eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
239.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
68 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
@BookTopمادر.pdf
6.5M
📚 کتاب مادر اثر ماکسیم گورکی٬ یکى از بهترین نمونه‌هاى ادبیات کارگرى است. این کتاب در مورد روایت عشق یک مادر به فرزندش است و بازگو کننده تلاش مادری برای رسیدن به خوشبختی برای خود٬ فرزند و مردمش است. 📕 ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
"هروقت افسرگی به سراغم می‌آید، شروع به تمیز کردن خانه می‌کنم. حتی اگر دویا سه صبح باشد. ظرف‌ها را می‌شویم، اجاق را گردگیری می‌کنم، زمین را جارو می‌کشم، دستمال ظرف‌ها را در سفید کننده می‌اندازم، کشوهای میزم را منظم می‌کنم و هر لباسی راکه جلوی چشم باشد، اتو می‌کشم. آنقدر این کار رامی کنم تا خسته شوم، بعد چیزی می‌نوشم و می‌خوابم. صبح که بیدار می‌شوم ووقتی جوراب‌هایم را می‌پوشم، حتی یادم نمی‌آید شب قبل به چه فکر می‌کردم. همه ما اینطور هستیم. برای همین هرکداممان باید شیوهٔ مبارزه خود را با آن پیدا کنیم." 📕 ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
(سگ زرد برادر شغال است) : سگ زرد کنایه از بدی است و شغال کنایه از بدتراست . در این مثل می‌گوید درست است در هنگام مقایسه سگ زرد بهتر از شغال است ولی در عمل باهم فرقی نمی‌کنند و رفتار یکسان دارند. این مثل زمانی استفاده می‌شود که می‌خواهند دو انسان بد را باهم مقایسه کنند و می‌گویند یکی از دیگری بهتر است ولی هر دو یک رفتار را در زندگی دارند شغالی گـشنه و رانده شده از روستا خود را در معدن گوگرد به رنگ زرد در آورد و به شمایل یک سگ ولگرد بی‌آزار دوباره وارد روستا شد. بارش باران ترفندش را بر ملا کرد و مردم روستا(ده) که او را برادر شغال صدا می‌زدند دریافتند که سگ زرد نه برادر بلکه خود شغال است. 👳 @mollanasreddin 👳
بد نبست بدانیم بزرگان ما در گذشته هم برای برابرگزینی فارسی کوشش‌هایی کرده‌اند نمونه‌هایی از تلاش ابوریحان بیرونی در کتاب «التفهیم» را بخوانیم: آتش آسمانى: صاعقه، شهاب آتش‌بار: صاعقه آرامیده: ساکن (مقابل متحرک) آماس: ورم آمده: حاصل‌شده اندام‌بریده: مقطوع‌العضو اَوام (= وام): دِین، قرض باریک: دقیق بایست‌ها: شروط بخشیدن: تقسیم برسو: سَمت فوقانی، عالی بسودن/ پسودن: لمس، تماس بسیارپهلو: کثیرالاضلاع بهارگاه: فصل و موسم بهار به‌کار داشتن: استعمال کردن بِهَم: مجتمع، متحد، منطبق پایکار: عمله پذیرفتن/ پذرفتن: قبول پس‌سو: مؤخر پلۀ ترازو: کفۀ ترازو پهلو: ضلع پِی: عصب پیش‌سو: مقدّم تری: رطوبت تیزنگر: دقیق‌النظر 👳 @mollanasreddin 👳
گربه یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.» گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟» گفت: «آخه همینجور که راه می‌رفت جار می‌زد: المیو المیو» 👳 @mollanasreddin 👳
Wave.mp3
10.02M
قطعەی "موج" از آلبوم ماندگار "شرق اندوه" اثری از استاد سلام بر شعری که قافیه‌اش پس از تو گم شد... 👳 @mollanasreddin 👳
روایتی هست که میگویند: خواجه شمس‌الدین محمد؛ شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبارو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب‌خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس می‌نشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند. عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا و ثروتمندی بود به همسری گزینند . در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند: حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند : باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب و را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود) تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما... حافظ او را نخواست و گفت: زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند... 🕊 ♥️⃟🌙 👳 @mollanasreddin 👳
خار و میخك - قسمت ۲۸.mp3
7.51M
🎙 | انتخاب سخت 🔸درحالی‌که مقاومت فلسطین به عملیات‌های خود علیه اشغالگران ادامه می‌دهد، درگیری‌های داخلی نیز شدت می‌گیرد... 🖼قسمت بیست‌وهشتم کتاب خار و میخک، نوشتۀ شهید یحیی سنوار 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از حاج ابوذر بیوکافی
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔉 | چی بگم از حال دلم؟! 🎙 با نوای 👤 شاعر: سید علی کاظمی‌نسب ♾ مشاهده و دریافت با کیفیت‌های مختلف 🎵 فایل صوتی قطعه 🖌 متن شعر 🎬 تنظیم: علی افسری 🎵 نسخۀ 🎞 تهیه شده در رسانهٔ هیأت ثارالله (ع) رشت ✨ 🇮🇷 کانال‌رسمی‌حاج‌ابوذربیوکافی ▫️ AbozarBiukafi_ir
صُبح یَعنی، وسط قصّه‌ی تردیدِ شُما، کسی از دَر برسد نور تَعارف بکند... 👤 صبحتون پر عشق 👳 @mollanasreddin 👳
همه ی ما به غم اعتبار و اهمیت بیشتری می‌دهیم تا به شادی ؛ برای غمی که تمام گذشته و وزن و عمقش را به رخ ما می‌کشد ؛ درحالیکه شادی هیچ گذشته، وزن و عمقی ندارد. همان لحظه که متولد می‌شود، در حال پرواز است. 📕 فراتر از بودن 👤 👳 @mollanasreddin 👳
حاکم ولایتی به آشپزش گفت: برایم آش بپز. هنگام ظهر، وقتی آشپز میخواست سینیِ آش را جلو حاکم بگذارد، دستش لرزید و یک قطره آش رویِ دامن حاکم ریخت. آشپز ناراحت شد و یکمرتبه کاسهٔ آش را بلند کرد، به سرِ حاکم زد و فرار کرد. حاکم دستور داد آشپز را گرفتند و آوردند. گفت: خب مرد حسابی، آشی که رویِ لباس من ریخت از لرزشِ دستت بود، دیگر چرا کاسهٔ آش را بر سرِ من کوبیدی؟ آشپز گفت: قربان من فکر کردم که شما مرا میکشید، خواستم اَقلاً یک کاری کرده باشم که دلم نسوزد! 👳 @mollanasreddin 👳