یا حسین (ع):
🌼 ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ:ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه،کافیه...
نماز هم نخوندی نخون...روزه نگرفتی نگیر.و...
فقط سعی کن دلت پاک باشه❗️
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .
@chadoram
یا حسین (ع):
نظر مراجع تقلید در مورد چادر مشکی
سوال: برخی میگویند چادر مشکی برای بانوان مکروه است و باید پوشش مانتو و کت و دامن با رنگ های متنوع جایگزین چادر مشکی شود. آیا چنین حرف و اقدامی صحیح است؟خواهشمند است نظر شریفتان را مرقوم فرمائید.
آیت الله خامنه ای: این صحبت صحیح نیست وبهترین حجاب پوشیدن چادر است و چادر سیاه هم بی اشکال است.
آیت الله العظمی فاضل لنکرانی: چادر مشکی بهترین نوع حجاب است و پوشیدن لباس هائی که جلب توجه کند حرام است.
آیت الله مکارم شیرازی: باتوجه به این که درحال حاضر رنگ مشکی برای حفظ پوشش زنان بهتر است کراهت آن ثابت نیست.
آیت الله مظاهری: چادر مشکی برای خانم یک سنت شرعی وملی است وانگهی باید در حفظ آن کوشا باشیم. اگر اینگونه حرف ها درست بود، علما و بزرگان و مراجع تقلید و حضرت امام و مقام معظم رهبری بهتر از دیگران می دانستند. مقید بودن خانم های آنان به چادر مشکی یک امر ضروریست.
@chadoram
چقدر سینه ام تنگ شد وقتی خداوند
در گوشم زمزمه کرد "هل جزاء الاحسان الّا الاحسان؟"
آخر یادم آمد عمریست سرِ سفره ی احسانت نشسته و از خیرات وبرکاتِ همنشینی با نام ویادت بهره می برم، اما...
مولا جان بدونِ تعارف بگو، تا به حال جایی به کارت آمده ام؟! شده که غمی از دلت برداشته باشم؟ توانسته ام برای یک لحظه لبخندی به لبانت بنشانم؟
آه وافسوس از نفْسم،
و شرمنده ی سکوتِ بزرگوارانه ی تو...
ای صاحبِ مظلوم وغریبم!
#امام_عصر_علیه_السلام
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت32 صدای دلخراشی آزارم میداد.. خوب که دقت
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت33
مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال مشکی را سر کردم
و از اتاق بیرون زدم.
کسی خانه نبود!
کلید را برداشتم و رفتم بیرون..
تمام خیابان پر از پرچم مشکی و عزاداری بود..
یک به یک میخواندم:
ارباب صدای قدمت می آید..
السلام علی ساکن کربلا
یا اباعبدالله💚
باز این چه شورش است که درخلق عالم است..
این حسین کیست که عالم همه دیووانه اوست..
واقعا این حسین کیست؟!
چرا انقدر مهم است؟
مگر چه کرده؟
باید بمانم و بدانم!
در همین لحظه بود که متوجه دختر چادری زیبایی در مقابلم شدم:
_سلام بانو.
با خونسردی جوابش دادم:
_سلام..
_بانوجان ما یکم بالاتر یه موکب زدیم مخصوص خواهران
میشه ازتون خواهش کنم بیاید کمک؟!
_چه کمکی؟!
_یکم دست تنها هستیم زیاد وقتتون رو نمیگیریم..لطفا بیاید
اجرتون با ارباب..
_ارباب؟؟! ارباب کیه دیگه؟
آن دختر خانم چادری لبخندی زد و گفت:
_امام حسین دیگه..
_آها،،باشه بریم..
_خداخیرت بده آبجی.
به همراه آن دختر پیاده رفتم تا به موکبشان رسیدم.
چه جای جالبی بود..
یک عالمه کتاب های جالب..
مداحی بود و چای میدادند..
_خب چه کمکی از من برمیاد؟!
_میشه کمکمون چای بدی تا ما کتاب ها رو معرفی کنیم و پخش کنیم؟!
_باشه..
رفتم پشت میز و کتری را برداشتم و چای در لیوان ها میریختم
که صدای آشنایی از پشت تنم را لرزاند!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#تݪــنگـــراݩہ_امــــــروز ⚠️
با عرض پوزش از آقایان با غیرت🙏
√ مَرد...
اونایی بودن كه
واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ...👌
نه اونایی كه سر ناموس مردم در جنگند...😒😠
كسانی كه از تمام هست و نیستشون گذشتن...😔
یه عده زیر زنجیر تانك با بدن های له شده...
یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب می شدند حتی جیك هم نمی زدند... 😱😭
تا عملیات لو نره!!!
و سایر همرزمانشون شهید نشن...
و فقط بوی گوشت كباب شده بود كه...😱😰
یكی از یادگاران اون روزها می گفت
با چشم خودش دیده كه یه جوونی خودش رو انداخته بود روی سیم های خاردار تا بقیه از روش رد بشن و عملیات كنند...😳😯
میگفت صدای خرد شدن استخوان هاش.....😭😭
یادمون نره كی بودیم...
یادمون نره كی هستیم...
یادمون نره چرا هستیم...
و در آخر یادمون نره
خیلی خون ها ریخته شد
تا من و تو توی آرامش باشیم..☝️
الانم خیلی ها دارند به سختی نفس می كشند😷
تا من و تو راحت نفس بكشیم...👌
پس حواست باشه اقا پسر ‼️
اول به تو میگم☝️
نگاهتو نگه دار✋⛔️
دعوا سر ناموس مردم اسمش غیرت نیست😡📛
دختر خانوم‼️
توهم حواست باشه 😡
مانتوی کوتاه پوشیدن و حجاب نامناسب فقط رضای خلق خدا رو در پیش داره☝️😏
به رضای خدا بیاندیشیم...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت33 مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال مشکی ر
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت34
با ترس سرم را برگرداندم سمت صدا..
او اینجا چه میکند؟!
مگر آن دختر نگفت اینجا فقط مخصوص خواهران است!؟
پس...
خیره بودم که آمد جلو و سلام کرد!
سرم را برگرداندم سمت چای و لیوان ها و به سردی جوابش را دادم..
_سلام..
_خوشحالم اینجا میبینمتون...
بدون آنکه نگاهش کنم سریع جواب دادم:
_ولی من ناراحتم از دیدنتون!
کمی جا خورد و خودش را جمع کرد.. نگذاشتم ادامه دهد
سریع کتری را گذاشتم و رو به آن دختر چادری که فهمیده بودم
اسمش ملیحه است گفتم:
_ملیحه خانم من دیگه نیستم عزت زیاد!
_اع کجا عزیزم؟ چیشده خواهری؟
_تو نگفتی اینجا آقا هست منم هرجا این آقا باشه ناراحتم!
_آقای طباطبایی مسؤل هیئت هستن و این موکب زیرنظر ایشونه گلم.
_دیگه بدتر! من رفتم خدافظ..
بی هیچ حرفی سرم را به زیر انداختم و رفتم..
نمیدانستم به کجا ولی فقط خواستم دور شوم!
به پارکی رسیدم و نشستم و باخودم حرف میزدم:
لعنتی هنوز از حرفت دلخورم..
چرا نمیفهمی؟!
کاش میموندم تا ازدلم دربیاره..
نه خوب شد نموندم فکر کرده مهمه! ایششش..
دستم را روی سرم گذاشتم و سر در زانو فرو کردم و به فکر فرورفتم..
نمیدانم چقدر اینجور بودم که صدای سرفه کسی بالای سرم
مرا ترساند و با لرزش سرم را بالا آوردم..
_سلام علیڪم اجازه هست؟!
پوووففف خدای من..حسین!
_چطور منو پیدا کردی؟
_جواب سلام واجبه!
نگاهش کردم و با حالت طلبکارانه گفتم: سلام..
_بشینم؟!
با سرم اشاره کردم بشیند..
_نگفتی چطور پیدام کردی..؟
_دنبالتون راه افتادم!
باتعجب نگاهش کردم و سپس خندیدم:
_ههه خب که چی؟!
_من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم.
ذوق زده شدم اما سعی کردم نشان ندهم!
_چرا معذرت خواهی؟!
_آخه دیروز توی خونتون خیلی حرف جالبی نزدم و..
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مهم نی..فراموشش کن!
لبخندی زد و گفت:
_یعنی از من بخاطر این دلخور نیستین؟!
_بودم!
اما بخاطر امام حسینتون بخشیدمت...
نگاهش کردم..چشمان قهوه قجری اش پر از اشک شد..
بمیرم برای دل نازکت!
_امشب میاین هیئت ؟
_تاحالا نیومدم..نمیدونم چجوریه؟
_کاری نداره! به زهرا خانوم میگم بیاد دنبالتون خوبه؟!
_اوهوم..
چقدر دلم میخواست بماند هنوز و حرف بزند..
نگاهی به ساعت روی مچی اش کرد و گفت:
_ساعت دهه نمیخواید جایی برید؟!
_ای وای تلفنم کو...!؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت35
با عجله بلند شد و روبرویم ایستاد:
_توی موکب جا نگذاشتین؟!
همزمان که جیب هایم را میگشتم گفتم:
_نه فکر نکنم..یادم نمیاد اصلا اونجا باشه!
شاید اصلا از خونه نیاوردمش..
بیچاره مامانم الان چقدر نگرانم شده..
_بلندشید..من میرسونمتون خونه!
_نههه!
با تعجب نگاهم کرد..سرش را پایین انداخت و گفت:
_سرکوچه پیاده تون میکنم مشکلی پیش نیاد..
_بحث کجا پیاده شدنم نیست آخه..
نمیخوام برم خونه!
_چرررراااا؟!
_امروز ساعت 9 پرواز داشتیم..
من نمیخوام برم.
لبخندی زد و دوباره سرجایش نشست..
پس از چند دقیقه که به سکوت گذشت گفت:
_چرا نمیخواین برین؟ شما که دیروز توی خونه گفتین میخواین برین خارج از کشور..
میخواستم بگویم برای تو اما ترسیدم!
کمی سکوت کردم ولی درنهایت باید جوابش را میدادم:
_بخاطر محرم! دوست دارم امسال امام حسینتون رو بشناسم..
_امام حسینمون!
همین که دوست داشتین بخاطرش بمونید یعنی امام شما هم هست..
خوشبحالتون..
_چرا؟!
_آقامون دلتونو خریده!
خیلی خوبم خریده..
نمیفهمیدم منظورش چیست؟
خیره نگاهش کردم، سرش را چرخاند سمت من و با لبخند گفت:
_امشب بیاین هیئت اون وقت منظورمو متوجه میشین.
_غیرچادری ها رو راه میدن؟
خنده ای زد و گفت:
_امام حسین دعوتتون کرده بنده خدا چیکاره است؟
قدر خودتونو خیلی خیلی بدونید..
حالاهم برید خونتون تا مادر بیشتر از این نگرانتون نشدن!
سرم را پایین انداختم و زیرلب چشمی گفتم!
صدایش را شنیدم که آرام گفت: _منور به جمال مهدی..
_مهدی کیه؟!
_حضرت صاحب الزمان!
_آها..باید راجب این حضرت مهدی هم بهم بگید!
_چشم..توی راه واستون میگم حالا بلند شید.
بلند شدم و همراهش تا کنار ماشینش رفتم که متوجه شدم یکنفر
اسم مرا فریاد میزند!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram