eitaa logo
مدافعان حجابیم
243 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻مهم‌تر از بی‌حجاب‌سازی ایران 🔹بی‌شک انقلاب ما موجب رجعت بشر به معنویت و اصالت‌های فرهنگ انسانی شد که یکی از مصادیق آن حجاب است. دشمنان ما بیش از آنکه به دنبال بی‌حجاب سازی ملت ما باشند نگران پیشرفت حجاب به عنوان یک فرهنگ انسانی در جهان هستند. می‌خواهند سرچشمۀ حجاب را بخشکانند تا بتوانند سلطۀ خود را حفظ کنند. 👤 علیرضا پناهیان 🔆 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌72 توی راه من و حسین مشغول حرف زدن شدیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد.. چه عظمتی داشت حرم. راست میگفتند هرکس برود حال و هوایش عوض میشود. اتوبوس جلوی هتل ایستاد و وسایلمان را گرفتیم و رفتیم داخل اتاق رزرویمان! اول دوش گرفتیم و غسل زیارت کردیم بعد حاضر شدیم تا برای نماز صبح برویم حرم.. خیلی مشتاق دیدن داخلش بودم اما چون تنها بودم کمی دلشوره داشتم که نتوانم اعمال را به درستی انجام بدهم ..نشستم روی تخت و رو به حسین گفتم: _من اونجا چجوری پیدات کنم که کمکم کنی اعمال رو انجام بدم؟ من گه چیزی بلد نیستم.. _میریم توی رواق امام خمینی..اونجا خانوادگیه. همو اونجا پیدا میکنیم و من بهت میگم چیکار کنی فقط یه چیز..ممکنه شلوغ باشه نتونی بری نزدیک ضریح نمیخواد خودتو اذیت کنی همین که ببینیش و سلام بدی هم کافیه..همون صلوات خاصه و یک کتاب اونجا هست بردار و زیارت مخصوص امام رضا رو از اون کتاب رو به ضریح بخون. _آها باشه... حسین نزدیک آمد و دستانم را گرفت و گفت: _منو خیلی دعا کن سمیرا.. خودت میدونی چی میخوام خواهش میکنم دعا کن به آرزوم برسم و لایق بشم. چشمانش پر از اشک شد ولی خودش را گرفت گریه نکند! نمیدانستم چه بگویم..الان دلم نمیخواست شهید بشود ولی دلم نمی آید به او بگویم برای شهادتت دعا نمیکنم! بعد از چند ثانیه گفتم: _دعات میکنم هرچی صلاحته بشه.. هرچند نمیتونم به این زودی شهید بشی و نداشته باشمت اما اگر قسمتت شهادت باشه .. ادامه ندادم و اشک هایم ریخت.. با دستش اشک را از صورتم گرفت و گفت: _یادته قول دادیم مانع پیشرفت هم نشیم؟! سمیرا من پیشرفتم توی همین شهادته این دنیا هیچی نیست بخدا همه چی اون وره.. _کاش میتونستم مثل تو انقدر اون ور رو درک کنم.. _میتونی سمیرا باید بخوای.. سمیرا؟ دل ببند اما وابسته نشو.. اگر وابسته بشی نمیتونی اون دنیا رو درک کنی.. حتی به منم وابسته نشو.. _نمیشه.. تو به من خدارو نشون دادی.. کلافه بلند شد و دستی بر روی سرش کشید و گفت: _سمیرا وابستگی خوب نیست.. من شهید نشم بالاخره یه روزی میمیرم تو نباید وابسته باشی.. گریه هایم شدت گرفت و بین هق هق هایم گفتم: _اما من دوستت دارم حسین.. نزدیک آمد و دستش را روی سرم گذاشت و سرم را روی شانه اش و آرام گفت: _منم دوستت دارم سمیرا.. اما اینو بدون با شهید شدنم تو منو ازدست نمیدی. من همیشه کنارتم همیشههههه.. تازه قول میدم اون دنیا هم خودت رو برای همسرم انتخاب کنم! خندید! درست وسط حال بدم سعی میکرد مرا به خنده بیاورد و شوخی کند..حتی با آن دنیاهم شوخی میکرد! _من سعیمو میکنم اما باید بهم فرصت بدی.. انتظار نداشته باش به این راحتی بتونم دلبسته ات نباشم! انتظار هم نداشته باش الان دعا کنم شهید بشی.. نگاهش را به جلو انداخت و خیره به همانجا گفت: _باشه.. اما اگر میخوای من به معراج برسم باید تو منو برسونی... شرمنده سرم را پایین انداختم وگفتم: _زمان میخوام برای این قضیه.. تنها کسی هم که میتونه کمکم کنه خود تویی! _من همیشه کنارتم و کمکت میکنم. _ممنون.. _حالا پاشو بریم حرم نماز بخونیم که دیر شد.... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
کاشْ دَرْ صَدْرِ خَبَرْهایِ جَهانْ گُفتِه شَوَدْ🌱 عاقِبَتْ جُمعه شُد و حَضرَتِ مَهدی آمَدْ😍✋ @chadoram
🍃 تر از خدا کہ نداریم❗️ 😌وقتے است حتے در برابر او هم داشتہ باشے، یعنے ے حجاب چیز دیگرے است... ❤️ یقین داشتہ باش صحبت از است❗️ 🌸 بحث، بحثِ ے یک زن است❗️ 😉 میدانے ڪہ... ✨ تو ے خلقتے... @chadoram
⚡⚡️ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺑﺎغچہ ﺍﺳﺖ ﮔﻞ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﯾﺪ ڪاﺷﺖ! ﮔﻞ ﻧَﮑﺎﺭﯼ؛ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ ... ﺯﺣﻤﺖ ڪاﺷﺘﻦ یڪ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ... ڪﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺮﺯﮔﯽ یڪ ﻋﻠﻒ ﺍﺳﺖ! ﮔﻞ بڪاﺭﯾﻢ؛ ﺯﯾﺎﺩ! ﺗﺎ ﻣﺠﺎﻝ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ، ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻧﺸﻮﺩ. ﺑﯽ ﮔﻞ ﺁﺭﺍﯾﯽ ﺫﻫﻦ، ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ، ﻫﺮﮔﺰ ﺁﺩﻡ، ﺁﺩﻡ ﻧﺸﻮﺩ .......... .....★♥️★..... @chadoram .....★♥️★.....
|•🍃°| ✍آیت الله فاطمی نیا: "مسأله والدین شوخی نیست ‼️خدا می داند یک پرخاش به مادر، صد سال انسان را عقب می اندازد! اگر کوتاهی کرده اید تا دیر نشده جبران کنید👌." ………..... 🍃.❤️.🍃 ………… @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 وصیتنامه شهید 🇮🇷 برادران و خواهران من ، امام زمان (عج) غریب است ، نباید آقا را فراموش کنیم ، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم ، بعد از نمازهای یومیه ، دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید ، زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. هر گناه ما ، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه) و سلام را به امام زمان (عج) بفرستید تا رستگار شوید.... مدافع حرم @chadoram
شهادت فقط در خون غلطیدن نیست! شهادت هنگامی رخ مۍ دهد ڪه از زخمِ ڪنایه و تڪه  پراڪنی دیگران بگیرد. و همان ســــت ڪه از دلت جارےمۍ شود... و آن هنگام ڪه مردان به دنبال راهی براے هــــــستند تو اینجا هر‌روز شهید مۍشوے شهیده ے حجاب ...! @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌73 ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد..
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین چادر مشکی ام را سر کردم و همراه با حسین رفتم به حرم. خدای من چقدر اینجا زیباست..چقدر آدم آرامش دارد.. رفتیم جلوی ایوان طلا ایستادیم. نگاهی به حرم با ابهت امام رضا انداختم و مثل حسین صلوات خاصه را فرستادم.. همانجا توی حیاط فرش بود و جانماز برای نمازگزاران. یک جایی پیدا کردم و نشستم، حسین هم رفت صف آقایان. جمعیت زیادی آنجا بودند و این برای من جالب بود که این وقت از صبح انقدر حرم شلوغ باشد! نمازمان را که به جماعت خواندیم یک گوشه نشستم تا حسین آمد سمتم: _بریم داخل زیارت کنیم خانمم؟ _بریم اما قبلش بیا بهم یاد بده باید چیکار کنم؟ آداب صحیح زیارت را از حسین یاد گرفتم معلم اخلاق خوبی است! انقدر خوب و باحوصله جواب میداد و حرف میزد که گاهی اوقات دلم میخواست خودم را به خنگی بزنم و بازهم از او سؤال بپرسم!! خداروشکر که او را دارم.. راه افتادیم برویم داخل و زیارت بکنیم.. توی راه گفتم: _همسرجان؟! _چه دلبر♥️ ...یه بار دیگه بگو!!! خندیدم و گفتم: _نه دیگه الان حسش نیست! _خب برو توی حسش توروخدا..خواهش میکنم یه بار دیگه بگو.. لحظه ای مغزم را سفید کردم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره با همان لحن گفتم: _همسرجان؟! _جانِ همسر؟ _جانت سلامت خب.. میگم نماز شکر چجوریه؟! _دو رکعته مثل نماز صبح فقط نیت فرق میکنه _یعنی چی؟ _یعنی اگر نماز صبح نیست میکنی دورکعت نماز واجب صبح قربة الی الله بخونی حالا اینجا نیت میکنی دو رکعت نماز مستحبی شکر میخونی قربة الی الله! لازم هم نیست نیت رو به زبون بیاری.. همین که به نیت همین نماز اقامه کنی و الله اکبر بگی کافیه. _آها..ممنون معلم اخلاق! _خواهش میکنم..حالا چرا میخوای نماز شکر بخونی کلک؟! نکنه بخاطر اینکه منو داری؟؟؟!! با خنده ضربه ی آرامی به بازویش زدم و گفتم: _ای نامرد پررو! با خنده رفتیم داخل..او سمت آقایان و من از سمت خانم ها. چشمم که از دور به ضریح افتاد ناخودآگاه بلند بلند گریه کردم!اطرافیانم باتعجب نگاهم میکردند!! اما من حالا احساس سبکی میکردم! کمی نزدیکتر رفتم اما بدلیل شلوغی ترسیدم جلوتر بروم..همانجا نشستم و زیارتنامه را باز کردم و طبق گفته حسین شروع کردم به خواندن. گاهی عربی برایم سخت بود و فقط نگاه میکردم و ترجمه را میخواندم.. زیارت نامه را که خواندم رو به ضریح کردم و با گریه و اشک گفتم: _امام رضا ممنون که منِ نالایق رو صدا زدی بیام حرمت.. من شنیدم تو رئوفی حتی شنیدم خیلی خوب حاجت میدی کمکم کن امام رضا..اول از همه کمکم کن خودمو بشناسم و بتونم حقایق رو درک کنم.. بتونم گناهانمو جبران کنم..من آدم خوبی نبودم.... کمکم کن لایق همسری حسین باشم تا ابد.. گریه ام شدت گرفت: کمکم کن بتونم با نبودنش کنار بیام.. نمیگم نمیخوام به آرزوش برسه اما حالا زوده شهید بشه.. من باید هنوز ازش خیلی چیزا یاد بگیرم.. قول میدم حاجتمو که بدی پسردار که شدم اسمشو بزارم رضا.. و سکوت کردم و فقط اشک میریختم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️شاید ۲۰ سال پیش کسی به مخیله‌اش هم نمی رسید روزی در خیابانهای شهر، دخترانی را مشاهده کند که آن سالها مردم شاید آنها را در سالن های عروسی هم نمی دیدند... دخترانی بزک کرده با موهای پف کرده و بیرون ریخته و مانتوهایی کوتاه و تنگ و شلوارهایی تنگتر! این روند ۲۰ سال طول کشید تا به اینجا رسید. در فیلمهای سینمایی هی مدل گذاشتن، زن های هنرپیشه مدل شدن و به تبع آن دختران جوان هم از آن ها یاد می‌گرفتند. 💯‼️ چشم های ما متوجّه این آب رفتن نمی شد و آنقدر کم کم این کار را کردند که چشم ما عادت می‌کرد... 😔 مانند بچه‌ای که جلوی چشم پدر و مادرش بزرگ می‌شود و قد می‌کشد و والدینش حس نمی‌کنند اما دیگران که کمتر او را می‌بینند و چشمانشان عادت نکرده، متوجه رشد هفتگی او می‌شوند... ما عادت کردیم به روسری‌هایی که هر روز آب می‌رفت و تبدیل شد به نواری باریک و بعضا توری... مانتوهایی که شاید بهتر باشد بلوز و پیراهن راحت نامیدشان تا مانتو... ⬅️ به هر حال کم کم کار به این جا کشید و مدام گفتند بی‌حجابی معضل فرهنگی است، برای حل آن باید کار فرهنگی کرد... سال ها گذشت و لباس ها آب رفت و کار فرهنگی در زمینه عفت و حجاب مشاهده نشد. ❌ مد پوشش خانمها تغییر کرده است، پوشیدن ساق شلواری (ساپورت) به جای شلوار... یعنی دیگر شلوار جین تنگ هم نه! ساق شلواری! و بدون تردید در یکی دو سال آینده این کنار می رود و برخی را .......... ⚠️ چشمهای ما هنوز عادت نکرده‌اند... خدایی نکرده اینها هم روز به روز نازکتر و کوتاهتر می‌شود و ما عادت می‌کنیم.... آن وقت... نمی‌دانم بعدش سراغ چه خواهند رفت... . ______________ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌74 چادر مشکی ام را سر کردم و همراه با ح
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین طبق هماهنگی هایی که از قبل کرده بودیم با هرسختی که بود رواق امام خمینی را پیدا کردم و یکجا نشستم تا حسین بیاید و مرا پیدا کند.. همانطور خیره به اطراف وجمعیت زیادی که آنجا حضور داشتند بودم و به این فکر میکردم که چقدر خوشبختم که باهمسرم اینجا هستم که چشمم به دختر بچه ای افتاد که گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد.. رفتم نزدیکش و با زبان بچگانه گفتم: _خانم کوچولوی خوشگل ما چرا داره گریه میکنه؟! اوهم با هق هق و معصومانه گفت: _مامانمو گم کردم نیستش... _عزیزم خب باید همینجا بشینی تا بتونه پیدات کنه. _نه من میترسم! _چرررررااااا؟! از چی میترسی؟ _بابام میگفت اگر مامانو گم کردی میدزدنت! خنده ای زدم و دخترک را درآغوش گرفتم،،،طفلکی! چه ترس بدی به بچه داده بودند.. این حرف از بچه مراقبت نخواهد کرد و فقط اورا ترسو و ضعیف بار می آورد! رو به بچه کردم و گفتم: _اسمتو به من میگی؟! _من اسمم زینبه.. _به به چه اسم قشنگی..زینب خانم بلدی قرآن بخونی؟! با شوق اشک هایش را پاک کرد و گفت: _آره اتفاقا کلاس قرآن میرم و دارم سوره ها رو حفظ میکنم. _به به! بخون ببینم چی بلدی.. و شروع کرد به خواندن..از سوره توحید خواند و بعد ناس و....تا ده سوره ی کوتاه را خواند و گفت: _فعلا همینا رو حفظ کردم.ولی من میخوام همه ی کتاب قرآن رو حفظ کنم _آفرین دختر خوب ماشاءالله بهت.. در همین حال مادری با قربان صدقه و اشک نزدیکمان شد: _الهی مادر فدات بشه کجا بودی تو؟ دورت بگردم دختر قشنگم..مادر برات بمیره.. زینب کوچولو به حرف آمد: _مامااان..این خانم خیلی خوبه نذاشت بترسم و گریه کنم. مراقبم بود و باهم کلی حرف زدیم و منم براش قرآن خوندم. _آفرین عزیزدلم.. و رو به من کرد و گفت: _الهی خیر جوونیت رو ببینی دخترجان. الهی هرچی که میخوای امام رضا بهت بده _ممنون خانم. خدا دخترتون رو حفظ کنه. _ممنون عزیزم ان شاءالله مادر بشی.. تشکر کردم و بلند شدم بروم سرجایم بنشینم که متوجه آمدن حسین از دور شدم. برایش دست تکان دادم تا متوجه من شد و آمد نزدیک من: _سلام خانم خانما زیارت قبول. _سلام آقا ممنون زیارت شماهم قبول باشه. _خوب بود؟؟؟ _اوهوم.. بعد از چند ثانیه گفتم؛ _حسین؟؟ _جونم؟ _من دلم بچه میخواد!! با تعجب و همراه با خنده نگاهم کرد و گفت: _بزار نگات کنم ببینم سرت ضربه نخورده!؟ حالت خوبه سمیرا؟ _اوهوم خوبم..ببین اون دختر بچه رو.. _خب.. _مامانشو گم کرده بود و من رفتم باهاش حرف زدم حسین اینقدر قشنگ قرآن خوند که از ته دلم بچه خواستم! لبخندی زد و گفت: _ان شاءالله شماهم مادر میشی بچه ات برات قرآن میخونه. _ان شاءالله .. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
[ ✨] چـــــــ🌸ــــــــــادرے ها کنیــــــــــــزانِ زیـــــنــــــــ❤️ـــب اند... بانــــــو؛ کنیـــــــــــزهایش را دختــــــــــــ😍ـــــرم صدا میزد🦋 @chadoram
حجاب یعنی همین دقت در برخورد که😌 آلوده نشوی و آلوده نسازی که 😓 اسیر نشوی و اسیر ننمایی ...✋️ حجاب فقط این نیست که زن خود را بپوشاند ، که زن و مرد هر دو باید در این دنیایی که راه است و میدان حرکت است و کلاس و کوره ، سنگ راه هم نباشند 🌸 و دیگران را در خود اسیر نسازند و چشم ها و دل ها را نگه ندارند و در دنیا نمانند ...👌🏻👌🏻👌🏻 [ نامه های بلوغ ص ۱۳۳ ] @chadoram
از امشب شبی دوتا پارت میزارم اما اگه کم بشیم باز همون شبی یه پارت میزارم اما خبر خوب کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنید به دویست و پنجاه که رسیدم تعداد پارت ها بیشتر میشه
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌75 طبق هماهنگی هایی که از قبل کرده بودی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین کمی با همدیگر قرآن و زیارت خواندیم و نماز شکر به جا آوردیم و بعد رفتیم بازار.. قرار شد که خریدهای لازم را برای خانه مان انجام دهیم که ان شاءالله سه روز دیگر میرویم خانه خودمان!!! منی که هیچوقت فکرش را نمیکردم روزی چنین آدمی بشوم و بعد باید خانه داری کنم و آشپزی،،، حالا مشتاق اینکار بودم شاید چون طرفم حسین است! دربازار گشت میزدیم و وسایل را نگاه میکردیم تک و توکی وسایل میخردیم که چشمم به یک لباس نوزادی دخترانه افتاد..با ذوق گفتم: _وایییی حسین اینوووو.. خدایا چقدر جذابه این!! حسین لبخندی زد و گفت: _میخوای بخریمش؟! _نه! با تعجب نگاهم کرد و گفت: _چرا؟؟؟ _آخه ما که معلوم نیست بچمون دختر باشه یا پسر به وقتش میخریم.. _باشه هرچی تو بگی. و دوباره شروع کردم به گشت خوردن در بازار.. تا حدود ظهر و قبل از اذان بازار بودیم. چادر رنگی برای نمازم خریدم و یک چادر لبنانی زیپ دار برای بیرون رفتنم.. یک دست لباس برای حسین و وسایل ضروری برای خانه.. کم کم وقت اذان داشت میرسید. حسین گوشه ای ایستاد و رو به من گفت: _خانمی بریم نماز جماعت بخونیم؟! _چشم حتما.. اتفاقا منم دیگه خریدی ندارم.. بعد از نماز هم بریم هتل و ناهار بخوریم و استراحت کنیم. _چشم..بریم. راه افتادیم سمت حرم و از صحن جامع رضوی وارد شدیم و رفتیم برای نماز.. خوب که دقت کردم ظهر شلوغتر شده بود و این همه جمعیت برایم جذاب بود.. کاش میشد همیشه بیایم اینجا،،آرامش عجیبی دارم. و چقدر نماز جماعت پیش امام رضا میچسبد! میخواستیم برویم در صف های نماز بایستیم که حسین گفت: _راستی سمیرا؟ نمازمون شکسته است برو آخر صف و فرادے بخون.. یا اینکه به جماعت بخون اما نیت شکسته کن و با تشهد سلام بده و تمام.. _یعنی چی؟! نماز شکسته چجوریه دیگه؟ _اینجوریه که مثلا نماز ظهر که چهار رکعته میشه دو رکعت. نماز عصر هم میشه دو رکعت ..نماز مغرب همون سه رکعته و نماز عشا هم میشه دو رکعت. _آهااا باشه..ممنون که گفتی. _التماس دعا حاج خانم. _محتاج دعا معلم اخلاق! خندید و رفتیم توی صف نماز.. نمازمان را که خواندیم و یک صفحه قرآن خواندیم و بعد منتظر شدم تا حسین بیاید و برویم هتل.. رفتم کنار سقاخانه ایستادم تا حسین بیاید.. ناگهان با صدای آشنایی به پشت برگشتم: _سمیرای جدید مشهد چیکار میکنه؟! آرمین بود! آینه ی دق و مایه ی ترس من.. با لرز گفتم: _تو اینجا چیکار میکنی؟! _ورژن جدید چطوره؟! بهت میسازه؟.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌76 کمی با همدیگر قرآن و زیارت خواندیم و
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین خواستم دهان باز کنم و جوابش را بدهم که صدای حسین را از پشت سرم شنیدم: _ورژن جدیدش خیلیا رو اذیت کرده و منو خوشبخت.. برگشتم سمتش و دستان یخ زده ام را در دستش قرار دادم. تپش قلبم به وضوح دیده میشد و این را حسین کاملا فهمید سپس رو به آرمین کرد و حرفش را ادامه داد: _ورژن جدید دخترخاله تون سازگار با همسرشه و نیازی نیست به کسی بخاطرش جواب پس بده. آرمین رو کرد به من و گفت: _وکیل مدافع خوبی برای خودت گرفتی سفت بچسب بهش و ولش نکن.. یه وقت شهید نشه بیوه بشی! حسین را دیدم که داشت از عصبانیت گر میگرفت.. دستم که در دستش بود را از شدت عصبانیت محکم فشار داد و زیر لب گفت: لا اله الا الله.. خدایا رحم کن.. رو به آرمین کردم و گفتم: _مراقب حرف زدنت باش..اگر چیزی نمیگم فکر نکن ازت میترسم،، نه اینجوریام نیست تو هیچییی نیستی آرمین اینو کی میخوای بفهمی؟! همون طور که برای مراسم عقدم نبودی لطفا دیگه هیچوقت نباش! هرچند که تو برای من وجود نداشتی اصلا... اما از این به بعدم تو زندگیم نباش! حسین دستم را کشید و مرا به عقب برد و با عصبانیت گفت: _لازم نکرده باهاش همکلام بشی بار آخرت باشه باهاش اینقدر راحت حرف میزنی فهمیدییییی؟! با تعجب به حسین نگاه کردم چشمان قهوه ای زیبایش سرخ شده بود صورت جذابش پر از اخم و چروک بود و انگشت اشاره اش که جلوی چشمانم بود.. قطره اشکی از چشمانم ریخت و زیر لب باشه ای گفتم.. نگاهم را از چشمانش گرفتم و به ایوان طلا خیره شدم. امام رضا جانم چرا اینجوری شد؟؟؟ تا بحال حسین را اینطور ندیده بودم. چقدر ته دلم خالی شد از این حسین.. سرم رابرگرداندم اما حسین نبود! کلافه و دستپاچه اطرافم را نگاه کردم.. آرمین هم نبود! با دست به سرم ضربه ی آرامی زدم و گفتم: _یا امام رضا خودت رحم کن.. نکنه اتفاقی بیوفته..یا حسین! دستپاچه داخل حیاط میچرخیدم.. کلافه به مردها نگاه میکردم تا حسین را پیدا کنم.. گریه ام گرفت و دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.. با صورتی پر از اشک و هق هق نامش را صدا میزدم و دنبالش میگشتم.. _حسیییین؟ .... حسین من؟... حسین...کجایی؟؟؟ یا امام رضا حسینم کووو؟! از شدت نگرانی و گریه همانجا روی زمین افتادم.. همه دورم را گرفتند اما من حالم خوب نبود.. سرگیجه داشتم و همه چیز را دوتایی و چهارتایی میدیدم.. دستانم را روی سرم گذاشتم و اسمش را فریاد زدم: _حسیییییین؟؟؟ نمیدانم چه شد.. فقط در عالم تیره و تاریکی دیدگانم کسی را دیدم که دوید سمتم... پ.ن: سورپرایز داریم براتون😍😍 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
♻️ وجودی زن، پیش خدا به قدری بالاست که رو به عهده‌ش گذاشته ... 🔺کسی که چنین مسئولیت بزرگی داره هر کوتاهی در انجام وظایفش می‌تونه زیادی به جامعه بزنه⚡️ 👈یک زن وقتی می‌تونه به درستی از عهده‌ی وظایفش بربیاد که به خودش بده✅ 🔸حالا خدا برای این که زنان رو از آسیب‌ها حفظ کنه، بهشون دستور داده داشته باشن👌 چون روح زن انقدر لطیفه که حتی با یه نگاه هم ممکنه آسیب ببینه، خب یک زن چطور می‌تونه فرزند تربیت کنه در حالی که برای سلامت خودش ارزش قائل نیست؟! @chadoram
روزی به حکیمی گفتند: کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید فرمود:لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی: "خدا می بیند"👌 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌77 خواستم دهان باز کنم و جوابش را بدهم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی که به سرم میخورد چشمانم را باز کردم. اینجا کجاست؟؟ سقف سفید و و پنجره و تخت خواب.. چقدر شبیه هتلمان است! خوب نگاه کردم دیدم آری.. من داخل اتاقم توی هتل هستم! سرم را به سمت دستی که روی دستانم حرکت میکرد چرخاندم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم بالشت را خیس کرد.. آرام و با بغض گفتم: _فکر کردم برای همیشه ازدستت دادم و رفتی.. حسین دستم را گرفت و گفت: _من شکر بخورم خانمم رو تنهاش بزارم. لبخندی زدم و گفتم: _دور از جونت.. کجا رفته بودی؟! _رفته بودم جلوی ایوان طلا تا یکم آروم بشم کاش نرفته بودم و تورو اذیت نمیکردم.. نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدمت رو زمینی.. صدات میکردم نگام میکردی اما انگار نه میدیدی و نه میشنیدی! خدا منو نبخشه..حلالم کن سمیرا. دستش را فشار دادم و گفتم: _این حرفا رو نزن.. من حالم خوبه میبینی که. اتفاقی نیوفتاده اصلا درسته؟! لبخند و چشمکی برایش زدم تا حال و هوایش خوب شود.. بوسه ای روی دستم زد و گفت: _خدا برام حفظت کنه خانوم مهربونم. _ان شاءالله !!!! لبخند خانه خراب کنی زد و باز هم مرا دیووانه کرد! ناگهان نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد و با تعجب رو به حسین گفتم: _الآن دو و نیم ظهره یا شب؟؟؟ _دیگه داره صبح میشه خانوووم! چهارده ساعته مارو نگران خودتون کردین و چشم به راهمون گذاشتین! چشمانم از تعجب گرد و باز شد! چهارده ساعت بیهوووووش!! حسین_چیه؟ چرا چشماتو گرد کردی؟ _من چیشدم؟ _حالت خوبه نگران نباش..یه سرم بهت زدن بعدش من آوردمت اینجا و منتظر نشستم تا چشماتو واکنی. _حسین جانم؟ _جانم؟ _تنهام نزار خب؟ _قول نمیدم! _اذیت نکن دیگه.. _خب من چند روز دیگه اعزامم باز چجوری قول بدم تنهات نزارم؟ خیره به سقف شدم و گفتم: _اعزاااام..به این زودی زمانش رسید؟! _خب آره دیگه..این ماه کامل نموندم حالا باید برم بیشتر بمونم!! _اوهوم درست میگی.. البته من منتظورم از تنها نگذاشتنم این نبود.. بیخیال اصلا.. میخوام برگردیم تهران.. _چرررررااااا؟؟ _بریم سر خونه زندگیمون دیگه.. یه روزم باتو بیشتو توی خونمون باشم جای شکر داره! _عجب! که اینطور.. _بله..لطفا همین صبح برگردیم! _چشم. پس با خیال راحت میخوابم تا صبح... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم تا با دیدنمان شگفت زده شوند! هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید از تهران به شهرستان میرفتیم اما.. همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!) برایم بسیار دلپذیر بود.. .......... شب شد و به تهران رسیدیم.. حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم... همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود! آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در: _خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان مشهد باشید؟ توروخدا بگید چیشده؟ من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم و بعد حسین گفت: _نگران نباش مادرخانم چیزی نشده.. فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون! و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم: _الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون.. مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت: _آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟ خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟ نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده از روی لبانم محو شد.. اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم: _نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟ یخ زدیم ما... مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!! چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود! و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد.. دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع رفت داخل اتاق و خوابید!! من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد! _مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید! _عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی! چقدر هولی تو دختر! با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم: _مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن! یکم منو ببین.. و خندیدم! مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: _خوشحالم برات سمیرا. خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر... دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت. _حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح باز باید برید توی جاده.. چشمی گفتم و همانطور شد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🌺🍃🌼🍃🌺🍃🌼🍃🍃 🍃 🌼 🍃 - اسلام زن را در سايه حجاب و ساير فضايل به صحنه مي آورد تا معلم عاطفه، رقت، درمان، لطف، صفا، وفا و مانند آن شود و دنياي کنوني، حجاب را از زن گرفته تا زن به عنوان ملعبه به بازار بيايد و غريزه را تأمين کند. زن وقتي با سرمايه غريزه به جامعه آمد ديگر معلم عاطفه نيست، فرمان شهوت مي دهد نه دستور گذشت. (زن در آئينه جلال و جمال، ص 372) @chadoram
✋ایـــســ⛔ــتـــــ✋ ❌یکبار هم که شده با خودت و خدایت خلوت کن 📛نکند مجازی شدنت مساوی شود با سقوط ایمانت!!😔 🚫خـیلی از چت ها 👬گروه های مختلط👫 📱و دوستی های مجازی💻 💣پـرتگاه ِ ایمان توست...❗️ 👈بیاین همیشه یادمون باشه مولامون امام زمان(عج) به تک تک کارای ما نظر دارن ، حتی یه کلیک کردن 😉اونوقت به حرمت اماممون هم که شده خیـــــلی از کارها رو انجام نمیدیم ┄┅═══✼❣☀❣✼═══┅ @chadoram
شهدا بهترین میزبانان اند پذیرای همه رنگ ها هستند. اما آن را که دل ,زلال تر نگاه شهدا هم بیشتر ای شهید در هوایت بی قرارم... @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌79 صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد صدایی بین ناله و التماس .. کمی ترسیدم و با تکانی که خوردم سر چرخاندم خوب دقت کردم، صدای حسین بود! در تاریکی اتاق پیدایش کردم. روی تخت نشستم و تماشایش کردم توی سجده بود و داشت گریه میکرد و چیزی میگفت. همانطور داشتم نگاهش میکردم تا سر از سجده برداشت داشت جانمازش را جمع میکرد که به حرف آمدم: _کاری ندارم چی گفتی و چی خواستی اما چرا براش انقدر گریه میکنی؟! برگشت سمتم و بدون پاسخ به سؤالم لبخندی زد و گفت: _بیدار شدی؟! بیا نمازتو بخون که باید راه بیوفتیم. و خودش بی هیچ وقفه ای ازاتاق بیرون رفت و خودش را با ماشین و وسایلمان سرگرم کرد! دوست نداشتم اذیتش کنم برای همین سکوت در این موضوع را ترجیح دادم و کاری که اوخواست را انجام دادم. ساعت حدودا 6 صبح بود که رفتم توی حیاط تا راه بیوفتیم. مادرم هم آنجا بود و قرآن و یک کاسه آب به دست داشت.. بعد از کلی اشک و شنیدن نصیحت های مادرم بالاخره راهی شدیم! توی راه از هر دری سخن گفتیم.. و بیشتر حسین بود که حرف میزد و شوخی میکرد. من هم که با ذوق و شوق تماشایش میکردم.. مدام ترس این را داشتم نکند به این زودی حسرت این ها به دلم بماند!؟ گاهی با تماشا کردنش اشکی از چشمانم میریخت که سریع پاکش میکردم تا حسین متوجه نشود.. نداشتن این نعمت بزرگ واقعا سخت است. کاش من درک شهید شدنش را داشتم تا راحت تر با رفتن و نبودنش کنار می آمدم.. یا حداقل کاش میتوانستم به او بگویم من هنوز درک شهید را ندارم و نمیتوانم بخواهم شهید بشود! خیره به جاده بودم در همین افکار که دست حسین روی گونه هایم نشست و صدایش پیچید: _خانمی چیشده؟! سرحال نیستی.. نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم: _چیزی نیست خوبم.. درووووغ! کاش میتوانستم حقیقت را بگویم حسین.. انگار متوجه شد و گفت: _حالا دیگه اول زندگی میخوای دروغ گفتن رو بینمون باب کنی؟! نبینم انقدر بهم ریخته ای.. سرم را به سمت جاده برگرداندم و همزمان که قطره های اشک از چشمانم سرازیر میشد گفتم: _من نمیتونم شهید شدن رو درک کنم! برام باورش سخته.. هرچقدرم واسم توضیح بدی و منطقی هم باشه نمیتونم درک کنم یه تازه دوماد باید بره کشته بشه! سرم را چرخاندم به سمتش و گفتم: _یعنی اگر این اول زندگیمون بری شهید بشی امام حسین و حضرت زینب بهت میگن آفرین باریکلا که تازه عروستو بیخیالش شدی اومدی واسه ما کشته شدی؟! حسین با چشمانی سرخ و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: _این حرفا حرفای خودت نیست.. اینی که الان هستی اون سمیرایی که میشناسم نیست! چرا داری این حرفا رو میزنی سمیرا؟؟ کم واست توضیح دادم و قانع شدی؟! لب تکان دادم تا جواب بدهم سدیع دستش را بالابرد و فریاد زد: _بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! هرچیزی که نباید میگفتی رو گفتی.. دیگه کافیه! و سکوت کرد و من هم با اشک خیره به جاده تا اینکه رسیدیم به شهرستان.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌80 صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد ص
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسیدیم چندتا کافه آنجا بود.. حسین ماشین را کنار یکی از کافه ها پارک کرد نگاهی به من انداخت و گفت: _معذرت میخوام اگر تند رفتار کردم دست خودم نبود.. اسم شهادت که میاد نمیدونم چرا اینجور میشم. توروخدا منو ببخش.. اصلا اگر بخوام تورو ناراحت کنم که شهادتم بی فایده است. سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و سکوت کرد.. دستم را بردم لای موهای سرش و گفتم: _اشتباه از من بوده تو حق داری. سرش را بالا اورد و چشمان اشکی من را دید! لبخندی زد و با دستش اشک هایم را پاک کرد و گفت: _جیگر میخوری یا چنجه؟! بین اشک هایم خنده ای کردم و گفتم: _هرچی آقامون بخواد.. _آقاتون شما رو میخواد!! سرم را پایین انداختم و گونه های گل انداخته ام را از نگاهش پنهان کردم اما حسین زرنگ تر بود! _خجالتتون منو کشته خانووووم! شما امر بفرما چی سفارش بدم؟ در کمال پررویی نگاهش کردم و گفتم: _جفتش! حسین اما مهربان لبخندی زد دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: _ای به چشم.. ازماشین پیاده شد و رفت سفارش داد.. بعد هم یک تخت که در یک گوشه ی دنج بود پیدا کرد و مرا صدا زد تا آنجا بنشینیم.. چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه حسین گفت: ــازت میخوام خوب به حرفام گوش بدی هرجا هم دیدی برات قابل درک نیست بهم بگی تا توضیح بدم،،باشه؟! سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و او ادامه داد: _یه زمانی حضرت زینب و بچه های امام حسین رو دوره شون کردن و به اسارت بردن.. اینو که دیگه قبول و باور داری؟! _اوهوم... الآن همون دشمن با اسم جدید اومده باز حضرت زینب و دختر امام حسین رو دوره کرده.. اون زمان تا حضرت عباس بود کسی جرئت نداشت نزدیکشون بشن و الآن ماها باید عباسِ بی بی باشیم.. تا ماها هستیم کسی نباید جرئت کنه نزدیک بشه. _خب ببین حسین جان.. این بحث برای من جا افتاده است، من فقط.. فقط.. نمیتونم اینو درک کنم که چرا برای دفاع حتما باید بمیری!!؟ لبخندی زد و گفت: _خب نه دیگه..قرار نیست حتما بمیری! ماها هدفمون از دفاع رو شهادت و فی سبیل الله میگیریم که اگر در این راه جونمون رو از دست دادیم شهید شده باشیم.. _آهاااا پس برای مُردن نمیرید! _بله دقیقا! خیالم کمی راحت شد..نفس عمیقی کشیدم و به فضای سبز اطرافمان خیره شدم تا بعد از چند دقیقه که جیگرها و چنجه ها رسید.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram