eitaa logo
مدافعان حجابیم
237 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
اختلاف یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت. شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: بابت امروز صبح معذرت می خواهم. می گفت: نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند. 📚مناسبت مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
ماشين كولر دار همراه با آقا اسماعيل از سه راه خرمشهر به سمت خط رد حركت بوديم. ماشين ما يك استيشن كولردار بود. چند نفر از بسيجي ها به محض ديدن استيشن ، دست بلند كردند . من هم مشتاقانه پا روي ترمز نهادم و آنها را سوار كردم. يكي از آنان ، همين كه سوار شد و هواي خنك داخل را احساس كرد ، با لحن خاصي گفت: «واي ، شما چه جاي خنكي نشسته ايد!» سردار با شنيدن اين جمله در خود فرو رفت و چيزي نگفت ؛ ولي وقتي آنان پياده شدند ، به كولر اشاره كرد و گفت: «خاموشش كن!» وي بعد از آن روز ، ديگر سوار ماشين كولردار نشد و به تردد با يك ماشين آمبولانس قناعت كرد. روزي – در آمبولانس- سر صحبت را باز كرد و گفت: «من چون فرمانده هستم ماشين كولردار سوار شوم و بچه بسيجي ها در هواي گرم بسر ببرند؟!» 📚مناسبت مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
💠شهید صفری ارادت خاصی به شهید مدافع حرم رسول خلیلی داشت؛ در ادامه متن و یکی از دست نوشته‌های شهید صفری خطاب به شهید خلیلی را مشاهده می‌کنید. 🌹"سلام به خون شهیدان! سلام به ارواح شهیدان! سلام به انگیزه شهیدان! سلام به روزی که متولد شدند و روزی که در خون خود غلطیدند و شهید شدند. سلام به مدافعین حرم آل الله! و سلام به محمدحسن(رسول) خلیلی! ⚘رسول جان سلام! از روز اولی که بر مزار تو آمدم و تو را در آنجا آرام دیدم و با یک دل پرشور و بی‌طاقت از محاصره عمه جان زینب(س) و آن شعر که روی مزار تو حک شده بود دیدم، از همان زمان دل به تو دادم و هر پنج شنبه که با دوستان به بهشت زهرا(س) می‌آمدم، حتما به تو سر می‌زدم. تا این که یک روز خود تنهایی به آنجا آمده بودم و بر سر مزار تو نشسته بودم ناگهان متوجه تاریخ تولد تو شدم و این که شما چهار ماه از حقیر کوچکتر از لحاظ سنی هستید 🌹و الا که شما بزرگ و چراغ راه ما هستید و ناگهان قلبم از جای کنده شد و به خود گفتم خاک عالم بر سرت که رسول چهار ماه از تو کوچکتر است، جهاد کرد و یک سال است به مراد دل و به زیارت ارباب رفته است و تو تنها کاری که می‌کنی این است که بر سر مزار او می‌آیی و روضه‌ای می‌خوانی؛ از همان جا تمام سعی خودم را کردم که به تو برسم و این جاماندگی و دور افتادن را جبران کنم. من از دیار حبیبم به دور افتـادم بیا بیا گل نرگس برس به فریادم 💐یا صاحب الزمان(عج)! از شما خواهش می‌کنم که بساط رفتن حقیر مذنب را فراهم کن. رسول جان! وقتی خاطرات شما را شنیدم که آخرین باری که به تهران آمدی و پیکر رفیق شهیدت را 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
🖌ادامه دستنوشته شهید صفری به شهید مدافع حرم خلیلی به دوستت زنگ می‌زنی و در گلزار شهدا قرار می‌گذاری و 72 ساعت هم نخوابیده بودی، کاملا خسته و بی‌تاب بودی طوری که دوستت می‌پرسد چه شده و ناراحت می‌گویی از شهدا جاماندم و باید شهید شوم و او می‌خندد و تو جدی به او می‌گویی من شهید می‌شوم و باز او می‌گوید تو این کاره نیستی و تو می‌گویی حالا خواهی دید و آن دیدار آخرین دیدار تو می‌شود." 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
💫🍃ماجرای عقد شهید صفری به گفته همسر شهید؛ 🔻خطبه عقد این شهید به صورت تلفنی توسط رهبر معظم انقلاب خوانده شده است. همسر شهید با اشاره به آن روز خاطره انگیز می‌گوید: نوید سر سفره عقد، قرآن را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحه‌ای که آمد باهم بخوانیم؛ آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق می‌زد، آیه ۲۳ سوره احزاب دلش را آرام کرده بود. «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»: «برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا شهید شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند.» چه زیبا به عهدت با خدا وفا کردی که به جرگه شهدا پیوستی مرد آسمانی‌ام... 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
''همسر شهید صفری'' 💞همسرم می گفتند : من اگر بخوام توصیه ای به کسی بکنم برا اینکه راهشو پیدا کنه و یا امربه معروف کنم، فقط یک جمله به اون نفر میگم یه جمله طلایی، اون هم اینکه : "مطیع خدا باش، تا خدا مطیعت بشه" ✅ و البته بعدش هم ذکر کرد که گوینده باید خودش تو این مسیر باشه تا حرفش اثر داشته باشه. به حق خودش عامل بود. 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
یکی از خصوصیات بارز نوید چه بود؟ نوید شخصیت آرامی داشت. بسیار فکور و در هر حال مهربان بود. پس از شهادت سعید علیزاده به دیدار مادرش می‌رفت و اجازه نمی‌داد تا جای خالی فرزندش را احساس کند. به گفته دوست شهید 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
شکنجه های منافقین و سختی های پاسدار مبارز شهید قاسمعلی برادرش واقعه را اين‏گونه تشريح می کند: در يكى از روزهاى آخر سال 1358 هنگامى كه قاسم از منزل به طرف محل كار مى‏رفت، در بين راه در نزديكى‏ مهمان‏سراى چين‏دكا- ايستاده بود كه ماشين سفيد رنگ آريا با چهار سرنشين در جلويش توقف می کند. آنها وانمود می کنند يكى از سرنشينان حالش خوب نيست از قاسم مى‏خواهند آنها را به بيمارستان بوعلى سارى راهنمايى كند. قاسم آنها را راهنمايى می کند اما آنها از وى می خواهند چون در شهر غريب هستند به همراه آنان رفته و راه را نشان دهد. زمانى كه به مقابل بيمارستان مى‏ رسند، قاسم می گويد بيمارستان اينجا است. آنها اسلحه را روى گلويش گذاشته و چشم و دست او را می بندند و با يك بادام كه آغشته به مواد بیهوش‏ كننده بود او را بیهوش می کنند و به يك زيرزمين می برند. پس از مدتى كه قاسم به هوش مى‏آيد او را به اتاقى می برند كه هفت نفر در آن اتاق نشسته بودند. در بين راه قاسم می گويد مرا كجا می بريد و آنها می گويند: شما يك امام سيزدهم داريد، مى‏خواهيم حالا امام چهاردهم را نشانت بدهيم داخل اتاق چشم او را باز می کنند و قاسم افرادى را می بيند كه خود را شبيه ياسر عرفات درآورده بودند. آنها شروع می کنند به سؤال از قاسم و اولين سؤال اين است كه شما با مجاهدين چطور رفتار می کنيد؟ قاسم جواب می دهد: چطور شما قبل از اينكه اسم و شغلم را بپرسيد اين سؤال را می کنيد؟ آنها در جواب می گويند: ما تو را مى‏شناسيم، تو يك پاسدارى. قاسم فورى می گويد اشتباه می کنيد، اسم من حسن مظفرى و شغلم راننده تاكسى است. در اين هنگام او را كتك مى‏ زنند. دو بار از قاسم بازجويى می کنند و هر دفعه به او در ازاى جواب وعده آزادى می دهند اما هر بار جواب قاسم همان است. بعد از اينكه منافقين ديدند نمى‏ توانند جوابى از او بگيرند به دستهاى او دستبند آهنى‏ زده و در جاده قم - اراك بين تپه‏ هاانداختند قاسم با ساييدن صورتش به زمين توانست چشم‏بند را كنار بزند و نگاهى به محيط اطرافش بياندازد. سپس خود را به يكى از قله‏ هاى اطراف رساند و از آنجا به اطراف نگاه كرد. ديد چيزى رفت و آمد می کند. ابتدا خيال كرد چوپان و گوسفندان است اما وقتى نزديك‏تر شد جاده را ديد كه در آن ماشينها رفت و آمد می کردند. خود را با ماشينى به قم رساند و در سپاه پاسداران دستش را باز كردند. در آنجا قاسم می بيند كه بعضي ها گريه می کنند و بعضى هم مى‏ خندند. تعجب می کند؛ به او می گويند برو در آينه خودت را نگاه كن. وقتى قاسم جلو آينه رفت ديد كه يك طرف موى سرش و ريشش را تراشيده اند. اين وقايع در طول پنج روز گذشت در حالى كه او فكر می کرد بيست وچهار ساعت گذشته است. 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
عشق و علاقه شهید قاسمعلی صادقی به بسیجیان على ‏رغم سخت گيرى در آموزش فنون نظامى به رزمندگان و بسيجيان، علاقه عجيبى به آنان داشت. درباره بسيجيان می گفت: «اگر بسيجى به من فحش بدهد مثل اين است كه دعا كرده است.» يكى از همرزمانش می گويد: «كسی نبود كه با قاسمعلى صادقى كار بكند و شيفته اخلاق او نشود.» 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
هر کاری تـوی   خـونه   بود   بـرام انجام می داد . بهش می گفتم تو چرا لباس هارو شستی ؟  چرا ایـــن کـــارهــــا  رو انــجـام دادی؟ می‌گفت مامان وظیفه است. ازش راضی هستم و بهش افتخار می کنم مادرشهید منبع:شهدای ناجا 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
🔹🔹گفت وگو مادر شهیدان مصطفی و مجتبی بختی شما افغانستانی هستید یا ایرانی؟  🔹بچه‌ها از طریق نیروهای ایرانی موفق به رفتن نشدند به این دلیل تصمیم گرفتند یکجوری خود را وارد گروه فاطمیون کنند. 🔹دو بار خود را افغانستانی جا زدند اما هر دفعه که برای تحقیقات آمدند، لو رفتند چون ایرانی ها نمی‌توانستند با این تیپ اعزام شوند.  🔹یک بار دیگر که اقدام کردند فرماندهان فاطمیون شک کردند و وقتی مدرک خواستند آنها گفته بودند ما مدرک نداریم. یکی از فرمانده ها می‌گوید شما راستش را بگویید ایرانی هستید یا افغانستانی، ما در هر صورت شما را می‌بریم. 🔹مصطفی می‌گوید واقعا راستش را بگوییم می‌برید؟ می‌گویند آره. اما وقتی بچه ها حقیقت را گفتند آنها امتناع کردند. خیلی ناراحت می‌شوند و می‌گویند اما شما قول دادین؟ که دیگر اصرار فایده‌ای نداشته.  📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
✨مادر شهید بختی؛ *رفتنشان به سوریه جالب بود  🌻رفتنشان به سوریه جالب بود. بیرون از خانه قرار مدارشان را گذاشته بودند که چگونه رضایت مرا جلب کنند. مثلا جدا جدا هم آمدند خانه که من متوجه نشوم. دو نفری زانو زدند و  نشستند مقابل من، گفتند: مامان یک لحظه بنشین. پرسیدم: چه شده؟ اینطور که شما دو تا با هم آمدید حتما اتفاقی افتاده. ✨ گاهی مثل دوقلوها حتی جملاتشان را مثل هم بیان می‌کردند. شروع کردن به صحبت و گفتند: مامان ما همیشه می­‌گفتیم کاش زمان کربلا بودیم تا بی­‌بی­ زینب(س) تنها نبود، کاش به داد او می­‌رسیدیم، یعنی ما فقط باید زبانی بگوییم کاش بودیم یا باید عمل هم بکنیم؟ گفتم: خب! منظورتان چیست؟ گفتند: ما می­‌خواهیم برویم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، اگر ما نرویم دشمن می­‌آید در خانه­‌مان، مگر نه اینکه آقا فرمودند: اگر این شهدا نبودند دشمن در مرز ایران بود؟!  ✨گفتم: مامان از نظر من مشکلی نیست رضایت می­‌دهم بروید اما مصطفی تو باید رضایت خانمت را هم بگیری. اتفاقاً مادر خانم مصطفی می­‌گفت اگر تو رضایت نمی­‌دادی او نمی­‌رفت. گفتم: من هیچ وقت چنین کاری نمی­‌کردم، مگر بچه‌ام می­‌خواست راه بد برود و کار خلافی انجام بدهد؟! بهترین جا را انتخاب کرده بود.  ✨ خلاصه اینها رضایت گرفتند و رفتند دنبال هماهنگی کارهایشان. یکسال و نیم دو سال هم طول کشید تا موفق شدند. همیشه می­‌گفتند مامان اگر واقعا راضی باشی کار ما درست می­‌شود. ✨یعنی اعتقاد بچه­‌ها خیلی قوی بود و حتی از پدرشان هم اجازه گرفتند ولی من با آنها صمیمی­‌تر بودم. هروقت مصطفی حرفی را نمی­‌توانست  به پدرش بزند به من می­‌گفت، مشکلی و حرف و حدیثی نداشتیم، هر چه پیش می­‌آمد با هم درمیان می­‌گذاشتیم.  📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت