eitaa logo
مدافعان حجابیم
237 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_سیزدهم خاله نسرین با سرخوشی تمام به خان
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صدای مادرم بود که جیغ میکشید و فریاد میزد! یعنی چه شده؟ چرا مادر فریاد میکشد؟؟؟ با تعجب از جا بلند شدم و به حیاط رفتم... _مامان.. مامان با چشمان خونین و پراز اشک درحالی که با دست بر پاهایش میزد نگاهی به من کرد و فریاد کشید.. _بی داریوش شدیم واااییییی... چشمانم چهارتا شد! بی داریوووش؟؟_بابا...بابا چیشده؟ خاله نسرین به پسرش آرمین اشاره کرد و او به سمتم آمد.. _میشه بریم بیرون یکم هوا.. حرفش را قطع کردم و فریاد کشیدم.. _الآن وقت بیرون رفتن و هوا خوردنه؟؟! یکی به من بگه اینجا چخبره؟ مادرم با بی حالی تمام از من خواست که با آرمین بروم.. ناچارا قبول کردم و سوار ماشینش شدم.. _زود باش بهم بگو چیشده؟ _چیزی نشده..یکم خونسرد باش سمیرا.اینجوری نمیتونم باهات حرف بزنم. _من و تو هیچ حرفی باهم نداریم..حالاهم اگر چیزی نشده پس منو برگردون خونه.. _نه خونه که نه... _بابام کجاست آرمین؟ باچشمان مشکی اش لحظه ای به من خیره شد.. _بابات..بابات ...رفته توکما! چشمانم از تعجب گرد شد و فریاد کشیدم.. _چیییی؟؟ ناخودآگاه اشک از چشمانم ریخت و کلافه دست بر روی سرم گذاشتم.. چرا آخه؟ حالا کجاست؟ _مامانت گفت قبل از اومدن بیدار نشد از خواب و انگاری رفته توی کما..همونجا توی ترکیه تحت نظره.حالا مامانت اومده تورو باخودش ببره... _منو ببر خونه ی دوستم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الحسیݧ🏴•°
🖤 حرم نبر! نطلب! من هنوز می گویم: فدای نام تؤام،صاحب اختیاری تو! 🏴 { @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_چهاردهم صدای مادرم بود که جیغ میکشید و
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _دوستت؟ کجاست آدرسش؟ _توبرو من بهت میگم... باید میرفتم سمت ریحانه..او بلد بود مرا چطور آرام کند.هق هق کنان آدرس را به آرمین دادم و اوهم جلوی در خانه ی آنها ایستاد و من پیاده شدم.. زنگ درشان را زدم: _کیه؟ _سمیرام...بگید ریحانه بیاد بیرون.. _بیاتو سمیراجان زهرا هم اینجاست.. _ممنون بگید بیاد بیرون کارش دارم.. _باشه.. بعد از چند دقیقه ریحانه و زهرا با چادر رنگی آمدند بیرون..حدس میزدم آرمین آنهارا ببیند تعجب کند که همینطور هم شد! تا ریحانه آمد سریع خودم را روی شانه هاش انداختم و صدای گریه ام بالارفت.. _ریحاااانهههه... ریحانه..باباممم.. _چیشده دختر؟بابات چیشده؟ زهرا درحالیکه دست روی کمرم میکشید گفت: _چیشده سمیراجون؟کمکی از دست ما برمیاد؟ _بابام رفته توی کما و من و مامانم فردا میریم ترکیه... ریحانه مرا محکم درآغوش گرفت و اشک گرمش که روی دستم افتاد را حس کردم.. _عزیزدلم حتما برو اونجا و مراقب پدرت باش..بی پدری خوب نیست.. یادم نبود ریحانه هم وقتی بچه بوده پدرش را ازدست داده بود.. پس خوب درکم میکرد... _ریحانه نمیدونم باید چیکار کنم؟ پس عقد تو چی میشه؟ درس و دانشگاهم چی میشه؟ اصلا خود بابا چی میشه؟؟ ریحانه با لبخند اشک های روی گونه ام را پاک کرد و با صدای گرفته ولی باز هم مهربان گفت: _غصه نخور همه چیز درست میشه. _چجوری؟ _سمیرا؟اگر بهت بگم یه کاری بکنی نه میاری؟ _چه کاری؟ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای عمه ! بیا تا که غریبانه بگرییم دور از وطن و خانه به ویرانه بگرییم پژمرده گل روی تو از تابش خورشید در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم لبریز شد ای عمه دگر کاسه صبرم بر حال تو و این دل دیوانه بگرییم نومید ز دیدار پدر گشته دل من بنشین به کنارم که پریشانه بگرییم گردیم چو پروانه به گرد سر معشوق چون شمع دراین گوشه غمخانه بگرییم این عقده مرا می کشد ای عمه! که باید پیش نظر مردم بیگانه بگرییم @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون زیر نگاه سه ساله
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_پانزدهم _دوستت؟ کجاست آدرسش؟ _توبرو من
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _من یعنی ما مذهبی ها یه روشی بلدیم که از خدا بخوایم حاجتمون رو بده.. _نمیدونم ریحانه..تواین شرایط من هیچی نمیدونم فقط بابامو میخوام.. و صدای گریه ام بلند شد! آرمین نزدیکم آمد و خواست مرا بگیرد که ریحانه مرا سریع کنار کشید.. آرمین با عصبانیت رو به ریحانه و زهرا فریاد کشید: _چیکارش دارید؟چرا شما امل ها دست از سر دخترخاله من برنمیدارید؟؟ ولش کنید.. سریع به خودم آمدم و برسر آرمین فریاد کشیدم. _به تو چه؟ کی ازت خواست نظر بدی و حرف بزنی؟ زوود برو نبینمت که حالم ازت بهم میخوره.. من حال خوبی نداشتم و آن لحظه هرچه غصه داشتم روی آرمین خالی کردم..شاید اگر ریحانه نبود کسی کنترل مرا نداشت. او بود که مرا سریع به داخل برد و آبی به صورتم پاشید و سریع شربتی زد و کمی حال مرا دگرگون کرد! مثل همیشه مرا آرام کرد. نگاهی به اطراف انداختم و آرمین را کمی دورتر در گوشه ای از حیاطشان دیدم! بلندشدم و با صدای بلند رو به آرمین گفتم: _ماشینو روشن کن بریم خونه... باید برم پیش مامان. آرمین هم بی هیچ حرفی رفت و ماشین را روشن کرد. از ریحانه و زهرا خداحافظی کردم و به سمت ماشین باکلاس آرمین رفتم و سوار شدم... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا