eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استیکر
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. کلافه بودم و این طرف و آن طرف میرفتم.. از این اتاق به آن اتاق و سپس آشپزخانه.. از آشپزخانه ی سوت کور و نامنظم هم بیرون زدم و نگاهی به ساعت دیواری بزرگ خانه انداختم.ساعت پنج بعد از ظهر بود. به سمت اتاقم رفتم. ناچاراً گوشی تلفنم را برداشتم و به ریحانه زنگ زدم. بعد از دوبوق تلفنش را جواب داد: _به به خانم خانما، یادی از فقیر فقرا کردی! _مزه نریز ریحانه... حوصله ندارم. _باز چیشده؟ _هیچی تنهام پاشو بیا اینجا. _خب من الآن پاشم بیام اونجا ازتنهایی درمیای؟! تو بزن بیرون بیا سمت ما که اتفاقا دورمون شلوغه! _چه خبر شده؟ _خیره.. با خواهرم و دخترخاله هام دورهم جمع شدیم.توکه غریبه نیستی پاشو بیا پیش ما. باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم. مانتوی مشکی بلندم را با روسری آبی رنگم پوشیدم و از خانه ی بزرگ سوت و کور بیرون زدم. از کوچه تا میدان را پیاده رفتم و خانه های اطراف را دید زدم. چقدر درمقابل قصر ما فقیرانه بودند! به میدان که رسیدم تاکسی گرفتم و به سمت منزل ریحانه راه افتادم... زنگ ساده ی خانه شان را زدم.صدای مادرش آنطرف آیفون آمد: _کیه؟ _منم...سمیرا. _بیاتو مادرجان. و دررا باز کرد. از حیاط زیبایشان که پر از گل و گیاه بود گذشتم و داخل شدم.راهروی کوچکی جلو بود و آن را طی کردم..همه جلوی راهرو ورودی پذیرایی 12 متری شان منتظرم ایستاده بودند. سلام سردی گفتم اما به گرمی تحویل گرفته شد! کمی خجالت زده شدم اما به روی خودم نیاوردم! خودم را به ریحانه نزدیک کردم و درگوشش آرام گفتم: _اینا راحتن من اینجام؟ لبخندی زد و سرخود را به نشانه تایید تکان داد. گوشه ای از پذیرایی دوست داشتنی شان نشستم و بقیه هم اطرافم... آنها کمی با من فرق داشتند و یا شاید کمی بیشتر از کمی!! دلیل دوستی من و ریحانه هم دانشگاه بود.ما هردو فارغ التحصیل پزشکی بودیم. نمیدانم چند دقیقه بود ساکت بودم که با سوال راضیه،خواهر بزرگ ریحانه به خودم آمدم: 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 بھ قلم: پ_ڪاف ❌❌ 🌺 @chadoram 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته: نوجوونای عزیز یه خطری ️ هست که شما ها بیشتر از نسلای قبل باهاش مواجهید! و البته توانمندی تون هم برای وایسادن جلوش خیلی بیشتر از قدیمیاست! اونم اینکه مدام دارن چیزای جدید وجذاب نشون تون میدن!! تا ذهنتون مدام بره دنبال چیزی که براش جذابه،‌ نه لازم... کسی که هر چیزی رو ببینه، بخونه، بشنوه، ذهنش هرجایی میشه... یعنی به شدت ضعیف میشه.. داغون میشه! قدرت تمرکز پَر... قدرت تفکر پَر... آرامش ذهنی پَر... ️حواستون باشه! خودتون تعیین کنید که میخواید چی رو ببینید! و خیییییلی مراقب قدرت ذهنی تون باشید... سعی کنیم تو ماه محرمیه، یاد بگیریم نوجوونیمون رو مثل قاسم بن الحسن خرج امام زمانمون کنیم 🌹 @chadoram 🌹
🍃🌺 🌺 بہ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _بسلامتی پدر و مادر کجا هستن؟ ریحانه جان گفت تنهایی.. _ترکیه،دوهفته اس رفتن.. تعجب را درقیافه اش دیدم اما سعی کرد چیزی به رویش نیاورد.. _خب شما چرا نرفتی؟ _علاقه ای نداشتم،همینجا راحتترم.. ریحانه که معذب بودن من درجواب دادن را دید سریع خودش را وسط انداخت و گفت: _خب سمیرا بگو ببینیم امشب کجا بریم؟! منم که عاشق تفریح بودم هیجان زده گفتم: _زنگ بزن به زهرا تا باهم بریم خرید و بعد سینما! ریحانه هم با اشتیاق قبول کرد و به زهرا زنگ زد. زهراهم مثل ریحانه بود اما کمی متین تر! او و ریحانه از قبل باهم دوست بودند و بعد بامن آشنا شدند یعنی من با آنها آشنا شدم.. هرچند خانواده من مخالف دوستی ما بودند اما از دوستی با آنها لذت میبردم،مهم من بودم! کمی با خواهر و دخترخاله های ریحانه به گفتگو پرداختیم.خیلی من را تحویل گرفتند انگار که من را خیلی وقت است میشناسند! دختران خوبی بودند از همین اخلاقشان خوشم می آمد. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم...شش و نیم بود. ریحانه را دیدم که حاضر شده بود و رو به من گفت: _پاشو بریم دخترجان دیرمون میشه ها. لبخندی زدم و ازجایم بلند شدم. _بااجازه تون ما بریم دیگه. همه به گرمی از من خداحافظی کردند و من به اتفاق ریحانه از خانه بیرون زدم.تاکسی جلوی در آماده بود ظاهرا ریحانه هماهنگ کرده بود! با زهرا هم در مرکز خریده قرار گذاشته بود. طول مسیر من ساکت و خیره به اطراف بودم.ریحانه هم انگار متوجه چیزی درمن شده بود.. _کِشتی هات غرق شدن؟ باتعجب به ریحانه خیره شدم،صدایش را بلند کرد و گفت: _باتوام، چت شده؟ _هیچی.. _آره جونِ خودت. من تورو نشناسم آخه! سکوت کردم. انگار واقعا چهره ام مرا لو میداد! سعی کردم لبخند بزنم تا ریحانه گیر ندهد... ☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌❌❌ 🌺 @chadoram
😍 توجه کردین که هزاران دانه شن در عمق دریا ها وجود داره!!!🌊 اما چرا فقط یکی از اونها مروارید میشه؟✨😍 بخاطر اینکه که خودش رو توی صدف پنهان میکنه☺️ و صدف تمام وجودش رو میپوشونه🌸❗️ این پوشش باعث میشه که اون دونه شن تبدیل به مروارید زیبا و گرون قیمت بشه😇🌈 ما دختران،قطره ای از اقیانوس وجودیم😌🌊 با صدف حجاب وجودمون تبدیل به مروارید میشه💫 🏴 @chadoram
😌🌸 ا 👧🏻,,,👦🏻 ا اگر به تو آموختند که شیرن موشن شهید مطهری به من آموخت و مرد هستند و نباید یکسان باشند چون به زن است یکسانی. ا👨🏻,,,⛏ ا اگر را معنا کردند و شدن را در صندوق کردن.. شهیدمطهری به من گفت غیرت عشق مرد به ناموسش است و حیا زن به خودش.. ا💄,,,👠 ا اگربه تو آموختند که زن برایش آزادی است و با او را اسیر می‌کنیم..! در کتاب حقوق زن به من آموخت که حجاب امنیت است و اسیر دست مردان هوس‌باز شدن ... 🏴 😊 😉 〰〰〰〰〰〰〰 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته: نوجوونای عزیز یه خطری ️ هست که شما ها بیشتر از نسلای قبل باهاش مواجهید! و البته توانمندی تون هم برای وایسادن جلوش خیلی بیشتر از قدیمیاست! اونم اینکه مدام دارن چیزای جدید وجذاب نشون تون میدن!! تا ذهنتون مدام بره دنبال چیزی که براش جذابه،‌ نه لازم... کسی که هر چیزی رو ببینه، بخونه، بشنوه، ذهنش هرجایی میشه... یعنی به شدت ضعیف میشه.. داغون میشه! قدرت تمرکز پَر... قدرت تفکر پَر... آرامش ذهنی پَر... ️حواستون باشه! خودتون تعیین کنید که میخواید چی رو ببینید! و خیییییلی مراقب قدرت ذهنی تون باشید... سعی کنیم تو ماه محرمیه، یاد بگیریم نوجوونیمون رو مثل قاسم بن الحسن خرج امام زمانمون کنیم 🌹 🌹 🌹 🌹 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)💠 ⚜"الحَمدُ لِله ربِّ العالَمینَ و صلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وآلِه، اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂💠 اللهُمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _چیزیم نیست امشب میخوام حسابی خوش بگذرونیم! نگاه طلبکارانه ای کرد و باشه ای گفت... بالاخره به مرکز خرید رسیدیم. زهرا را از دور دیدم که منتظر ما کنار در ورودی ایستاده بود. تا من به خودم آمدم ریحانه کرایه تاکسی را حساب کرده بود. _چرا حساب کردی؟ من میخواستم حساب کنم. _حالا که چیزی نشده. شام باتو! خنده ای کرد که من راهم وادار به لبخند کرد.. به سمت زهرا رفتیم. گویا اوهم تازه رسیده بود و زیاد منتظر نمانده بود. سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و وارد مرکز خرید شدیم. واقعا اگر ریحانه نبود شاید به هیج عنوان خرید به دلم نمیچسبید! شوخی های دوست داشتنی اش مرا به وجد می آورد.. مقداری خرید کردیم و به سمت کافه رستوانی داخل مرکز خرید حرکت کردیم. _خب دیگه رسیدیم.. راستی زهرا هرچی میخوای بخور که شام مهمون سمیرا هستیم! زهرا با لبخند و تعجب به من خیره شد.. _واقعااااا؟! ریحانه دستش را جلوی دهان زهرا گرفت و گفت: _هیییییس دختر آبرومونو بردی! لبخندی زدیم و رفتیم داخل... دو پرس کوبیده برای ریحانه و زهرا و یک پرس جوجه برای خودم سفارش دادم. _بچه ها نوشیدنی چی میل دارید؟ ریحانه فورا جواب داد نوشابه مشکی! رو به زهرا گفتم تو چی؟ گفت منم نوشابه زرد! رفتم سمت ثبت سفارشات و دونوشابه زرد و مشکی و یک لیموناد برای خودم سفارش دادم.. رفتم سمت بچه ها و مشغول حرف زدن شدیم تا غذا را بیاورند. ریحانه صحبت را شروع کرد _بچه ها حدس بزنید امروز چه خبر بود؟! با شادی عجیبی این سوال را پرسید.. من سکوت کردم و زهرا با متانت همیشگی اش گفت: _خیر باشه ریحانه جون. _خیره.. مشکوک شدم! رو به ریحانه گفتم: _عروس شدی؟! ریحانه کمی خودش را جمع کرد و گفت _هنوز که نه اما قراره بشم! زهرا چشمانش را برق گرفته بود از خوشی. ریحانه را درآغوش گرفت و از او خواست تا از داماد برایمان بگوید. نمیدانم چرا نتوانستم عکس العملی نشان بدهم شاید بخاطر اتفاقی که برایم افتاده و تمام فکر و ذهنم را مشغول کرده.. ریحانه گفت که آن داماد خوشبخت پسرخاله اش است. همانی است که خودش میخواهد و حسابی خوشحال بود. ریحانه متوجه گرفتگی حال من شد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌❌❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•♡ چادرم را بر سر ڪردم ڪہ ثابت ڪنم تا اخر پاے چادر فاطمے ام و رهبر حسینے ام ایستاده ام☝️ و فقط از فرمان رهبرم اطاعت میڪنم نہ غرب من با چادرم سربازی میڪنم @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا