eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت48 خدای من این حسین است که دارد از من خو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین سرم را پایین انداختم و زیر لب چشمی گفتم او هم آرام گفت: روشن.. بلند شدیم و برگشتیم سمت موکب. همه مشغول کار بودند و یک عده هم درگیر آشپزی برای شام امشب هیئت.. به موکب که رسیدیم سریع رفتم داخل و شالم را آوردم جلو و چادر هدیه ی مادرش را سر کردم.. قبل از آن گردنبند فیروزه را تن کرده بودم. دوست داشتم واکنش حسین را بعد از اینکارم ببینم. هرچند که این حجاب ریا بود اما دلم میخواست کمی خودنمایی کنم برایش! با چادر آمدم بیرون و سعی کردم بی تفاوت بروم پشت میز و چای بدهم. اولین شخص زهرا متوجه من شد و سریع فریاد زد که باعث شد همه نگاهم کنند: _واااای سمیراااا چقدر خانم شدی ماشاالله هزار ماشاالله. چقدر چادر بهت میاد دورت بگردم. زیبا بودی زیباتر شدی. خجالت زده سرم را پایین انداختم ولی زیرچشمی اطرافم را دید میزدم! دخترها یکی یکی آمدند و مرا در آغوش گرفتند ولی من فقط حواسم پرت حسین بود که نگاهم میکرد و لبخند میزد! پس لبخند تو یعنی تایید زیبا شدنم با حجاب! با لبخند و حال خوش رفتم پشت میز و چای ریختم.. ظهر بود اما چقدر هوا خوب است. با عشق به بچه ها کمک میکردم و هم چای میدادم و هم در غذا پختن کمک میدادم.. حسین هم که مانده بود تا برنج را آبکشی کند اما اوهم حواسش پرت من بود! نمیدانم چه کم بود که ملیحه از حسین خواست تا برود و آن را تهیه کند و حسین رفت! چقدر دلم گرفت از رفتنش.. حدودا ساعت 3 بعدازظهر بود که حسین رفت و به قول ملیحه قرار بود نیم ساعته برگردد تا کمبود غذا را جبران کند. اما دیر کرد.. کجا مانده؟ چه شده؟ چقدر دلم شور میزد.. از ملیحه خواستم با او تماس بگیرد اما تلفنش را جواب نمیداد.. نگرانش شده بودم ساعت داشت پنج میشد و حسین نیامد! بار دیگر از ملیحه خواستم تماس بگیرد اما اینبار تماس پاسخ داده شد ولی حسین نبود! یک زن... پ.ن: شرمنده بابت کوتاهی این قسمت. نویسنده هم درگیره و فقط تونستن این دوپارت هرچند کوتاه رو به دستمون برسونن🌹🍃 ان شاءالله شب پارت بلندتری میفرستیم🖤 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت49 سرم را پایین انداختم و زیر لب چشمی گف
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین به دلشوره افتادم. صدای ملیحه را میشنیدم که میگفت: _یا ابالفضل! یا حسین.. چیزیش نشده؟ آدرس بدین لطفا.. وای حسینم چه شده؟! ملیحه تلفن را قطع کرد سریع به دست و پایش افتادم و با اشک گفتم: -ملیحه توروخدا بگو چیشده؟ _آروم باش سمیرا چیزی نشده.. _دروغ نگووو..بگو چیشده؟ و خیلی آرام گفت: _تصادف کرده.. و لحظه ای زمین دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد و دیگر و چیزی یادم نیامد... ......... با سوزش سرنگ توی دستم چشمانم را باز کردم خدای من بازهم بیمارستان.. نگاهی به اطرافم انداختم بازهم دستگاه قلب و.. کسی را اطرافم ندیدم. تازه یادم افتاد حسین تصادف کرده بود. صدایم را بلند کردم و گفتم: -آهااای کسی نیست؟ یه نفر بیاد .. کسی توی این بیمارستان نیست؟ یک پرستار جوان وارد شد و گفت: _خانم چخبرته بیمارستانو انداختی روسرت مگه نمیبینی نصف شبه مریضا خوابن؟ _نصف شب؟ _آره خانم. _من از کی اینجام؟ کی منو آورد؟ _شما سه روزه اینجایی و بیهوش بودی. چندتا خانم آوردنت ولی الان بیرون خوابن. _بهشون بگو بیان داخل.. _بیدارشون کنم؟ _آره.. پرستار رفت و بعد از چند دقیقه ملیحه و زهرا و ریحانه به همراه مادرم با کلی گریه آمدند داخل.. مادرم با گریه بغلم کردم و گفت: _الهی دورت بگردم دخترم عروس خانم چت شد تووو؟ فقط گفتم: _حسین کجاست؟ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @ chadoram
پارت دیشب و امشب👆👆👆
‌ مــے گـفـتـ:🗣 اگر میگویـید الگویتانـ حــضرت زهرا(س) استـ باید کاری کنید ایشان از شما راضے باشند و حجاب شما فاطمے باشد. 👤| @chadoram
چادر مادر مــ❣ـن فاطمہ حرمَـت دارد، 👈قاعده، رســم، شرایط دارد ♥️شرط اول همہ.اش نـیت توست...♥️ چادر @chadoram
⚠️ این روزها فقط گفتن جمله خواهرم خواهرم ڪافۍنیست😕 اول باید بگیم برادرم 😏 دشمن قبل ازاینڪه و رو از دختران وخانم ها بگیره و و از پسرها ومردها گرفته 😔 این روزها زن هاۍزیادۍ رو میبینیم ڪه همراه همسرانشون تو خیابون راه میرن و انقدر بدحجابن ڪه نگاه👀خیلیا رو به خودشون جلب میڪنن اون لحظه میگیم چه مرد بۍغیرتۍ داره 😏😏 مردهاۍایرانۍبه و پرستۍمعروفن😊☺️ برادرم حرمت خون شهدا رو نگه دار شهدا غیرتشون ورد زبون بود پس ڪارۍنڪن ڪه خداۍنڪرده بهت گفته بشه بۍغیرت 😢😓 🗣 @chadoram
خواهرم باورڪن حجاب بدون حیا‌ هیچ ارزشی ندارد تویی ڪه میخواهۍ از مسابقه ۍخودنمایۍ جانمونۍ و دیده بشۍ لطفاً یادگارحضرت زهرا ‌{س💚}لڪه دار‌نڪن...☺️ @chadoram
زنــے با روسرے آب رفتـه ... پیرزنـے با ڪفش پاشنه هفت سانتـے ...👠 دختـر جوانـے با لباس هاے تنگ ...👗 جالـب است میان این همـہ رنگ ولعاب ... چشم آدم بـہ دخترے می افتد... کـہ رنگ ندارد اما بیشتر می درخشـد. ...😇 هے فکر مے ڪنم این آدم علاوه بر ایمان , یڪ چیز دیـگر هم دارد ڪـه بقیه ندارند وآن فقط ڪمے اعتماد به نفـس است ...😉 @chadoram
همه مےگویند: میان عده‌اے با ڪلاس امل بودن جرأتــ مےخواهد...😒 اما من مےگویم: میان عده‌اے حرمت شڪن حرمت نگهـ داشتن؛ شجاعت است...✌️ شیر زن! به خودتــ ببال بدان که از میان عده‌ے ڪثیرے لیــــاقت داشتے ڪهـ ‌مدافع‌ چادر مــادر باشے...! @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت50 به دلشوره افتادم. صدای ملیحه را میشنی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین ملیحه به حرف آمد: _عزیزم اون حالش خوبه فقط الان اینجا نیست. _کجاست؟ _صبح رفت شهرستان وسایلشو برداره.. فردا اعزامه... البته قبل از اعزام میاد اینجا نگران نباش. ملتمسانه گفتم: _کی میاد؟ نکنه وقت اومدنش من خواب باشم... مادرم دست را نوازش کرد و گفت: _حتی اگر خواب باشی بیدارت میکنم دخترگلم.. فقط خواهش میکنم نگرانی و استرس نداشته باش.. _مامان چرا انقدر نگرانی؟! مادرم نگاهش را انداخت رو به دیوار و آرام گفت: _تو سکته کردی... من در 28 سالگی سکته کردم؟؟ خدای من چه بلایی دارد به سرم می آید؟ قطره اشکی از چشمانم ریخت و مادرم هم شروع کرد به گریه کردن.. در همین لحظه پزشک معالجم وارد اتاق شد و مادرم را که درآن وضع دید فریاد زد: _خااانمممم بفرما بیروووون.. وایسادی بالاسر بیمار گریه میکنی میخوای بکشیش؟! برین بیرون همین الآن.. پررررستااااار..بیا اینارو ببر بیرون از اتاق. و پرستار داخل شد و به زور مادرم و دوستانم را بیرون برد.. دکتر نزدیک آمد و وضعیتم را چک کرد. دکتر_چی به سر خودت آوردی؟ تو این جوونی باید سکته کنی؟ نگاهش کردم و گفتم: _شما باباتو ازدست بدی بعدش عشقت ازت خواستگاری کنه یهو بشنوی اون تصادف کرده چه بلایی سرت میاد؟! _درسته سخته..اما باید قوی باشی. دل به دنیا و آدماش نبند. همه یه روزی میرن و نیستن و تو میمونی و خاطراتش و تنهایی.. اون موقع میخوای چیکار کنی؟ سکته دوم و سوم رو بزنی لابد.. راست میگفت اما... اما من چگونه از حسین دل بکنم؟ حسینی که باعث شد خودم و خدا را بشناسم حسینی که باعث شد آدم بشوم.. بدون او هرگز نمیتوانم! _یه آرام بخش بهت میزنم بعدش که بیدار بشی حالت خوب خوبه.. _نهههه آرام بخش نه! با تعجب نگاهم کرد و پرسید: _چرا نه؟ _نمیخوام بخوابم.. صبح قراره حسینم به دیدنم بیاد. اگر ببینه خوابم شاید بره و نتونم ببینمش.. _خب بعدش که بیدار شدی میگیم بیاد داخل ، خوبه؟ _اون داره میره... به جایی که شاید نبینمش دیگه... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝 🌱 •|°مآنٺوهرچقدرهم‌بلند وگشاد بآشه آخرش چادُر نمےشہ😍👌 💌 @chadoram
با حجاب بودن زنی به اين معنا نيست که او ‌‌پوشیدنِ لباس جذاب‌ و آرايش کردن را بلد نيست. بلکه او مى داند؟ چه بپوشد. کجا بپوشد. و براى که بپوشد.😌 مدافعان چادر *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل* @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت51 ملیحه به حرف آمد: _عزیزم اون حالش خوب
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین به هر ضرب و زوری بود دکتر را راضی کردم آرامبخش به من نزند! قول دادم بی تابی نکنم و استرس نداشته باشم.. مثلا خیر سرم خودم پزشک بودم ... راستی امشب که بیاید شب پنجم محرم است.. دلم برای هیئت تنگ شده.. برای چه کسی قرار است روضه بخوانند؟ باید هرطور شده بروم هیئت و سلامتی حسینم را از امام حسین و صاحب روضه ی شب بخواهم.. هرچند آرزویش شهادت است.. شروع کردم با امام حسین دردودل کردن: _امام حسین؟ تو که انقدر خوب حاجت میدی تو که انقدر خوب صدای همه رو میشنوی میشه حسینمو برام نگه داری؟ نمیتونم فعلا با شهادتش کنار بیام.. من نمیتونم نبودنشو بپذیرم.. و مرگ! نمیتونم نباشه... در همین حال صدای اذان صبح پیچید. به اذان دقت کردم.. رسید به :"اشهد ان لا اله الا الله" باخودم زمزمه کردم: _شهادت میدهم خدایی جز خدای یگانه نیست! من نباید حسین رو برای خودم خدا کنم.. اینجوری خدا منو به آرزوم که زندگی با حسین باشه نمیرسونه.. یا اگر برسونه اونو زود ازم میگیره.. وای خدا پس من چه کنم؟ حسین را جلوی راهم گذاشتی تا تورا بشناسم و سمتت بیایم حالا چطور حسین خدایم نشود؟! این بنده ی تو پرستیدن ندارد؟! خدایا کمکم کن.. بهتر است برای رهایی از این درگیری و تمام شدن این انتظار دیدنش کمی بخوابم... هرچند از شوق دیدارش خوابم نمیبرد اما باید بخوابم تا وقت دیدنش چشمانم خسته نباشد! ....... سمیرا_ خدایا این پشه ی لعنتی چیه روی دماغ من نمیزاره بخوابم.. اه لعنتی ول کن دیگه.. با عصبانیت چشمانم را باز کردم اما پشه ای درکار نبود! حسین بود که داشت با برگ گل روی دماغم اذیتم میکرد! با شوق گفتم: _کی اومدی؟ _سلام علیڪم خانم.. خوب راه بیمارستانو یاد گرفتی ها! خندیدم و گفتم: _سلام حاج آقا.. اول بگو ببینم تا کی اینجایی؟ _هستم امروز.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت52 به هر ضرب و زوری بود دکتر را راضی کرد
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین البته همه امروز صبح رفتن ولی من موندم گفتم فردا میام. لبخندی زدم و تشکر کردم... _ممنون بابت گل های زیبا. _قابل شمارو نداره. بعد از چند ثانیه انگار که اتفاقی افتاده باشد هین کشیدم و گفتم: _راستیییی تو بهتری؟ چیزیت نشده؟ _من خوبم..دیگه انقدرا ضعیف نیستم که باتصادف چیزیم بشه. و شروع کرد خندیدن. خودم را مظلوم نشان دادم و آهسته گفتم: _خو آدم نگرانت میشه.. _شما برای یه تصادف اینجوری نگران میشی وقتی وسط میدون جنگم و هرلحظه نزدیکه شهید بشم میخوای چیکار کنی؟ _شما حالا حالا ها شهید نمیشی! _به به! خانم علم به غیب دارن ما نمیدونستیم.. _اذیت نکن. من علم به غیب ندارم اما تو حق نداری به این زودی شهید بشی.. مگه قرار نشد اول منو آماده کنی؟ مگه قرارمون نبود یه سری چیزا رو بهم یاد بدی؟ پس تو حالا حالاها شهید نمیشی چون مدیون منی! کلافه شد و لبخند روی صورتش محو شد.. کمی توی اتاق بیمارستان قدم زد دست روی سر و صورتش کشید و یهو نزدیک آمد و گفت: _میشه حلال کنی من این اعزام رو برم بعدش بیام و اون چیزایی که خواستی رو بهت یاد بدم؟ توروخدا حلال کن.. _به یه شرط! _چه شرطی؟ _قول بدی شهید نشی..! سرشرا پایین انداخت و گفت: _سعیمو میکنم. _نه قول بده. اشک هایش ریخت.. دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. سریع گفتم: _باشه،برو..حلالی. _از ته دل میگی؟ _آره..داشتم اذیتت میکردم وگرنه من چیکاره ام که بگم شهید بشی یا نشی.. _برمیگردم.. برمیگردم و خوشبختت میکنم. لبخندی زدم و او هم همینطور... باید خدارا برای داشتن او شکر میکردم. ریحانه گفته بود بهترین تشکر نماز است. بعد از چند دقیقه سکوتی که بین من و حسین بود گفتم: _بهم نماز خوندنو یاد میدی؟! _الان؟؟ _آره.میخوام بخونم... لبخندی زد وچشمانش از خوشحالی برق زدند و با شوق گفت: _آره حتما..معلومه که بهت یاد میدم. ولی باید قول بدی اولین نماز دو رکعت نماز شکر به جا بیاری. _چقدر خوب! و شروع کرد به آموزش نماز.. کمکم میکرد اذکار را حفظ کنم. تکرار میکرد و منم با او میگفتم.. تو چه معلم خوبی هستی آقای دکتر! چقدر یاد گرفتن دین خدا باتو خوب است.. کاش برایم بمانی! کاش خدا تورا از من نگیرد! خداهم حق دارد عاشقت باشد و بخواهد تورا برای خودش ببرد.. تو واقعا دلبری!... در حال آموزش نماز بود که تلفنش زنگ خورد. جواب داد ولی با عجله حرف میزد! نمیدانم که بود و چه گفت ولی حسین جوابش داد: _همونجا وایسید الان میام جایی نرید بچه ها الان میام.. اومدم..اومدم.. یاعلی. با تعجب نگاهش کردم و او درحال بیرون رفتن از اتاق گفت: _کاری پیش اومده باید برم.. حلال کن. شاید نبینمت ولی حتما برمیگردم. منتظرم بمون..خداحافظ. و رفت... من ماندم و یک دل پراز بغض و یک دنیا علامت سؤال در ذهنم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
پارت های دیشب و امشب👆👆
سوال⁉️ ❇ پوشیدن لباسهاى مدّ غربى یا شلوارهاى تنگ یا لباسهایى كه مارك و علامت برخى از شركتهاى معروف غربى را دارند و متأسفانه در برخى جاها دیده مى‏شود،چه حكمى‏ دارد؟❇ ⚠ پاسخ:🌸🍀 استفادهاز لباسى كه موجب ترویج فرهنگ مهاجم غرب شود و یا مهیج شهوت باشد و یا مفسده‏اى بر آن مترتب شود،جایز نیست @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت53 البته همه امروز صبح رفتن ولی من موندم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین یعنی واقعا رفت؟! دلم گرفت.. خسته شدم از بیمارستان.. سرم و دستگاه را از دست و بدنم بیرون آوردم و از اتاق بیرون زدم. مادرم و ریحانه و زهرا و ملیحه با دیدنم تعجب کردند: ریحانه_ وایییی سمیرا چرا اومدی بیرون؟! دستگاه رو چیکار کردی؟ _ریحانه من حالم خوبه فقط زودتر از بیمارستان بریم.. مادرم رفت کارهای ترخیصم را بکند هرچند با کلی دردسر.. من هم لباس های بیمارستان را از تنم درآوردم و لباس های مشکی خودم را به تن کردم. این لباس ها اول برای فوت بابا بود اما حالا رنگ و بوی محرم دارد برایم.. چادر مشکی را برداشتم. آن را سر کردم و با لبخند به ریحانه گفتم: _بهم میاد؟! _آره عزیزم. _نمیتونم دیگه سر نکنمش.. انگار یه چیزی درونم میگه باید سر کنی.. ریحانه لبخندی زد و مرا درآغوش گرفت و گفت: _چون حالا ی خدایی. لبخندی زدم و باهم از بیمارستان بیرون زدیم. زهرا ماشین آورده بود و با مادرم و ملیحه منتظر من و ریحانه بودند. اما یک چیز توجهم را جلب کرد! مادرم چادر به سر کرده! یعنی اوهم...؟! خدا کند... به اصرار مادرم همه رفتیم خانه خودمان.. خاله آنجا بود و غذا پخته بود .. همین که رسیدیم خاله مرا درآغوش گرفت و گفت: _الهی قربونت برم سمیرا حالت خوبه عزیزم؟ توروخدا یکم بیشتر مراقب خودت باش دل تو دلمون نیست برای تو.. _چشم خاله جان. رفتم داخل اتاقم و لباس هایم را عوض کردم. گردنبند فیروزه را روی لباسم انداختم و ازاتاق بیرون زدم. اولین کسی که با دیدن گردنبند به حرف آمد ملیحه بود: ــ وایییی اینکه گردنبند خاله است! و بعد زهرا گفت: _آره..یادمه مامان نرگس میگفت اینو نگه داشتم به زنِ حسین بدم! و ملیحه گفت: _سمیرا؟؟؟ اینو حسین بهت داده؟! سرم را پایین انداختم و خندیدم. و ریحانه و ملیحه و زهرا باهم گفتند: -مباررررکههههه.. اما خوشی من ناپایدار بود! زیرا که خاله نسرین با عصبانیت گفت: _بعله دیگه..خانم به اسم مذهبی شدن با پسر مردم این ور و اون ور میره پسر مردمو خامش کرده اونم اینو بهش داده تا اینو خامش کنه! عشق کجا بود بابا. پسر بیچاره ی من... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
خواهرم🌺 اگر بنا بود جلوی باشی که چادر به تو نمیرسید‼️ ✅ گاهی فراموش میکنیم قراره با این چادر👇🏻 زیبایی ها بشه‼️‼️ با چادر دلبری نکنیم... @chadoram