هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
هرسال که چند روز به تولدم مونده...
حس می کنم اطرافم داره یه سری حرکات مشکوک انجام میشه که قراره سوپرایز شم.
جالب اینجاست که وقتی دو سه روز از تولدم گذشت و میبینم هیچ خبری نشد واقعا سوپرایز میشم😐😂😂
~~~~~~~~~~~~~~~~
برای خواندن جوک هایی از این دست و کلی مطالب اخلاقی، سیاسی، علمی و... که هیچ جا پیدا نمیشه حتماً عضو شو😉
پشیمون نمیشه🤗
https://eitaa.com/joinchat/1850671232C18ae78830d
#ساجده
#پارت_11
با هم از حرم خارج شدیم . چادر رو به امانتی جلوی در ، تحویل دادم و یک مسافتی رو طی کردیم که به یک بستنی فروشی رسیدیم.
چون من پول بلیط های سعدیه رو حساب کرده بودم، عاطفه نزاشت پول بستنی هارو بدم . هرچی هم کفتم که شما مهمان هستید و از قم اومدید حریفش نشدم .
بستنی هامون رو گرفتیم و به خواسته ی عاطفه رفتیم یک گوشه ی خلوت مشغول خوردن شدیم.
_عاطفه ،، الان اینجا با اونجا چه فرقی داشت خب همونجا می شستیم می خوردیم دیگه .
عاطفه چادرش رو توی دست هاش مرتب کرد و روبه روی من نشست.
+حوصله داری داستان شهید پیچک رو برات بگم ؟؟
_شهید پیچک؟چه ربطی داشت خب بگو..
+مادرش از سر کوچه براش بستنی خریده بود ،، شهید پیچک بستنی اش رو توی آستین اش قایم می کنه تا بچه های توی کوچه نبینن . وقتی بستنی رو میاره خونه رو به مادرش میگه مامان ! بستنی ام آب شد ولی دلِ بچه های توی کوچه آب نشد ....!!
چند لحظه همینطور به عاطفه خیره بودم ، دلم لرزید ... حق با عاطفه بود اما نخواستم سریع وا بدم
_واییی عاطفه ، یک بستنیه دیگه الان وارد صفحه ی کسی بشی میفهمی آخرین باری که پیتزا خورده کِی بوده....
+همین غلطه دیگه ساجده جان ،،براشون فرقی نداره مخاطبشون گرسنه است یا سیره ..... اصلا بیخیال غذا و اینا ..
بعضی ها عکس پدر و مادرشون رو میزارن ، حواسمون هست که شاید بعضی ها پدر و مادرشون رو از دست داده باشن ، دلشون بگیره....حالا غذا رو میگیم یک روزی می تونن تهیه بکنن اما پدر و مادر یا هرچیز دیگه ای چی می تونن تهیه بکنن .....
به غیر از این ها کلی راه های قشنگ تری برای ابراز محبت به پدر و مادر هست.
ببخشید من یکم پرحرفم
به قول مامانم پر حرف تر از عاطی خانوم کسی نیست
بستنی ات رو بخور آب شد .
_نه بابا ، این چه حرفیه اتفاقا حرفات خیلی هم خوب بود .
خب ،، حرفای عاطفه همه اش درست بود و من واقعا قبول داشتم که نباید با صدای بلند زندگی کرد ! اما یک حس مقاومتی درونم بود که نمی خواست قبول کنه
مشغول خوردن بستنی بودیم که گوشی ام زنگ خورد
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_12
_الو؟سلام
مامانم بود .
+سلام ، ساجده میایی خونه عاطفه هم با خودت بیار امشب مهمون خونه ما هستن .
_باشه ، چشم
+کاری نداری مراقب باشید
_نه مامان خداحافظ
عاطفه مشغول بود.
_میگم عاطفه
+جانم؟
_مامان گفت امشب خونه ی ما هستین مستقیم بیایی خونه ما
+دستتون درد نکنه مامانم خبر داره ؟؟
_والا نمیدونم می خوایی یک زنگ بزن
+باشه تو راه میزنم
_میگم عاطفه بچه کوچولو خوبه نه؟
عاطفه تک خنده ای کرد.
+اهوم خوبه شیرینه
_خوش بحالت که ابجی داری و بهتر از اون اینکه ازت کوچیک تر هست خیلی خوبه ...
+اره خوبه ولی خب سختی هم داره.
ولی تو هم خوشحال باش ته تغاری خوبه که ، لوس مامانی و بابایی
خندم گرفت اوه اوه من و لوس گری
_نه بابا به نظر من شما کیف تون بیشتر بوده
همیشه هم به سجاد میگم بچه اول سلطنت میکنه. 😐👍
عاطفه بستنی اش رو که تموم کرده بود کنار گذاشت.
+نه بابا اینجوری هم نیست. بعد هم خانوم محض اطلاعتون من نه آخرم نه اول
بقول معروف نه سر پیازم نه ته پیاز
_واقعا؟ پس کجاست ؟
+چی کجاست ؟
_ای بابا ،، خب بچه اولتون دیگه
عاطفه نگاهش رو به روبه رو داد . یکم مکث کرد و گلوش رو صاف کرد اما معلوم بود می خواد بغض اش رو نشان نده
سرش رو انداخت پایین و با یک لبخند گوشه ی لب اش گفت :
آها بی معرفت کربلاس
_بسلامتی
برای اینکه فضا رو عوض کنم بلند شدم و برای شوخی تو همون خیابان لُپ های عاطفه رو کشیدم که عاطفه کف دست هاش رو روی صورتش گذاشت و با چشم هایی که می گفت این کارِت بی جواب نمی مونه نگاهم می کرد.
منم انگشت اشاره ام رو گذاشتم روی بینیم و خم شدم سمتش و گفتم :
هیییس
عاطفه هم با لبخند گفت :
+واه دور از جونت خُل شدی هاا ،،من که چیزی نگفتم
_ چرا گفتی من از توی چشم هات خوندم
دوباره هر دومون زدیم زیر خنده و باز هم خندیدن های آروم عاطفه و قهقهه های بلند من 😁
_خب دیگه بریم
+اره بریم ، بریم که به حافظیه هم برسیم .
تو راه عاطفه با مادرش تماس گرفت بعد حافظیه هم اومد خونه ی ما .
بعد سلام احوال پرسی با عاطفه رفتیم تو اتاقم. لباس هام رو عوض کردم و نشستم روی میزم. عاطفه هم در و دیوار اتاقم نگاه میکرد و لبخند می زد.
_عاطفه تو به اتاق دربه داغون من اینجوری نگاه میکنی ؟
+نه بابا خیلی خوبه ....چرا دیوار اتاقت رو سورمه ای زدی ؟
+خیلی دوسش دارم از رنگ تیره بیشتر خوشم میاد برو خداروشکر کن مامانم امده و یک دستی به اینجا کشیده وگرنه راه نبود بیایی تو ... هر دومون زدیم زیر خنده ...
+واییی واقعا
_کمی تا قسمتی بعله (:
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_13
دایی سید اینا یکی دو هفته بود رفته بودن انگار عاطفه کنکور داشت و برای عوض کردن حال و هواشون چند روزی اومده بودن شیراز . کنکور سختی هم داشت
ریاضی.......
منم سال دیگه به این گرفتاری دچار میشم .
یک هفته مانده بود به عید و مدرسه ها تق و لق بود. سر کلاس نشسته بودم. قرار بود برای نمره عملی ، خانم ایمانی بهمون کاری بده تا انجام بدیم . قرار بود من فاطمه و کوثر یک تابلو کاریکاتور بکشیم....
+الو ساجده!!
_ها بله چی شده ؟
+کجایی دختر خانوم مارو صدا زد
_ببخشید حواسم نبود
+اوو ، حواست پرتِ کجا بود!؟
فاطمه و کوثر زدن زیر خنده
_دیوونه ها
+بیا بریم ..
خانوم ایمانی_خب بچه ها شما از بهترین دانش آموز هام هستین قرار بود تابلو بکشید ولی خب من با خودم فکر کردم کار سخت تری بهتون واگذار کنم البته که نمرتونم بالاتر میره و همچنین تجربه اتون ....
از طرف اداره ، از ما خواستن که دیوار ورودیِ یک ساختمان، تو بلوار نیایش طراحی کنیم. طرحِ شهید زین الدین،
البته طرح اولیه رو زدن و فقط صورت و رنگ کردن اش با شماها هست.
قرار بر سر یک هفته هست و از امروز شروع می کنیم.
سوالی هست؟
با بچه ها نگاهی به هم کردیم معلوم بود اوناهم هنگ کرده بودن
+خب خانم ما چی بگیم همه رو رد هم گفتین.
خیلی سخته ما برای اولین بار باید اینکارو کنیم .....
_نترس دخترم . سعی میکنم بهتون سر بزنم ولی اگر این کار خوب در بیاد براتون خیلی سود داره .
برید مشورت کنید و سریع بهم خبر بدید.
رفتیم سر میزامون نشستیم
_خب چی میگید رفقا؟
فاطمه+من مشکل ندارم فقط یکم میترسم خراب کنیم.
کوثر+آره منم ، ولی خب باید از یک جایی شروع کرد چه بهتر با تصویر شهید شروع کنیم .
تو دلم به حرف کوثر نیشخندی زدم چه حرفا میزدها...
بلند شدم
_پس اوکی بریم خبر بدیم
،،،،،،،،
لباس هامو عوض کردم و روی تختم نشستم . شروع سختی بود اونم توی یک هفته باید تمامش می کردیم . بیخیال شدم و رفتم پایین.
نشستم سر سفره.... آخ جون لوبیا پلوووو
بابا+چطوری ساجده مدرسه خوب پیش میره؟
_بعله....
پیشنهاد معلمم رو برای بابا هم گفتم که خیلی استقبال کرد و راضی بود . مامان هم اول اش مخالفت می کرد اما نمی دونم چرا وقتی گفتم تصویرِ شهیده چیزی نگفت عجبا.
بابا+راستی حلیمه مامان خاتون امروز زنگ زد گفت عید می خواد بره قم ، طاهره هم شوهرش رفته ماموریت و با مامان خاتون میره گفت ماهم بریم
توجه ام ب غذام بود ولی متوجه شدم که بابا زیر چشمی حواسش ب منه.
مامان+من که بدم نمیاد تو چی ساجده؟؟
خودم و لوس کردم و با ناز گفتم
_مامان قرار بود امسال بریم شمال اصلا ، اصلا شاید طرح تکمیل نشد من موندم شیراز.
مامان نیم نگاهی بهم انداخت
+دیگه چی!؟
بابا+پس من میگم میایم ؟
مامان+اره صادق جان چی بهتر از این عید میریم پا بوس خواهر آقا امام رضا (ع)
همینجور بهشون نگاه می کردم برای خودشون برنامه میریختن. اصلا نظر من براشون مهم نبود .....
غذامو سریع تموم کردم رفتم بالا تو اتاقم استراحت کنم .
ساعت کوک کردم برای پنج که قرار بود بریم شروع کنیم.
،،،،،،،،
سویشرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
وسایل با خودِ مدرسه بود.
از ماشین بابا پیاده شدم و خداحافظی کردم و رفتم سمت بچه ها.
با تمام انرژی ام سلام کردم.
کوثر با نارحتی سلامکرد و بعد اش هم فاطمه
_چته کوثر تو لکی؟
+چمه؟؟آخه خودت یک نگاه بنداز. بنظرت یک هفته ای تمومه!!؟
به دیوار نگاهی انداختم راست میگفت تصویر خیلی بزرگ بود و فقط طرح اولش انجام شده بود .
صورتم و چپ و راست کردم
_خب آره آفتابم هست نِم..
فاطمه نزاشت ادامه بدم
+غُر نزنید بسم الله ،،، خودِ شهید کمکمون میکنه
لباس هامون رو عوض کردیم شروع کردیم
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_14
فردا ساعت دو و نیم ظهر سال تحویل بود .قرار بود امشب ساعت ۹ راه بیوفتیم که ده ساعتی توی راه بودیم .
تقریبا ۷ صبح می رسیدیم قم.
مانتو لیمویی که مامانم برام خریده بود اتو کردم گذاشتم توی کاور. شال و شلوار ست اشم با چند تا لباس راحتی ، داخل چمدان گذاشتم.
اهل آرایش نبودم اما زیورآلات زیاد داشتم مخصوصا دستبند های چرم .
هرچی وسیله لازم داشتم رو آماده کردم.
روی تختم دراز کشیدم بهتر از این نمیشد کار مون رو تحویل داده بودیم . خانم ایمانی خیلی راضی بود. واقعا هم طرح قشنگی شده بود.درست بود آدم بیخیالی بودم اما همه ی کارهام رو دقیق و حساب شده انجام می دادم.
+ساجده...
صدای مامان بود.
_بله مامان
+کارِت دارم بیا پایین
از جام بلند شدم موهامو بستم و رفتم پایین .
تو اشپزخونه بود.
_بلی
+بیا این میوه هارو پوست کن بزار تو ظرف
_مامان برای این منو صدا زدی.
+ساجده ،،، خجالت بکش پس فردا وقت شوهرته
_می دونی من رو این حرفا آلرژی دارم .چشم بده پوست بکنم
مامان هم با حس پیروزی چاقو و ظرف میوه رو گذاشت جلوم و مشغول شدم.
،،،،،،،
جلو در خونه مامان خاتون بودیم سجاد و گلرخ هم با ماشین خودشون اومده بودن .
رفتم داخل خونه مامان خاتون.
_عمههههه عمه عمه جونی بیایید دیگه
برای خودم شاد و شنگول میگفتم و میرفتم که یک دفعه امیر سر راهم سبز شد.
یک لبخند کمرنگی هم رو لبش بود.
+به به دختر عموی عزیزم کبکت خروس میخونه
_سلام نه بابا ،، میشه بگید مامان خاتون و عمه بیان.
-بله چرا نشه فینگیلی
آخه تف سر بالاس بگم فینگیلی عمته|:
خجالت نمیکشه 27سالشه
امیر رفت داخل و بعد از چند ثانیه مامان خاتون و عمه سر و کلشون پیدا شد. صنبور بانو هم برای این چند روز که مامان خاتون نبود رفته بود دروازه قرآن دخترش اونجا زندگی می کنه و رفته بود تا عید رو پیش دخترش باشه.
با عمه و مامان خاتون رفتیم بیرون .
مامان خاتون+حاضری ؟
_اره مامان خاتون بریم .
مامان خاتون رفت و توی ماشین ما نشست. منم سوار شدم . داشتم خودم رو جمع و جور می کردم که عمه هم بشینه که عمه گفت:
من میرم تو ماشین امیر که مامان خاتون راحت باشه .
وا مگه امیر هم میاد !!
وویییی
کاشکی منم ببره تو ماشین امیر!!؛
بابا رفت در خونه مامان خاتون رو سه قفله کرد . داشت چمدان هارو توی صندوق جا میداد.
از ماشین پیاده شدم و رفتم کنار پرشیای سجاد ایستادم.
گلرخ+ساجده امیرم میاد؟
_نمی دونم داره میاد انگار
+اهان ، میگم تو بیا تو ماشین ما،، کلی خرج بندازیم دست سجاد.
اگر هر موقع دیگه ای بود یک لبخند شیطانی میزدم ولی الان ناراحت بودم ،،،واقعا چرا؟ به رویِ خودم نیاوردم
اصلا یعنی چی عه
_پایه اتم زن داداش جان ولی حسابی خرج میندازما پول شوهرت به فنا میره
چشمکی زد
+بیا بالا
به مامان اینا گفتم اونا هم از خدا خواسته ،،،تنها کسی که دمق شد سجاد بود. چون میخواست با خانومش تنها باشه
مگه من میزارم . آخیی داداشم ... از توی آینه بهش نگاه می کردم و لب و لوچم رو کج و کوله می کردم که راه افتادیم و ماشین امیر از کنارمون رد شد .
یاخدا یعنی منو دید ):
افکارمو پس زدم.
حرکت کردیم و اول از همه قبل ورود به اتوبان به سجاد گفتیم یِ فروشگاه نگه داره تا برای تو راه خرید کنیم.
من و گلرخ مثل آمازونی ها پریدیم پایین و از هرچی دلمون خواست خرید کردیم.
سجاد هم هاج و واج فقط به پلاستیک ها نگاه می کرد.
همینجور با خرید ها سمت ماشین می رفت و زیر لب غر میزد .
من و گلرخ هم پشت سرش داشتیم از خنده خفه می شدیم که یهو سجاد برگشت
+راحت باشید بخندید
اینو که گفت من و گلرخ دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم . واقعا قیافه اش دیدنی بود انقدر خندیدم که توی چشم هام اشک جمع شده بود.
،،،،،
به خاطر بد جا بودن گردنم از خواب بیدار شدم. صاف نشستم به ساعت مچی ام نگاهی کردم . پنج نیم صبح بود .
گلرخ خواب بود سجاد هم محو جاده
_خسته نباشی سجاد کی میرسیم
+سلام علیکم خواهر جان با اون موهای ضایع ات میرسیم یکی دو ساعت دیگه البت که بابا گفت یک رستوران نگه دادیم صبحانه هم بخوریم.
با حرف سجاد نگاهی به موهام انداختم واقعا هم ضایع بود فر فری هاش از گوشه و کنار شال ام بیرون زده بود. کف ماشین نشستم و موهامو درست کردم. بعدش هم گلرخ از خواب بیدار شد
،،،،،،،
از ماشین پیاده شدم دستامو به هم قلاب کردم . بالا سرم بردم و خمیازه ای کشیدم.
امیر هم ماشین رو پشت سرمون پارک کرد و رفتیم
همه پیاده شدن برای نماز صبح. تازه متوجه شدم وضعیت قرمزه و دوییدم سمت سرویس.
تو نمازخانه نمازمون رو خوندیم و من آخر از همه اومدم بیرون.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#ساجده
#پارت_15
با گلرخ از ماشین پیاده شدیم تا سجاد ماشین رو پارک کنه .به خونه دایی نگاه کردم خانواده متوسط رو به بالایی بودیم انگار بابایِ مامان خاتون چند هکتار زمین داشته که بعد فوتش به بچه هاش رسیده. خونه دایی هم مشخص بود در محله قابلی بود .خانه بزرگی بود مامان خاتون در زد دایی سید و زنش که تازگی ها فهمیدم اسمش آنیه بود اومدن برای خوش آمدگویی.
وارد خونه شدیم حیاط بزرگ و دنجی داشتن پر از گل و گیاه. کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . خونه معرکه ای بود ولی تزیینات خیلی ساده و شیکی داشت و اصلا تجملاتی نبود. حنین با موهای بافته شده اش، دست تو دست عاطفه اومد.
همه روی مبل نشستن .
من کنار عاطفه روی مبل سه نفره نشستم . امیر هم کنار من بود .
+خوش اومدی ساجده جان
_ممنونم
دستامو رو به حنین سادات باز کردم
_میای بغل خاله
حنین سادات اومد توی بغلم داشتم با حنین بازی می کردم که امیر پرید بین بازیِ من و حنین .
ای بابا این چرا خودشو قاطی کرد .
حنین رو دادم بغل امیر. عاطفه به پهلوم زد و گفت :
+اذیت نکنه
_نه آخه تو به این بچه اذیت کردن میبینی انقدر ماهه
عاطفه از کنارمون بلند شد تا به آشپزخانه برای کمک به مادرش بره.
امیر+ساجده موهاشو نگاه کن چقدر خوشگله
_آره خیلی ، فکر کنم عاطفه براش بافته
امیر نگاهش رو به آشپزخونه انداخت.
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به عاطفه.
عاطفه داشت پایین چادرش را مرتب می کرد تا وقتی سینی شربت رو بلند می کنه چادرش از سرش نیوفته.
یک لحظه دیدم که امیر حنین رو گذاشت بغل من و بلند شد.
+ساجده ، حنین رو بگیر من برم کمک زشته .
حنین رو روی پاهام نشوندم سرگرم اش کردم . نگاهم به امیر و عاطفه بود .
عاطفه سینی شربت رو عقب می کشید و اجازه نمی داد امیر این کار رو بکنه اما در آخر امیر سینی رو برداشت .عاطفه سرش رو پایین انداخته بود و با لبه ی چادرش بازی می کرد .
بعد از پذیرایی امیر اومد دوباره کنارم نشست .
_خسته نباشی!
+درمونده نباشی!!
متوجه سنگینی نگاهم شد که سرش رو آورد بالا و گفت :
+دست تنها بود ....
_باشه من که چیزی نگفتم
هرکی مشغول صحبت با کسی بود که دایی گفت خیلی تا سالِ تحویل نمونده . عاطفه اومد کنارم و دست منو گرفت
+بیا بریم اتاق من
راحت تریم
بدم نمیومد برای همین از سجاد خواستم چمدونم رو بزاره جلو در اتاق عاطفه
عاطفه رفت داخل اتاق
+بیا تو عزیزم ،اتاق خودته
وارد اتاقش شدم اتاق نسبتاََ بزرگی بود به رنگ یاسی ،،، کنار تخت اش یک کتابخانه بزرگ هم داشت و بالای میز تحریرش یک پنجره ی بزرگ با پرده های حریر سفید بود.
+اتاقم چطوره؟؟
_عالیهه
+بر عکس تو من عاشق رنگ های روشن و شاد ام
_ترکیب قشنگیه به دل میشینه !
+ممنونم ، خب بیا لباساتو عوض کن... دوس داری موهاتو ببافم ؟
_بلدی؟
+بلهه از وقتی حنین بدنیا امده بیشتر مدل هارو یاد گرفتم
_اعع حدس زدم موهای حنین هم خودت بافتی به پسر عمومم گفتم
عاطفه یک لحظه مکث کرد بعد چشم هاشو ریز کرد و گفت:
+پس نخودهای منو خوردین
جا خوردم
_نخود!!؟
عاطفه شروع کرد به خندیدن
+هیچی،،هیچی
بدو کاراتو بکن
رفتم سمت چمدونم تا جلیقه دامن طوسیم رو بردارم
_راستی عاطفه معنی اسم حنین چیه؟
+یه اسم عربیه معنی کلی اش هم میشه اشتیاق
_عربی چرا؟
+خب چون مادرم اصالتا لبنانیه
_وایی واقعا !نمیدونستم
+آره اسم خودشم عربیه ... آنیه
_اره اسم جالبیه
+مامانم از زمان جنگ با خانواده مهاجرت کردن به قم ،،
بزرگ شده اینجاس
_آهان
+خب برو حالا حاضر شو...
لباس هامو پوشیدم و موهام رو شونه زدم .
عاطفه درحال بافتن موهام بود و از این حجم از موهام شگفت زده شده بود .
+وایی ساجده خیلی مو داری
_از عرق های روی پیشونیت معلومه پشیمون شدی هاا
عاطفه خم شد و تو آینه خودشو نگاه کرد . شروع کرد به خندیدن .
_راسی مگه تو کنکور نداری؟
+آخ اره یادم انداختی!!
_خب کی میخونی؟
+قراره فردا صبح از دستم راحت بشی..
_یعنی چی؟
+اینجور که بنده، صبح ها که اهالی در منزل خواب تشریف دارند میرم کتابخونه تا هفت بعد از ظهر .
_وایی عاطفه جان ببخشید تو این موقعیت ما اومدیم مزاحمت شدیم.
+نه اصلا من همیشه میرم کتابخونه و همیشه تو این ساعات درس میخونم.
خب تموم شد بفرمایید
دست هاش رو گرفت طرف آینه
+این شما و این ساجده خانوم
لبخند دندون نمایی زدم
_دستت درد نکنه خیلی قشنگ شده
قیاف ام رو مظلوم کردم
_عاطفه سادات
من یک سوال دیگه هم دارم
عاطفه با لبخند گوشه لب اش گفت:
+آخری باشه ها بپرس
_بچه اولتون کو دوباره !!؟؟
این دفع از ته دل خندید.
+میاد عزیزم نگران نباش .... همیشه سال تحویل میره گلزار شهدا
_دیوونه... نگرانِ چی آخه ؟؟ یک سوال بود ها
حالا ببین
+شوخی میکنم بچه جان
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️شروع تبادلات گسترده تایم⭐️
👇🏻شرایط عضویت👇🏻
1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻
2⃣آمارتون ۱۰۰+ باشه💪🏻
3⃣در اینفو تب عضوباشید✌️🏻
جذب بستگی به بنرتون داره💥
بیشتر از ۵۰جذب هم داشتم😳🔥
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفو تبادلات عضو باشید"سنجاقه"
🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹
بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید
پی وی در خدمتتونم✋🏻
🌺 @time_collection 🌺
یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《 چهارشنبه》
ما شهید زیاد داریم امّا شهیدی که به دست خبیثترین انسانهای عالم یعنے خود آمریکاییها به شهادت برسدچنین شهیدی غیر از ........ من کس دیگری را یادم نمے آید...😳🤔
این جمݪهــ از رهبرے در مورد کدوم شهید میتونهــ باشه😱🤔🕊
‾ اگ میخوای با مڪتب سلیمانے آشنا بشے پس بدوووو🏃🏻♀🏃🏻♂بیاد😍
‾ اگ کلیپ و استوری میخوای نمیدونے از ڪجا تهیه کنے پس بدووووو بیا🏃🏻♂🏃🏻♀
‾ اگ خستهــ شدی از مطالب کپۍ اینجا مطالبش ناب و ناب و ادمین نوشتهــ😍😌
یهــ روزے میفهمے آمدنت بهــ اینجا اتفاقے نبوده😍
☟︎︎︎☟︎︎︎☟︎︎︎☟︎︎︎☟︎︎︎
/ʝסíꪀ➘
|❥ https://eitaa.com/joinchat/691208306Cc2eacdadd7 ❥|
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《 چهارشنبه》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غربت یعنی آقا باشه و تو نباشی
چون تویی که جا موندی و تنها رها موندی
کلیپ های کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/3831234696Cfe88329073
کلیپ های امام حسینی
https://eitaa.com/joinchat/3831234696Cfe88329073
عکنوشته های مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/3831234696Cfe88329073
تلنگر
https://eitaa.com/joinchat/3831234696Cfe88329073
داستان های آموزنده کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/3831234696Cfe88329073
سخنرانی
https://eitaa.com/joinchat/3831234696Cfe88329073
همه اینا توی این کانال هست👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3831234696Cfe88329073
......
@YaraneMooud_313
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《 چهارشنبه》
﴾﷽﴿
خیرهبرعکسحرم،زیرلبمیگویم
نوکرتدلتنگاست،خودتکاریکن:))
#حسین_من♡
#ࢪضاے_من♡
محل تجمـع عاشـقان↻♡
امـام ࢪضـایے ها و امـام حسینے ها{؏}
『پذیراے دلِ تنگِ شما عاشقان هستیم:)』
مبتـلا بـہ حࢪم:)))
「@Mobtala_Be_Haramm」
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《 چهارشنبه》
🌸 بـسمِرَبِّالصُّمود 🌸
دنبال پروفایل مذهبی #دخترانه و #پسرانه میگردی 🤔
دنبال آهنگ های خوب #حامد_زمانی میگردی 🤔
دنبال #بیوگرافیهای خوب میگردی 🤔
دنبال #استوریهای خوب میگردی 🤔
دنبال #متنهای خوب میگردی 🤔
دنبال مطالب استاد #رائفیپور میگردی 🤔
میخوای به روز با مطالب #رهبرت باشی ؟
#بسیجی هستی و بلد نیستی چطوری این راه رو به بقیه معرفی کنی ؟
#گاندو رو دوست داری و می خوای پارت هاش رو دوباره ببینی ؟
بیا تو این کانال تا همشون رو یکجا داشته باشی👇👇👇
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
🌟https://eitaa.com/joinchat/4237295783C754adae200🌟
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫