#دلنوشت
دوستت میدارم
زیرا میتوانم از رهاییِ ابرها، با تو سخن به زبان آورم..
زیرا میتوانم شکوهِ بیبدیلِ کوه را با تو قسمت کنم..
زیرا میتوانم نوازشِ غروب را برایت کلمه به کلمه شعر کنم..
زیرا میتوانم پروازِ اعتماد را، در کنارت به اوج برسانم..
آری میتوانم..
عشق، فرشتهی اقتدار و امید است
و خدای هرچه خوبیست..
روزی دیگر نخواهم بود، اما عشق..
اما ابر و کوه و مهر و باران،
با تو زمزمهکنان، خواهند گفت:
من دگرگونه زندهام..
و دگرگونه دوست میدارم..
👳 @mollanasreddin 👳
koori-@lbookl-part03_chapter02.mp3
11.15M
#کتاب_صوتی
رمان کوری
فصل سوم
↲ بخش دوم
👳 @mollanasreddin 👳
صبح ها طلوع می کند خورشید دلم
چشمان آسمان باز می شود
عطرمی ترواد از نیلوفر ها
و چه عاشقانه
صبح بخیر های #تو
در نسیم می رقصند...
❣️
#سلام_صبح_بخیر ☘️
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
همان طور که ابر از آسمان جداست، هویت ما نیز از مشکلات ما جدا هستند؛
آنها میگذرند و ما باید بر واکنش به آنها کنترل داشته باشیم.
📚 زیاد بهش فکر نکن
🖊 نیک ترنتون
👳 @mollanasreddin 👳
خوانش چند کاریکلماتور خوب و برگزیده
از جناب آقای رضا وارسته
◽️برای برداشتن کلاهمان ،دست بسرمان میکنند !
◽️شیر تو شیر شدن نشانه ازدیاد گاوهاست !
◽️بی آبی خیلی برایمان آب میخورد !
◽️کارتن خواب روزها کارتن جمع میکند شبها کارتن پهن میکند !
◽️برای شنیدن صدای واحد باید به خیابان رفت !
◽️تا کبریت هست از آتشبس خبری نیست !
◽️ماهی سیاه کوچولو در اقیانوس و دریا آبدیده میشود !
◽️اداره کار هم میداند کار از کار گذشته است !
◽️ماهی گواهی میدهدسر چه کسانی زیر آب رفته !
◽️با شروع تابستان خنک بازیهای کولر هاشروع میشود !
◽️بعضیهاصفرهایی که در حساب مدرسه گرفتهاند
اکنون سر از حساب بانکیشان در آوردهاست !
◽️کشتی گیراز خاک حریف طلا یافت !
◽️شان نزول پرگار دایره است !
#رضا_وارسته
#کاریکلماتور
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کردن، شغل ذهن است،
خواب دیدن، تفریح آن...
_بینوایان
_ویکتور هوگو
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
آرام آرام میآیم داخل کوچه، اول خیابانِ زنجیر ( طالقانیِ فعلی ) بقالی حاج محمود نیست ولی آرایشگاه شاهین هست. خانه زیبا و مادرش نیست، ولی خانه حاج عباس ( پدربزرگِ صبا ) هست... همینطور سلّاته سلّانه خانهها، درها، پلاکها و پنجرههای مشرف به کوچه را نگاه میکنم که چشمم میافتد به دیواری که روی آن نوشته : دوستت دارم M...
مامان را که بستری کردیم، پرستار بخش بدون اینکه مارا نگاه کند، و درحالی که صفحات پرونده را ورق میزد. گفت همراهان آقا به سلامت و به سمت آسانسور اشاره کرد... وارد آسانسور شدم، زدم طبقه همکف، آسانسور رفت طبقه چهارم، دو مریض روی ویلچر را آوردند، خودم را چسباندم به آینه... اتاقک با ملودی بتهوون به سمت پایین رفت. دیشب در ارومیه برف و بارانِ درهم باریده چیزی شبیه یخ در بهشتِ بیرنگ، هوا مه آلود و خوب است. داخل آسانسور تصمیم میگیرم بروم به سمت کوچه کودکیام در مرکز شهر... به مغازهدارها نگاه میکنم، به دلّالها و توتون فروشهای دور میدان مرکزی و اطراف بازار، چند چهره آشنا میبینم... آدمهایی که انگار سجّلِ این قسمت از شهر هستند... اما خیلی چیزها عوض شده، بیشتر خانههای کلنگی کوچه مان کوبیده شده، چهره محلهمان شبیه کسی است که در میانسالی جراحی زیبایی کرده است...
ما بیست و هفت سال پیش از اینجا نقل مکان کردیم ولی تا یادم میآید این نوشته روی دیوار این خانه بود... سماجتِ عجیبِ یک اعتراف علنی به عشق... به دختری که اسمش با "م" شروع میشود، مریم، مینا، معصومه، مونا... او حتما این نامه سرگشاده را در آن سالها دیده... حالا عاشق هرکه باشد، باشد، همین حالا هم آدمها وقتی اینگونه بیمحابا و علنی از عشق کسی خبردار شود قند توی دلش آب میشوند. چه برسد به بیست و چند سال پیش... به سالهایی که زندگی مثل حالا انقدر سریع نبود. تجربه کردنِ جسم و احساسِ آدمها به آسانیِ امروز نبود... رساندن پیام عشق هم همینطور... دلم میخواهد، M داستان ما به جز این دیوار نوشته، نامه هم گرفته باشد، نامهای که با خودکار عطریِ بنفش روی کاغذِ نامه که حاشیه گل و درخت و غروب داشت نوشته شده باشد... دلم میخواهد چه به وصال نویسنده این جمله رسیده باشد چه نه، از یادآوری اینکه یک روزی این شکلی دوست داشته شده حالش خوب شود، حتی اگر حالا در گوشهای از شهر در لاک خودش دارد روزهای سخت گذرِ زندگی را میسابد، یا مثل من خاطرات را میریسَد و میآویزد به جایی که دست هیچ کس به آن نرسد...
| رسول اسدزاده |
👳 @mollanasreddin 👳
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانههای تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانههای مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستانات را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگهای فیروزهی جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره می شدم.
#احمدرضااحمدی
👳 @mollanasreddin 👳
بنویسیم ننویسیم
پافشاری 👈 اصرار
سربسته 👈 محرمانه
دستکاری 👈 تحریف
چشمانداز 👈 منظر/ منظره
فروتنی 👈 تواضع
چشمگیر 👈 قابلتوجه
#غلط_ننویسیم
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
پنچری
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: کجا؟
جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن.
👳 @mollanasreddin 👳
#معرفی_کتاب
📚عنوان: هنر داستان نویسی
✍️نویسنده: دیوید لاج
مترجم: رضا رضایی
ناشر: نشر نی
مقالاتی که دیوید لاج بین سال های 1991 تا 1992 برای خوانندگان مجلات ایندیپندنت ساندی و واشنگتن پست می نوشت ، سرانجام در سال 1993 برای اولین بار اپس از بازنگری ، گسترش و جمع آوری در قالب کتاب در آمد. و حاصل جمع این مقالات کتابی است با نام هنر داستان نویسی.
هنر داستان نویسی عناوین گسترده ای از جمله ، تعلیق ، ، زمان-تغییر ، رئالیسم جادویی و سمبولیسم دارد و هر موضوع با یک یا دو قطعه ی برگرفته شده از داستان های کلاسیک یا مدرن نشان داده می شود. لاج هر فصل را به یکی از جنبه های هنر داستان نویسی اختصاص می دهد که شامل پنجاه موضوع است. هر فصل همچنین با بخشی از ادبیات کلاسیک یا مدرن آغاز می شود که لاج احساس می کند تکنیک یا موضوع مورد نظرش را مجسم می کند.
👳 @mollanasreddin 👳