مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت چهارم 🍃 راز میان چشم ها 💕 صبح زود از خونه زدم بیرون. امروز اوستا حبیب بعد از چن
#داستان_شب
🍁🍁🍁🍁
قسمت پنجم 🍃
راز میان چشم ها 💕
توی کارگاه مشغول عوض کردن روغن موتور ماشین بودم که از زیر چاله تعمیراتی همون دختر اون روزی و دیدم که دوباره با عینک آفتابی و عصا از گوشه دیوار با احتیاط رد میشد
ناخودآگاه صاف نشستم که سرم محکم خورد به شکم ماشین و به شدت درد گرفت. بعد چند دقیقه از چاله بیرون آمدم و درحالیکه داشتم با یه دستمال روغن های دستمو پاک میکردم به رفتنش خیره شدم. مشغول نگاه کردنش بودم و همزمان به این فکر میکردم اگه احمد منو با این وضع ببینه به تلافی اون تو گوشی که بهش زدم حتما یه چیزی بارم میکرد، اما نمیدونم چه مرگم بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم. هنوز سر پیچ نرسیده بود که حسین و نوچه هاش رسیدند جلوش. چند باری مسیرش و خواست عوض کنه اما انگاری نمیتونست.
نمیدونم حسین چکار میخاست بکنه که تا خواست از کنارش رد شه افتاد زمین و عینکش نقش زمین شد. دیگه نفهمیدم چی شد و دویدم طرفش. یقه حسین و گرفتم و عربده زدم :چه غلطی میخای بکنی بی ناموس؟
حسین :ول کن یقه رو، دنبال شر میگردی پسر؟
+بهت گفته بودم تو این محل نبینمت اما مثه اینکه تو حالیت نمیشه حالا کارت به جایی رسیده که تو محل من مزاحم ناموس مردم میشی؟ بهت نگفته بودم خط قرمز من بی حرمتی به ناموس مردمه؟
حسین :واسه همه اینطوری غیرتی میشی؟ یا فقط تازه واردا؟
+خفه شو کثیف
و مشتی نثار گونه اش کردم
از اون طرف نوچه هاش پریدند روم و گرد وخاکی راه انداختیم. دور و برم و کلی از کاسبای محل پر کردند و بالاخره منو حسین و جدا کردند.
حسین که بد کتک خورده بود آش و لاش گذاشت و رفت. بقیه هم کم کم متفرق شدند.
به گوشه دیوار نگاه کردم که دیدم هنوز مستاصل واستاده و به نقطه نامعلومی با رنگی پریده خیره شده بود.
جلو رفتم و خم شدم و عینکش رو از رو زمین برداشتم و با گوشه لباسم تمیز کردم خواستم بدم دستش که گفت :آقا؟ هنوز اینجایید؟
ناباور بهش زل زدم. یعنی چشماش جایی رو نمیدید؟
پس دلیل عصا زدن و عینک گذاشتنش همين بوده.
+بله اینجام
دختر :حالتون خوبه؟ طوری نشدید؟
+نه چیزی نیست، شما خوبید؟
دختر :خوبم، ببخشید من باعث زحمت شما شدم و به دردسر انداختمتون
+زحمت اون بی مصرفا بودند نه شما
دختر :به هر حال لطف کردید، نمیدونم چطوری تشکر کنم
+انجام وظیفه بود، من هاشمم اگه اینجا مشکلی پیش اومد واستون، خوشحال میشم بهم بگید
چند لحظه ایی سکوت کرد و تشکر آرومی زیر لب گفت. با خودم گفتم خوب که چی الان اسمم و بهش گفتم؟
دختر :من باید برم خدانگهدار
+عه... چیزه... اگه کار خاصی دارید من میتونم براتون انجام بدم
دختر :نه من خودم میتونم از پس کارام بر بیام
+آخه با این وضع...
پرید تو حرفم و گفت :من بیست ساله با این وضع کنار اومدم یه نون گرفتن معمولی چیزی نیست برام، خدانگهدار
و از کنار دیوار با احتیاط رد شد و توی
پیچ کوچه گم شد
یعنی از بچگی نابینا بوده؟
چرا تموم حرکات این تازه وارد برام جذاب شده بود؟
ادامه دارد...
#کلری_از_نوبسنده_کانال_مجردان_انقلابی
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#live
🔺امکان لایو با استاد حورایی
🔺با موضوع چالشهای کرونایی فرصتها و تهدیدها
🔻امشب شنبه ساعت 22 از صفحه پیج موج
Instagram.mooj.ir
#معاونت_آموزش_نهضت_سوادرسانه_استان_خراسان_رضوی 👇
📲 @nasrakhorasanrazavi
مجردان انقلابی
#live 🔺امکان لایو با استاد حورایی 🔺با موضوع چالشهای کرونایی فرصتها و تهدیدها 🔻امشب شنبه ساعت 22
نشر بدین. اینستاگرامی های عزیز تشریف بیارید
4_5821378246133940528.mp3
5.62M
لیلی لیلای دنیا
زینت آغوش سقا...
💕 رقیه 💕
#حاجمحمودکریمی
#پیشاپیش_میلاد_حضرت_رقیه
مبارک
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرارعاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جان
پدرم گفت اگر خادم این خانه شوی...
همه ی زندگی و آخرتت تضمین است؛
از خدا خواسته ام تا بشوم بیمارت؛
بس که داروی شفاخانهی تو شیرین است😭🌸
السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🌸🌴
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#پرسش
در برخی مناطق رسم است که پدر و مادر دختر، پولی را بعنوان #شیربها از پسر میگیرند. آیا دریافت این پول از نظر شرعی اشکال ندارد؟
#پاسخ
#شیربها میتواند یکی از #شروط ضمن عقد باشد که در صورت #پذیرفتن پسر اشکالی ندارد.
طبق نظر مراجع تقلید، اگر بعنوان «جعاله»، در مقابل عمل #مباحی از جمله وساطت برای کسب رضایت دختر بگیرند یا داماد با #رضایت کامل بدهد، اشکالی ندارد و حلال است.
اما اگر داماد با میل و رضایت ندهد، بلکه برای این بدهد که #خانواده عروس مانع ازدواجش نشوند، حرام است.
#استاد_دهنوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
▪️دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد
▫️بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش
که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد
▪️اللهم عجل لولیک الفرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🍃﷽🌸🍃
✍ مسافرِ اتوبوس
اگر تو اتوبوسِ در حالِ حرکت ایستاده باشی، 🚞 هی این طرف و اون طرف میشی.🙄
اصلا ممکنه بیوفتی زمین🤷♂️🤦♂️
مگر اینکه دستت رو به میله اتوبوس بگیری تا نیوفتی💪
#زندگی هم، درست مثل اتوبوسِ در حال حرکته🚞
🤔شاید تو زندگی #سختی هایی داشته باشی
که باعث بشه #ایمان تو رو تکون بده❗️ 😱
پس باید حواست باشه خیلی زود، خودت رو به یک تکیهگاه محکم برسونی. 💯
✅ این تکیهگاه، #قرآن است:👇
🕋 وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا
✨و همگى به ریسمان خدا، چنگ زنید، و پراکنده نشوید.
🔻 چرا که:👇
🕋 وَلَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدًا
✨هرگز پناهگاهی، جز او نمی یابی.
📚 آل عمران، آیه ۱۰۳
📚 کهف، آیه ۲۷🌹👇👇👇
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
╔═.🍃.══════╗
🍁 @mojaradan 🍁
╚═══
مجردان انقلابی
#داستان_شب 🍁🍁🍁🍁 قسمت پنجم 🍃 راز میان چشم ها 💕 توی کارگاه مشغول عوض کردن روغن موتور ماشین بودم که
#داستان
🍁🍁🍁🍁
قسمت ششم🍃
راز میان چشم ها💕
+عزیز میگم این آش نذری واسه اومدن جمال خان خیلی ضایعس!
عزیز :غر نزن دومادمون بعد یه سال از فرنگ اومده زشته مادر زنش واسش یه آش هم نده، اونوقت مادر شوهر اشرف تیکه هاشو به اشرف میزنه
+آخه مادر من یکی دیگه رفته فرنگ
کیفشو کرده ما اینجا باس پیاز پوست کنیم و چشمامونو کباب کنیم؟
عزیز:وای به حالت جلو اشرف از این حرفا بزنی هاشم
+چشم
و به صورت نمایشی زیپ دهنمو کشیدم و قفلش رو هم انداختم تو ی چاه
صدای در که بلندشد رفتم در و باز کردم.سیما با یه لبخند گنده پشت در بود
سیما :واییییییییییی سلام دایی، دیدی بالاخره اومد باباییم.؟
+دایی جان اگه نمیومد شک میکردم اصن مامانت شوهر کرده یا نه
اشرف از پشت سر سیما گفت :وا داداش باز شروع کردی؟
+بیاین تو که عزیزمنو هلاک کرد
و با خستگی ساختگی روی تخت نشستم. و به سیما گفتم الکی ماساژ بده
+من نمیدونم جمال به چیه این اشرف دل خوش کرده؟ نه کار خونه بلده نه آشپزی! فک کنم من زنش میشدم بهتر بود نه سیما.؟
سیما بلند خندید و گفت :فکر میکنم روز اولی که میدیدی بابا داره ريشش و میزنه دایی، یه فصل کتک مفصل میزدیش
+پس چی؟ مرده و ریشاش!
اشرف :بس کن توام داداش هی به شوهر بیچاره من گیر نده.
و رو کرد به عزیز و گفت :دستت درد نکنه مامان حسابی روی مادر شوهرم و کم میکنم با این اش.
+حالا آبجی اسم این آش و چی میزاریم؟ اش پشت پا؟ پس پا؟ بعد پا؟
و با سیما بلند خندیدیم
عزیز بهم گفت :مثه اینکه کلیده پیدا شده!
+کلید چی؟
و با دستاش اشاره ایی به دهنم کرد و اونجا گرفتم منظور عزیز چیه!
تک خنده ایی کردم و گفتم :من میرم یه چرتی بزنم برا دادنش به همسایه ها بیدارم کنید.
و به سمت اتاق رفتم.
خمیازه ایی کشیدم و به سمت پنجره رفتم. مثه اینکه جمال اومده بود. کنار حوض با اشرف و عزیز گرم حرف زدن بودند و ظرف ها رو پر اش میکردند.
دستی به موهام کشیدم و وارد حیاط شدم
+به باد آمد و بوی عنبر آورد
جمال :سلام هاشم آقا، خوب هستید؟
+به خوبی شما، چه عجب ما شما رو ملاقات کردیم
جمال :اختیار دارید کم سعادتی ما بود
+سفر خوش گذشت؟
جمال :جای شما خالی، اگه بیشتر به خاطر درس نبود بچه ها رو ول نمیکردم برم اونجا
+به جاش آق دکتر شدی دیگه؟
جمال :هنوز خیلی مونده آقا هاشم
+هیییی من که سر در نمیارم، فقط نمیدونم چرا این زنت و مثه خودت درسخون نکردی؟
اشرف :عه داداش؟ باز به من گیر دادی؟
جمال خنده ای کرد و گفت :اشرف جان همین که کنار منه بزرگترین کار دنیا رو میکنه واسم.
سری تکون دادم و با دیدن ظرفای آش فکری به ذهنم رسید
+عزیز؟ اون کاسه فیروزه ایی ات کجاس؟
عزیز:برا چی میخای؟
+هیچ چی میخام واسه کسی اش ببرم
عزیز :تو کابینته، حواست باشه نشکنه
به سمت آشپزخونه رفتم و همزمان سیما رو صدا زدم. بعد چند دقیقه اومد پیشم و گفت :بله دایی؟
+ببین دایی یه کاری بگم برام میکنی؟
سیما :آره چه کاری؟
+این ظرف و ببر بده به همسایه روبه رویی
سیما :ای کلک چرا خودت نمیبری؟
+ببر و فوضولی نکن به کسی هم چیزی نگی ها!
سیما :ولی باید بعدش بگی کی بوده ها.
+برو زودحرف هم نباشه.
از پنجره دیدم سیما به سمت خونه شون حرکت کرد. دلم میخاست ببینم کی میاد دم در. پنجره رو عوض کردم و با دیدن مادرش همه امیدم به باد رفت.
سیما برگشت تو خونه و مادرش هم در و بست. خواستم پرده رو بندازم که دیدم پنجره اتاق زیر شیروانی شون باز شد و سرش و از پنجره کرد بیرون.
از توی خونه دید خوبی نداشتم. پس به سرعت رفتم توی حیاط و خودمو به پشت بوم رسوندم. از پله ها بالا رفتم و از کنار تانکر آب به پنجره اش خیره شدم. یه روسری صورتی پوشیده بود و با دستاش گلدون شمعدونی رو لمس میکرد. فکر نمیکردم این اتاق مال اون باشه.
یکمی بابت نگاه کردن بهش عذاب وجدان داشتم اما نمیدونم چه جاذبه ای بود که منو از اینجا نمیکند
کمی که گذشت پنجره رو بست و منو با یه عالم حس خوب تنها گذاشت...
من موندم و شمعدونی و یه پنجره..!
ادامه دارد..
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan