۱ آبان ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت33 مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال مشکی ر
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت34
با ترس سرم را برگرداندم سمت صدا..
او اینجا چه میکند؟!
مگر آن دختر نگفت اینجا فقط مخصوص خواهران است!؟
پس...
خیره بودم که آمد جلو و سلام کرد!
سرم را برگرداندم سمت چای و لیوان ها و به سردی جوابش را دادم..
_سلام..
_خوشحالم اینجا میبینمتون...
بدون آنکه نگاهش کنم سریع جواب دادم:
_ولی من ناراحتم از دیدنتون!
کمی جا خورد و خودش را جمع کرد.. نگذاشتم ادامه دهد
سریع کتری را گذاشتم و رو به آن دختر چادری که فهمیده بودم
اسمش ملیحه است گفتم:
_ملیحه خانم من دیگه نیستم عزت زیاد!
_اع کجا عزیزم؟ چیشده خواهری؟
_تو نگفتی اینجا آقا هست منم هرجا این آقا باشه ناراحتم!
_آقای طباطبایی مسؤل هیئت هستن و این موکب زیرنظر ایشونه گلم.
_دیگه بدتر! من رفتم خدافظ..
بی هیچ حرفی سرم را به زیر انداختم و رفتم..
نمیدانستم به کجا ولی فقط خواستم دور شوم!
به پارکی رسیدم و نشستم و باخودم حرف میزدم:
لعنتی هنوز از حرفت دلخورم..
چرا نمیفهمی؟!
کاش میموندم تا ازدلم دربیاره..
نه خوب شد نموندم فکر کرده مهمه! ایششش..
دستم را روی سرم گذاشتم و سر در زانو فرو کردم و به فکر فرورفتم..
نمیدانم چقدر اینجور بودم که صدای سرفه کسی بالای سرم
مرا ترساند و با لرزش سرم را بالا آوردم..
_سلام علیڪم اجازه هست؟!
پوووففف خدای من..حسین!
_چطور منو پیدا کردی؟
_جواب سلام واجبه!
نگاهش کردم و با حالت طلبکارانه گفتم: سلام..
_بشینم؟!
با سرم اشاره کردم بشیند..
_نگفتی چطور پیدام کردی..؟
_دنبالتون راه افتادم!
باتعجب نگاهش کردم و سپس خندیدم:
_ههه خب که چی؟!
_من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم.
ذوق زده شدم اما سعی کردم نشان ندهم!
_چرا معذرت خواهی؟!
_آخه دیروز توی خونتون خیلی حرف جالبی نزدم و..
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مهم نی..فراموشش کن!
لبخندی زد و گفت:
_یعنی از من بخاطر این دلخور نیستین؟!
_بودم!
اما بخاطر امام حسینتون بخشیدمت...
نگاهش کردم..چشمان قهوه قجری اش پر از اشک شد..
بمیرم برای دل نازکت!
_امشب میاین هیئت ؟
_تاحالا نیومدم..نمیدونم چجوریه؟
_کاری نداره! به زهرا خانوم میگم بیاد دنبالتون خوبه؟!
_اوهوم..
چقدر دلم میخواست بماند هنوز و حرف بزند..
نگاهی به ساعت روی مچی اش کرد و گفت:
_ساعت دهه نمیخواید جایی برید؟!
_ای وای تلفنم کو...!؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۲ آبان ۱۳۹۸
۲ آبان ۱۳۹۸
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت35
با عجله بلند شد و روبرویم ایستاد:
_توی موکب جا نگذاشتین؟!
همزمان که جیب هایم را میگشتم گفتم:
_نه فکر نکنم..یادم نمیاد اصلا اونجا باشه!
شاید اصلا از خونه نیاوردمش..
بیچاره مامانم الان چقدر نگرانم شده..
_بلندشید..من میرسونمتون خونه!
_نههه!
با تعجب نگاهم کرد..سرش را پایین انداخت و گفت:
_سرکوچه پیاده تون میکنم مشکلی پیش نیاد..
_بحث کجا پیاده شدنم نیست آخه..
نمیخوام برم خونه!
_چرررراااا؟!
_امروز ساعت 9 پرواز داشتیم..
من نمیخوام برم.
لبخندی زد و دوباره سرجایش نشست..
پس از چند دقیقه که به سکوت گذشت گفت:
_چرا نمیخواین برین؟ شما که دیروز توی خونه گفتین میخواین برین خارج از کشور..
میخواستم بگویم برای تو اما ترسیدم!
کمی سکوت کردم ولی درنهایت باید جوابش را میدادم:
_بخاطر محرم! دوست دارم امسال امام حسینتون رو بشناسم..
_امام حسینمون!
همین که دوست داشتین بخاطرش بمونید یعنی امام شما هم هست..
خوشبحالتون..
_چرا؟!
_آقامون دلتونو خریده!
خیلی خوبم خریده..
نمیفهمیدم منظورش چیست؟
خیره نگاهش کردم، سرش را چرخاند سمت من و با لبخند گفت:
_امشب بیاین هیئت اون وقت منظورمو متوجه میشین.
_غیرچادری ها رو راه میدن؟
خنده ای زد و گفت:
_امام حسین دعوتتون کرده بنده خدا چیکاره است؟
قدر خودتونو خیلی خیلی بدونید..
حالاهم برید خونتون تا مادر بیشتر از این نگرانتون نشدن!
سرم را پایین انداختم و زیرلب چشمی گفتم!
صدایش را شنیدم که آرام گفت: _منور به جمال مهدی..
_مهدی کیه؟!
_حضرت صاحب الزمان!
_آها..باید راجب این حضرت مهدی هم بهم بگید!
_چشم..توی راه واستون میگم حالا بلند شید.
بلند شدم و همراهش تا کنار ماشینش رفتم که متوجه شدم یکنفر
اسم مرا فریاد میزند!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۲ آبان ۱۳۹۸
🌷 بوســـــه مـــــادر 🌷
آخــــــرین باری که می رفت #جــــــبهه بدرقه اش کردم
وقت رفتن خواستم صــــورتش را ببوسم ،
که یکی صداش کرد ســـــرش رو برگردوند سمت صدا ،
نا خود آگاه به جای صورتش ،
پشت گـــــردنش رو بوسیدم
پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش ..
دیدم #تـــــرکش خورده به گردنش
درست همون جایی که #بوســــــیده بودم ..
مادرش تعریف میکرد ..
🌸 #شهیدمصطفیپیشقدم 🌸
#دختران_چادری
@chadoram
۲ آبان ۱۳۹۸
⭕️ داستــان واقعــۍ مرد تهــرانۍ ⭕️
✍وقتے امام زمان عج مسافرِ مینے بوس مے شوند!
🔰وقتے جوابِ رَد را از آخرین پزشڪ متخصص هـم شنید، آمد خانہ و رو بہ هـمسرش ڪرد و گفت : «ڪارهـایت را انجام بدہ تا عازم سفر ڪربلا بشویم،دڪتر ڪہ فقط هـمین دڪترهـاے خودمان نیستند...» بر اثر یڪ بیمارے مرموز و ناشناختہ بدنش لمس شدہ بود و قدرت حرڪت نداشت مرد میانسال تهـرانی،در هـمین تهـران خودمان زندگے مے ڪرد، شاید حدود دہ پانزدہ سال قبل
🔷 بیست شبانہ روز دعا و تضرع در ڪربلا هـم ڪارساز نشد، تصمیم گرفتند بہ زیارت سامرا هـم بروند،سوار مینے بوس شدند با دیگر هـمراهـان و راهـے سامرا، میانہ ے راهـ،در بیابان هـاے بے آب و علف عراق رانندہ مینے بوس توقف ڪرد، رانندہ جوان نسبتا قد بلندے ڪنار جادہ دیدہ بود دست تڪان مے دهـد،جوان هـیبت خاصے داشت و لباس اعراب بہ تن،هـنگام ورود دست بہ سینہ گذاشت، خم شد و با فروتنے خاصے بہ تڪ تڪ مسافران نگاہ ڪرد و سلام،«نشست صندلے پشت رانندهـ، شروع ڪرد با نواے دلنشینے آرام آرام قرآن خواندن،ڪمڪم توجہ مسافران بہ او جلب شدہ بود...
💠 رو ڪرد بہ رانندہ و اورا بہ «اسم»صدا زد ڪہ فلانے چرا امسال مشهـد نرفتی؟ رانندہ ڪہ سرگرم رانندگے اش بود، جواب داد قسمت نبود، جوان عربے گفت :«نهـ، نرفتے چون پول نداشتی،مقدارے پول مقابل رانندہ گذاشت، این پول، رفتے آنجا سلام مارا بہ جد مان برسان...»
💚 مرد زیبارو آمد دو ردیف عقب تر،از مرد تهـرانے ڪہ بخاطر لمس بودن دو صندلے را اشغال ڪردہ بود خیلے خودمانے احوالپرسے ڪرد، سوال ڪرد چرا اینجورے نشستہ ای؟ پاسخ داد:از ڪربلا مے آیم، مریضم، درد دارم، نمے توانم...جوان عرب گفت : «مے دانم، خیلے وقت هـم هـست ڪہ ڪربلا بودی، بعد دستے بہ پاے مرد فلج ڪشید و بہ رانندہ گفت نگہ دارید، من پیادہ مے شوم...
🌸 رانندہ مینے بوس بہ جوان عرب گفت اینجا ڪہ آبادے و خانہ اے بہ چشم نمے خورد... جوان زیبارو گفت :من امشب اینجا هـستم ... آنقَدَر مسافران را مجذوب ڪردہ بود ڪہ زمان پیادہ شدن هـمهـے آنهـابراے بدرقہ اش بہ پائین آمدند،هـمسر مرد بیمار وقتے اورا بیرون از ماشین دید، با تعجب از او پرسید! چطور تو آمدے با این پاے لمس بیرون ماشین؟! مرد بہ خودش آمد و دید هـیچ اثرے از درد در بدنش نیست ڪہ نیست، مسافران وقتے ماجرا فهـمیدند شروع ڪردند هـاے هـاے گریہ ڪردن، صداے نالہ ے یا صاحب الزمان تا ساعت هـا در مینے بوس بلند بود...
باز با گریہ بہ آغوش تو برمے گردم؛
چون غریبے ڪہ خودش را برساند بہ وطن...
#دختران_چادری
@chadoram
۲ آبان ۱۳۹۸
〰❁🌺❁❁🌺❁〰
#داســــتــــان 📜
#شیخبهـاءالدینعاملے در یڪے از ڪتاب هـاے خود مینویسد:
«روزے زنے نزد قاضے شڪایت ڪرد ڪہ پانصد مثقال طلا از شوهـرم طلب دارم و او بہ من نمیدهـد.
قاضے شوهـر را احضار ڪرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهـدے داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهـدند.
قاضے از گواهـان پرسید: گواهـے دهـید ڪہ این زن پانصد مثقال از شوهـرش طلب دارد.
گواهـان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وے را درست بشناسیم ڪہ او هـمان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهـرش فریاد برآورد شما چہ گفتید؟
براے پانصد مثقال طلا، هـمسر من چهـرہ اش را بہ شما نشان دهـد؟!
هـرگز! هـرگز!
من پانصد مثقال را خواهـم داد و رضایت نمیدهـم ڪہ چهـرهـے هـمسرم درحضور دو مرد بیگانہ نمایان شود.
چون زن آن جوانمردے و غیرت را از شوهـر خود مشاهـدہ ڪرد از شڪایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را بہ شوهـرش بخشید.»
••• چہ خوب بود ڪہ آن مرد با غیرت، جامعهـ امروز ما را هـم میدید ڪہ چگونہ رخ و ساق بہ هـمگان نشان میدهـند و شوهـران و پدران و برادرانشان نیز هـم عقیدهـ آنهـایند و در ڪنارشان بہ رفتار آنان مباهـات مے ڪنند.•••
#دختران_چادری
@chadoram
۲ آبان ۱۳۹۸
💐 #حـیــــــــا_یــعــنــی
🔰حیا یعنی وقتی استادت حرف میزنه و نگاهش زیاد توی چهره ات میمونه شرم کنی...
🔰حیا یعنی وقتی با یه همکلاسی پسر حرف میزنی ادای بچه مومن در نیاری که نگاهتو 180درجه بچرخونی بلکه: خودت، ازدرونت مانعی داشته باشی که شرم کنه به یه نامحرم نگاه کنه...
🔰حیا یعنی : خودت یه خط قرمز داشته باشی دورت و توی ذهنت نسبت به محرمات الهی...
🔰وقتی راه میری طوری نری که نگاه ها به طرفت برگرده...
🔰وقتی توی خیابون میخندی حواست به اطرافت باشه حتی به اینکه لبخندت اغواگر نباشه...
❌همون لبخندی که همه ما دخترها داریم و خودمون هم میدونیم چه اثری داره در دیگران❌
🔰حیا یعنی وقتی لباس میپوشی شرم کنی که بدنت بزنه بیرون و مواظب طرز پوشیدنت باشی
🔰حیا یعنی وقتی از جلوی جمع پسرها رد میشی نگرانی که مبادا از پشت سر هم نگاهشون دنبالت کنه و خودتو جمع میکنی و قدمهاتو مراقبت میکنی .
🔰حیا یعنی بدون آقا بالاسر مواظب خوت باشی
. 🔰حیا یعنی وقتی یه عکس بد یا فیلم بد میبینی حتی اگه کسی نبینتت خودت شرم کنی که ادامه بدی. .
🔰حیا یعنی واسه خودت کرامت و حرمت قائل باشی .
🔰حیا یعنی وقتی میبینی به خاطر ظرافت صدات بقیه برمیگردن و نگاه میکنن صدا در گلوت خفه بشه ونگران بشی مبادا با صدات روی کسی اثر بد بذاری و حرف زدنت رو محدود کنی
🔰حیا یعنی به نظر امل بیای اما توی جمعی که دخترا و پسرا دارن با هم حرف میزنن و کرکر میخندن و لودگی میکنن وارد نشی.
🔰حیا یعنی وقتی وارد محیطی شدی که دونفر با هم مشغولن وارد شدی تو سرخ بشی و نه اونها .
🔰حیا یعنی آزرم، شرم به جا
🔰حیا یعنی جلوی کسی که دوستش داری بیشتر مواظب رفتارت باشی و نه کمتر! .
🔰حیا یعنی خدا رو هر لحظه ناظر و حاضر بدونی
🔰حیا یعنی وقتی بی حیایی کردی از شرم همه وجودت هنگ کنه...
🖇برچسبها: حیا یعنی مواظب طرز پوشیدنت باشی...
#دختران_چادری
@chadoram
۲ آبان ۱۳۹۸
✨﷽✨
💠هفت چیزی که "مسخره" دارد چیست؟💠
✍ امام رضا علیه السّلام فرمود:
1⃣ کسی که با زبانش #استغفرالله بگوید ولی در دل از گناهی که کرده پشیمان نباشد خودش را مسخره کرده
2⃣ کسی که از خدا #توفیقکارخیر طلب کند ولی تلاش و کوششی نداشته باشد خود را مسخره کرده
3⃣کسی که از خدا بهشت بخواهد و در انجام #عبادات صبر نکند و در ترک معاصی صبر نداشته باشد خود را مسخره کرده
4⃣کسی که از آتش جهنم به خدا پناه برد ولی از #لذتگناه دست بر ندارد خودش را مسخره کرده
5⃣آنکس که #یادمرگ کند و از آن ترس داشته باشد ولی خود را برای مرگ آماده نکند ( یعنی اعمال خیر انجام ندهد و از گناهانش استغفار نکند) خودش را مسخره کرده
6⃣ کسی که #خدا را یاد کند و مشتاق دیدار او باشد ولی در گناهان اصرار ورزد خود را مسخره کرده
7⃣ کسی که بدون #توبه از خدا طلب عفو و بخشش کند، خودش را مسخره کرده است.
#دختران_چادری
@chadoram
۲ آبان ۱۳۹۸
🌸عفاف، عامل عفاف🌸
گویند مرد خیاطی بود بسیار با عفت و زنی داشت عفیفه. روزی آن زن پیش شوهر خود نشسته بود و زبان به شوخی گشود و گفت که تو قدر عفاف مرا نمی دانی. من چنین و چنان هستم و شروع کرد از عفت خود تعریف کردن. مرد گفت: راست می گویی اما عفاف تو نتیجه عفاف من است. من اگر بی عفت بودم، تو هم عفت نداشتی. زن گفت: هیچ کس نمی تواند زن را نگاه دارد اگر بخواهد بی عفتی کند.
مردگفت: تو را اجازه می دهم هر جا که خواهی برو و هر چه خواهی بکن.
روز بعد او خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه بیرون رفت و تا به شب می گشت و هیچ کس توجهی به او نکرد مگر یک مرد که گوشه چادر او را کشید و گذشت و رفت.
چون شب شد، زن به خانه آمد. مرد گفت صبح به شب گردیدی و هیچ کس به تو توجهی نکرد مگر یک کسی که او نیز رها کرد. زن گفت: از کجا دیدی؟ گفت: من در خانه خود بودم اما من در عمر خود به هیچ زن نامحرمی به چشم خیانت نگاه نکردم مگر وقتی که در کودکی گوشه چادر زنی را گرفته بودم و در همان لحظه پشیمان شده و رها کردم. دانستم اگر کسی به ناموس من توجه کند بیش از این نیست. زن به پای شوهر افتاد و گفت مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف توست.
#دختران_چادری
@chadoram
۲ آبان ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت35 با عجله بلند شد و روبرویم ایستاد: _تو
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت36
با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم آرمین با توپ پر به سمتم حمله ور شد:
_تو با این پسره چه غلطی میکنی ها؟!
ما رو سه ساعته علاف کردی تا با این بری ولگردی؟!
کلافه و خجالت زده به حسین نگاه کردم..
سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.
آرمین دستم را گرفت و مرا کشید..
جیغ کشیدم و..
_ولم کن، به من دست نزن.. ولم کن..حسین!نزار منو ببره..
اسم حسین را که بردم هم آتش غیرت حسین را فوران کردم
وهم آتش عصبانیت آرمین را..
یک لحظه درست وسط خیابان ایستاد..
دستم را رها کرد و سیلی محکمی نثار صورتم کرد!
فریاد بلندی کشیدم و روی زمین افتادم..
و درست همین لحظه بود که حسین نزدیک آمد و رو به آرمین گفت:
_با چه رویی دست روی یه خانم بلند میکنی؟!
خجالت نمیکشی؟!
لابد به خودتم میگی مرد!
آرمین که بسیار عصبانی بود نزدیک حسین شد و یقه پیراهن مشکی اش را گرفت و گفت:
_دور سمیرا رو خط بکش..حالمون از هرچی آدم عقب مونده است مثل تو بهم میخوره..
حسین با دستش دست آرمین را گرفت و از یقه اش کنار کشید
و برگشت سمت ماشینش..
آرمین باز هم خواست بیاید مرا ببرد که فریاد زدم:
_ازت متنفرم آرمین..دست از سرم بردار.
همین آقا رو میبینی؟!
همین که الان بهش گفتی حالمون ازش بهم میخوره..
باید بگم خدمتت که من ازش خوشم میاد!
باید بگم خدمتت که ایشون یه مرد نمونه است نه تو!
حالم ازت بهم میخوره..
بلند شدم و با گریه پیاده رفتم به جایی که نمیدانم کجا بود..
درست مثل دیوونه ها گریه میکردم و زار میزدم..
یک لحظه به اطرافم دقت کردم..
من داخل مسجد چه میکنم؟!
چقدر میتوانم اینجا آرام باشم..
خدای من چطور توانستم بگویم از او خوشم آمده؟!
یعنی واقعا من به یک مذهبی دل بستم؟!
گوشه ای از حیاط مسجد نشستم..
با چشم های پر از اشک خیره به گنبد فیروزه ای مسجد شدم
و با خودم حرف میزدم که دست دختری روی شانه هایم نشست..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۳ آبان ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت36 با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم آرم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت37
خوب نگاهش کردم..
این که ملیحه است!
_سلام ملیحه..
_سلام عزیزم چرا اینجا نشستی گریه میکنی؟!
چیزی شده ؟!
دستم را گرفت..یخ بسته بود!
_چرا دستات انقدر سردن؟حالت خوبه؟!
_چیزیم نیست..
اشکهایم را پاک کردم و رو به ملیحه گفتم:
_من خیلی بدبختم آره؟!
روی پیشونیم نوشته بدبخت؟
_خدانکنه...میشه بگی چی شده؟! دارم میمیرم از نگرانی..
_پسرخالم..
پسر خالم جلوی آقای طباطبایی منو زد!
قیافه ملیحه پراز علامت سؤال شد!
ادامه دادم:
_منو با اون آقا دید و قشقرق به پا کرد و...
ملیحه مرا درآغوش گرفت و گفت:
_عزیزم بلند شو بریم موکب اونجا دورهمیم تنها نباشی..
هنوز زمان مونده تا اذان ظهر..
_نه باید برم خونه..
حتما تاحالا آرمین قضیه رو به مامانم گفته.
باید برم جواب پس بدم!
_نگران نباش عزیزم همه چی درست میشه..
بریم تا موکب به یکی از خادم ها میگم برسونت.
_باشه..
همراهش پیاده رفتیم تا به موکب برسیم.
تمام طول مسیر سکوت بود و من در این فکر که دیگر
چطور به حسین نگاه کنم؟!
خیلی ضایع بود که گفتم ازاو خوشم می آید!
چطور دلم را تقدیم او کردم نمیدانم!
با همین افکار رسیدیم به موکب و ملیحه سریع گفت:
_خادمان عزیز کسی هست این دوست مارو برسونه خونشون؟!
و صدای مردی از پشت سرمان گفت:
_من میرسونم!
انقدر خجالت زده بودم که اصلا پشت سرم را نگاه نکردم..
ملیحه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد:
_سلام آقای طباطبایی ممنونم.
آرام به ملیحه گفتم:
_من روم نمیشه باهاش برم..
بعد از اون اتفاق نمیخوام دیگه اطرافش باشم
چه برسه باهاش توی یه ماشین بشینم..
قبل از اینکه ملیحه به حرف بیاید
صدای حسین بود که شنیده شد:
_خانم اکبری توی ماشین منتظرتونم!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۴ آبان ۱۳۹۸