eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
238.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
69 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم. پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند. وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است. آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد. 👳 @mollanasreddin 👳
خُر و پُف شهید! صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.» 👳 @mollanasreddin 👳
Babak Shahraki & Mohsen Dehini - Va Raft...320.mp3
9.18M
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت خواست تنهایی مارا به رخ ما بکشد تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت مرغ دریا خبر از یک شب دریایی داشت گشت فریاد کشان بال به دریا زد و رفت چه هوایی به سرش بود که با دست تهی پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید قلم نسخ براین خط چلیپا زد و رفت... "هوشنگ ابتهاج" 👳 @mollanasreddin 👳
(رحمت به دزد سرِ گردنه) : کاربرد ضرب‌المثل: وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته‌اند، می‌گویند: «رحمت به دزد سر گردنه.» در روزگاران قدیم، به غیر از چهارپایانی چون اسب و شتر و الاغ، وسیله‌ای برای ایاب و ذهاب و رفتن از منطقه‌ای به منطقه‌ی دیگر پیدا نمی‌شد. راهها پر از خطر بود. به همین خاطر مردم اگر قصد سفر داشتند حتما" به صورت کاروان و با جمعیت زیاد می‌رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راهها و گردنه‌های سرد و دشوار پنهان شده اند، مقابله کنند. در یکی از روزها دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند به جای این که منتظر کاروان بعدی بمانند، خودشان دوتایی مسیر را به تنهایی پیش بروند. آن‌ها از دزدان سر گردنه نمی‌ترسیند چون وسیله با ارزشی همراه خود نداشتند که به کار دزدها بیاید. به همین خاطر بدون پول و چهارپایی پیاده شبانگاه به راه افتادند. اولین و دومین پیچ گردنه را به سلامتی گذراندند، اما سر پیچ سوم دزدها از کمین‌گاه بیرون آمدند و راه را بر این دو مسافر بی‌چاره بستند. یکی از آن‌ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «نگاه کنید که ما چیزی نداریم. خواهشاً ما را رها کنید تا به مقصدمان برسیم.» دزدها نگاهی به سراپای آن‌ها انداختند. وقتی دیدند واقعا" چیزی ندارند، گفتند: «این هم شانس لعنتی ما!» و آن‌ها را رها کردند. کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «اگر مال و مرکب و اجناس گران بهاء ندارند، لباس که بر تن دارند!» لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن‌ها کهنه. هرچه آن دو به دزدها التماس کردند که لباس‌شان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباس‌شان را از تن‌شان بیرون آوردند و گفتند: «حالا می‌توانید بروید.» مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: «این بی انصافی است که هم لباس نو و با ارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا» رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «مشکلی نیست. برای این‌که از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.» دو مسافر بی‌چاره عریان راهشان را ادامه دادند. در طول مسیر، آن که لباسش نو بود، رو کرد به دوستش و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.» دیگری گفت: «این چه حرفی است آخر! من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دل‌شان بسوزد ولباس‌مان را پس بدهند.» دوستش گفت: «بی انصاف خودت را جای من بگذار. چیزی که تو از دست داده‌ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می‌ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتما پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به یک اندازه ضرر کرده باشیم.» دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن‌ها بالا گرفت تا هر دو بدون لباس به شهرشان رسیدند و مستقیم رفتند پیش قاضی و آن‌چه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند. قاضی، نفری پنجاه تومان از آن‌ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی. معاون قاضی باحوصله به حرف‌هایشان گوش داد و سپس دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدام‌تان است.» مسافران بی‌چاره، سر و صدای‌شان بلند شد که: «آخر این چه نوع عدالتی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی‌رود؟» و در ادامه گفتند: «بابا! ما اصلا" قضاوت رانخواستیم. خودمان به هر شکلی که شده باهم کنار می‌آییم» و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مأمورهایش را صدا کرد و گفت: «جلو این‌ها را بگیرید! این‌ها ساعت‌ها وقت مرا گرفته‌اند و همین طوری می‌خواهند بروند. هر کدام باید صد تومن بپردازند در غیر این صورت آن‌ها را به زندان بیاندازید». دو مسافر بی‌چاره پچ پچ کنان گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه. این‌جا که از پیچ و خم‌های گردنه خطرناک‌تر است.» و دست بسته راهی زندان شدند. 👳 @mollanasreddin 👳
کوی نومیدی مرو، امیدهاست سوی تاریکی مرو خورشیدهاست 👤 مولانا صبح بخیر زندگی 👳 @mollanasreddin 👳
خدا از همه ی دل ها آگاه است، لطفا آمار ما را به خدا ندهید. 👳 @mollanasreddin 👳
یک بار آن وقت‌ها که خیلی کوچک بودم، از درختی بالا رفتم و از سیب‌های سبز کال خوردم، دلم باد کرد و مثل طبل سفت شد، خیلی درد می‌کرد. مادرم گفت اگر صبر می‌کردم تا سیب‌ها برسند، مریض نمی‌شدم.حالا هر وقت چیزی را از ته دل می‌خواهم، سعی می‌کنم حرف‌های او را در مورد "سیب کال" یادم باشد . 📕 بادبادک‌ باز 👤 👳 @mollanasreddin 👳
آرام باش، حوصله کن، آب های زودگذر، هیچ فصلی را نخواهند دید. از ریگ های ته جویبار شنیده ام مهم نیست که مرا از ملاقات ماه و گفت و گوی باران بازداشته اند. من برای رسیدن به آرامش تنها به تکرار اسم تو بسنده خواهم کرد... حالا آرام باش همه چیز درست خواهد شد... 👤سید علی صالحی 👳 @mollanasreddin 👳
«واریز لبخند به حساب دیگران» سرپرست نویسندگان: سحر قهرمانی کاریکاتوریست و طراح جلد: سید حسین محفوظی نویسندگان: سحر قهرمانی سید حسین محفوظی علیرضا معصومی پروین بنایی بروجنی بهزاد نوری سپهر پریوش صنعتی بروجنی امیر کیوان صمدی چاپ: ۱۴۰۳ 👳 @mollanasreddin 👳
شخصی در کنار ساحل دورافتاده‌ای مردی بومی را دید که صدف هایی که به ساحل می‌افتد از زمین برداشته و در آب می‌اندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می‌خواهد بدانم چه می‌کنی؟ ـ این صدف‌ها را در داخل اقیانوس می‌اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها به ساحل دریا آورده شدند اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد. - دوست من! حرف تو را می‌فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی .خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی‌بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی‌کند؟ ـ مرد بومی لبخندی زد خم شد دوباره صدفی برداشت به داخل دریا انداخت گفت: «برای این یکی اوضاع فرق کرد». 👳 @mollanasreddin 👳
هر روز یک نکته ویرایشی در موارد فراوانی حروف اضافه در جمله «اضافه» است و می‌توان حذف کرد. کاربرد این حروف حشو است و به ساده‌نویسی آسیب می‌زند. 🔹برای چند ماه اینجا خواهم بود. 🔹 برای همیشه به تو امیدوارم. 🔹 برای نخستین بار درهای این موزه باز شد. 🔹 برای چند ساعت این کتاب دستم باشد. 👈 در همه جمله‌های بالا «برای» لازم نیست. 👳 @mollanasreddin 👳