🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_شب
مردی داشت #گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای #روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و #فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند# وارد #خانه یتیمان فقیری شد .
#عادت مادرشان این بود که هر روز #کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و #صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن# عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند# وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان #همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند #صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم #نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر #کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت #خدایا ازم قبول کن.
#روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند.# کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی #چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. #فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم #منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا #قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند# مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند# بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به #اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
#صدقه را بنگرم که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
#رهایی_از_رابطه_حرام 3
☢️ اولین مرحله برای #مدیریت_روابط در فضای حقیقی و مجازی اینه که آدم فکر نکنه با این ارتباط ها واقعا به #لذت میرسه.
🔹 بله درسته در ابتدا یه مقدار لذت سطحی داره ولی این لذت خیلی زود تبدیل به انواع #رنج ها خواهد شد.
💢 اولین اثرش اینه که آبروی انسان پیش #خداوند متعال میریزه و این بدترین اتفاق زندگی انسان هست...
بعد هم با این کار، تمام موجودات عالم با انسان #دشمن میشن و کارهای آدم رو گره میزنن. همیشه به در بسته میخوری...
😒
⭕️ ارتباط با #نامحرم چه در #فضای_حقیقی و چه در #فضای_مجازی باعث میشه که آبروی آدم خیلی زود پیش اطرافیانش هم بره. هر چقدر هم طرف بخواد #زیرابی بره و روابطش رو پنهان کنه آخرش روزگار کاری میکنه که سر #بزنگاه مچش گرفته بشه!
خلاصه کسی از این موضوع نمیتونه #فرار کنه و آخرش #گرفتار خواهد شد.
#جهش_تولید
#کرونا
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@mojaradan
❌❌
🔴🔴 مراقب #تله_های_عاشقی باشیم
1_تله اول فقط #زیبایی و ظاهر
2_تله دوم #موقعیت_اجتماعی
3_تله سوم #عجله
4_تله چهارم #فرار از احساس #تنهایی
5_تله پنجم #شناخت_ناقص
6_تله ششم بحران ها و #زخم های #گذشته
7_تله هفتم احساسات و #هیجانات شدیدت
8_تله هشتم چشم و #هم_چشمی
9_تله نهم #ترس از بالا رفتن #سن
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
✼═══┅💖💖┅═══✼
💞 @mojaradan
🔸تقدیم به همه ی #مردان و #پسران_سرزمینم
میدانم چه قدر #سخت است زندگی برایت در این جامعه امروزی! میدانم برای #فرار چشمانت دست به هرکاری میزنی ...
میدانم که وقتی با #خانواده داخل مغازه میروی یک راست سرت را در #گوشی میکنی تا چشمت به هیچ کس نیفتد و مردم نادان می گویند #خیر_سرش_مذهبیه همش سرش تو گوشیه!😐
آنان نمی فهمند ولی من میدانم ...
میدانم قلبت چه دردی می کشد وقتی مردان جامعه ات را میبینی که #مردانگی از تن دریده و همه فقط نر شده اند ...
برادرم چه عذابی میکشی وقتی زنانی با صدها #رنگ و #لعاب برایت در خیابان ها #فشن_شو میگذارند و تو چشم می پوشانی ...
چه میتوانم بگویم در برابر این #پاکدامنی وصف نشدنی ات؟🥀
میدانم چه دردی دارد دیدن مردانی که با ظاهر #مذهبی و #باطنی گرگ گونه وجه ی تو و تمام امثال تو را خراب میکنند ...
آری برادرم با #افتخار میگویم که خون #مهدی فاطمه (س) در رگ هایت جاری ست ...
میدانم در این روزگار که پسران هم چون تو شهوت در جلو چشمان شان #خیمه زده تو با چه نیروی #قاسمواری از آن می گریزی ..
.
چقدر سخت است💔
توهم مردی توهم غریزه داری ...
من که دخترم ولی برادرم راستش را بگو چگونه در این #فلاکت بازار خودت را این گونه حفظ کرده ایی؟
بگو چه شب هایی تا صبح #اشک ریختی برای دختران و پسران آلوده شده جامعه ات؟ برای #قلب خون بار مهدی (عج)؟
چگونه میخواهند جواب بدهند؟
اصلا میتوانند در برابر این همه گناه پاسخگو رنج و عذاب های تو باشند؟
چگونه میخواهند روز #قیامت در چشمانت نگاه کنند در حالی که با فجیع ترین وضع ها در برابرت #رژه میرفتند و تو چشم می پوشاندی؟🕊
برادرم چه زیبا #قاسم_وار می جنگی در این میدان بی عفتی!!
دعا میکنم خداوند پاک ترین #دختر عالم را نصیب ات کند که به حق لیاقت توست.
الحق که معنی کلمه ی مرد، ادامه دهنده ی راه #شهدا، علم دار حسین تویی👊🏻
خوشبحالت چه مقامی داری پیش شهدا ...
من هم قول میدهم با #چادرم مکمل تو باشم ...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💟 @mojaradan
#استوری 📲
دلسوختهی عُمر کم فاطمهایم ....💔😔
#فرار رسیدن ایام فاطمیهی اول (شهادت صدّیقهی طاهره، حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها) تسلیت باد.🖤🥀
#پایان_فعالیت
#شیتون_فاطمی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#مردان_بدانند
❌جملاتی که #زنان را سرد و غیر صمیمی می کند😒☹️
کم اهمیت جلوه دادن احساستش مثل:
🔸آرام باش
🔹سخت نگیر
🔸دوباره داری جوش میاری
🔹احساساتی شدی
🔸به اعصابت #مسلط باش
جملاتی برای #فرار از صحبت کردن مثل:
🔸دوباره شروع کردی
🔹چقدر دیگه میخوای ادامه بدی
🔸دوست ندارم درباره آن صحبت کنم
جملاتی برای توقف حرف زدن مثل:
🔸حق با توست
🔹من اشتباه کردم حالا راضی شدی؟
🔸فراموشش کن
🔹متاسفم که چنین #احساسی داری
فرار از تعهد و پایبندی مثل:
🔸یه کاریش میکنیم
🔹من هم همینطور
جملاتی که مثل پتک هستند مثل:
🔸داری مثل مادرت میشی؟
🔹کاری میکنی ازهم جدا بشیم
🔸خیلی لاغرشدی!خیلی چاق شدی!
🔹نیاز به نفس کشیدن دارم
#مردان_عزیز_مواظب_حرف_ زدنتان_باشید
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶ حاج علی: _اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸
اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟
رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه گفت؟
راستی، اگر ارمیا هم
مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟
نه... امکان ندارد!
ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟
ارمیا و این حرفها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی
مقایسه کنند؟
سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونهی دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سیدمهدی دیگر به خواب آیه #نمیآید. ارمیا مزاحم خلوتهای ذهنیاش با یاد سیدمهدی است!
چشمانش بسته شد ،
و همانجا روی مبل و وسط #خوددرگیریهای ذهنیاش به خواب رفت... خوابی که سیدمهدی مهمان آن بود و نه ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج...
ساعت یک و نیم بعدازظهر بود ،
که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد،
ده دقیقهای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش خورد.
این مدل در زدن دکتر صدر بود.
آیه بلند شد و در را برای دکتر باز کرد.
آیه: _سلام استاد، چیزی شده؟
صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره کرد که بنشیند:
_مگه باید چیزی شده باشه؟
آیه همانطور که مینشست:
_تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید.
صدر خندهای کرد:
_حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم.
آیه لبخندش پر درد شد:
_کارم به اینجا کشید؟
+به کجا؟
_که دست به دامن شما بشن؟
+خودت بهتر میدونی که همهی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و #گوشهگیری و #فرار از #واقعیت میخوای به کجا برسی؟ به فکر #زینبت هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع #روحی زینب اصلا خوب نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟ ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود!
آیه: _سه سال؟ شما که تازه...
صدر میان کلامش آمد:
_چند ماه بعد از شهادت سیدمهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بم این بچه آشنام.
+چرا میومد؟
_اینا دیگه جزء اسرار مراجع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی!
+اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم.
_بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟
+نه.
_میدونی کجاست و کی میاد؟
+بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم.
_برنامه آیندهت چیه؟ وقتی اومد؟
+نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم!
_مهدی برمیگرده؟
+نه!
_اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه!
صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد:
_من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید!
صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریشهای چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت:
_سلام؛ رسیدن به خیر!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید.
+تو خسته نباشی مرد خدا!
_مرد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرد خدا بالش برای پریدن باز بازه!
صدر: _لطفا تو قصد #پرواز نکن. داغ مهدی برای همهمون بس بود!
ارمیا: _بعضی داغها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن!
صدر: _خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره.
ارمیا: _اون خانوم چی شد؟
صدر منظور ارمیا را فورا فهمید:
_بستری شد، تو بیمارستان رازی.
ارمیا: _کجا هست؟
صدر: _به امینآباد مشهوره.
ارمیا: _خطری برای ما نداره دیگه؟
صدر: _خیالتون راحت.سابقهی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه.
ارمیا: _ممنون دکتر!
صدر: _به امید دیدار
صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانهاش را به آیه دوخت:
_سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه!هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمندهی #اخلاق_خوب و #آرامش و #صبر ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟باور کن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همهش #خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_من امروز رو نبین. اتفاقا....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
@mojaradan