eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
در روایات می گشت دنبال ←علائم ظهـــــــور...⁉️ ←گفتمش نگرد! ←علامت همین جاست! با تعجـب نگاهـــــــــم کرد کہ گفتم: علامت ماییــم❗️ عوض شدیـــم😞 می آیـــ❣ـد... 💢سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان(عج) صلوات❤️ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌83 نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکشد و من هم نگاهی به ساعت انداختم تا بروم خودم را برای رفتن به پایین، منزل زهرا که اکنون همه آنجا بودند بصرف ناهار دست جمعی حاضر و آماده کنم.. لباس های سفیدم را به تن کردم و چادر گلدارم را به سر انداختم و رو به حسین گفتم: _آقای جذاب من حاضرم شما هنوز داری موهاتو شونه میزنی؟ _اومدم خانم آقای جذاب!! لبخندی زدم و یکبار دیگر خودم را در آینه ی کنسول اتاقم برانداز کردم.. چشمان درشت و ابروهای پرپشت در یک صورت معصوم و دخترانه که همه این ها درکنار چهره ی حسین زیبا بود! اما بازهم یک فکر آشفته اخمی در این صورت زیبا آورد.. فکر اینکه به زودی حسین میرود و شاید برود و نیاید!! فکر آن تلفن مشکوک ... فکر تنها شدنم بعد از نبودنش! خدایا صبرم بده تا بتوانم با نبودنش کنار بیایم.. با صدای حسین به خودم آمدم: _خانم چرا نمیای؟! _اومدم آقا.. چادر را دور سرم گرفتم و راه افتادیم سمت طبقه پایین. همه منتظر بودند و حتی سفره ی پر از عشق ناهار هم پهن و آماه بود و انتظار حضور ما را میکشید!! با لبخند کنار اهالی خانواده نشستیم و شروع به صرف قورمه سبزی خوشمزه ی مامان نرگس کردیم! چند قاشقی بود که غذا را شروع کرده بودیم که آقا رضا رو به حسین گفت: _خب داداش تا کی مرخصی هستی؟! حسین اما پریشان فقط نگاهی به برادرش انداخت که باعث تعحب جمع علی الخصوص من شد! ضربه آرامی به حسین زدم و گفتم: _خان داداش با شما بودن آقاحسین.. حسین نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _حالا حرف از اعزام و مرخصی نزنیم بعدا دوتایی میشینیم راجب رفتنمون حرف میزنیم دیگه.. _ای به چشم شادوماد عزیز.. با لبخند این بحث جمع شد اما انگار واقعا اتفاقی افتاده بود زیرا بعد از چند دقیقه مجدد تلفن حسین زنگ خورد! حسین بلند شد و رفت یک گوشه و خیلی آرام با تلفن مشغول حرف زدن شد.. بعد از تمام شدن تلفنش برادرش را صدا زد که مرا بیشتر از قبل نگران کرد.. صحبتی که چند دقیقه ی طولانی طول کشید و حسین حال خوشی نداشت و مدام نگران بود.. نگران و آشفته از غذا دست کشیده بودم و خیره به حسین و برادرش بودم که با ضربه ی زهرا به بازویم به خودم آمدم: _نگران نباش سمیرا..اینا عادت دارن یهو اینجور حرف بزنن مطمئن باش چیزی نیست و به من و تو هم مربوط نمیشه! نمیتوانستم به زهرا بگویم من نگران به زودی رفتنش هستم نمیتوانستم بگویم ترس دارم از اینکه بخواهد برود! من نگران این بودم.. سری با لبخند به زهرا تکان دادم و بعد هم حسین و برادرش به جمع ما اضافه شدند.. همین که حسین کنارم نشست خیلی آرام گفتم: _از بچه ها بود؟! _چی؟! _تلفنو میگم.. _آها..آره گفتم که چیزی نیست. بعد از مکث کوتاهی حرف دلم را زدم: _باید زودتر از موعد بری؟! نگاه حسین پر از تعجب شد و با چشمان گرد شده نگاهم کرد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌84 حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکش
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او گفتم: _هرکاری صلاح میدونی انجام بده.. خودم از حرفی که زدم تعجب کردم! منی که تمام درونم جنگ جهانیست بین رفتنش و وابستگی ام..منی که آشوب بودم از نداشتنش،، حالا میخواهم هرکاری برای رفتنش لازم است انجام بدهد!! حسین دستش را روی پایم گذاشت و با لبخند و صدای آرامبخشش گفت: _ممنون که هستی سمیرا. همش میترسیدم این اول عروسیمون چجوری بهت بگم ممکنه زودتر از موعد برم خودت اما الان خیلی کمکم کردی.. از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم دست شستن بهانه بود! میخواستم اشک هایم را پنهان کنم.. حسین که متوجه بغض من شده بود به دنبالم آمد.. _خانم من چرا داری گریه میکنی؟! بغضم ترکید و با هق هق سرم را روی سینه اش انداختم و میام گریه هایم گفتم: _حسین؟! _جون دلم؟ _شهید شدی شفاعتم میکنی؟! صدای گریه ام بلندتر شد و حسین سرم را محکم در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش کرد و با بغض گفت: _مگه میشه پاره تنمو شفاعت نکنم؟! تو دلبر زهرایی منی از جون خودمی هرکاری ازم بربیاد برای تو انجام میدم بهترین همسردنیا... بعدم خیالت راحت تا چهار روز دیگه هستم.. کمی با حرف هایش آرام شده بودم ولی باز هم جنگ جهانی درونم کار خودش را شروع کرده بود!! آبی به صورتم پاشیدم و حسین کمکم کرد تا چشمان پف شده ام را کمی بپوشانم و رفتیم بیرون.. حسین رفت نزدیک برادرش و برای زمان رفتنش با او صحبت و هماهنگی کند و زهرا هم آمد سمت من.. _میبینم که عروس خانم چشماشون پف کرده!! ضربه ای به شانه اش زدم و با لبخند گفتم: _توهم دلت خوشه ها. شوهرمون چهار روز دیگه میرن.. _خب برن عزیزمن! مگه از اول نمیدونستیم بالاخره یه روزی میرن؟؟ آرامش زهرا کمی مرا عصبی کرد و با تعجب و مقداری صدای بلند گفتم: _یعنی تو اصلا نگران نبودنش و نداشتنش نیستی؟! نمیترسی .... حرفم را قطع کرد و با لبخند گفت: _عزیزم ماها قوی تر از اون چیزی هستیم که شیطان بخواد توی روحیه و دلمون اثر کنه.. ماها باید انقدر قوی باشیم و بمونیم که بتونیم در نبود همسرمون فرزندمون رو تربیت کنیم که یه سرباز تحویل امام زمان بدیم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
حجاب زیباست ولی… شهیدی گفت: «خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…» .شهید دیگری گفت: «خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…» .یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم... شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت… .حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمی‌دارد… .بانوی خوبم ! .فلسفـه حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست! .که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور می‌طلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟! .جنـس تو با حیـا خلق شده... .رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است. @chadoram
چادرانه من ملڪه هستم!!! 😌 آرے ، خداے مهـــربانم مرا ملڪه آفرید و چادرم، تاج بدگےام را بر سرم نهاد 💚👑 و مرا فرمانرواے چشمان آدمیان منصوب کرد...!! چرا ڪه من تعیین میڪنم🙋🏻‍♀️ چه کسی لایق دیدن زیبایی‌هایم باشد. من ملڪه هستم!! 😇 خود نمادِ ملڪه بودنِ من استــ...! 😌👑 👇👇👇👇👇👇 @chadoram
📝 😌 🍃 💚 گوشه ی که گیر کند به این ... یا زخمی می شوی...🤕 یا می سوزی و آتش می گیری... زندگی با جگرپاره شده... سختِ سختِ سخت است... اما چاره چیست؟ التیام از کجاست؟ جز آنکه باید دست دل را گرفت و ...🚶 در این شهر شلوغ و هزار رنگ و فریب باید همپای دل بروی و ببینی که کجا او را آرام می یابی...😌 همراهش که می روی می بینی تو را به محضر می برد... می برد تا را بگویی... از از و بن بست های به مصلحتی... می بردت تا بگویی به آن ها که دنیا چقدر سخت است😥 می بردت تا بخواهی از آن ها که نشانت دهند یعنی چه؟!! اصلا را یادت می دهند...😇 کافیست دل بدهی به حرف هایشان!! سکوتشان ، فضای ملکوتی و بی آلایش مرقدهایشان... برای توی ،هزار هزار حرف دارد... به قول سید، ، اما کو محرمی که این حضور را دریابد... این قطعه بی نشانیتان هزار هزار نشان است تا بفهماندمان که همه ی خوبی ها در بی نشانی هاست ، تا آن جا که مقدور است بی نشان بمان ! بی نشانی پر از است اما حیف ✋ جز آنان که چشیده اند کسی نمی داند یعنی چه... حال بنگر لحظه ای در کنار پلاک بودن چه دارد ، تصور حضور در محضرشان...😍 آسمانی شدن به این سبک هم که بماند... @chadoram
حالا بریم چنتا نکته بگیم برای بچه مذهبیا😊 -🌵- (•~•)🌈 -☁️-همیشه مرتب و منظم باشین]= قبل اینکه از خونه برین بیرون حتمن خودتون رو تو اینه نگاه کنین و اگر مشکلی بود درست کنین و سعی کنین همیشه تمیز و بی نقص از خونه پاتون رو بیرون بزارین و همیشه لباس فرمتون اتو کرده و مرتب باشه و همچنین هر وقت خواستین کفش هاتون رو پاتون کنین حتمن دستمال بکشین یا شب قبلش این کارو انجام بدین. چادرتون مرتب و تمیز و اتوکشیده باشه*-*🌸💕 -🌻-همیشه آن تایم باشین]= همیشه به موقع از خواب پاشین و کاراتون رو انجام بدین و نندازین دقیقه نود هم کارتون درست پیش نمیره هم وقتتون بیشتر صرفش میشه و مجبور هم میشین که دوباره انجام بدین پس همیشه آن تایم باشین^-^😻 -💞-درس خون باشین]= درستون رو همیشه کامل بخونین و همیشه داوطلب باشین و همینطور مسلط بر چیزی که خوندین اینجوری باعث میشه هم شما تو ذهن معلمتون بمونین هم بقیه دانش اموزان و اگ کسی بهتون گف خر خون خوشحال شین حتمن طرف رو حرص دادین با کارتون و این یه نقطه قوت برای شماست(:💪🏻✨ -💎-تو فعالیت مدرسه شرکت کنین]= اینجوری مدیر و معاون شما رو میشناسن و میفهنن که شما چه دانش اموزی هستین و همینطور دانش اموزان مدرسه حتما اگه میتونین تو مسابقات و هر چیزی ک هست شرکت کنین و خودتون رو نشون بدین شما نماینده دختران چادری هستید☺️🌿 -💭-تو نماز جماعت شرکت کنید] = زنگ قبل از نماز وضو بگیرید اگه نداشتین تا زنگ نماز به موقع تو نمازخونه حاضر بشید، دوستاتونم دعوت کنید باهم برین نماز بخونید☺️ @chadoram
🥀 شهدا یہ ټیپۍ زدݩ ڪہ خدا نگاهشوݩ ڪرد❗️ دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زماݩ نگاشوݩ ڪنہ.. حالا ټو برو هرټیپۍ ڪہ میخواۍ بزݩ اما ... حواسټ باشہ ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ..❗️ 🌱 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌85 با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرار او همراه حسین رفتیم خانه خودمان تا تنها باشیم و با هم در این مورد حرف بزنیم! وارد خانه ی نقلی مان که شدم خودم را روی مبل انداختم و دستهایم را روی سرم گذاشتم و با صدایی گرفته رو به حسین گفتم: _مگه قرار نبود بعد از اربعین بری؟! حالا ده روز میموندی پیش من چی میشد؟! حسین روی زمین مقابلم نشست.. با دست های مهربانش دستانم را گرفت و از روی سرم برداشت. دستی به موهایم کشید و با همان متانتش گفت: _میدونم چقدر از این قضیه ناراحتی و هرچی بگی حق داری.. اما خواهش میکنم انقدر این مسئله رو سخت نگیر و بزرگش نکن.. امروز یا فردا من بالاخره میرم تو هم که منو با همین شرایط پذیرفتی مگه نه؟! با چشمان خیسم به چشمان قهوه ای دلبرش نگاهی کرد و سر به نشانه تایید تکان دادم.. _خب پس خودتو اذیت نکن دیگه خانمم.. تو باید قوی باشی که من از تو قدرت بگیرم. باید پر پرواز من باشی سمیرا... از هیچی نترس! من اگه شهید بشم تورو تنها نمیزارم که همیشه کنارتم همینجا توی همین خونه و هرجایی که باشی کنارتم.. اگر هم شهید نشدم که خب لیاقت نداشتم... دستم را روی صورتش گذاشتم و با لبخند گفتم: _این چند روز رو چیکار کنیم که فراموش نشدنی باشه؟؟! لبخندی زد و ایستاد.. بعد از چند ثانیه گفت: _هرکاری که تو بگی انجام میدم! با شیطنت دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم: _صبحانه و ناهار و شام باخودم و پیش خودم میخوری!! هیچ جا نمیری و همش کنارم میمونی!! انقدر برام حرف میزنی که گوشم و دلم پر بشه از صدات.. و اونقدر عکس میگیریم که همیشه چشماتو کنارم داشته باشم!.. حسین بی معطلی چشمی گفت و بعد از چندثانیه گفت: _خب پس این شام مارو بزار رو گاز تا آماده بشه برای شب بعدش بیا توی اتاق که یه عالمه حرف بزنیم و خاطره سازی کنیم!! با ذوق خاصی بلند شدم و خوراک لوبیا را برایش بار گذاشتم و بعد هم رفتم توی اتاق و محو صدا و خنده هایش شدم.. صدا و خنده ای که سه روز دیگر نیست و باید دعا کنم بعد از آن بازهم باشد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌86 حرف های زهرا کمی آرامم کرد.. به اصرا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سازی هایم را برای روز مبادا با حسین کرده بودم. حسین قرار بود امروز بعد از نماز صبح به همراه برادرش راهی سوریه بشود.. من اما تمام شب را بیدار بودم و خیره نگاهش میکردم. بعدها دلم برای همین خوابیدنش در این خانه هم تنگ خواهدشد..دلم برای مظلومیت و معصومیتش در خواب... صدای ساعت یعنی وقت نماز و بیدار شدن حسین. چشمانش را که باز کرد با چشمان من در مقابلش رو به رو شد: _تو کی بیدار شدی؟ _نخوابیدم!! چشمانش گرد شد و یک آن از جایش بلند شد و با تعجب گفت: _تموم شب رو بیدار بودی؟؟؟؟ سرم را با حالتی بچگانه بالا و پایین کردم حسین دستهایم را گرفت و مهربان گفت: _آخه چرا خانمم؟ مریض میشی اینجوری.. _میخواستم تا صبح تماشات کنم مگه من چندبار میتونم تورو نگات کنم؟؟ حسین لبخندی زد و بوسه ای روانه ی پیشانی ام کرد و گفت: _حالا پاشو یه صبحونه مشتی بزار که اومدم.. _چشم صبحانه را آماده کردم و تا حسین بعد از نمازش بیاید و مشغول خوردن بشود.. هنوز تا رفتنش یک ساعتی وقت بود... وقت صبحانه خوردنش هم روبرویش نشستم و فقط تماشایش میکردم.. حسین_پس چرا تو نمیخوری؟ _حالا فرصت زیاده برای خوردن..تورو بابد تماشا کنم! تمام تلاشم را میکردم که جلویش گریه نکنم و فعلا موفق بودم! بفد از خوردن صبحانه به بستن ساکش کمکش کردم و بعد هم آینه و قرآن و کاسه آبی که میدانم در نهایت دل من هم پشت سرش کاسه آبی خواهد شد و ریخت.. بالاخره دل زارم کار دستم داد و حین بستن ساکش قطره های اشکم را همراه آن کرد.. حسین سرم را بالا آورد و گفت: _گریه نکن دیگه... _دست خودم نیست! _هست،، دل منو آتیش نزن دیگه سمیرا! _چشم.. وقت رفتن رسیده بود..لباس های زیبایش را به تن کرد روبرویم ایستاد و بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت: _مراقب خودت باش خانمم گریه هایم شدت گرفت و گفتم: _تو بیشتر مراقب خودت باش.. دیگر نماند که گریه هایم اذیتش بکند! رفت دم در و میخواست موتینش را ببند که فریاد زدم: _نههه! اون کار منه..صبر کن! ایستاد و بند پوتینش را با گریه هایم بستم و رفت.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت87 سه روز مثل برق و باد گذشت... خاطره سا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین آب را پشت سرش ریختم اما او زود رفته بود.. شاید طاقت ماندن بیشتر از این نداشت که چشمانش چشمان سرخ و دل آتش شده ی مرا ببیند! فقط صدایش بود که حالا در گوشم میپیچید! صدای زیبایش که لحظه آخر گفت: _مراقب خودت باش سمیرا.. ان شاءالله یک ماه دیگه میبینمت. خداحافظ. کاش آن لحظه زبانم قفل نشده بود و حرفی میزدم! لعنت بر دل نازکم که امانم نداد.. در را بستم و رفتم داخل و حالا فرصت آزاد کردن هق هقم بود... انقدر گریه کردم که صدای در زدن زهرا را نفهمیدم!! بلند شدم و آبی به صورتم زدم،هرچند اینکار از کمتر کردن پف چشمانم جلوگیری نمیکرد! بی حوصله در را باز کردم و زهرا خودش را توی آغوش من رها کرد! _چطووووری عروس؟؟؟ _زهرا الان اصلا حوصله شوخی ندارم. _ولی من خیلی حوصله دارم! میخوام روی تو انرژیمو خالی کنم!! بی هیچ حرفی راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و ازصبحانه ای که برای حسین آماده کرده بودم برای خودم گذاشتم و شروع کردم به خوردن!! زهرا نزدیک آمد و گفت: _سمیرا جانم؟ من این رفتن و برگشتنا به سوریه و اینجا رو خیلی دیدم و تجربه کردم. میخوام بگم که هنوز اول راهی!! زیاد گریه کنی خودتو اذیت میکنیا! و من درحال خوردن فقط تماشایش میکردم! زهرا ادامه داد: _آفرین همینجوری راحت باش و غذا بخور و کاراتو بکن نگران شوهرت هم نباش عزیزدلم. مطمئن باش باهات تماس میگیره و زمان برگشتنش هم بهت میگه.. من که دارم بهت میگم ماه آینده میاد مرخصی و توهم چشم به هم بزنی یک ماه گذشته.. _زهرا؟ _جونم؟ _میشه این یک ماه رو همینجا پیشم بمونی؟! نمیخوام تنها باشم و تنها بمونم... از طرفی هم دلم نمیخواد چراغ خونمو خاموش کنم! میشه تو پیشم اینجا بمونی؟ زهرا لبخندی زد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: _چشم خواهرگلم. چقدر خوب که زهرا پیشم میماند! اصلا بعد از رفتن حسین دلم نمیخواهد تنها بمانم.. کاش بقول زهرا یک ماه زود بگذرد!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram