eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
" ۱۵ قدم خودسازے یاران امام زمان(عج) 🔹قدم اول : نماز اول وقت 🔸قدم دوم : احترام به پدر و مادر 🔹قدم سوم : قرائت دعاے عهد 🔸قدم چهارم : صبر در تمام امور 🔹قدم پنجم : وفاے به عهد با امام زمان(عج) 🔸قدم ششم : قرائت روزانه قرآن همراه با معنے 🔹قدم هفتم : جلوگیرے از پرخورے و پرخوابے 🔸قدم هشتم : پرداخت روزانه صدقه 🔹قدم نهم : غیبت نکردن 🔸قدم دهم : فرو بردن خشم 🔹قدم یازدهم : ترک حسادت 🔸قدم دوازدهم : ترک دروغ 🔹قدم سیزدهم : کنترل چشم 🔸قدم چهاردهم : دائم الوضو بودن 🔹قدم پانزدهم : محاسبه نفس @Chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت47 _باشه عزیزم هرجور راحتی. و رفت وضو بگ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین خدای من این حسین است که دارد از من خواستگاری میکند؟ خیره نگاهش میکردم و نمیتوانستم چیزی بگویم. چشمان زیبایش را باز کرد و نگاهم کرد: _نمیخواید چیزی بگید؟ انگار زبانم بند آمده بود.نمیتوانستم حرف بزنم.. حسین_ چند روز بود میخواستم این پیشنهاد رو به شما بدم اما میترسیدم از اینکه "نه" بشنوم. تا اینکه اون روز جلوی پسرخاله تون گفتین ازمن خوشتون میاد دلم قرص شد و باخانواده ام صحبت کردم.. این گردنبند فیروزه هم مال مامانمه که از مادرشوهرش بهش رسیده. گفت بدمش به شما و ازتون خواستگاری کنم.. ان شاءالله به زودی با خانواده خدمت میرسیم. مادرم صبح زنگ زدن و با مادرتون صحبت کردن.. و من باز هم سکوت کردم! خدای من به آرزویم دارم میرسم.. خدای من دعایم گرفت! خدای من امام حسین صدایم را شنید! او واقعا حاجت میدهد. به قول ملیحه دیگر جای تردیدی برای قبول کردنشان نیست! حسین_میشه یه چیزی بگید؟ دارم نگران میشم.. گردنبند را ازدستش گرفتم و همانطور از روی شالم دور گردنم گرفتم و رو به حسین گفتم: _بهم میاد نه؟! حسین خندید و گفت: _مبارک باشه عروس خانم. _من یه شرط دارم! حسین کمی ترسید و با اضطراب گفت: _چه شرطی؟! _باید نماز خوندن رو بهم یاد بدی. باید فلسفه حجاب رو بهم بگی.. باید از امامان واسم بگی.. امام حسین که خیلی خوب حاجت میده... خندید و گفت: _چشم. هرچی شما بخوای.. _ولی تا زمانی که به من اینارو یاد ندادی نمیخوام ازدواج کنیم! کمی ناراحت شد و با تعجب پرسید: _چرا؟؟ _چون میخوام یه زمانی خانم خونه ات باشم که یه خانم زهرایی و کامل شده باشم.. که لایق همسرتو بودن باشم.. _همین الآنم هستی.. _نه،تعارف که نداریم..نیستم! هنوز خیلی چیزا مونده که باید با قلبم درکشون کنم. _باشه.. تا هروقت بگی منتظر میمونم. اما یه چیزیو باید بگم. _چیو؟ _من احتمالا تا عاشورا نباشم و چند روز دیگه اعزاممونه.. با تعجب گفتم: _اعزام؟؟؟ به این زودی؟ مگه قرار نبود اول بری شهرستان و بعد بری سوریه؟ _آره اول برنامه همین بود اما ظاهرا برنامه عوض شده و اعزاممون جلو افتاده.. هردو سکوت کردیم..نمیدانستم چه بگویم تا اینکه خود حسین گفت: _تا من برم و برگردم منتظرم بمون.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
پیامبر اکرم(ص)می فرماید: بالاترین اعمال ؛انتظارفرج است☺️ @chadoram
امامته امام زمانمونه😍💚
🍃 یا ابا صالح المهدی ادرڪنی ...یڪ نفــر مانده از این قوم ڪه بر می‌گردد...☺️ 🍃
آقـا مبـارڪ اسـت ردایِ امـامَت😍💙🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک نفر مثل علی(ع) میرسد از راه آخر... 💚🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت48 خدای من این حسین است که دارد از من خو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین سرم را پایین انداختم و زیر لب چشمی گفتم او هم آرام گفت: روشن.. بلند شدیم و برگشتیم سمت موکب. همه مشغول کار بودند و یک عده هم درگیر آشپزی برای شام امشب هیئت.. به موکب که رسیدیم سریع رفتم داخل و شالم را آوردم جلو و چادر هدیه ی مادرش را سر کردم.. قبل از آن گردنبند فیروزه را تن کرده بودم. دوست داشتم واکنش حسین را بعد از اینکارم ببینم. هرچند که این حجاب ریا بود اما دلم میخواست کمی خودنمایی کنم برایش! با چادر آمدم بیرون و سعی کردم بی تفاوت بروم پشت میز و چای بدهم. اولین شخص زهرا متوجه من شد و سریع فریاد زد که باعث شد همه نگاهم کنند: _واااای سمیراااا چقدر خانم شدی ماشاالله هزار ماشاالله. چقدر چادر بهت میاد دورت بگردم. زیبا بودی زیباتر شدی. خجالت زده سرم را پایین انداختم ولی زیرچشمی اطرافم را دید میزدم! دخترها یکی یکی آمدند و مرا در آغوش گرفتند ولی من فقط حواسم پرت حسین بود که نگاهم میکرد و لبخند میزد! پس لبخند تو یعنی تایید زیبا شدنم با حجاب! با لبخند و حال خوش رفتم پشت میز و چای ریختم.. ظهر بود اما چقدر هوا خوب است. با عشق به بچه ها کمک میکردم و هم چای میدادم و هم در غذا پختن کمک میدادم.. حسین هم که مانده بود تا برنج را آبکشی کند اما اوهم حواسش پرت من بود! نمیدانم چه کم بود که ملیحه از حسین خواست تا برود و آن را تهیه کند و حسین رفت! چقدر دلم گرفت از رفتنش.. حدودا ساعت 3 بعدازظهر بود که حسین رفت و به قول ملیحه قرار بود نیم ساعته برگردد تا کمبود غذا را جبران کند. اما دیر کرد.. کجا مانده؟ چه شده؟ چقدر دلم شور میزد.. از ملیحه خواستم با او تماس بگیرد اما تلفنش را جواب نمیداد.. نگرانش شده بودم ساعت داشت پنج میشد و حسین نیامد! بار دیگر از ملیحه خواستم تماس بگیرد اما اینبار تماس پاسخ داده شد ولی حسین نبود! یک زن... پ.ن: شرمنده بابت کوتاهی این قسمت. نویسنده هم درگیره و فقط تونستن این دوپارت هرچند کوتاه رو به دستمون برسونن🌹🍃 ان شاءالله شب پارت بلندتری میفرستیم🖤 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت49 سرم را پایین انداختم و زیر لب چشمی گف
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین به دلشوره افتادم. صدای ملیحه را میشنیدم که میگفت: _یا ابالفضل! یا حسین.. چیزیش نشده؟ آدرس بدین لطفا.. وای حسینم چه شده؟! ملیحه تلفن را قطع کرد سریع به دست و پایش افتادم و با اشک گفتم: -ملیحه توروخدا بگو چیشده؟ _آروم باش سمیرا چیزی نشده.. _دروغ نگووو..بگو چیشده؟ و خیلی آرام گفت: _تصادف کرده.. و لحظه ای زمین دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد و دیگر و چیزی یادم نیامد... ......... با سوزش سرنگ توی دستم چشمانم را باز کردم خدای من بازهم بیمارستان.. نگاهی به اطرافم انداختم بازهم دستگاه قلب و.. کسی را اطرافم ندیدم. تازه یادم افتاد حسین تصادف کرده بود. صدایم را بلند کردم و گفتم: -آهااای کسی نیست؟ یه نفر بیاد .. کسی توی این بیمارستان نیست؟ یک پرستار جوان وارد شد و گفت: _خانم چخبرته بیمارستانو انداختی روسرت مگه نمیبینی نصف شبه مریضا خوابن؟ _نصف شب؟ _آره خانم. _من از کی اینجام؟ کی منو آورد؟ _شما سه روزه اینجایی و بیهوش بودی. چندتا خانم آوردنت ولی الان بیرون خوابن. _بهشون بگو بیان داخل.. _بیدارشون کنم؟ _آره.. پرستار رفت و بعد از چند دقیقه ملیحه و زهرا و ریحانه به همراه مادرم با کلی گریه آمدند داخل.. مادرم با گریه بغلم کردم و گفت: _الهی دورت بگردم دخترم عروس خانم چت شد تووو؟ فقط گفتم: _حسین کجاست؟ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @ chadoram
پارت دیشب و امشب👆👆👆
‌ مــے گـفـتـ:🗣 اگر میگویـید الگویتانـ حــضرت زهرا(س) استـ باید کاری کنید ایشان از شما راضے باشند و حجاب شما فاطمے باشد. 👤| @chadoram
چادر مادر مــ❣ـن فاطمہ حرمَـت دارد، 👈قاعده، رســم، شرایط دارد ♥️شرط اول همہ.اش نـیت توست...♥️ چادر @chadoram
⚠️ این روزها فقط گفتن جمله خواهرم خواهرم ڪافۍنیست😕 اول باید بگیم برادرم 😏 دشمن قبل ازاینڪه و رو از دختران وخانم ها بگیره و و از پسرها ومردها گرفته 😔 این روزها زن هاۍزیادۍ رو میبینیم ڪه همراه همسرانشون تو خیابون راه میرن و انقدر بدحجابن ڪه نگاه👀خیلیا رو به خودشون جلب میڪنن اون لحظه میگیم چه مرد بۍغیرتۍ داره 😏😏 مردهاۍایرانۍبه و پرستۍمعروفن😊☺️ برادرم حرمت خون شهدا رو نگه دار شهدا غیرتشون ورد زبون بود پس ڪارۍنڪن ڪه خداۍنڪرده بهت گفته بشه بۍغیرت 😢😓 🗣 @chadoram
خواهرم باورڪن حجاب بدون حیا‌ هیچ ارزشی ندارد تویی ڪه میخواهۍ از مسابقه ۍخودنمایۍ جانمونۍ و دیده بشۍ لطفاً یادگارحضرت زهرا ‌{س💚}لڪه دار‌نڪن...☺️ @chadoram
زنــے با روسرے آب رفتـه ... پیرزنـے با ڪفش پاشنه هفت سانتـے ...👠 دختـر جوانـے با لباس هاے تنگ ...👗 جالـب است میان این همـہ رنگ ولعاب ... چشم آدم بـہ دخترے می افتد... کـہ رنگ ندارد اما بیشتر می درخشـد. ...😇 هے فکر مے ڪنم این آدم علاوه بر ایمان , یڪ چیز دیـگر هم دارد ڪـه بقیه ندارند وآن فقط ڪمے اعتماد به نفـس است ...😉 @chadoram
همه مےگویند: میان عده‌اے با ڪلاس امل بودن جرأتــ مےخواهد...😒 اما من مےگویم: میان عده‌اے حرمت شڪن حرمت نگهـ داشتن؛ شجاعت است...✌️ شیر زن! به خودتــ ببال بدان که از میان عده‌ے ڪثیرے لیــــاقت داشتے ڪهـ ‌مدافع‌ چادر مــادر باشے...! @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت50 به دلشوره افتادم. صدای ملیحه را میشنی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین ملیحه به حرف آمد: _عزیزم اون حالش خوبه فقط الان اینجا نیست. _کجاست؟ _صبح رفت شهرستان وسایلشو برداره.. فردا اعزامه... البته قبل از اعزام میاد اینجا نگران نباش. ملتمسانه گفتم: _کی میاد؟ نکنه وقت اومدنش من خواب باشم... مادرم دست را نوازش کرد و گفت: _حتی اگر خواب باشی بیدارت میکنم دخترگلم.. فقط خواهش میکنم نگرانی و استرس نداشته باش.. _مامان چرا انقدر نگرانی؟! مادرم نگاهش را انداخت رو به دیوار و آرام گفت: _تو سکته کردی... من در 28 سالگی سکته کردم؟؟ خدای من چه بلایی دارد به سرم می آید؟ قطره اشکی از چشمانم ریخت و مادرم هم شروع کرد به گریه کردن.. در همین لحظه پزشک معالجم وارد اتاق شد و مادرم را که درآن وضع دید فریاد زد: _خااانمممم بفرما بیروووون.. وایسادی بالاسر بیمار گریه میکنی میخوای بکشیش؟! برین بیرون همین الآن.. پررررستااااار..بیا اینارو ببر بیرون از اتاق. و پرستار داخل شد و به زور مادرم و دوستانم را بیرون برد.. دکتر نزدیک آمد و وضعیتم را چک کرد. دکتر_چی به سر خودت آوردی؟ تو این جوونی باید سکته کنی؟ نگاهش کردم و گفتم: _شما باباتو ازدست بدی بعدش عشقت ازت خواستگاری کنه یهو بشنوی اون تصادف کرده چه بلایی سرت میاد؟! _درسته سخته..اما باید قوی باشی. دل به دنیا و آدماش نبند. همه یه روزی میرن و نیستن و تو میمونی و خاطراتش و تنهایی.. اون موقع میخوای چیکار کنی؟ سکته دوم و سوم رو بزنی لابد.. راست میگفت اما... اما من چگونه از حسین دل بکنم؟ حسینی که باعث شد خودم و خدا را بشناسم حسینی که باعث شد آدم بشوم.. بدون او هرگز نمیتوانم! _یه آرام بخش بهت میزنم بعدش که بیدار بشی حالت خوب خوبه.. _نهههه آرام بخش نه! با تعجب نگاهم کرد و پرسید: _چرا نه؟ _نمیخوام بخوابم.. صبح قراره حسینم به دیدنم بیاد. اگر ببینه خوابم شاید بره و نتونم ببینمش.. _خب بعدش که بیدار شدی میگیم بیاد داخل ، خوبه؟ _اون داره میره... به جایی که شاید نبینمش دیگه... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا