چشم قربان..
ایستادم و نگاهش کردم، نگاهی به قد و بالایم انداخت
و با لبخند بلند شد و گفت:
_تاحالا بهت گفته بودم چه قد و بالایی داری؟!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت82 حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت83
نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گفتم:
_لوسم نکن بلند شو بریم دیگه..
_چشم خانوووم هرچی شما بفرمایید.
بلند شد و صبحانه را حساب کرد و راه افتادیم سمت خانه..
همین که رسیدیم همه آمدند بیرون و استقبال.
چه استقبال باشکوهی!!
تا به حال انقدر کسی برای حضورم اهمیت قائل نشده بود..
این هم از برکت حسین بود دیگر!
شاید هم از برکت چادر و امام حسین!! آری این است..
تا خواستیم وسایلمان را از ماشین پیاده کنیم
آقا رضا نگذاشت و به زور و التماس ما را روانه ی خانه
مان کرد و گفت خودش وسایل را می آورد...
زهرا جلو آمد و با شیطنتی که از ریحانه به او رسیده بود گفت:
_خب عروس خانم دستپاچمون دست دومادت رو بگیر
و برو بالا توی خونه ات!!
خنده ای زدم و گفتم:
_وااا دنیا برعکس شده؟!
شازده دوماد باید دست منو بگیرن و ببرن بالا که..
نگاهی به حسین انداختم که از خنده سرخ شده بود!
دستم را خیلی آرام در دستش گذاشتم و او هم بی معطلی
راه افتاد سمت طبقه بالا..
**
چند ساعتی بود که مشغول حرف زدن و نگاه کردن به
خانه و وسایلمان و تزئیناتش بودیم که تلفن حسین زنگ خورد..نگاهی با نگرانی به صفحه تلفنش انداخت و بعد رفت
توی یکی از اتاق ها و مشغول حرف زدن شد!
نمیدانم که بود و چه گفت اما حسین را وقتی برگشت
بسیار ناراحت و درهم دیدم!!
لیوان چای را به دستش دادم و با ترس و لرز پرسیدم:
_تلفن کی بود؟
_هیشکی! چیز مهمی نبود از بچه ها بودن ..
_آها..
دروغ نمیگفت! از بچه ها بودند اما انگار من نباید میفهمیدم
چه به او گفته اند که درهمش کردند!
بحث را ادامه ندادم و سعی کردم امروز و این ساعت های
کنارهم بودنمان را خوش باشم..هرچند دلم آرام و قرار نداشت و همه اش میترسیدم بیایند حسین را از کنارم ببرند!
کاش این یکی دو هفته ای که حسین اینجاست زود نگذرد!
کاش بتوانم استفاده بکنم از بودنش..
حسین با همان گرفتگی حالش رفت دوش بگیرد تا کمی
سرحال بشود و بعد هم ناهار که خانه مادرش دورهم بودیم..
یادم افتاد حسین عاشق خوراک لوبیا چیتی بود..
سریع دست به کار شدم تا برای شب لوبیا را آماده و پخته
جلوی همسر ایده آلم بگذارم.. حسین که از حمام بیرون آمد
و مرا در آشپزخانه کنار لوبیاها پیدا کرد با ذوق گفت:
_ببین این عروس خانم چه کرده؟!
هنوز نیومده دلبریتو شروع کردی!!!
خنده ای زدم و رو به حسین گفتم:
_بالاخره باید لایق همسری این فرشته زندگیم باشم..
با شنیدن این جمله نزدیک آمد و دستی روی موهایم کشید:
_تو همیشه لایق بودن با منی..
تو معجزه ی زندگی منی سمیرا..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت83 نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گ
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت84
حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکشد و من هم
نگاهی به ساعت انداختم تا بروم خودم را برای رفتن به پایین، منزل زهرا که اکنون همه آنجا بودند بصرف ناهار دست جمعی حاضر و آماده کنم..
لباس های سفیدم را به تن کردم و چادر گلدارم را به سر انداختم و رو به حسین گفتم:
_آقای جذاب من حاضرم شما هنوز داری موهاتو شونه میزنی؟
_اومدم خانم آقای جذاب!!
لبخندی زدم و یکبار دیگر خودم را در آینه ی کنسول
اتاقم برانداز کردم..
چشمان درشت و ابروهای پرپشت در یک صورت معصوم
و دخترانه که همه این ها درکنار چهره ی حسین زیبا بود!
اما بازهم یک فکر آشفته اخمی در این صورت زیبا آورد..
فکر اینکه به زودی حسین میرود و شاید برود و نیاید!!
فکر آن تلفن مشکوک ... فکر تنها شدنم بعد از نبودنش!
خدایا صبرم بده تا بتوانم با نبودنش کنار بیایم..
با صدای حسین به خودم آمدم:
_خانم چرا نمیای؟!
_اومدم آقا..
چادر را دور سرم گرفتم و راه افتادیم سمت طبقه پایین.
همه منتظر بودند و حتی سفره ی پر از عشق ناهار هم پهن
و آماه بود و انتظار حضور ما را میکشید!!
با لبخند کنار اهالی خانواده نشستیم و شروع به صرف
قورمه سبزی خوشمزه ی مامان نرگس کردیم!
چند قاشقی بود که غذا را شروع کرده بودیم که آقا رضا
رو به حسین گفت:
_خب داداش تا کی مرخصی هستی؟!
حسین اما پریشان فقط نگاهی به برادرش انداخت
که باعث تعحب جمع علی الخصوص من شد!
ضربه آرامی به حسین زدم و گفتم:
_خان داداش با شما بودن آقاحسین..
حسین نگاهی به برادرش انداخت و گفت:
_حالا حرف از اعزام و مرخصی نزنیم بعدا دوتایی
میشینیم راجب رفتنمون حرف میزنیم دیگه..
_ای به چشم شادوماد عزیز..
با لبخند این بحث جمع شد اما انگار واقعا اتفاقی افتاده بود
زیرا بعد از چند دقیقه مجدد تلفن حسین زنگ خورد!
حسین بلند شد و رفت یک گوشه و خیلی آرام با تلفن
مشغول حرف زدن شد.. بعد از تمام شدن تلفنش برادرش
را صدا زد که مرا بیشتر از قبل نگران کرد..
صحبتی که چند دقیقه ی طولانی طول کشید و حسین حال خوشی نداشت و مدام نگران بود..
نگران و آشفته از غذا دست کشیده بودم و خیره به
حسین و برادرش بودم که با ضربه ی زهرا به بازویم
به خودم آمدم:
_نگران نباش سمیرا..اینا عادت دارن یهو اینجور حرف بزنن
مطمئن باش چیزی نیست و به من و تو هم مربوط نمیشه!
نمیتوانستم به زهرا بگویم من نگران به زودی رفتنش هستم
نمیتوانستم بگویم ترس دارم از اینکه بخواهد برود!
من نگران این بودم..
سری با لبخند به زهرا تکان دادم و بعد هم حسین و
برادرش به جمع ما اضافه شدند..
همین که حسین کنارم نشست خیلی آرام گفتم:
_از بچه ها بود؟!
_چی؟!
_تلفنو میگم..
_آها..آره گفتم که چیزی نیست.
بعد از مکث کوتاهی حرف دلم را زدم:
_باید زودتر از موعد بری؟!
نگاه حسین پر از تعجب شد و با چشمان گرد شده نگاهم کرد..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت84 حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت85
با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او گفتم:
_هرکاری صلاح میدونی انجام بده..
خودم از حرفی که زدم تعجب کردم!
منی که تمام درونم جنگ جهانیست بین رفتنش و وابستگی ام..منی که آشوب بودم از نداشتنش،، حالا میخواهم
هرکاری برای رفتنش لازم است انجام بدهد!!
حسین دستش را روی پایم گذاشت و با لبخند و
صدای آرامبخشش گفت:
_ممنون که هستی سمیرا.
همش میترسیدم این اول عروسیمون چجوری
بهت بگم ممکنه زودتر از موعد برم
خودت اما الان خیلی کمکم کردی..
از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم
دست شستن بهانه بود! میخواستم اشک هایم را پنهان کنم..
حسین که متوجه بغض من شده بود به دنبالم آمد..
_خانم من چرا داری گریه میکنی؟!
بغضم ترکید و با هق هق سرم را روی سینه اش
انداختم و میام گریه هایم گفتم:
_حسین؟!
_جون دلم؟
_شهید شدی شفاعتم میکنی؟!
صدای گریه ام بلندتر شد و حسین سرم را محکم در آغوشش
گرفت و موهایم را نوازش کرد و با بغض گفت:
_مگه میشه پاره تنمو شفاعت نکنم؟!
تو دلبر زهرایی منی از جون خودمی هرکاری ازم بربیاد
برای تو انجام میدم بهترین همسردنیا...
بعدم خیالت راحت تا چهار روز دیگه هستم..
کمی با حرف هایش آرام شده بودم ولی باز هم
جنگ جهانی درونم کار خودش را شروع کرده بود!!
آبی به صورتم پاشیدم و حسین کمکم کرد تا چشمان
پف شده ام را کمی بپوشانم و رفتیم بیرون..
حسین رفت نزدیک برادرش و برای زمان رفتنش
با او صحبت و هماهنگی کند و زهرا هم آمد سمت من..
_میبینم که عروس خانم چشماشون پف کرده!!
ضربه ای به شانه اش زدم و با لبخند گفتم:
_توهم دلت خوشه ها.
شوهرمون چهار روز دیگه میرن..
_خب برن عزیزمن! مگه از اول نمیدونستیم
بالاخره یه روزی میرن؟؟
آرامش زهرا کمی مرا عصبی کرد و با تعجب
و مقداری صدای بلند گفتم:
_یعنی تو اصلا نگران نبودنش و نداشتنش نیستی؟!
نمیترسی ....
حرفم را قطع کرد و با لبخند گفت:
_عزیزم ماها قوی تر از اون چیزی هستیم
که شیطان بخواد توی روحیه و دلمون اثر کنه..
ماها باید انقدر قوی باشیم و بمونیم که بتونیم
در نبود همسرمون فرزندمون رو تربیت کنیم
که یه سرباز تحویل امام زمان بدیم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت85 با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت86
حرف های زهرا کمی آرامم کرد..
به اصرار او همراه حسین رفتیم خانه خودمان
تا تنها باشیم و با هم در این مورد حرف بزنیم!
وارد خانه ی نقلی مان که شدم خودم را
روی مبل انداختم و دستهایم را روی سرم گذاشتم و با صدایی گرفته رو به حسین گفتم:
_مگه قرار نبود بعد از اربعین بری؟!
حالا ده روز میموندی پیش من چی میشد؟!
حسین روی زمین مقابلم نشست..
با دست های مهربانش دستانم را گرفت
و از روی سرم برداشت. دستی به موهایم کشید و با همان متانتش گفت:
_میدونم چقدر از این قضیه ناراحتی
و هرچی بگی حق داری..
اما خواهش میکنم انقدر این مسئله رو
سخت نگیر و بزرگش نکن..
امروز یا فردا من بالاخره میرم تو هم
که منو با همین شرایط پذیرفتی مگه نه؟!
با چشمان خیسم به چشمان قهوه ای دلبرش
نگاهی کرد و سر به نشانه تایید تکان دادم..
_خب پس خودتو اذیت نکن دیگه خانمم..
تو باید قوی باشی که من از تو قدرت بگیرم. باید پر پرواز من باشی سمیرا...
از هیچی نترس!
من اگه شهید بشم تورو تنها نمیزارم که
همیشه کنارتم همینجا توی همین خونه
و هرجایی که باشی کنارتم..
اگر هم شهید نشدم که خب لیاقت نداشتم...
دستم را روی صورتش گذاشتم و با لبخند گفتم:
_این چند روز رو چیکار کنیم که فراموش نشدنی باشه؟؟!
لبخندی زد و ایستاد..
بعد از چند ثانیه گفت:
_هرکاری که تو بگی انجام میدم!
با شیطنت دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم:
_صبحانه و ناهار و شام باخودم و پیش خودم میخوری!! هیچ جا نمیری و همش کنارم میمونی!! انقدر برام حرف میزنی که گوشم و دلم پر بشه از صدات..
و اونقدر عکس میگیریم که همیشه چشماتو کنارم داشته باشم!..
حسین بی معطلی چشمی گفت و بعد از چندثانیه گفت:
_خب پس این شام مارو بزار رو گاز تا آماده بشه برای شب بعدش بیا توی اتاق که یه عالمه حرف بزنیم و خاطره سازی کنیم!!
با ذوق خاصی بلند شدم و خوراک لوبیا را برایش بار گذاشتم و بعد هم رفتم توی اتاق و محو صدا و خنده هایش شدم..
صدا و خنده ای که سه روز دیگر نیست
و باید دعا کنم بعد از آن بازهم باشد..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت86 حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرا
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت87
سه روز مثل برق و باد گذشت...
خاطره سازی هایم را برای روز مبادا با حسین کرده بودم.
حسین قرار بود امروز بعد از نماز صبح به همراه برادرش
راهی سوریه بشود..
من اما تمام شب را بیدار بودم و خیره نگاهش میکردم.
بعدها دلم برای همین خوابیدنش در این خانه هم تنگ
خواهدشد..دلم برای مظلومیت و معصومیتش در خواب...
صدای ساعت یعنی وقت نماز و بیدار شدن حسین.
چشمانش را که باز کرد با چشمان من در مقابلش رو به رو شد:
_تو کی بیدار شدی؟
_نخوابیدم!!
چشمانش گرد شد و یک آن از جایش بلند شد و با تعجب گفت:
_تموم شب رو بیدار بودی؟؟؟؟
سرم را با حالتی بچگانه بالا و پایین کردم
حسین دستهایم را گرفت و مهربان گفت:
_آخه چرا خانمم؟ مریض میشی اینجوری..
_میخواستم تا صبح تماشات کنم
مگه من چندبار میتونم تورو نگات کنم؟؟
حسین لبخندی زد و بوسه ای روانه ی پیشانی ام کرد و گفت:
_حالا پاشو یه صبحونه مشتی بزار که اومدم..
_چشم
صبحانه را آماده کردم و تا حسین بعد از نمازش
بیاید و مشغول خوردن بشود..
هنوز تا رفتنش یک ساعتی وقت بود...
وقت صبحانه خوردنش هم روبرویش نشستم و
فقط تماشایش میکردم..
حسین_پس چرا تو نمیخوری؟
_حالا فرصت زیاده برای خوردن..تورو بابد تماشا کنم!
تمام تلاشم را میکردم که جلویش گریه نکنم
و فعلا موفق بودم!
بفد از خوردن صبحانه به بستن ساکش کمکش کردم
و بعد هم آینه و قرآن و کاسه آبی که میدانم در نهایت
دل من هم پشت سرش کاسه آبی خواهد شد و ریخت..
بالاخره دل زارم کار دستم داد و حین بستن ساکش
قطره های اشکم را همراه آن کرد..
حسین سرم را بالا آورد و گفت:
_گریه نکن دیگه...
_دست خودم نیست!
_هست،، دل منو آتیش نزن دیگه سمیرا!
_چشم..
وقت رفتن رسیده بود..لباس های زیبایش را به تن کرد
روبرویم ایستاد و بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت:
_مراقب خودت باش خانمم
گریه هایم شدت گرفت و گفتم:
_تو بیشتر مراقب خودت باش..
دیگر نماند که گریه هایم اذیتش بکند!
رفت دم در و میخواست موتینش را ببند که فریاد زدم:
_نههه! اون کار منه..صبر کن!
ایستاد و بند پوتینش را با گریه هایم بستم و رفت..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت87 سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سا
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت88
آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته بود..
شاید طاقت ماندن بیشتر از این نداشت که چشمانش
چشمان سرخ و دل آتش شده ی مرا ببیند!
فقط صدایش بود که حالا در گوشم میپیچید!
صدای زیبایش که لحظه آخر گفت:
_مراقب خودت باش سمیرا..
ان شاءالله یک ماه دیگه میبینمت.
خداحافظ.
کاش آن لحظه زبانم قفل نشده بود و حرفی میزدم!
لعنت بر دل نازکم که امانم نداد..
در را بستم و رفتم داخل و حالا
فرصت آزاد کردن هق هقم بود...
انقدر گریه کردم که صدای در زدن زهرا را نفهمیدم!!
بلند شدم و آبی به صورتم زدم،هرچند اینکار از کمتر کردن پف چشمانم جلوگیری نمیکرد!
بی حوصله در را باز کردم و زهرا خودش را توی آغوش من رها کرد!
_چطووووری عروس؟؟؟
_زهرا الان اصلا حوصله شوخی ندارم.
_ولی من خیلی حوصله دارم! میخوام روی تو انرژیمو خالی کنم!!
بی هیچ حرفی راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم
و ازصبحانه ای که برای حسین آماده کرده بودم
برای خودم گذاشتم و شروع کردم به خوردن!!
زهرا نزدیک آمد و گفت:
_سمیرا جانم؟ من این رفتن و برگشتنا به سوریه و اینجا
رو خیلی دیدم و تجربه کردم.
میخوام بگم که هنوز اول راهی!!
زیاد گریه کنی خودتو اذیت میکنیا!
و من درحال خوردن فقط تماشایش میکردم!
زهرا ادامه داد:
_آفرین همینجوری راحت باش و غذا بخور و کاراتو بکن
نگران شوهرت هم نباش عزیزدلم.
مطمئن باش باهات تماس میگیره و زمان برگشتنش هم
بهت میگه..
من که دارم بهت میگم ماه آینده میاد مرخصی و توهم
چشم به هم بزنی یک ماه گذشته..
_زهرا؟
_جونم؟
_میشه این یک ماه رو همینجا پیشم بمونی؟!
نمیخوام تنها باشم و تنها بمونم...
از طرفی هم دلم نمیخواد چراغ خونمو خاموش کنم!
میشه تو پیشم اینجا بمونی؟
زهرا لبخندی زد و مرا در آغوشش گرفت و گفت:
_چشم خواهرگلم.
چقدر خوب که زهرا پیشم میماند!
اصلا بعد از رفتن حسین دلم نمیخواهد تنها بمانم..
کاش بقول زهرا یک ماه زود بگذرد!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت88 آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته ب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت89
با یک برگه در دست راستم و یک کیسه خوراکی
در دست چپم و با سرخوشی درب حیاط را باز کردم
و داخل شدم...
_زهررررااااا؟؟ کجاییی؟
_چخبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟ توی آشپزخونه ام..
چادرم را از سرم انداختم و وارد خانه شدم.
مستقیم رفتم سمت آشپزخانه و برگه را جلوی چشمان
زهرا چپ و راست کردم:
_جیجیجیییینگگگ!
_این چیه؟
_ببینش!
زهرا برگه را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت.
بعد از چندثانیه با چشمان گرد شده و لبخندی عمیق
نگاهم کرد و مرا درآغوش گرفت و صدایش را باز کرد:
_وایییییی سمیرااااا تو بارداری!!!
مبارررکهههههه دختررررر.
به حسین گفتی؟
_نه..هفته آینده میاد میخوام سورپرایزش کنم!
_ای شیطوووون.
لبخندی زدم و خوراکی ها را به دستش دادم و گفتم:
_تا من میرم لباسامو دربیارم اینارو بریز توی ظرف
و بیار تا پای تلویزیون باهم بخوریم!!
_چشششمممم مامانِ خوشگل!
با ذوق و شوق رفتم توی اتاق تا لباسهایم را تعویض کنم
سه هفته از رفتن حسین میگذشت و او امروز صبح
گفته بود که هفته آینده به همراه برادرش به مرخصی می آیند.
تصمیم داشتم وقت آمدنش هدیه کوچکی بگیرم و
برگه را درون هدیه به اون نشان بدهم.
چقدر مشتاق آن روز بودم..
در دلم برای این فسقل درونم قند آب میکردم که
صدای زهرا مرا به خود آورد:
_دو سه روز دیگه اربعینه سمیرا.
ریحانه و شوهرش توی خونشون روضه دارن.
میای تا وقت برگشت حسین و رضا یه سر بریم تهران؟
_اوووممم..فکر خوبیه! منم این خبر بارداریمو به مامانم بدم..
_پس بزن بریممم..
پ.ن:بابت کوتاهے این قسمت شرمنده.
همراه ما باشید رمان داره جذاب میشه😍
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت89 با یک برگه در دست راستم و یک کیسه خو
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت90
همان ظهر ماشین گرفتیم و راه افتادیم سمت تهران..
زهرا گفته بود که مامان نرگس صبح اول وقت خودش
رفته بوده تهران خانه ی خواهرش و ماهم مستقیم
به آنجا میریم..
چقدر دلم برای ملیحه تنگ شده بود.
به مادرم زنگ زدم و گفتم خودش را به آنجا برساند
تا همگی دور هم جمع باشیم.
اربعین هم تمام شده بود و حسین و برادرش هم طبق
قولشان قرار است با شهادت امام رضا تهران باشند...
.....
یک هفته تهران بودیم و روزها میرفتیم خانه ی ریحانه
روضه ی آخر ماه صفر ...
مادرم و مادر حسین با فهمیدن باردار بودنم
دورم را میگرفتند و نمیگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم!
با حرفهایشان خجالت میکشم و سرخ و سفید میشدم
اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشتم!
قند در دلم آب میشد که بچه ای از جنس حسین در شکم دارم و میخوام به دنیا بیارم و تربیت کنم..
شب آخر بود و صبح قرار بود حسین و برادرش بیایند..
نگذاشتند بیایم فرودگاه و طبق آخرین تماسی که زهرا
با شوهرش داشت گفته بود خودمان میاییم خانه..
استرس گرفته بودم برای آمدنش..
نمیدانم چرا دلم شور میزد؟
رو به زهرا گفتم:
_میگم چرا حسین گوشیشو جواب نمیده؟
چرا تلفنی نیومد بامن صحبت کنه؟
سابقه نداشت اینجور باشه
نکنه ...
_زبونتو گاز بگیر دختر. فکرای الکی رو از خودت
دور کن..هیچ اتفاقی نیوفتاده. صبح میان دیگه..
شب تا صبح نخوابیدم و در فکر جواب برای
چراهایم بودم...
صبح بعد از نماز خواندن از شدت نگرانی بین درب
حیاط و داخل پذیرایی در رفت و آمد بودم.
ملیحه و زهرا که حال مرا میدیدند مدام سعی
در آرام کردنم داشتند اما انگار چیزی درونم
نمیگذاشت خیالم راحت باشد.
حدود ساعت 8 بود که زنگ درب حیاط به صدا درآمد..
با عجله پریدم جلوی درب تا حسین را ببینم اما..
_پس حسین کو؟
آقا رضا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
صدایم را بالا بردم و فریاد زدم:
_گفتم حسین کووووو؟!
با صدایم اهالی خانه بیرون پریدند..
همه دورم را گرفتند.
زهرا رفت نزدیک شوهرش و گفت:
_خب آقاسید پس داداش حسین کجاست؟
_نیست..
_یعنی چی؟
_یعنی گم شده!
و دیگر صدایی نشنیدم و جایی را ندیدم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت90 همان ظهر ماشین گرفتیم و راه افتادیم س
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_آخر
چشمانم را باز کردم، کسی اطرافم نبود!
زنگ بالای سرم را به صدا درآوردم و کمی
بعد پرستار کم سن و سالی وارد اتاق شد:
_چیشده خانم؟
_من میخوام از اینجا برم..
_نمیشه! مگه نمیبینید؟
_همراه...همراهام کجان؟!
_بیرون پشت در نشستن..بگم بیان تو؟!
باحرکات سرم بله را گفتم و پرستار رفت
و زهرا با خوشی و لبخند وارد شد..
_ای قربون دل نازک و حساست برم..
تو چرا انقدر زود غش میری؟!
_حسین چیشده زهرا؟!
توروخدا راستشو بهم بگو...
_هیچی!
گیج و مبهوت نگاهش کردم!
_یعنی چی؟!
_یعنی آقاتون،بابای بچه تون بیرون پشت در
ایستاده تا بیان داخل و ببیننت!
تو زود غش رفتی نذاشتی ادا و بازی اونا
درست تموم بشه...
اینا همش بازیشون بود و نازِ آقا حسینتون!
پوزخندی زدم و زیرلب گفتم:
_ای حسین...خدا بگم چیکارت نکنه!
بهش میگی بیاد تو؟!
دلم براش یه ذره شده...
_چشم.
زهرا رفت و بعد از چند ثانیه حسین با
دست گل بزرگ و یه کادو در دستش وارد شد..
_سلام بر خانم من و مادر بچه ام!
_سلام بر پدر نامرد!!
حسین لبخندی زد و نزدیک شد و گل و
هدیه را به دستم داد!
من هم مشتاقانه شروع به باز کردن هدیه کردم..
_وایییی حسین ممنوووونم!!
کی وقت کردی این انگشتر خوشگلو بخری؟!
_قابل شما رو نداره خانم جان.
_ممنون که هستی حسین...
.............
سه سال بعد
_محمدجواد؟؟ محمدجواد، مامان بیا اینجا
بازی بسه دیگه...بیا لباستو عوض کن
الان سال تحویل میشه ها..
_چشم مامان. اومدم.
ماماااان؟
_جانم؟
_پس بابا حسین کی میاد؟!
_میاد عزیزم..تا تو حاضر بشی میرسه.
چه سال تحویلی بشود امسال!
مادرم و مادر حسین خوشحالترین آدم های
روی زمین هستند!
راستی،، گفتم زهرا هم بالاخره بچه دار شد؟!
آری او هم اکنون یک دختر 1 ساله
به اسم کوثر دارد.
چیزی به سال تحویل نمانده و دوربین
عکاسی برای ثبت این جمع خوب آماده است
ولی حسین هنوز نیامده..
کاش به اونگفته بودم برود ریحانه و شوهرش را بیاورد!!!
دقایق آخر بود که زنگ در به صدا در آمد..
آری خودشان بودند..
حالا جمعمان جمع است و آماده برای عکس!
والسلام.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram