چقدر سینه ام تنگ شد وقتی خداوند
در گوشم زمزمه کرد "هل جزاء الاحسان الّا الاحسان؟"
آخر یادم آمد عمریست سرِ سفره ی احسانت نشسته و از خیرات وبرکاتِ همنشینی با نام ویادت بهره می برم، اما...
مولا جان بدونِ تعارف بگو، تا به حال جایی به کارت آمده ام؟! شده که غمی از دلت برداشته باشم؟ توانسته ام برای یک لحظه لبخندی به لبانت بنشانم؟
آه وافسوس از نفْسم،
و شرمنده ی سکوتِ بزرگوارانه ی تو...
ای صاحبِ مظلوم وغریبم!
#امام_عصر_علیه_السلام
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت32 صدای دلخراشی آزارم میداد.. خوب که دقت
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت33
مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال مشکی را سر کردم
و از اتاق بیرون زدم.
کسی خانه نبود!
کلید را برداشتم و رفتم بیرون..
تمام خیابان پر از پرچم مشکی و عزاداری بود..
یک به یک میخواندم:
ارباب صدای قدمت می آید..
السلام علی ساکن کربلا
یا اباعبدالله💚
باز این چه شورش است که درخلق عالم است..
این حسین کیست که عالم همه دیووانه اوست..
واقعا این حسین کیست؟!
چرا انقدر مهم است؟
مگر چه کرده؟
باید بمانم و بدانم!
در همین لحظه بود که متوجه دختر چادری زیبایی در مقابلم شدم:
_سلام بانو.
با خونسردی جوابش دادم:
_سلام..
_بانوجان ما یکم بالاتر یه موکب زدیم مخصوص خواهران
میشه ازتون خواهش کنم بیاید کمک؟!
_چه کمکی؟!
_یکم دست تنها هستیم زیاد وقتتون رو نمیگیریم..لطفا بیاید
اجرتون با ارباب..
_ارباب؟؟! ارباب کیه دیگه؟
آن دختر خانم چادری لبخندی زد و گفت:
_امام حسین دیگه..
_آها،،باشه بریم..
_خداخیرت بده آبجی.
به همراه آن دختر پیاده رفتم تا به موکبشان رسیدم.
چه جای جالبی بود..
یک عالمه کتاب های جالب..
مداحی بود و چای میدادند..
_خب چه کمکی از من برمیاد؟!
_میشه کمکمون چای بدی تا ما کتاب ها رو معرفی کنیم و پخش کنیم؟!
_باشه..
رفتم پشت میز و کتری را برداشتم و چای در لیوان ها میریختم
که صدای آشنایی از پشت تنم را لرزاند!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#تݪــنگـــراݩہ_امــــــروز ⚠️
با عرض پوزش از آقایان با غیرت🙏
√ مَرد...
اونایی بودن كه
واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ...👌
نه اونایی كه سر ناموس مردم در جنگند...😒😠
كسانی كه از تمام هست و نیستشون گذشتن...😔
یه عده زیر زنجیر تانك با بدن های له شده...
یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب می شدند حتی جیك هم نمی زدند... 😱😭
تا عملیات لو نره!!!
و سایر همرزمانشون شهید نشن...
و فقط بوی گوشت كباب شده بود كه...😱😰
یكی از یادگاران اون روزها می گفت
با چشم خودش دیده كه یه جوونی خودش رو انداخته بود روی سیم های خاردار تا بقیه از روش رد بشن و عملیات كنند...😳😯
میگفت صدای خرد شدن استخوان هاش.....😭😭
یادمون نره كی بودیم...
یادمون نره كی هستیم...
یادمون نره چرا هستیم...
و در آخر یادمون نره
خیلی خون ها ریخته شد
تا من و تو توی آرامش باشیم..☝️
الانم خیلی ها دارند به سختی نفس می كشند😷
تا من و تو راحت نفس بكشیم...👌
پس حواست باشه اقا پسر ‼️
اول به تو میگم☝️
نگاهتو نگه دار✋⛔️
دعوا سر ناموس مردم اسمش غیرت نیست😡📛
دختر خانوم‼️
توهم حواست باشه 😡
مانتوی کوتاه پوشیدن و حجاب نامناسب فقط رضای خلق خدا رو در پیش داره☝️😏
به رضای خدا بیاندیشیم...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت33 مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال مشکی ر
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت34
با ترس سرم را برگرداندم سمت صدا..
او اینجا چه میکند؟!
مگر آن دختر نگفت اینجا فقط مخصوص خواهران است!؟
پس...
خیره بودم که آمد جلو و سلام کرد!
سرم را برگرداندم سمت چای و لیوان ها و به سردی جوابش را دادم..
_سلام..
_خوشحالم اینجا میبینمتون...
بدون آنکه نگاهش کنم سریع جواب دادم:
_ولی من ناراحتم از دیدنتون!
کمی جا خورد و خودش را جمع کرد.. نگذاشتم ادامه دهد
سریع کتری را گذاشتم و رو به آن دختر چادری که فهمیده بودم
اسمش ملیحه است گفتم:
_ملیحه خانم من دیگه نیستم عزت زیاد!
_اع کجا عزیزم؟ چیشده خواهری؟
_تو نگفتی اینجا آقا هست منم هرجا این آقا باشه ناراحتم!
_آقای طباطبایی مسؤل هیئت هستن و این موکب زیرنظر ایشونه گلم.
_دیگه بدتر! من رفتم خدافظ..
بی هیچ حرفی سرم را به زیر انداختم و رفتم..
نمیدانستم به کجا ولی فقط خواستم دور شوم!
به پارکی رسیدم و نشستم و باخودم حرف میزدم:
لعنتی هنوز از حرفت دلخورم..
چرا نمیفهمی؟!
کاش میموندم تا ازدلم دربیاره..
نه خوب شد نموندم فکر کرده مهمه! ایششش..
دستم را روی سرم گذاشتم و سر در زانو فرو کردم و به فکر فرورفتم..
نمیدانم چقدر اینجور بودم که صدای سرفه کسی بالای سرم
مرا ترساند و با لرزش سرم را بالا آوردم..
_سلام علیڪم اجازه هست؟!
پوووففف خدای من..حسین!
_چطور منو پیدا کردی؟
_جواب سلام واجبه!
نگاهش کردم و با حالت طلبکارانه گفتم: سلام..
_بشینم؟!
با سرم اشاره کردم بشیند..
_نگفتی چطور پیدام کردی..؟
_دنبالتون راه افتادم!
باتعجب نگاهش کردم و سپس خندیدم:
_ههه خب که چی؟!
_من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم.
ذوق زده شدم اما سعی کردم نشان ندهم!
_چرا معذرت خواهی؟!
_آخه دیروز توی خونتون خیلی حرف جالبی نزدم و..
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مهم نی..فراموشش کن!
لبخندی زد و گفت:
_یعنی از من بخاطر این دلخور نیستین؟!
_بودم!
اما بخاطر امام حسینتون بخشیدمت...
نگاهش کردم..چشمان قهوه قجری اش پر از اشک شد..
بمیرم برای دل نازکت!
_امشب میاین هیئت ؟
_تاحالا نیومدم..نمیدونم چجوریه؟
_کاری نداره! به زهرا خانوم میگم بیاد دنبالتون خوبه؟!
_اوهوم..
چقدر دلم میخواست بماند هنوز و حرف بزند..
نگاهی به ساعت روی مچی اش کرد و گفت:
_ساعت دهه نمیخواید جایی برید؟!
_ای وای تلفنم کو...!؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت35
با عجله بلند شد و روبرویم ایستاد:
_توی موکب جا نگذاشتین؟!
همزمان که جیب هایم را میگشتم گفتم:
_نه فکر نکنم..یادم نمیاد اصلا اونجا باشه!
شاید اصلا از خونه نیاوردمش..
بیچاره مامانم الان چقدر نگرانم شده..
_بلندشید..من میرسونمتون خونه!
_نههه!
با تعجب نگاهم کرد..سرش را پایین انداخت و گفت:
_سرکوچه پیاده تون میکنم مشکلی پیش نیاد..
_بحث کجا پیاده شدنم نیست آخه..
نمیخوام برم خونه!
_چرررراااا؟!
_امروز ساعت 9 پرواز داشتیم..
من نمیخوام برم.
لبخندی زد و دوباره سرجایش نشست..
پس از چند دقیقه که به سکوت گذشت گفت:
_چرا نمیخواین برین؟ شما که دیروز توی خونه گفتین میخواین برین خارج از کشور..
میخواستم بگویم برای تو اما ترسیدم!
کمی سکوت کردم ولی درنهایت باید جوابش را میدادم:
_بخاطر محرم! دوست دارم امسال امام حسینتون رو بشناسم..
_امام حسینمون!
همین که دوست داشتین بخاطرش بمونید یعنی امام شما هم هست..
خوشبحالتون..
_چرا؟!
_آقامون دلتونو خریده!
خیلی خوبم خریده..
نمیفهمیدم منظورش چیست؟
خیره نگاهش کردم، سرش را چرخاند سمت من و با لبخند گفت:
_امشب بیاین هیئت اون وقت منظورمو متوجه میشین.
_غیرچادری ها رو راه میدن؟
خنده ای زد و گفت:
_امام حسین دعوتتون کرده بنده خدا چیکاره است؟
قدر خودتونو خیلی خیلی بدونید..
حالاهم برید خونتون تا مادر بیشتر از این نگرانتون نشدن!
سرم را پایین انداختم و زیرلب چشمی گفتم!
صدایش را شنیدم که آرام گفت: _منور به جمال مهدی..
_مهدی کیه؟!
_حضرت صاحب الزمان!
_آها..باید راجب این حضرت مهدی هم بهم بگید!
_چشم..توی راه واستون میگم حالا بلند شید.
بلند شدم و همراهش تا کنار ماشینش رفتم که متوجه شدم یکنفر
اسم مرا فریاد میزند!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🌷 بوســـــه مـــــادر 🌷
آخــــــرین باری که می رفت #جــــــبهه بدرقه اش کردم
وقت رفتن خواستم صــــورتش را ببوسم ،
که یکی صداش کرد ســـــرش رو برگردوند سمت صدا ،
نا خود آگاه به جای صورتش ،
پشت گـــــردنش رو بوسیدم
پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش ..
دیدم #تـــــرکش خورده به گردنش
درست همون جایی که #بوســــــیده بودم ..
مادرش تعریف میکرد ..
🌸 #شهیدمصطفیپیشقدم 🌸
#دختران_چادری
@chadoram
⭕️ داستــان واقعــۍ مرد تهــرانۍ ⭕️
✍وقتے امام زمان عج مسافرِ مینے بوس مے شوند!
🔰وقتے جوابِ رَد را از آخرین پزشڪ متخصص هـم شنید، آمد خانہ و رو بہ هـمسرش ڪرد و گفت : «ڪارهـایت را انجام بدہ تا عازم سفر ڪربلا بشویم،دڪتر ڪہ فقط هـمین دڪترهـاے خودمان نیستند...» بر اثر یڪ بیمارے مرموز و ناشناختہ بدنش لمس شدہ بود و قدرت حرڪت نداشت مرد میانسال تهـرانی،در هـمین تهـران خودمان زندگے مے ڪرد، شاید حدود دہ پانزدہ سال قبل
🔷 بیست شبانہ روز دعا و تضرع در ڪربلا هـم ڪارساز نشد، تصمیم گرفتند بہ زیارت سامرا هـم بروند،سوار مینے بوس شدند با دیگر هـمراهـان و راهـے سامرا، میانہ ے راهـ،در بیابان هـاے بے آب و علف عراق رانندہ مینے بوس توقف ڪرد، رانندہ جوان نسبتا قد بلندے ڪنار جادہ دیدہ بود دست تڪان مے دهـد،جوان هـیبت خاصے داشت و لباس اعراب بہ تن،هـنگام ورود دست بہ سینہ گذاشت، خم شد و با فروتنے خاصے بہ تڪ تڪ مسافران نگاہ ڪرد و سلام،«نشست صندلے پشت رانندهـ، شروع ڪرد با نواے دلنشینے آرام آرام قرآن خواندن،ڪمڪم توجہ مسافران بہ او جلب شدہ بود...
💠 رو ڪرد بہ رانندہ و اورا بہ «اسم»صدا زد ڪہ فلانے چرا امسال مشهـد نرفتی؟ رانندہ ڪہ سرگرم رانندگے اش بود، جواب داد قسمت نبود، جوان عربے گفت :«نهـ، نرفتے چون پول نداشتی،مقدارے پول مقابل رانندہ گذاشت، این پول، رفتے آنجا سلام مارا بہ جد مان برسان...»
💚 مرد زیبارو آمد دو ردیف عقب تر،از مرد تهـرانے ڪہ بخاطر لمس بودن دو صندلے را اشغال ڪردہ بود خیلے خودمانے احوالپرسے ڪرد، سوال ڪرد چرا اینجورے نشستہ ای؟ پاسخ داد:از ڪربلا مے آیم، مریضم، درد دارم، نمے توانم...جوان عرب گفت : «مے دانم، خیلے وقت هـم هـست ڪہ ڪربلا بودی، بعد دستے بہ پاے مرد فلج ڪشید و بہ رانندہ گفت نگہ دارید، من پیادہ مے شوم...
🌸 رانندہ مینے بوس بہ جوان عرب گفت اینجا ڪہ آبادے و خانہ اے بہ چشم نمے خورد... جوان زیبارو گفت :من امشب اینجا هـستم ... آنقَدَر مسافران را مجذوب ڪردہ بود ڪہ زمان پیادہ شدن هـمهـے آنهـابراے بدرقہ اش بہ پائین آمدند،هـمسر مرد بیمار وقتے اورا بیرون از ماشین دید، با تعجب از او پرسید! چطور تو آمدے با این پاے لمس بیرون ماشین؟! مرد بہ خودش آمد و دید هـیچ اثرے از درد در بدنش نیست ڪہ نیست، مسافران وقتے ماجرا فهـمیدند شروع ڪردند هـاے هـاے گریہ ڪردن، صداے نالہ ے یا صاحب الزمان تا ساعت هـا در مینے بوس بلند بود...
باز با گریہ بہ آغوش تو برمے گردم؛
چون غریبے ڪہ خودش را برساند بہ وطن...
#دختران_چادری
@chadoram
〰❁🌺❁❁🌺❁〰
#داســــتــــان 📜
#شیخبهـاءالدینعاملے در یڪے از ڪتاب هـاے خود مینویسد:
«روزے زنے نزد قاضے شڪایت ڪرد ڪہ پانصد مثقال طلا از شوهـرم طلب دارم و او بہ من نمیدهـد.
قاضے شوهـر را احضار ڪرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهـدے داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهـدند.
قاضے از گواهـان پرسید: گواهـے دهـید ڪہ این زن پانصد مثقال از شوهـرش طلب دارد.
گواهـان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وے را درست بشناسیم ڪہ او هـمان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهـرش فریاد برآورد شما چہ گفتید؟
براے پانصد مثقال طلا، هـمسر من چهـرہ اش را بہ شما نشان دهـد؟!
هـرگز! هـرگز!
من پانصد مثقال را خواهـم داد و رضایت نمیدهـم ڪہ چهـرهـے هـمسرم درحضور دو مرد بیگانہ نمایان شود.
چون زن آن جوانمردے و غیرت را از شوهـر خود مشاهـدہ ڪرد از شڪایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را بہ شوهـرش بخشید.»
••• چہ خوب بود ڪہ آن مرد با غیرت، جامعهـ امروز ما را هـم میدید ڪہ چگونہ رخ و ساق بہ هـمگان نشان میدهـند و شوهـران و پدران و برادرانشان نیز هـم عقیدهـ آنهـایند و در ڪنارشان بہ رفتار آنان مباهـات مے ڪنند.•••
#دختران_چادری
@chadoram