eitaa logo
مدافعان ظهور
395 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
. معصیت مقابل دید خداوند، فقط غیبت یا تهمت نیست! فقط این گناهانی که می شناسیم نیست! گاهی کارهایی می کنیم که به تبعاتش فکرنمی کنیم! اشتباه می کنیم! اشتباه می کنیم! همین فضای را مثال می زنیم؛ اشتباه می کنیم! اشتباه می کنیم! اشتباه ویدیویی را می بینیم.. . اینجاست که باید به خودمان یادآوری کنیم: ألم یعلم بأن الله یری؟ آیا(انسان) نمی داند که خدا می بیند؟ . چرا می کنیم؟ کی قصد داریم خودمان را تربیت کنیم؟ توجیه نکنیم! نگیم جوانیم... حالا سنمون رفت بالا تر درست می کنیم! چقدر جوان به گوشمان می رسد؟حادثه های ناگهانی! تصادف! بیماری ها. نگوییم از فردا شاید فردایی نباشد. 👈 نگوییم همه می کنند..ما هم انجام بدیم..أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ! بیشتر آنها فکر نمی کنند..👉 . حواس مان باشد هروقت همه کاری را انجام دادند، صرف انجام دادن آنها ما هم انجام ندهیم! اینجا فضای مجازی است، اما اینجا نیز میدان است..میدان آزمایشی که قدم به قدمش مین گذاری شده.مراقب باشیم که با قلب روی این مین های موزی کشنده نیفتیم. . 👈این روزها حرفهای بسیاری از برخی اهالی مثلا در این فضای مجازی منتشر میشود! گروهی از آنها حرفهایی که عقل و مغز کوچک شان نمی گنجد زیاد میگویند!👉 . 👌بیدار باشیم...! این آدمها..این افراد را خود بزرگ کردیم..با طرفداری کردن های بیجا! همین بالاتر رفتن فالورهای صفحه شان سبب شده که توهم کسی بودن را داشته باشند! عکس های این آدمهای توخالی آنقدر لایک و ویو میخورد که.افسوس.... بله! همین می شود....طرف درباره هر موضوعی سخنان گهربارش را روانه می کند و قشر عظیمی هم طرفداری اش را!😕 عالم محضر خداست....عالم محضر خداست.شما را قسم به هر آنچه برایتان حائز اهمیت است..از صفحات این افراد بیرون بیایید.اجازه ندهید بیشتر از این.الگو و اسوه شوند.. برای کنجکاوی...برای طرفداری...برای بازی خوبش در فلان فیلم... برای هر دلیلی که در صفحه هتاک های مثلا هنرمند هستید.بیرون بیایید.شک نکنید اگر همین مردم اینان را تنها بگذارند..برای همیشه دهانشان را خواهند بست! برای تک تک لایک ها..فالوها...ویوها...باید پاسخ دهیم... فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ؛ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ پس هر كس به مقدار ذره اى كار نيك كرده باشد همان را ببيند و هركس هم ذره اى كار بد كرده باشد آن را ببيند. . @modafeanzuhur
❤ شش ماه بیشتر از عمرِ مانند گُلت نگذشته بود که روی دستان پدر پَرپَر شدی...به جرم تشنگی! اما... چه زیبا ایستادی وبا خونت از امام زمانت دفاع کردی! طِفل دلربایم، برایمان دعا کن تا ما نیز بتوانیم پای امام زمانمان بایستیم و در این دنیای پُر از جرم و فسادی که همه تیرهای دشمن و شیاطین قلب نازنین امامِ معصوممان را نشانه رفته، از امام زمانمان دفاع کنیم... ❤️بخدا دوستتان داریم و به حقانیتتان ایمان داریم❤️ ... با خوبان خدا ارتباط برقرار کنیم، هرلحظه ای که نامشان را می‌بریم و هدیه ای برایشان می‌فرستیم، می‌بینند، می‌شنوند، عاشق می‌شنوند و پاسخ می‌دهند... . 🎁هدیه به علی اصغر(ع) عزیز هر تعداد که میتونید صلوات بفرستید😊 . 🌼 تولدت مبارک دردانه اربابم 🌼 . @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن⬇️⬇️
. این داستان حقیقی، بی نهایت زیبا و تامل برانگیز است تا جایی که دوست داشتم شما هم آن را بخوانید.👇 🌼این نوشته قسمتی از داستان زندگی یک خانم مسیحی است که کاملا حقیقت دارد. این خانم با ایمان که نامشان(نام مستعار) رومینا است، علاقه زیادی به حضرت مسیح(ع) و حضرت مریم(س) داشتند، و به گفته خودشان هرگز و ترک نمی شد و پیوسته و برای هرکاری از مسیح(ع) کمک می خواستند. تا دست تقدیر و خواست و اراده خداوند متعال سرنوشت دیگری را برایشان رقم میزند. و طی حوادثی زیبا و عجیب ایشان را به سبب ایمان و قلب پاکی که داشتند، به سوی صاحب اصلی شان قطب عالم امکان حضرت ولی عصر عج رهنمون می شود. . رومینا هر روز کتاب مقدس را می خواند، شاید بارها و بارها، اما او یک روز متوجه کلمه ای عجیب در انجیل می شود، کلمه ای با نام پسر انسان... . ، مسیح (ع) را (son of God) می دانند و به شدت روی این کلمه تعصب دارند، پس (son of man) باید کسی غیرمسیح باشد...!!! جالب تر اینکه کلمه پسر انسان بیشتر در جایی آمده، که درباره آخرالزمان و ظهور صحبت شده است...، به راستی این پسر انسان کیست؟ . این اولین جرقه در ذهن رومینا بود که او را به جستجوی جدی درباره حقیقت وا داشت. و باعث شد به هرکلیسا و مسجد و کتابخانه ای سربزند، و تا یافتن حقیقت آرام نگیرد. (ع) در رویا و بیداری او را به شکلی خاص به مولایش (عج) می رساند. چون یاری با مرام و همراه همیشگی مولایمان مهدی است و چه زیبا در رساندن پیروان با ایمانش به حضرت مهدی، او و ما را، در فرا رسیدن و تشکیل دولت واحد جهانی یاری می کند. . 🌸مسیح می گوید: به نزد من بیایید ای تمام رنج دیدگان ، من به شما آرامش خواهم بخشید.. و به راستی که پیروان حقیقی را به سوی حقیقت راستین رهنمون می کند ... . . (ارائه مستندات درباره اثبات وجود امام زمان در انجیل در آخرین پست گذاشته می شود) لطفا با ما همراه باشید.🙏🙏🙏 . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن⬇️⬇️
درست زمانی که در سنین حساس نوجوانی بودم، شبی را به یاد دارم که حیران از خواب پریدم...آن خواب اولین ورود و اولین نشانه ای بود که در زندگی به من داده شد. . در زمانی که تنهایی و رنج زیادی را در دوران نوجوانی تحمل می کردم، در زمانه ای که خیلی از هم سالانم مشغول تفریح و شادی بودند، من در گره های کور زندگی و غصه هایی عظیم غوطه ور بودم و رنجی را تحمل می کردم که حتی بیان آن، سخت و غیر قابل تحمل است. . شبی با دنیای غصه هایم به خواب رفتم... نیمه شب خوابی عجیب دیدم، خواب دیدم آسمان تاریک است و ظلمت عجیبی دارد، من از پنجره ای که به نظر نمی رسید پنجره ی اتاقم باشد و انگار پنجره ی دنیای زندگیم بود، آسمان را نگاه می کردم. در فاصله ای نه چندان دور از من، رشته کوههایی بود که در تاریکی شبیه مثلث های بهم پیوسته بودند. . ناگهان از پنجره دیدم مردم سراسیمه در خیابان ها می دوند...، یکی زمین می خورد...، یکی سجده کرده ناله می کند...، یکباره ماه با اندازه ای بسیار بزرگ از آسمان به سمت نوک یکی از کوه ها آمد...و ایستاد...، از میان ماه گویی دری باز شد و مردی از آن بیرون آمد... . . یک لحظه انگار تمام دنیا ساکت شد. همانجا از خواب پریدم. بهت زده و حیران زده در آن عوالم نوجوانی، مبهوت ماجرایی بودم که نمی دانستم چیست! او کیست..؟ این مرد که بود!!!؟ آن مردم چرا اینطور بودند؟ آن تاریکی دلیلش چه بود؟ . روزها گذشت تا اینکه روزی در دبیرستانی که درس می خواندم، یک روحانی برای برنامه ای آمده بود؛ لحظه ها را شمردم تا اطراف او خلوت شود و زمان مناسبی را برای صحبت با او پیدا کنم. رفتم خواب را برای او گفتم. او گفت: آن مردی که در خواب دیدی است! منجی عالم! . خوش به حالت که خوابی به این مفهوم را در این سن دیدی، مطمئن باش تو در آینده قرار است کار مهمی کنی، مراقب خودت باش! . . لطفا با ما همراه باشین🙏🙏🙏 . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
نزدیک به یک سال بعد از این خواب، به همراه خانواده ام به دیدار یکی از آشنایان به مسافرت رفتیم. در مسیر برگشت از سفر، از جاده ی سمت جمکران بر می گشتیم، برای اولین بار از دور گنبد سبز آبی چشمهایم را به سمت خود کشید.. زیبا بود و مسخ کننده... ماشین از آن منطقه عبور کرد، رویم را بر گرداندم و از پشت شیشه باز به گنبد نگاه کردم... ناگهان گویی هزاران نور سفید را دیدم که از آسمان به سمت گنبد و آن مکان می ریزند... زبانم بند آمده بود... چشمهایم را مدام باز و بسته کردم حس می کردم نکند دارم خیال می کنم! فکر می کنم! اما نه! آن نورها واقعیت بودند. درباره آنچه که دیدم حیران بودم... این موضوع را نمی توانستم برای کسی بگویم...سکوت کردم و در سینه خود حبس کردم. . در مدرسه از همکلاسی هایی که مسلمان بودند، سوالاتی کردم و متوجه شدم آن مسجد جایی است که به دلیل نماز خواندن برای مسلمانان مهم است. من در خلوت و تنهایی های خود یک لحظه هم از فکر آن مسجد بیرون نمی آمدم. مدت زیادی از این ماجرا گذشت، با کلی تلاش توانستم ماجرای نورها را از عالم بپرسم؛ او گفت آنها الهی هستند، که به این مکان می آیند... این موضوع را از ها نیز سوال کردم و صرف نظر از اینکه بگویم این نورها را کجا دیدم، از آنها پاسخ خواستم که آنها نیز گفتند این نورها فرشتگان هستند که برای عبادت به آن نقطه می آیند. . این راز را در سینه نگه داشتم... و حس کردم..بدون شک اینجا یک جای معمولی نیست...! . ... . . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
چند سال بعد درخانواده ام مشکلاتی پیش آمد که درگیری ها زیاد شد، من 17 ساله بودم و کار می کردم. یک شب وقتی می خواستم از محل کارم، به خانه بازگردم، فهمیدم باز درخانه ما جنجال شده است. ترس عجیبی درمن ایجاد شد، مستقیم به سمت یک آژانس رفتم. نمی دانم چرا ناخودآگاه گفتم ببخشید میشه من رو ببرید سمت جاده ! به او گفتم مسجدی اونجا هست که گنبد زیبایی دارد و تعریفی از آنچه دیده بودم برای او گفتم. مسئول آژانس به چند راننده گفت، خلاصه یک نفر قبول کرد مرا به آنجا ببرد. دلم می خواست زودتر به آنجا برسم و ببینم چه جایی است. وقتی رسیدم حال وصف ناشدنی ای داشتم... نمی دانم چرا بغض کرده بودم و دلم گریه می خواست... آن شب حضور من در این مسجد بود... حضوری رؤیایی و باور نکردنی.. یکی از همکلاسی ها از مشهد برایم مفاتیح کوچک جیبی سوغات آورده بود. و من از روی کنجکاوی معانی همه دعاهایش را خوانده بودم، و بهش علاقه مند شده بودم، مخصوصا دعای زیبای کمیل را... بعد از ماجرای نورهای رنگی با پرس و جوی زیاد متوجه شدم که دعای عهدی که در مفاتیحِ کوچکِ من هست مربوط به همین شخص و کسانی است که دوست دارند جزو یارانشان باشند. . من گلبرگ های زیادی لابلای کتاب هایم نگه می داشتم ومقداری را نیز در صفحه مربوط به دعای عهد گذاشته بودم. . آن شب، درجمکران به یاد مفاتیح کوچکم که در کیفم بود افتادم. کتاب را از کیف بیرون آوردم و به زمین گذاشتم. حس و حال عجیبی داشتم... به گنبد نگاه میکردم، و فکر می کردم...، به تمام اتفاق ها و خواب هایم ...، نسیم خنکی می وزید و هوای خوبی بود... عطر دل انگیزی به مشامم می خورد... ناگهان دیدم بادی وزید و کتابم ورق می خورد تا رسید به صفحه دعای عهد، همان صفحه ای که گل گذاشته بودم... باد همه گلبرگ هارت با خودش برد... حال اون لحظه من وصف نشدنی بود... نمیدانم چرا با خودم فکر می کردم این گلها برای این شخص بود... من بعد از ۲ ساعت به همراه همان راننده به تهران برگشتم و درباره این حضور به هیچکس چیزی نگفتم و در خود نگه داشتم. . ... . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
روزها و سالها می گذرد... رومینابه عیسی علاقه زیادی داشت، همیشه و همه جا با اوصحبت می کرد، و او را با نام مولای عزیزم میخواند. او هرشب قبل ازخواب کمی ازکتاب را میخواند، آن شب بر اساس عادت همیشگی اش انجیل را برداشت ومشغول خواندن شد، ناگهان متوجه کلمه ای عجیب می شود، کلمه ای که تا به حال به آن توجه نکرده بود.. .. این نام در و در بحث و به کار رفته است.. رومینا خوب می داند که نام مسیح درانجیل وتمام مسیحیان مسیح(ع) را پسر خدا می دانند. او به شدت کنجکاو می شود، تمام شب را به این فکر می کرد که مگر منجی ما عیسی مسیح نیست؟ پس، پسر انسان چه کسی می تواند باشد، او به درستی فهمیده بود که پسر انسان شخصی غیر ازمسیح است. . رومینا شروع به تحقیقات گسترده درباره خویش می کند. او برای پرسش هایش مکان های زیادی رفت، ها.. .. .. های اسلام و جاهای خاص دیگر.. برخی او را به خاطر سوالات خاصش مسخره می کردند و برخی او را از آن مکان بیرون می انداختند. . در اوج بحران های زندگی اش شبی دل خسته تر ازهمیشه ازمولایش مسیح نشانه ای خواست؛ چندوقتی بود که فکرش به شدت درگیرسوالاتی بود که پاسخی دربین هیچ کس نداشت!! اونمی خواست کسی با توضیح قانعش کند ومی خواست خودش به کشف حقیقت برسد.. آن شب درخواب، خودش را دید که در یک خودرو خواب است، ناگهان ازخواب می پرد و می بیند، ماشین در جاده ای باریک و به ظاهر بی انتها در حال حرکت است. تمام اطراف جاده درختان تنومند بودند و آسمان آبی شفاف بود. مردی پشت فرمان نشسته است که لباس سپیدی به تن دارد. یکباره به او می گوید: تو کیستی!! صبر کن! من را کجا می بری؟؟ و مرا پیاده کن!! . آن مرد برمی گردد و به صورت اونگاه می کند، رومینا ناگهان درخواب متوجه می شود که این چهره همان شمایلی است همیشه ازسیمای مسیح شنیده است، چهره ای شبیه به مجسمه های کلیساها، آن مردمولایش مسیح بود، چهره زیبای او و نگاهی که به او می کندهرگز نمی تواند آن را در واژه ای بگنجاند. .. . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
زن می گوید...مسیح...شمایید...شما دارید من را کجا می برید؟ مسیح به او می گوید: مگر نمی خواستی پاسخ سوالاتت را بدانی، به من اعتماد کن.. من تو را به جواب خواهم رساند و در جایی که باید از این راه پیاده شوی و حقیقت را ببینی من تو را پیاده می کنم... پس به من اعتماد کن.. من در جای درست تو را پیاده می کنم... زن حیران از خواب می پرد...می گوید وقتی از خواب پریدم حس کردم از تونل زمانی بیرون آمدم... نفس هایم به شماره افتاده بود... تمام تنم می لرزید... از وقتی از خواب بلند شدم تا شب حال عجیبی داشتم. یک لحظه هم از فکر او بیرون نمی آمدم.. حال روحانی عجیب او مرا تحت تاثیر قرار داده بود.. حسی که تا کنون آن را تجربه نکرده بودم. تا چند روز حال عجیبی داشتم. انگار در عالمی دیگر زندگی می کردم.. متوجه اطراف نبودم و فقط آرزو داشتم باز هم او را ببینم. . از آن روز...وقتی انجیل میخواندم گویی حرف های تازه ای میان داستان ها و آیه ها را می فهمیدم.. احساس می کردم مسیح دارد راه هایی را باز می کند که به درک بیشتر مفاهیم برسم. در این میان، خواب دیگری دیدم و این بار مسیح به من مسایل تازه ای را توضیح داد... ... . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
رومینا برای سوالاتش وارد بحث با کشیشان می شود. او حس می کند تعصب شدید برخی مانع از توضیح واقعیت برای او می شود. یک روز آنقدر از خادم و سوال می کند که آنها فکر می کنند او از دین خارج شده و برای همین او را به بیرون از هدایت می کنند. . شبی خسته از تمامی راه های آمده ... با خود گفتم بگذار این ماجرا را رها کنم... این همه در دنیا مسیحی در حال زندگی است...، این همه کشیش... این همه خادم... اگر حقیقت خاصی بود حتما آنها کشف می کردند و به آن پی می بردند... من حساسیت زیادی دارم به خرج می دهم... بهتر است این راه را کنار بگذارم... . انگاه شاید نمی دانستم که این شیطان است که در گوش من زمزمه می کند تا مرا از راهی که در حال رفتنش هستم بیرون بکشد... . با همان حال پر از ابهام...به خواب رفتم... نیمه های شب ، رویایی عجیب دوباره مرا حیران کرد... خواب دیدم از کوهی پر پیچ در حال بالا رفتن هستم، به سختی بالا می روم و نفس نفس می زنم... مردم زیادی در حال بالا رفتن از آن پیچ ها بودند. کوه پر از صخره بود... سمت راست راهی که می رفتیم رودی خروشان سرازیر بود که از کوه پایین می آمد. . در همان حال ناگهان دیدم کسی از کنار من سر خورد و از کوه پایین افتاد... ترسیدم نگاهش کردم دیدم انگار پرت شد و محو شد... وقتی برگشتم تا او را ببینم ناگهان چشمم به مردم دیگری افتاد که پیر و جوان از کوه می افتادند... سقوط های عجیب... صحنه های عجیب... صداهای فریادی که می افتادند... رویم را برگرداندم و جلویم را نگاه کردم... ناگهان دیدم کمی جلوتر مسیح ایستاده و به من می گوید: پشت سر من بیا...دقیقا پشت سر من حرکت کن...! خوشحال شدم از اینکه او را دیدم... مانند کودکی که گم شده و ناگهان پدرش را می بیند احساس آرامش کردم و دنبال او به راه افتادم... باز هم آدم ها از نقاط مختلف سقوط می کردند... برایم سوال بود که اینها که هستند...مگر چه کردند که اینطور به پایین سقوط می کنند! ... . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
کمی جلوتر که رفتیم ناگهان مسیح ایستاد... من کنارش ایستادم... همان چهره ی مهربان و همان ردای سفید و همان صدای آرامی که در خواب اولم دیده بودم... به او گفتم اینها چرا پرت می شوند؟؟؟ گناهشان چیست؟ ناگهان مسیح دستش را به سمت آن رود خروشان برد و به من گفت: صخره ی میان آب را می بینی؟ دیدم آن صخره را که میان رود قرار گرفته و روی آن کتابی است... گفتم: بله . گفت: آن کتاب انجیل است اما..نگاه کن...وسط آن سوراخ شده است!!! دقت کردم دیدم بله درست است وسط انجیل سوراخ است... متعجب گفتم مسیح! چرا اینطور شده است؟؟؟ گفت اینها که می بینی پرت می شوند..پیروان این انجیل هستند! انجیلی که بخشی از حقیقتش را برداشته اند! سوراخش کرده اند! تو اگر می خواهی پرت نشوی و به بالا برسی...انجیل را کامل درک کن و کامل بخوان! _ناگهان از خواب پریدم... و باز هم نشانه ای از مسیح برای ادامه ی جستجوی حقیقت... تنها بعد از چند ساعت از حس و حالی شیطانی برای ماندن در راهی آسوده ... مسیح به کمکم آمد و باز مرا صدا کرد تا راه را ادامه دهم. روزهای زیادی را فکر می کردم و درباره عبارت پسر انسان در انجیل تحقیق و جستجو می کردم. گاه سست می شدم و گاه دوباره بلند می شدم. در این میان اتفاقات جدیدی رخ می داد... هر وقت سست می شدم خوابی مرا به خود می آورد...و گاه در زمان کوتاهی کابوسی می دیدم تا سرد و پشیمان شوم. . . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
کم کم داستان این زندگی وارد ماجراهای جدید شد. شرایط زندگی مرا به سمت تنها زندگی کردن کشید و من در خانه ای مستقل از خانواده زندگی می کردم. ساعات زیادی از زندگی ام را مطالعه می کردم و ساعات زیادی را بحث با دیگران به خصوص با یکی از دوستان نزدیک که چند وقتی بود با او معاشرت داشتم. اصرارهای متوالی او برای زندگی با من سبب شد او را به خانه خویش راه دهم و دیری نپایید که او اسباب و اثاثیه اش را به خانه من آورد. من ساز می زدم و او هم اهل ساز بود. و شاید این وجه مشترک جذابی برای زندگی با او بود. اینکه دو هنرمند باشیم و هر دو فضای زیبایی بسازیم. این رویای بی جهت من بود که نمی دانستم چه دامی است. او یک مسیحی متعصب بود و هیچ وقت نمی شد با او بحث کرد اوایل وقتی سر ادیان بحث می کردیم بلند می شد و رنگ و رویش عوض می شد. در خانه راه می رفت... نمیدانم چرا وحشتناک می شد..ترسناک می شد.. وقتی انجیل می خواندم با من میخواند اما جلوی توجه زیاد را می گرفت. وقتی پرسشی پیش می آمد به دنبال حرفهای بی منطق بود یا برخوردی که می کرد که نباید زیاد توجه و تمرکز کرد. خلاصه کم کم ماجرای ما دو نفر به سمت جنجال های اساسی رفت. در زمان حضور او در خانه اتفاقات خاصی می افتاد. یک بار با او بحثی داشتم وقتی برگشتم او را در حالی دیدم که هاله ای سیاه دور سر او است. ترسیدم و از او فاصله گرفتم. گاهی در چشمهایش برقی تیز می زد و باز مرا می ترساند. کم کم احساس کردم او نه تنها مسیحی نیست بلکه یک انسان بی هویت و بی خدا است که به دنبال از بین بردن کلیه عقاید من است. از بحث و تحقیق فرار می کرد. مدام از اندیشه های کمونیستی صحبت می کرد و به دنبال از بین بردن ریشه ای عقاید من نیست. تصمیم به جنگ با او داشتم...مدتی زیادی نگذشته بود که کنجکاو شدم بدانم خانواده اش کیست و هیچ کس را پیدا نکردم! می گفت محل کارم در فلان منطقه است! اما آنجا نبود! از دوستان مشترکمان جویا شدم..اما هیچ کس اطلاعات واضحی از او نداشت.. او که بود...که آرام ارام به من و زندگی من وارد شده بود!؟؟؟ . . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و نشر دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
من اهل ساز وموسیقی سنتی بودم و او ازاهالی رکوئیم(موسیقی مرگ). کم کم نوای موسیقی ما درخانه نیز دو تضاد مشهود بود. ازپیچیدن این صدا درخانه اعصاب من بهم می ریخت. به من طعنه می زد! خودش را روشنفکر وامروزی می دانست و من را قدیمی! امامشکل این مسایل نبود. اوبه دنبال ایرادگیری دراین موارد بود تا میخش را درجای دیگر بکوباند. این ماجرا حدودیکسال طول کشید.. داستانهای زیادی با او داشتم تا اینکه.. شبی خواب دیدم که مانند زنی وحشت زده درحال دویدن درکوچه هایی تاریک هستم.. انقدر فضا تاریک و ترسناک بود که اندازه نداشت. صدایی وحشتناک می گفت..فرار نکن..نوه سیدما تو را رها نمی کنیم تا تو را زمین بزنیم.. این جملات را چندبار تکرار کرد.. من ازترس درخانه ای را کوبیدم. زنی در را باز کرد و به من گفت: یکی ازما داخل خانه تو هست.. بهتر هست که با ما باشی..یکباره سمت من آمد.. من وحشت زده از خواب پریدم.. احساس کردم صورتم می سوزد.. سریع بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم چراغ را زدم.. صورتم را دیدم که سه چنگ در هر طرفش خورده.. هم خانه ام بلندشد و به سمت من آمد.. یکهو گفت:یامسیح آنقدرشوکه بودم که خدا می داند.. ماجرای خواب را کامل برایش نگفتم.. دیگر از آن روز از اومی ترسیدم.. وقتی نزدیکتر میشد تاحرفی بزند یا کاری داشت. قلبم دردمی گرفت..دمای بدنم بالا می رفت. صدای درون خواب..چهره ترسناک زنی که دیده بودم لحظه ای ازذهن من بیرون نمی رفت. دوکلمه در این خواب مرا به فکر می برد.. _یکی ازما!...وسید! این خواب را فکر کنم اوایل ماه رجب دیدم. درطول سالهایی که درباره دین پرس و جو می کردم..حدود 7بار قرآن ویکبار تفاسیرالمیزان و نمونه را خوانده بودم..صحیفه سجادیه، نهج البلاغه وادعیه مفاتیح الجنان را نیز برای بررسی مطالعه کرده بودم. می دانستم که مباحث شیطان دراسلام پررنگ است و به آن اعتقاد دارند. درمسیحیت نیز شیطان را شریری میدانند که میتواند به انسان نزدیک شود اما.. تصور کنید..هرقدر هم که مطالعه کرده باشید..فیلم دیده باشید..ماجرا شنیده باشید..اینکه بخواهیدباور کنید آن کسی که روبروی شما است و یکسال و اندی است با او زندگی می کنید..شیطان است..خیلی خیلی سخت است. . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکر منبع کپی و نشردهید . @Mahdiyavaranim @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
داشتم لباس می پوشیدم که یک لحظه چشمم به پنجره افتاد که پرده اش کنار رفته.. انگار بیست یا سی جفت چشم از آن پشت داخل خانه را نگاه می کردند.. برگشتم او راببینم.. درمیدان دید من نبود..صدایی نمی آمد.. اما انگار حجم خنده هایی درخانه می پیچید.. واقعا داشتم سکته می کردم.. بازخواب درذهنم مرور شد..یکی ازما.. دیگر یقین کردم که او انسان نیست! شیطانی که آمده است تامرا از پای درآورد. حالا دیگر همه سوالات من جواب داشت..آن حجم سوالی که درباره رفتارهای خاص او، اخلاق و خانواده و کارو..همه چی جواب داشت! اونزدیک من شد.. سرگیجه ای گرفتم و ازحال رفتم. وقتی هوشیار شدم دیدم مامور اورژانس درخانه بالای سرِ من است. دوستم که انگار یکنفردیگر شده بود، مهربان و پرازعشق گریه می کرد ومی گفت نمی دانم چه شدحال دوستم بد شد!! حیران اورانگاه می کردم..چطور ممکن است یکنفرانقدر بتواند نقش عوض کند..انگار آن موجود شیطانی وحشتناک شده بود یک فرشته مهربان. تصمیم گرفتم چیزی نگویم. می ترسیدم.. ازهمه بدتر به خاطر روابط سردی که باخانواده ام داشتم نمی توانستم ماجرا رابگویم وکمک بخواهم. بعدازآن شب، من چیزهایی دیدم که فراتراز هر کابوسی برای انسان است.. روزها و شبها فقط دعا می کردم و برایم سوال بود که چرا او باید به سمت من بیاید..چرا باید به من نزدیک شود! شبی دعای حضور خداوند را خواندم..خیلی دعا کردم ازمسیح خواستم مرا رهایی بخشد.. چند روز بعد، درست درساعاتی که می دانستم اوبه خانه می آید ازخانه بیرون رفتم. روز نیمه شعبان بود.. همه جا صدای مولودی و شادی بود.. اما دل من..دنیای من..دنیای این آدم ها نبود.. دنیای من درگیر ماجرایی بود که حتی نمی شد باکسی درمیان بگذاری! به یک باره دلم ترکید و آنقدر گریه کردم و زار زدم که خدا می داند.. روی جدول کنارخیابان نشسته بودم...ازته دلم گفتم خدایا توکاری کن که این ازخانه من برود..من خسته ام..بریده ام..تو نجات بخش من باش.. وقتی چشمم به نام یامهدی روی پرچم افتاد گفتم منجی من قول می دهم وقتی او از خانه من رفت اینجا شیرینی پخش کنم.. درآن روز وآن لحظه نمی دانم چرا این جمله را گفتم..هیچوقت هم نمی دانم ونخواهم فهمید..اما گفتم.. . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکرمنبع کپی ونشردهید . @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
از آنروز انگار قدرتی درجانِ من دمیده شد.سعی می کردم درخانه ام اذان پخش کنم. حال او بد می شد و هرطور شده فضارا ترک می کرد. چندبار مرا تهدید کرد که رهایم نمی کند.. دیگرسعی می کردم نترسم و ازتمام فکرم و ازتمام آنچه میخواستم باشم دفاع کنم. شک نداشتم که خداوند کمک من خواهد بود. مطالعات من درباب مسیحیت ادامه داشت امادیگر چیزی جلوی آن شخص نمی گفتم. حس می کردم که می داند اماخب.. سعی می کردم باورکنم که نمی داند. آن روزها مدام به دنبال کسانی بودم که اطلاعات داشته باشند! به سختی توانستم ازچندنفر که علوم ماورا می دانند سوالاتی بپرسم. خوابها و رویاها و واقعیتها.. نتیجه اش این شد که به یقین کامل رسیدم که اوشیطانی است که برای من فرستاده شده است. آنچه من درخانواده ام آموخته بودم احترام به مسلمانان بود و آنچه اوبه دنبالش بود بی احترامی و هتاکی! ماه رمضان شد، درروزهای همین ماه نزد عالمی درقم رفتم واحوالاتم را گفتم..آنجا مسلمان شدم.. من به تمام سوالاتم رسیده بودم و بیش از این تردید معنا نداشت..ازدرجازدن خسته بودم ودلم می خواست به آنچه که رسیدم بپیوندم. آن عالم به من گفت اگر می خواهی برود برو و درجلوی چشمانش سجاده ات را پهن کن..چندسوره از قرآن کریم را نیزسفارش کردبخوانم. هرگز اولین باری که مرا درسجاده نماز دید فراموش نمی کنم.. غوغایی در او شد که وصفش درهیچ کلامی نمی گنجد..مانند معتادی که به دلیل نرسیدن موادمخدر درد می کشد و به خود می پیچد..از خانه بیرون زد.. من مدام دعا می کردم.. اواخر ماه مبارک بود که دیدم وسایلش را جمع کرد وگفت..لیاقت من را نداشتی دیگر وقتی دراین خانه تلف نمی کنم! وقتی رفت..حجمی از انرژی ها را برد..نفسم بالا آمد..از آن پس هیچ ردی از او را نه من و نه هیچ یک از دوستان مشترکمان دیدند..او به طرزعجیبی غیب شد همانطور که عجیب آمد..عجیب هم رفت... چند ماه بعد، برادرم به واسطه یکنفر که نمی دانیم که بود مشرف به دین اسلام شد..و برای پاسخ برخی ازسوالاتش راهی دیدار باعلمای مختلف شد. درنتیجه پژوهش ها متوجه شدیم که ازخاندان سادات موسوی هستیم...و آنجا بود که من متوجه شدم..هر دو جمله آن رویا..عین حقیقت بود. . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکرمنبع کپی ونشردهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
. معصیت مقابل دید خداوند، فقط غیبت یا تهمت نیست! فقط این گناهانی که می شناسیم نیست! گاهی کارهایی می کنیم که به تبعاتش فکرنمی کنیم! اشتباه می کنیم! اشتباه می کنیم! همین فضای را مثال می زنیم؛ اشتباه می کنیم! اشتباه می کنیم! اشتباه ویدیویی را می بینیم.. . اینجاست که باید به خودمان یادآوری کنیم: ألم یعلم بأن الله یری؟ آیا(انسان) نمی داند که خدا می بیند؟ . چرا می کنیم؟ کی قصد داریم خودمان را تربیت کنیم؟ توجیه نکنیم! نگیم جوانیم... حالا سنمون رفت بالا تر درست می کنیم! چقدر جوان به گوشمان می رسد؟حادثه های ناگهانی! تصادف! بیماری ها. نگوییم از فردا شاید فردایی نباشد. 👈 نگوییم همه می کنند..ما هم انجام بدیم..أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ! بیشتر آنها فکر نمی کنند..👉 . حواس مان باشد هروقت همه کاری را انجام دادند، صرف انجام دادن آنها ما هم انجام ندهیم! اینجا فضای مجازی است، اما اینجا نیز میدان است..میدان آزمایشی که قدم به قدمش مین گذاری شده.مراقب باشیم که با قلب روی این مین های موزی کشنده نیفتیم. . 👈این روزها حرفهای بسیاری از برخی اهالی مثلا در این فضای مجازی منتشر میشود! گروهی از آنها حرفهایی که عقل و مغز کوچک شان نمی گنجد زیاد میگویند!👉 . 👌بیدار باشیم...! این آدمها..این افراد را خود بزرگ کردیم..با طرفداری کردن های بیجا! همین بالاتر رفتن فالورهای صفحه شان سبب شده که توهم کسی بودن را داشته باشند! عکس های این آدمهای توخالی آنقدر لایک و ویو میخورد که.افسوس.... بله! همین می شود....طرف درباره هر موضوعی سخنان گهربارش را روانه می کند و قشر عظیمی هم طرفداری اش را!😕 عالم محضر خداست....عالم محضر خداست.شما را قسم به هر آنچه برایتان حائز اهمیت است..از صفحات این افراد بیرون بیایید.اجازه ندهید بیشتر از این.الگو و اسوه شوند.. برای کنجکاوی...برای طرفداری...برای بازی خوبش در فلان فیلم... برای هر دلیلی که در صفحه هتاک های مثلا هنرمند هستید.بیرون بیایید.شک نکنید اگر همین مردم اینان را تنها بگذارند..برای همیشه دهانشان را خواهند بست! برای تک تک لایک ها..فالوها...ویوها...باید پاسخ دهیم... فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ؛ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ پس هر كس به مقدار ذره اى كار نيك كرده باشد همان را ببيند و هركس هم ذره اى كار بد كرده باشد آن را ببيند. . @modafeanzuhur
💠قبساتی از افاضات استاد صمدی آملی حفظه الله 🔸️بیست‌و‌یکم ماه محرم الحرام ۱۴۴۶ ه.ق 🔸️جلسه سی‌وچهارم - شنبه ۱۴۰۳/۰۵/۰۶ 🔷 موضوع: شرح حدیث ابن شبیب از چهل حدیث کتاب نفس المهموم ، پیرامون ذریه طیبه 🔹️مکان: خوشواش آمل جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️ @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0