✨ #نماز دو رکعتی و ساده شب های #قدر ✨
✅ 2 رکعت نماز، در هر رکعت بعدازحمد، 7بار سوره توحید، و بعد از نماز 70 بار استغفرالله و اتوب الیه
❗️پاداش این نماز طبق روایت:
بعد از نماز از جایش تکان نمیخورد، مگر آنکه خداوند او و #پدر و #مادرش را میآمرزد، و خداوند ملائکه ای را مبعوث میکند که تا سال بعد برای وی حسنات مینویسند، و ملائکهای را سوی بهشت میفرستد تا برای او درختان کاشته، قصرها بنا کرده، و رودها جاری سازند. این فرد از دنیا نمی رود تا آنکه همه این موارد را خواهد دید.
(بحارالأنوار، ج ۹۸، ص۱۴۴ به نقل از اقبال الاعمال نقل از #پیامبر اکرم صلّی الله علیه وآله)
#التماس_دعا
@mojaradan
💚
مجردان انقلابی 💛
#داستان_شب
داستان مرتاض هندی و امام زمان عج!
. استاد ما #حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر #سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم
آیت الله کشمیری میفرمود در #هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر #اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که #طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. #ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا #آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم #زندهس یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و #زبان هندی رو بلد بود
این مرتاض این توانایی رو داشت که #بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو #کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم #مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید #معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که #شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا #روی خاک هست یا زیر خاک
آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش #درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. #گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت #چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این #اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان #محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید #نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س)
به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه #مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت #چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری #شروع کرد به گریه کردن
به مرتاض گفتیم این #امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، #همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه
اللهم عجل لولیک الفرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان _باید_بدانند
#با_مرد_بچه_ننه_ازدواج_نکنید😑
▪️ظاهرا مرد🙋♂ است اما هنوز بدون اطلاع #مادرش قدم برنمیدارد.
▪️مدام در خدمت خانواده است و هر تصمیمی را قبل از گرفتن با آنها هماهنگ می کند. بدون #موافقت همه جانبه خانواده آب نمی خورد و در روز بارها گزارش کار به خانواده اش می دهد.
▪️چنین مردی اگرچه سعی دارد وانمود کند مرد #زندگی است و به خانواده اهمیت می دهد اما در واقع کودکی است در قالب یک #بزرگسال که هنوز نمی تواند مستقل تصمیم بگیرد و مستقل زندگی کند.
▪️او هر تصمیمی را باید از #فیلتر عقیده مادرش عبور دهد و اگر این زن میلی به وارد شدن شما به خانوادهشان نداشته باشد، ازدواجی هم در کار نخواهد بود.
▪️شاید شانس با شما یار باشد و به دل مادرش بنشینید اما باور کنید سایه این زن همیشه بر زندگیتان #سنگینی خواهد کرد. وابستگی مردها به مادرشان نهتنها بعد از ازدواج کمتر نمیشود بلکه میتواند زندگی را به میدان دعواهای #تمامنشدنی تبدیل کند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍃🌸
#خانمــها_بداننــد
🌸🍃اگر شوهرتون به #مادرش وابستگی زیادی داره، برای کنترل بیشترش با مادر و خانوادهاش در نیفتید.
➖بهترین کار اینه که ارتباط خوب و نزدیکی با مادر شوهرتون برقرار کنید.
➖ ممکنه گاهی نیاز داشته باشید از طریق او روی #همسرتون تاثیر بگذارید.
از طرفی وقتی شوهرتون ببینه با مادرش خوب هستید با #آرامش بیشتری به سمتتون میاد.
➖ قانون زندگیتون این باشه که خانواده همسر، رقیب نیست رفیق است...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۷۷ و ۷۸ سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت: _یه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید ،
و به حرفهای رها و سایه و سیدمحمد فکر کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
*
مریم نگاهی به خانه انداخت.
از خانه بیبی و سید بهتر بود. همهی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کردهاند.
از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بیبی را میخواست.. پدریهای سید...
دلش تنگ بود برای حاجی یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس
و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درسهای محمدصادقش را دوره کرد.
ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی #مادرش عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسههای #پدر که هنوز حس میکرد.
به روزهایی که گذشت فکر کرد.
به مسیحی که پابهپایش میآمد. به مسیحی که سایهاش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختیها بود. مرد بود و مردانگی خرج تنهاییهایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان،
کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از #جانشان مایه میگذارند هم از #اموالشان؛ اصلا چرا اینگونهاند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هرکس میخواهد از دیگری بِکَند برای خودش، این جماعت چرا وصلهی ناجور شدهاند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟
صورتش میسوخت و نمیدانست ،
زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهاناند یا این جماعت وصلهی ناجور زمانه؟
سایه را دوست داشت...
پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، میآمد؛ پا به پای تنهاییهای مریم میآمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصههایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنیتر از دیگران بود؛ شاید چون همسنوسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛
سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پابهپایش آمده... میگفت آیهی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سیدمهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینیبندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچهها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچهها با ارابهاش میآمد و میگفت چینیبندزنه..چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛
کاش آیه دلش را دست چینیبندزن بدهد،
تا دوباره آیهی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیهی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود:
" که بعد از رفتن منم، توئم دختر شهرآشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همهی ما بسه!"
به آیه میگفت دختر شهرآشوب ،
و مریم به آشوبی میاندیشید....
ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد...
آیهای که عصبانی بود...
زینبسادات بغض کرده...
حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار...
محبوبه خانم پریشان...
مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده...نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را...
این خانه عجیب بود؛
بهتر بود دنبال
کاری باشد تا زودتر از دست این عجیبها راحت شود...
***
شب دیر زمانی از راه رسیده بود.
ارمیا هنوز روی شنزار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره
باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود.
هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل #میشکست و دل #میسوزاند و دل #میلرزاند.
تلفن همراهش زنگ خورد...
تلفنی که هیچگاه نام آیه زینتبخش آننشد و چقدر حسرتهای کوچک دارد دل این مرد!
با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد...
باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرفهایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی #قول داده؟ چرا نمیفهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: _تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر
ارمیا: _سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون
میشی؟
سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق #آسمون شی و تو هم آسمونی بشی؛ اونوقت....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷حق فرزند برگردنت این است که #مادرش را در حضور او تکریم کنی.../دکتر عزیزی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´