سلام سلام😊
رمان داریم چه رمانی😂
امیدوارم راضی باشد و از فردا رمان رو شروع میکنیم و روزی یک پارت در کانال قرار میدیم و اگر اعضامون به دویست رسید روزی دوتا پارت میزاریم 😊
امیدوارم راضی باشید و اگر دوست دارید دوتا پارت بزارم کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنید
May 11
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_اول
از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. کلافه بودم و این طرف و آن طرف میرفتم.. از این اتاق به آن اتاق و سپس آشپزخانه..
از آشپزخانه ی سوت کور و نامنظم هم بیرون زدم و نگاهی به ساعت دیواری بزرگ خانه انداختم.ساعت پنج بعد از ظهر بود. به سمت اتاقم رفتم. ناچاراً گوشی تلفنم را برداشتم و به ریحانه زنگ زدم. بعد از دوبوق تلفنش را جواب داد:
_به به خانم خانما، یادی از فقیر فقرا کردی!
_مزه نریز ریحانه... حوصله ندارم.
_باز چیشده؟
_هیچی تنهام پاشو بیا اینجا.
_خب من الآن پاشم بیام اونجا ازتنهایی درمیای؟! تو بزن بیرون بیا سمت ما که اتفاقا دورمون شلوغه!
_چه خبر شده؟
_خیره.. با خواهرم و دخترخاله هام دورهم جمع شدیم.توکه غریبه نیستی پاشو بیا پیش ما.
باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم. مانتوی مشکی بلندم را با روسری آبی رنگم پوشیدم و از خانه ی بزرگ سوت و کور بیرون زدم.
از کوچه تا میدان را پیاده رفتم و خانه های اطراف را دید زدم.
چقدر درمقابل قصر ما فقیرانه بودند!
به میدان که رسیدم تاکسی گرفتم و به سمت منزل ریحانه راه افتادم...
زنگ ساده ی خانه شان را زدم.صدای مادرش آنطرف آیفون آمد:
_کیه؟
_منم...سمیرا.
_بیاتو مادرجان. و دررا باز کرد. از حیاط زیبایشان که پر از گل و گیاه بود گذشتم و داخل شدم.راهروی کوچکی جلو بود و آن را طی کردم..همه جلوی راهرو ورودی پذیرایی 12 متری شان منتظرم ایستاده بودند.
سلام سردی گفتم اما به گرمی تحویل گرفته شد! کمی خجالت زده شدم اما به روی خودم نیاوردم!
خودم را به ریحانه نزدیک کردم و درگوشش آرام گفتم:
_اینا راحتن من اینجام؟
لبخندی زد و سرخود را به نشانه تایید تکان داد.
گوشه ای از پذیرایی دوست داشتنی شان نشستم و بقیه هم اطرافم...
آنها کمی با من فرق داشتند و یا شاید کمی بیشتر از کمی!! دلیل دوستی من و ریحانه هم دانشگاه بود.ما هردو فارغ التحصیل پزشکی بودیم.
نمیدانم چند دقیقه بود ساکت بودم که با سوال راضیه،خواهر بزرگ ریحانه به خودم آمدم:
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــــوع❌❌
🌺 @chadoram
🍃🌺
دلنوشته:
نوجوونای عزیز
یه خطری ️ هست که شما ها بیشتر از نسلای قبل باهاش مواجهید!
و البته
توانمندی تون هم برای وایسادن جلوش خیلی بیشتر از قدیمیاست!
اونم اینکه
مدام دارن چیزای جدید وجذاب نشون تون میدن!!
تا ذهنتون مدام بره دنبال چیزی که براش جذابه، نه لازم...
کسی که هر چیزی رو ببینه، بخونه، بشنوه،
ذهنش هرجایی میشه... یعنی به شدت ضعیف میشه..
داغون میشه!
قدرت تمرکز پَر...
قدرت تفکر پَر...
آرامش ذهنی پَر...
️حواستون باشه!
خودتون تعیین کنید که میخواید چی رو ببینید!
و خیییییلی مراقب قدرت ذهنی تون باشید...
سعی کنیم تو ماه محرمیه، یاد بگیریم نوجوونیمون رو مثل قاسم بن الحسن خرج امام زمانمون کنیم
🌹 @chadoram 🌹
🍃🌺
🌺
بہ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_دوم
_بسلامتی پدر و مادر کجا هستن؟ ریحانه جان گفت تنهایی..
_ترکیه،دوهفته اس رفتن..
تعجب را درقیافه اش دیدم اما سعی کرد چیزی به رویش نیاورد..
_خب شما چرا نرفتی؟
_علاقه ای نداشتم،همینجا راحتترم..
ریحانه که معذب بودن من درجواب دادن را دید سریع خودش را وسط انداخت و گفت:
_خب سمیرا بگو ببینیم امشب کجا بریم؟!
منم که عاشق تفریح بودم هیجان زده گفتم:
_زنگ بزن به زهرا تا باهم بریم خرید و بعد سینما!
ریحانه هم با اشتیاق قبول کرد و به زهرا زنگ زد. زهراهم مثل ریحانه بود اما کمی متین تر! او و ریحانه از قبل باهم دوست بودند و بعد بامن آشنا شدند یعنی من با آنها آشنا شدم.. هرچند خانواده من مخالف دوستی ما بودند اما از دوستی با آنها لذت میبردم،مهم من بودم!
کمی با خواهر و دخترخاله های ریحانه به گفتگو پرداختیم.خیلی من را تحویل گرفتند انگار که من را خیلی وقت است میشناسند!
دختران خوبی بودند از همین اخلاقشان خوشم می آمد.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم...شش و نیم بود. ریحانه را دیدم که حاضر شده بود و رو به من گفت:
_پاشو بریم دخترجان دیرمون میشه ها.
لبخندی زدم و ازجایم بلند شدم.
_بااجازه تون ما بریم دیگه.
همه به گرمی از من خداحافظی کردند و من به اتفاق ریحانه از خانه بیرون زدم.تاکسی جلوی در آماده بود ظاهرا ریحانه هماهنگ کرده بود! با زهرا هم در مرکز خریده قرار گذاشته بود.
طول مسیر من ساکت و خیره به اطراف بودم.ریحانه هم انگار متوجه چیزی درمن شده بود..
_کِشتی هات غرق شدن؟
باتعجب به ریحانه خیره شدم،صدایش را بلند کرد و گفت:
_باتوام، چت شده؟
_هیچی..
_آره جونِ خودت. من تورو نشناسم آخه!
سکوت کردم. انگار واقعا چهره ام مرا لو میداد! سعی کردم لبخند بزنم تا ریحانه گیر ندهد...
☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــــوع❌❌❌
🌺 @chadoram
#خدا_خواست_تو_ریحان_باشی😍
توجه کردین که هزاران دانه شن در عمق دریا ها وجود داره!!!🌊
اما چرا فقط یکی از اونها مروارید میشه؟✨😍
بخاطر اینکه که خودش رو توی صدف پنهان میکنه☺️
و صدف تمام وجودش رو میپوشونه🌸❗️
این پوشش باعث میشه که اون دونه شن تبدیل به مروارید زیبا و گرون قیمت بشه😇🌈
ما دختران،قطره ای از اقیانوس وجودیم😌🌊
با صدف حجاب وجودمون تبدیل به مروارید میشه💫
🏴
@chadoram
#حتما_بخونید 😌🌸
ا 👧🏻,,,👦🏻 ا
اگر به تو آموختند که
#پسرا شیرن #دخترا موشن
شهید مطهری به من آموخت #زن و
مرد #متفاوت هستند و نباید یکسان باشند
چون #ظلم به زن است یکسانی.
ا👨🏻,,,⛏ ا
اگر #غیرت را #دخالت معنا کردند
و #باحیا شدن را در صندوق کردن..
شهیدمطهری به من گفت غیرت عشق مرد
به ناموسش است و حیا #احترام زن به خودش..
ا💄,,,👠 ا
اگربه تو آموختند که
#بیحیایی زن برایش آزادی است
و با #چادر او را اسیر میکنیم..!
#شهیدمطهری در کتاب حقوق زن به من
آموخت که حجاب امنیت است و #بی_حجابی
اسیر دست مردان هوسباز شدن ...
🏴
#چادریا_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
〰〰〰〰〰〰〰
@chadoram
دلنوشته:
نوجوونای عزیز
یه خطری ️ هست که شما ها بیشتر از نسلای قبل باهاش مواجهید!
و البته
توانمندی تون هم برای وایسادن جلوش خیلی بیشتر از قدیمیاست!
اونم اینکه
مدام دارن چیزای جدید وجذاب نشون تون میدن!!
تا ذهنتون مدام بره دنبال چیزی که براش جذابه، نه لازم...
کسی که هر چیزی رو ببینه، بخونه، بشنوه،
ذهنش هرجایی میشه... یعنی به شدت ضعیف میشه..
داغون میشه!
قدرت تمرکز پَر...
قدرت تفکر پَر...
آرامش ذهنی پَر...
️حواستون باشه!
خودتون تعیین کنید که میخواید چی رو ببینید!
و خیییییلی مراقب قدرت ذهنی تون باشید...
سعی کنیم تو ماه محرمیه، یاد بگیریم نوجوونیمون رو مثل قاسم بن الحسن خرج امام زمانمون کنیم
🌹 🌹 🌹 🌹
@chadoram