eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🤕 به دکترگفتم همه داروها رو‌میخورم تاثیر ندارد!!!!💊! ⬅ !!دکترگفت :آیاداروها رو سروقت می خوری؟ ✅تازه فهمیدم چرا«نمازهایم»تاثیری ندارد⁉️ 🆔 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان استاد درمورد لزوم توجه و محبت به نوجوانان و جوانان 🔸همونطور که به کودکان محبت ميکنيم به نوجوانان هم بايد محبت کنيم. 🔸حتی اگه بچه تون مشکل داره و درسش خوب نيست، بازم بهش محبت کنيد. ☝️ 🔴 @mojaradan
✨﷽✨ ✍خیلی وقتا بعضی خانما میگن ما که شوهرمون نگاه نمی کنه، توجه نداره پس چرا به خودمون برسیم؟ بعد همیشه ژولیده پولیده ن!! لباس های معمولی تنشونه. موهاشون وز و بدون شانه س و حتی ابروهاشونو دیر به دیر بر می دارن. اینطور خانما باید حواس شونو جمع کنه چون بعضی مردا ابراز احساسات بلد نیستن و چون مَردن کسی بهشون آموزش نداده. در نتیجه ممکنه هیچ وقت چیزی نگن ولی در دلشون همه اینا رو ببینن و شمارو با بقیه مقایسه کنن. اکثر مردا بصرین. یعنی از طریق چشم کیف می کنن و لذت میبرن. خب پس این قیافه چقدر میتونه دورشون کنه؟؟ این که می گین نمی بینه واقعا عجیبه. احتمالا بروز نمیده. البته میتونین تو رفتارش دقت کنین اگر موقع تعریف کردن مثلا از یک دشت بیشتر به زیبایی منظره و اینا پرداخت پس حتما بصریه و مطمئن باشین می بینه و نمی گه. اینم بگم که این خانمای عزیز باید پیش خودشون فکر کنن! مگه همه چیز شوهرتونه؟ یعنی اگه شوهر نداشته باشین باید زشت باشین؟؟ 💥شما ارزشش رو دارین که خودتون رو برای خودتون زیبا کنید. برای خودتون لباس قشنگ بپوشین و خوش تیپ بگردین. برای خوتون عطر بزنین وحمام برین. اینا بهتون اعتماد به نفس میده و علاقه تونو به خودتون زیاد می کنه. حتما که نباید آقایی ببینه. خودتونم دل دارین ┅═❁•⊰♡⊱•❁═┅ 💞 @mojaradan👈👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت چهارم 🍃 راز میان چشم ها 💕 صبح زود از خونه زدم بیرون. امروز اوستا حبیب بعد از چن
🍁🍁🍁🍁 قسمت پنجم 🍃 راز میان چشم ها 💕 توی کارگاه مشغول عوض کردن روغن موتور ماشین بودم که از زیر چاله تعمیراتی همون دختر اون روزی و دیدم که دوباره با عینک آفتابی و عصا از گوشه دیوار با احتیاط رد میشد ناخودآگاه صاف نشستم که سرم محکم خورد به شکم ماشین و به شدت درد گرفت. بعد چند دقیقه از چاله بیرون آمدم و درحالیکه داشتم با یه دستمال روغن های دستمو پاک میکردم به رفتنش خیره شدم. مشغول نگاه کردنش بودم و همزمان به این فکر میکردم اگه احمد منو با این وضع ببینه به تلافی اون تو گوشی که بهش زدم حتما یه چیزی بارم می‌کرد، اما نمیدونم چه مرگم بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم. هنوز سر پیچ نرسیده بود که حسین و نوچه هاش رسیدند جلوش. چند باری مسیرش و خواست عوض کنه اما انگاری نمیتونست. نمیدونم حسین چکار میخاست بکنه که تا خواست از کنارش رد شه افتاد زمین و عینکش نقش زمین شد. دیگه نفهمیدم چی شد و دویدم طرفش. یقه حسین و گرفتم و عربده زدم :چه غلطی میخای بکنی بی ناموس؟ حسین :ول کن یقه رو، دنبال شر میگردی پسر؟ +بهت گفته بودم تو این محل نبینمت اما مثه اینکه تو حالیت نمیشه حالا کارت به جایی رسیده که تو محل من مزاحم ناموس مردم میشی؟ بهت نگفته بودم خط قرمز من بی حرمتی به ناموس مردمه؟ حسین :واسه همه اینطوری غیرتی میشی؟ یا فقط تازه واردا؟ +خفه شو کثیف و مشتی نثار گونه اش کردم از اون طرف نوچه هاش پریدند روم و گرد وخاکی راه انداختیم. دور و برم و کلی از کاسبای محل پر کردند و بالاخره منو حسین و جدا کردند. حسین که بد کتک خورده بود آش و لاش گذاشت و رفت. بقیه هم کم کم متفرق شدند. به گوشه دیوار نگاه کردم که دیدم هنوز مستاصل واستاده و به نقطه نامعلومی با رنگی پریده خیره شده بود. جلو رفتم و خم شدم و عینکش رو از رو زمین برداشتم و با گوشه لباسم تمیز کردم خواستم بدم دستش که گفت :آقا؟ هنوز اینجایید؟ ناباور بهش زل زدم. یعنی چشماش جایی رو نمی‌دید؟ پس دلیل عصا زدن و عینک گذاشتنش همين بوده. +بله اینجام دختر :حالتون خوبه؟ طوری نشدید؟ +نه چیزی نیست، شما خوبید؟ دختر :خوبم، ببخشید من باعث زحمت شما شدم و به دردسر انداختمتون +زحمت اون بی مصرفا بودند نه شما دختر :به هر حال لطف کردید، نمیدونم چطوری تشکر کنم +انجام وظیفه بود، من هاشمم اگه اینجا مشکلی پیش اومد واستون، خوشحال میشم بهم بگید چند لحظه ایی سکوت کرد و تشکر آرومی زیر لب گفت. با خودم گفتم خوب که چی الان اسمم و بهش گفتم؟ دختر :من باید برم خدانگهدار +عه... چیزه... اگه کار خاصی دارید من میتونم براتون انجام بدم دختر :نه من خودم میتونم از پس کارام بر بیام +آخه با این وضع... پرید تو حرفم و گفت :من بیست ساله با این وضع کنار اومدم یه نون گرفتن معمولی چیزی نیست برام، خدانگهدار و از کنار دیوار با احتیاط رد شد و توی پیچ کوچه گم شد یعنی از بچگی نابینا بوده؟ چرا تموم حرکات این تازه وارد برام جذاب شده بود؟ ادامه دارد... @mojaradan
🔺امکان لایو با استاد حورایی 🔺با موضوع چالش‌های کرونایی فرصت‌ها و تهدیدها 🔻امشب شنبه ساعت 22 از صفحه پیج موج Instagram.mooj.ir 👇 📲 @nasrakhorasanrazavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ پدرم گفت اگر خادم این خانه شوی... همه ی زندگی و آخرتت تضمین است؛ از خدا خواسته ام تا بشوم بیمارت؛ بس که داروی شفاخانه‌ی تو شیرین است😭🌸 السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🌸🌴 @mojaradan
در برخی مناطق رسم است که پدر و مادر دختر، پولی را بعنوان از پسر میگیرند. آیا دریافت این پول از نظر شرعی اشکال ندارد؟ میتواند یکی از ضمن عقد باشد که در صورت پسر اشکالی ندارد. طبق نظر مراجع تقلید، اگر بعنوان «جعاله»، در مقابل عمل از جمله وساطت برای کسب رضایت دختر بگیرند یا داماد با کامل بدهد، اشکالی ندارد و حلال است. اما اگر داماد با میل و رضایت ندهد، بلکه برای این بدهد که عروس مانع ازدواجش نشوند، حرام است. @mojaradan
❤️ ▪️دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد ▫️بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد ▪️اللهم عجل لولیک الفرج @mojaradan
🌸🍃﷽🌸🍃 ✍ مسافرِ اتوبوس اگر تو اتوبوسِ در حالِ حرکت ایستاده باشی، 🚞 هی این طرف و اون طرف میشی.🙄 اصلا ممکنه بیوفتی زمین🤷‍♂️🤦‍♂️ مگر اینکه دستت رو به میله اتوبوس بگیری تا نیوفتی💪 هم، درست مثل اتوبوسِ در حال حرکته🚞 🤔شاید تو زندگی هایی داشته باشی که باعث بشه تو رو تکون بده❗️ 😱 پس باید حواست باشه خیلی زود، خودت رو به یک تکیه‌گاه محکم برسونی. 💯 ✅ این تکیه‌گاه، است:👇 🕋 وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ✨و همگى به ریسمان خدا، چنگ زنید، و پراکنده نشوید. 🔻 چرا که:👇 🕋 وَلَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدًا ✨هرگز پناهگاهی، جز او نمی یابی. 📚 آل عمران، آیه ۱۰۳ 📚 کهف، آیه ۲۷🌹👇👇👇 ╔═.🍃.══════╗ 🍁 @mojaradan 🍁 ╚═══
مجردان انقلابی
#داستان_شب 🍁🍁🍁🍁 قسمت پنجم 🍃 راز میان چشم ها 💕 توی کارگاه مشغول عوض کردن روغن موتور ماشین بودم که
🍁🍁🍁🍁 قسمت ششم🍃 راز میان چشم ها💕 +عزیز میگم این آش نذری واسه اومدن جمال خان خیلی ضایعس! عزیز :غر نزن دومادمون بعد یه سال از فرنگ اومده زشته مادر زنش واسش یه آش هم نده، اونوقت مادر شوهر اشرف تیکه هاشو به اشرف میزنه +آخه مادر من یکی دیگه رفته فرنگ کیفشو کرده ما اینجا باس پیاز پوست کنیم و چشمامونو کباب کنیم؟ عزیز:وای به حالت جلو اشرف از این حرفا بزنی هاشم +چشم و به صورت نمایشی زیپ دهنمو کشیدم و قفلش رو هم انداختم تو ی چاه صدای در که بلندشد رفتم در و باز کردم.سیما با یه لبخند گنده پشت در بود سیما :واییییییییییی سلام دایی، دیدی بالاخره اومد باباییم.؟ +دایی جان اگه نمیومد شک میکردم اصن مامانت شوهر کرده یا نه اشرف از پشت سر سیما گفت :وا داداش باز شروع کردی؟ +بیاین تو که عزیزمنو هلاک کرد و با خستگی ساختگی روی تخت نشستم. و به سیما گفتم الکی ماساژ بده +من نمیدونم جمال به چیه این اشرف دل خوش کرده؟ نه کار خونه بلده نه آشپزی! فک کنم من زنش میشدم بهتر بود نه سیما.؟ سیما بلند خندید و گفت :فکر می‌کنم روز اولی که می‌دیدی بابا داره ريشش و میزنه دایی، یه فصل کتک مفصل میزدیش +پس چی؟ مرده و ریشاش! اشرف :بس کن توام داداش هی به شوهر بیچاره من گیر نده. و رو کرد به عزیز و گفت :دستت درد نکنه مامان حسابی روی مادر شوهرم و کم میکنم با این اش. +حالا آبجی اسم این آش و چی میزاریم؟ اش پشت پا؟ پس پا؟ بعد پا؟ و با سیما بلند خندیدیم عزیز بهم گفت :مثه اینکه کلیده پیدا شده! +کلید چی؟ و با دستاش اشاره ایی به دهنم کرد و اونجا گرفتم منظور عزیز چیه! تک خنده ایی کردم و گفتم :من میرم یه چرتی بزنم برا دادنش به همسایه ها بیدارم کنید. و به سمت اتاق رفتم. خمیازه ایی کشیدم و به سمت پنجره رفتم. مثه اینکه جمال اومده بود. کنار حوض با اشرف و عزیز گرم حرف زدن بودند و ظرف ها رو پر اش می‌کردند. دستی به موهام کشیدم و وارد حیاط شدم +به باد آمد و بوی عنبر آورد جمال :سلام هاشم آقا، خوب هستید؟ +به خوبی شما، چه عجب ما شما رو ملاقات کردیم جمال :اختیار دارید کم سعادتی ما بود +سفر خوش گذشت؟ جمال :جای شما خالی، اگه بیشتر به خاطر درس نبود بچه ها رو ول نمیکردم برم اونجا +به جاش آق دکتر شدی دیگه؟ جمال :هنوز خیلی مونده آقا هاشم +هیییی من که سر در نمیارم، فقط نمیدونم چرا این زنت و مثه خودت درسخون نکردی؟ اشرف :عه داداش؟ باز به من گیر دادی؟ جمال خنده ای کرد و گفت :اشرف جان همین که کنار منه بزرگترین کار دنیا رو میکنه واسم. سری تکون دادم و با دیدن ظرفای آش فکری به ذهنم رسید +عزیز؟ اون کاسه فیروزه ایی ات کجاس؟ عزیز:برا چی میخای؟ +هیچ چی میخام واسه کسی اش ببرم عزیز :تو کابینته، حواست باشه نشکنه به سمت آشپزخونه رفتم و همزمان سیما رو صدا زدم. بعد چند دقیقه اومد پیشم و گفت :بله دایی؟ +ببین دایی یه کاری بگم برام میکنی؟ سیما :آره چه کاری؟ +این ظرف و ببر بده به همسایه روبه رویی سیما :ای کلک چرا خودت نمیبری؟ +ببر و فوضولی نکن به کسی هم چیزی نگی ها! سیما :ولی باید بعدش بگی کی بوده ها. +برو زودحرف هم نباشه. از پنجره دیدم سیما به سمت خونه شون حرکت کرد. دلم میخاست ببینم کی میاد دم در. پنجره رو عوض کردم و با دیدن مادرش همه امیدم به باد رفت. سیما برگشت تو خونه و مادرش هم در و بست. خواستم پرده رو بندازم که دیدم پنجره اتاق زیر شیروانی شون باز شد و سرش و از پنجره کرد بیرون. از توی خونه دید خوبی نداشتم. پس به سرعت رفتم توی حیاط و خودمو به پشت بوم رسوندم. از پله ها بالا رفتم و از کنار تانکر آب به پنجره اش خیره شدم. یه روسری صورتی پوشیده بود و با دستاش گلدون شمعدونی رو لمس می‌کرد. فکر نمیکردم این اتاق مال اون باشه. یکمی بابت نگاه کردن بهش عذاب وجدان داشتم اما نمیدونم چه جاذبه ای بود که منو از اینجا نمی‌کند کمی که گذشت پنجره رو بست و منو با یه عالم حس خوب تنها گذاشت... من موندم و شمعدونی و یه پنجره..! ادامه دارد.. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺امکان لایو ادمین کانال مجردان انقلابی با استاد صادقیان کارشناس مسائل خانواده 🔺با موضوع چالش‌های درایام قرنطینه 🔻امشب یکشنبه ساعت21:30 از صفحه پیج موج Instagram.mooj.ir مجردان عزیز سوالات مرتبط با قرنطینه شون رو بپرسند @mojaradan_bot کاری از 👇 📲 @nasrakhorasanrazavi @mojaradan 👈 مجردان انقلابی ❤️
حرفم اول با خودمه بعد بقیه👌 بیایین جـــــدی فڪر💭ڪنیم... ڪجا و ما ڪجا... شهــــــــــدا🌷 بخاطر رفتن... اینهمه شهــــــــــید میاد از ... ڪی به روے خودش میاره...😔 یڪم بیشتر حواسمون به باشه... بیشتر حواسمون به ڪارامون باشه... ما ...😔 ما منتظر آقاییم........ بیاین کمتر گناه🔞 کنیم... به نگاه نکنیم🍂 مایی که ادعای مذهبی بودنمون میشه.... اگر عکس با میگیریم حداقل شهدایی هم عمل کنیم...✊ خودمون رو جای تصور کنیم..... بببینیم چه طوری رفتند که ما آزاده زندگی میکنیم..... قدر داشته هامونو بدونیم👌 حرفم با کسایی هست که رو میکنند اما عمل نمیکنند📛 به خودت بیا.....!!!!! حواست باشه چه کار میکنی... ♨️تقوا یعنی... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #ویدئو_استوری 📽 #امید_دنیایی 🎆 #ولادت_حضرت_رقیه_س .💚. @mojaradan
توئیت یک #مسلمان_اسپانیایی در رابطه با کرونا: ترجمه: «ظاهراً ، تمام دنیا "قانون شرع" را وضع می‌کنند، حتی بدون آنکه آن را بدانند. - شستشوی مداوم دست ها - وام با بهره صفر - لمس و تماس محدود - شستن خود، با آب، در دستشویی - کمک به فقرا از نظر مالی متأسفانه یک بیماری همه گیر لازم بود تا حقانیت ارزشهای اسلامی آشکار شود.» #اسلام_در_اسپانیا #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی @mojaradan
@ostad_aali110.mp3
5.59M
♨️ زمان غیبت ؛ زنگ تفریح نیست‼️ 🎤 حجت الاسلام عالی 👌تصویر جالبی از زمان غیبت #رزق_روزانه #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابى 🌹🕊 @mojaradan🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره کرونا مطالب زیادی شنیده و خوانده‌اید، اما این مطالب تا چه میزان قابل اعتماد و علمی هستند؟ در این کلیپ، تلاش شده است درباره برخی از درباره توضیحاتی داده شود، از جمله تأثیرات مواد غذایی، شوینده‌ها، الکل و ... در پیشگیری و بهبود کرونا @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با قدم زدن را آنقدر دوست دارم که به جای خانه برای ♥️ جاده خواهم ساخت ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @mojaradan •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
به برکت کرونا 📌ما امسال تصمیم گرفته بودیم بعد از یک به خانه بخت برویم. راستش را بخواهید تا پیش از ، نسبت به مراسم عقد و ازدواج شوقی آمیخته به ترس و دلهره داشتیم. شوق رفتن زیر یک سقف و گل گفتن‌ها و گل‌شنفتن‌ها از یکسو و ترس از حاشیه‌های پررنگ‌تر از متنِ آغاز این زندگی مشترک از سوی دیگر باعث می‌شد یک قدم جلو بگذاریم و یک قدم عقب. 📌با این شرایط نامساعد اقتصادی و هزینه‌های روزافزون تالار و لباس و ماشین و و هزار و یک چیز دیگر روز به روز روی سکه دلهره برای آغاز این زندگی مشترک سنگین و سنگین‌تر می‌شد. خودمان هم می‌دانیم این‌ها زواید آغاز این زندگی مشترک هست و سنگ‌های بزرگی بر سر راه است، اما چه کنیم با عرف و دهان مردم؟! چه کنیم با این موانع بزرگ برای تأسیس محبوب‌ترین بنیان نزد خداوند متعال؟! انگار قرار است برای یک امر خیر و حلال از هفت خان رستم عبور کنیم! 📌بیچاره هم ‌سن و سال‌های من! ترجیح می‌دهند بیخِ ‌ریش والدینشان حالا حالا‌ها بمانند و والدین هم ترجیح می‌دهند تا زمانی نامعلوم فرایند تربیت این کودکان ریشو را در خانه ادامه دهند! 📌با هزار و یک زحمت پولی برای برگزاری مراسم ازدواج جور کردیم که کرونا با آمدنش تمام کاسه کوزه‌ها را شکست و تالار‌های عروسی را هم به تعطیلی کشاند. انگار دیگر مثل قبل نمی‌توانستیم ریخت و پاش و بوق و کَرنا کنیم که «ما رفتیم»! شما هم اگر توانستید بیاید هنر کردید! ✅ حالا جور دیگری به نگاه می‌کنیم. او حالا می‌تواند تبدیل به فرصتی برای حذف این زواید و حاشیه‌های پررنگ‌تر از متن زندگی مشترک شود. این بار تصمیم گرفتیم زندگی مشترکمان را با پیروزی آغاز کنیم. هم جشن عروسی نمی‌گیریم تا کرونا را شکست دهیم و هم زواید تأسیس زندگی مشترک را به راحتی شکست می‌دهیم. ✅ حالا دیگر نیازی به اجاره پذیرایی، هزینه‌های آتلیه و ماشین عروس و ... نیست. اما از خیرِ کارت عروسی دیجیتال که نمی‌توان گذشت! همسرم پیشنهاد داد در کارت عروسی اینگونه بنویسیم: «با سلام خدمت شما دوست عزیز! بنا داشتیم بگیریم، امّا مراسم عروسی‌مان را در خانه برگزار کردیم. هزینه مراسم عروسی را هم به مداوای بیماران کرونایی اختصاص دادیم. إن‌شاءالله در آینده میهمانی مختصری می‌گیریم.» ✅ بالاخره به برکت . ازدواج ما آسان برگزار شد. حالا با ماندن در خانه بخت، ویروس تجمل‌گرایی را در کنار ویروس کرونا شکست دادیم. ✍ محمدرضا آرام، پژوهشگر حوزه خانواده @mojaradan
هیچ یا الله و دعایی در درگاه الهی بی جواب نمی ماند ؛ ولی جواب ها فرق می کند... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @mojaradan •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#داستان 🍁🍁🍁🍁 قسمت ششم🍃 راز میان چشم ها💕 +عزیز میگم این آش نذری واسه اومدن جمال خان خیلی ضایعس! ع
🍁🍁🍁🍁 قسمت هفتم🍃 راز میان چشم ها 💕 با یه صدای غم انگیزی که انگاری شبیه نواختن نی بود از خواب پاشدم. دیشب و به کل روی پشت بوم خوابم برده بود. تمام شب و چشم دوختم تا شاید دوباره بیاد لب پنجره اما نیومد که نیومد. صدا خیلی نزدیک بود. اونقدر که احساس می‌کردم از کنار گوش خودم داره زده میشه. توی کوچه سرکی کشیدم اما هیچ کس نبود. چند دقیقه ایی نشستم و به صدا گوش دادم. اونقدر لطیف زده میشد که آدم و مجذوب خودش می‌کرد. توی احوالات خودم بودم که صدای عزیز و از کنار خودم شنیدم عزیز :مادر چرا دیشب اینجا خوابت برد؟ +سلام عزیز، گرم بود اومدم بالا نفهمیدم کی خوابم برد عزیز :باشه مادر، بیا بریم صبحونه تو بخور دیشبم شام نخوردی +شما برو من اومدم تا دوباره خواستم به صدا گوش بدم دیدم صدا قطع شده. افسوسی خوردم که همون چند دقیقه رو هم از دست دادم. لباسامو تکون دادم و از نردبون رفتم پایین. عزیز روی تخت سفره انداخته بود. +دستت درد نکنه عزیز، میگفتی میرفتم نون تازه میگرفتم عزیز :داشتیم، برا ظهر که اومدی حتما بگیر +چشم و دو لپی مشغول خوردن صبحونه شدم. بعد خوردن صبحونه لباس کارا مو پوشیدم و از خونه میخاستم بزنم بیرون که مادرش و پشت در دیدم _سلام صبح بخیر +سلام از ماست،عاقبتتون بخیر _دیروز برامون سیما جان اش آوردند ظرفش موند دستم گفتم براتون بیارم خواست ظرف و بده دستم که پیش دستی کردم و گفتم +در حیاط بازه من باس زود برم سر کار، بی زحمت اگه میشه بدید به عزیز، تو حیاطه _باشه خدانگهدار سری تکون دادم و دیدم رفت تو حیاط. دلم میخاست یه جوری با عزیز سر حرف و باز کنن تا بفهمم حداقل اسم دخترش چیه.. به سمت کارگاه رفتم و کرکره ها رو دادم بالا که احمد و دیدم احمد :سلام هاشم آقا بفرما شیرینی +سلام داش احمد، سر صبی شیرینی چیو باس بخورم؟ احمد :والا هاشم آقا ، شیرینی دومادیمه +جاااان؟ تو کی دوماد شدی من خبر دار نشدم؟ احمد :قضیه اش مفصله فقط دلم میخاست بیام و ازتون تشکر هم بکنم +بابت؟ احمد :والا اون روز اگه اون تو گوشی و نمیزدین بهم منم به فکر این نمی یوفتادم که برم خواستگاری شمسی خانوم، اولش فقط قصدم یه همصحبتی ساده بود اما با اون حرف شما فهمیدم کارم اشتباه بوده، به خدا توکل کردم و با ننه ام رفتیم خواستگاری و دست بر قضا جواب مثبت هم دادند،اینم شیرینی همونه +پَ تو گوشی زدن همه جا بدم نیس؟ مگه نه بزمجه؟ هر دو خندیدیم و یه شیرینی برداشتم و گفتم :اینو بدون که وقتی یه زن بهت دل ببنده باس همه جوره مراقبش باشی، مبادا اخم و تَخم بش کنی که با من طرفی احمد :چشم هاشم آقا، کوچیکتم به مولا +برو به سلامت مبارکت باشه احمد که رفت با خودم فکر کردم کی بشه یه روزی منم شیرینی دومادیمو توی محل بدم. نا خودآگاه ذهنم دوباره پرید به سمت اون صدا و تو تفکراتم دوباره غرق شدم... ظهر که برگشتم خونه عزیز مشغول درست کردن مربا سیب بود. دلم میخاست ببینم با خانم همسایه حرفی زده یا نه اما نمیدونستم باس چجوری سر حرف و باز کنم. واسه همین ناغافل گفتم :ای دل غافل عزیز، یادم شد ظرف اش نذری رو از همسایه بگیرم الان میرم میگیرم واست عزیز :بشین نمیخاد بنده خدا خودش صبح آورد چه خانم خوب و باکمالاتی هم هست +تازه اومدن فک کنم! عزیز :آره دو روزی میشه، بنده خدا میگفت صاحب خونه قبلیش میخاسته کرایه رو زیاد کنه اونم اومده اینجا، ماشالله فک کنم قبلا از این مایه دارا بودن، مثه اینکه شوهره ورشکست میکنه و سکته میزنه و میمیره این زن بیچاره هم وسعش نمیرسه میاد پایین شهر، و زندگی شو با خیاطی کردن میگذرونه خوبی عزیز این بود که نگفته همه چیو نم پس میداد. خواستم یه دستی بزنم که گفتم:باز خوبه بچه نداره که خرجش زیاد شه عزیز :اتفاقا یه دختر بزرگ داره، بیچاره مادرش میگفت از بچگی کور مادرزاد زاییدتش دلم یه جوری شد. خیلی میخاستم بدونم اسمش چیه اما اینو نمیشد پرسید. برا همین گفتم :میخاستی بهشون بگی اگه کار و باری داشتن من در خدمتم عزیز :اتفاقا گفتم، گفت تو رو هم دیده و ازت تعریف هم کرد، منم گفتم رو کمک ما حساب کنند +خوب کردی من با اجازت برم یه چیزی بخورم که باس دوباره برم کارگاه عزیز :برو مادر غذات رو فیتیله اس خواستم برم سمت اتاق که دوباره همون صدای نی تو گوشم پیچید. ایندفعه آروم تر نواخته میشد. جلدی غذا رو بردم توی پشت بوم و همراه با خوردن غذا به اون صدا هم گوش میدادم انگاری با شنیدنش همه غصه هام یادم میشد... .... @mojaradan