eitaa logo
منادی
2.5هزار دنبال‌کننده
551 عکس
91 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله ✨ تا حالا برایتان پیش آمده چیزی را دوست داشته باشید اما در زمانی یا مکانی خاص داشتنش زهرتان شده باشد؟ بگذارید روشن‌تر بگویم، لیموشیرین برای این حالت بهترین تشبیه است. یک لیموی پر آب و شیرین را جلوی‌تان تصور کنید. نه از آن‌هایی که مزه آب هم نمی‌دهند، شیرین، انگار شکر ریخته باشب رویش. تکه آخر را که می‌خوری اما، دهنت گس شده و تلخ. حال این روزهای من این‌طوری است. ✨در دنیا هیچ چیز را به اندازه خواب بعد نماز صبح دوست نداشته‌ام، حتی شیرینی خامه‌ای را! هرچه پستوهای ذهنم را می‌گردم صبحی را به یاد نمی‌آورم که بیدار مانده باشم. همه کارها حتی شده تا نیمه شب تمام شده و بعد از نماز، خواب را با پتوی مخمل نرم، در آغوش کشیده‌ام. مهمان عزیز و بزرگوار دوشنبه‌های همخوانی منادی، ساعت جلسه را از پنج صبح به نه شب موکول کرد و روزش از دوشنبه به چهارشنبه افتاد. ✨ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم دادند و چهارشنبه هم کلاس تشکیل نشد. جشنواره پلک و امر استاد برای شرکت حداکثری هم مزید بر علت شد. ✨حالا سه هفته می‌شود آلارم گوشی را از ساعت پنج صبح دوشنبه‌ها برداشته‌ام. دیگر نباید یکشنبه شب‌ها حواسم به شارژ گوشی و اینترنت باشد. این خوابِ عزیزتر از همه چیز، دوشنبه‌ها دهانم را تلخ می‌کند و روحم را خط‌خطی. ✨هیچ وقت باورم نمی‌شد دلم برای بیدار شدن کله سحر و نشستن سر کلاس مجازی تنگ شود. شد آنچه نباید و دل از کف رفت؛ دلم می‌خواهد صبا خبر به دوست رساند که دلمان برای هم‌خوانی دوشنبه‌های منادی تنگ است... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
زهی خیال باطل ✨آدم اگر جنبه داشته باشد، سفر خارجه که رفت. اصالت خودش را حفظ می‌کند. چه شهروند معمولی باشد! چه وزیر مملکت! فرض کنید، یارو شاه باشد. همراه با باد هم باشد. اصالت درونم نداشته باشد. مملکت را می‌دهد به فنا. ✨رضاخان یک سفر رفت ترکیه، وقتِ برگشت هیچ کس نتوانست سوغاتش را نوش جان کند. حتی وزیر معارفش. در ترکیه چه دید و از آتاتورک چه شنید که ایران شد دومین کشور مسلمانی که رسما قانون حجاب را ممنوع کرد. ممنوعی می‌نویسم، ممنوعی می‌خوانید. ✨۸۹سال پیش دقیقا مثل امروزی شاه روشنفکر دستور داد "زن، زور، برهنگی". جوری که هیچ کس از کابینه‌اش زیر بار نمی‌رفت. پیرمرد وقتی دید از وزرایش آبی گرم نمی‌شود، رو به دولتمردانش گفت: شماها که اقدام نمی‌کنید. من پیرمرد حاضرم جلو بیفتم و سرمشق شوم. دست تاج الملوک را گرفت و با دخترانش شمس و اشرف بدون حجاب، بدون روسری وارد دانش‌سرا شدند. جمع همه جمع بود و جشن فارغ التحصیلی. ✨حالا سال‌ها از آن روز گذشته، چه خون‌ها برای جنگیدن با این قانون ریخته نشده و چه خون‌دل‌ها که خورده نشده. رضاخان رفته و دستاوردش هم به خودش پیوسته است. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
کَمِ ما ✨سرم از خستگی داشت گیج می‌رفت. همه چیز تار شده بود. ذره‌بین انداخته بودم روی سجاده‌ و با حس لامسه‌ی دستم دنبال مُهر می‌گشتم. سرم را گذاشتم به سجده. "سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِکَةِ وَ الرُّوحِ". پنجه‌ی دستانم را مثل بشقاب پهن کرده بودم روی زمین. ذکر شمارم همین انگشتانم بود. تا به خودم بیایم هفت هشت بار ذکر سجده را پس و پیش خوانده بودم. نمی‌دانم انگشت چندمم را برای شمردن ذکر، بیشتر روی زمین فشار می‌دادم. چند دقیقه‌ای گذشت. با عجله‌ای که نمی‌دانم به چه خاطر بود، 12 رکعتم را زودتر از پشنماز خوانده بودم. ✨ صدای امام جماعت مسجد که هنوز داشت دو رکعتی‌های نماز شب لیله الرغائب را با بلندگو می‌خواند، توی گوشم می‌پیچید. ذکرها با حمد و اناانزلناه قاطی شده بود. توی تاریکی سجده هزار جور فکر جلویم رد می‌شد. سخنرانی اساتیدی که از درک و فضیلت ماه رجب توی فضای مجازی می‌گفتند، ذهنم را مثل جنازه‌ای که برایش تلقین می‌خوانند تکان می‌داد. می‌فهمیدم که چیزی از ماه رجب نمی‌فهمم. ✨ دردی از پشت گردنم تا دلباچه‌ی ستون فقراتم مثل مار می‌خرید و تیر می‌کشید. خیلی وقت بود بیشتر از چند ثانیه سجده نرفته بودم. هر چه با وجدانم کلنجار رفتم، نفهمیدم تعداد ذکرهایم به هفتاد رسید یا نه! علی الله. سرم را از سجده برداشتم. چشمانم سیاهی می‌رفت. ✨انگار سالها روی زمین نبودم. تازه پیچ صدای بچه‌ها که توی صف نماز، کنارم شیطونی می‌کردند، توی گوشم باز شده بود. جمعیت نمازگزار جلویم داشتند با دقت ذکر می‌خواندند. مثل بچه های خجالت زده از پدرشان چشمم را پایین انداختم و توی دلم گفتم خدایا: می‌دانم نفهمیم چه خواندم، اما تو میدانی و می‌فهمی. کمِ ما و کَرمت! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
✨«زندگی زیر پرچم داعش» در سوریه، یک‌جوری می‌شود فردای نابودی جمهوری اسلامی در ایران! کمی پیاز داغ ماجرا را البته تفت داده‌ام که دست‌تان بیاید چه می‌خواهم بنویسم؛ و این یک واقعیتِ کاملاً پیش‌بینی شده است که در سوریه تجربه شد؛ و نه تنها یک بار و محدود، که دو بار و به صورت تمام و کمال! ✨یک بار داعش و جریان‌های تکفیری به صورت موقت و چند ساله حکومت کردند ولی هنوز حکومت بشار اسد نفس می‌کشید و نهایتاً به کمک ایران حاکمیت خود را اعاده کرد؛ دومین بار اما حکومت از هم پاشید و ماجرای تجزیه‌ی سوریه به سرعتی باورنکردنی اتفاق افتاد. البته تجزیه تا الانی که ظاهر ماجرا نشان می‌دهد. ✨حالا چرا فردای جمهوری اسلامی در ایران، شبیه همین سوریه کنونی می‌شود؟! چون دشمن یکی‌ست، هدفش یکی‌ست و هیچ حاکمیتِ برنامه‌دارِ قدرتمندِ مستقلِ همراه با عِده و عُده‌ای وجود ندارد که ایران یک‌پارچه را مدیریت کند؛ بنابراین مثل روز روشن است که ایرانِ بعد از جمهوری اسلامی قرار است چه باشد! چیزی به مراتب بدتر از سوریه‌ی کنونی. ✨این کتاب به خوبی اما توهم آزادیِ پس از نابودی حکومت بشار اسد را دارد برای مخاطبش توصیف می‌کند؛ مثل همین بخش اول کتاب که یک نفر از مخالفان حکومت روایت کرده و بعد از ساقط شدن جریان حاکمیت سوریه می‌فهمد که چه بلایی سرشان آمده. ✨این کتاب، روایتِ بیداریِ بعد از مسلط شدن دشمنی‌ست که در لباس دوست خودش را ارائه کرده و روایت مردمی که دیر بیدار شده‌اند. تقدیمش کنید به همه‌ی آنهایی که وسط خیابان دنبال نابودی جمهوری اسلامی بودند... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
سوژه‌عکاسی ✨انگار نه انگار که بلیط گرفته باشم. صندلی‌ها همه پر بود! یک ردیف مانده به بوفه، یک صندلی خالی بود. حاج خانمی تسبیح به دست، کنار شیشه نشسته بود. این هم از شانس ما! همسفرم چهل پنجاه سالی از من بزرگتر بود! چاره‌ای نبود؛ تا نشستم، مثل دخترهای جوان، از ترس خودش را به شیشه چسباند و با حیایی دوست‌داشتنی گفت: " مادر برو یه جایی دیگه بشین، نامحرمی." خندیدم و در حالیکه جابجا می‌شدم جواب دادم: " حاجیه‌خانم، سنِ شما دیگه از محرم نامحرمی گذشته." دستش را به قفسه‌ی سینه‌اش کوباند و با بغض و اشک گفت: " الهی دور صدات بگردم مادر! الهی قربون شیرین‌زبونیت بگردم مادر! دیشب گفتم داری دروغ مگی! گفتم همراه من نمی‌آی مشهد! یا امام رضا..." ✨جا خوردم! هنوز از من فاصله داشت، ولی با عشقی شبیه به عشقی که در چشمانم مادرم دیده بودم نگاهم می‌کرد! چارقد سفیدش را با سوزن‌قفلی زیبا بسته بود. چین و چروک‌های صورتش، عجیب سالهای رفته‌ی عمرش را نقش زده بود! جان می‌داد برای سوژه‌ی عکاسی! " شاخ شمشاد مادر! تو حرف بزن من گوش کنم، هرچی دلت می‌خواد بگو، فقط بگو." ✨انگار انتخاب سوژه‌ی عکاسی از حرم امام‌رضا برای نمایشگاهم قرار بود با چهره‌ی این حاجیه‌خانم اجرا شود! گمانم آلزایمر داشت و من را با پسرش اشتباه گرفته بود. دست در کیف سیاهش بُرد و مُشتی نخودچی کشمش را در دستم ریخت. خاطراتم زنده شد! مادربزرگ و کیف جادوئی‌اش که همیشه قاقالیلی داشت! ✨با گوشه‌ی روسری‌اش نَمِ اشک را از گوشه‌ی چشمش پاک کرد و با هق‌هق گفت: " حرف بزن جون مادر، حرف بزن که دلم برا صدات، اندازه سویِ‌چراغ شده. مادر من نه دیوونه هستم نه مریض؛ تو هم پسر من نیستی، ولی صدات با صدایِ رضایِ من مو نمی‌زنه! مخصوصا وقتی مثل او صدا می‌کنی، حاجیه‌خانم! الهی حاجیه‌خانم دورت بگرده عزیز سفر کرده‌ی مادر. رفت جبهه و دگه برنگشت؛ سَرِ راهش نشستم تا بیاید، نمی‌دانم بیاید یا نیاید... دیشب اومد تو خوابم، بغلم کرد و گفت، فردا همرام میاد مشهد!" ✨دوست‌داشتم محکم بغلش کنم و تا خود مشهد سرش را روی شانه‌ام بگذارد. تمام سفر حرف زدم و شاید اولین باری بود که یک فرزند حرف می‌زد و مادر نمی‌گفت، چقدر حرف می‌زنی! عکاسی در کنار حرم با حاجیه‌خانم و چشمان مادری که هنوز منتظر است، غمی عجیب داشت! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
12.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه قلب💫 ✨راست می‌گفت. چه باور می‌کردم یا نه، او همه چیزش را از در خانه ایشان داشت. خط به خط زندگیش را که می‌گفت رد پای آن امام را می دیدم. انگار فرمول همه کارها را طوری بلد بود که چشم بهم زدنی به جواب می‌رسید. ✨خودم را به زمین و زمان زدم تا آن فرمول را بگوید. وقت شهادتش، مشتش باز شد. از اول زندگی تا فرزند دار شدنش را از امام جواد گرفته بود. آخر سر هم یک زیارت عاشورای دلچسب توی حرم امامین کاظمین کار خودش را کرد. ✨هم معادلات ریاضی را خوب می فهمید. هم فرمول‌های زندگی را. سر کتاب "قلبی برایت می تپد" فهمیدم آقا روح‌الله همه زندگیش را از در باب الجواد گرفته. 💫باب الجواد راه ورود به قلب توست حاجت رواست هر که از این راه می‌رود 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
✨ مرد دکان‌دار، سبدهای چوبی را جابجا می‌کرد که ولوله‌ای بین تجار به گوشش رسید. رفت بین جمعیتِ بازار. مردم حیران و هراسان از بنت اسد حرف می‌زدند. دو دستی همه را کنار زد. جلو قاصد ایستاد. قاصد به چشمانش اشاره می‌کرد و می‌گفت: "خودم دیدم. با چشمان خودم دیدم. دیوار کعبه خراش برداشت و با صدای هولناکی باز شد. درست اندازه‌ای که بنت أسد بتواند وارد شود. هاج و واج خشکم زده بود. همسر ابوطالب که داخل شد، دوباره دیوار به‌هم آمد." ✨مرد دکان‌دار راه افتاد سمت کعبه. در هرکوی و برزنی قدم می‌گذاشت. حرف و حدیث دختر أسد سر زبان‌ها بود. به مسجدالحرام که پا گذاشت. خیلی‌ها دربست نشسته بودند دور کعبه تا ادامه اعجاز را با چشمان خودشان ببینند. ابوطالب سر به دیوار کعبه گذاشته بود. طالب، عقیل و جعفر پسرهایش هر کدام گوشه‌ای کز کرده بودند. روز اول گذشت. عده‌ای دلواپس، چشم روی هم نگذاشتند. هر ساعتی می‌گذشت خبر در جای‌جای شهر می‌پیچید و دور کعبه شلوغ تر می‌شد. دیگر کسی نبود خبر را نفهمیده باشد. "همسر ابوطالب در کعبه ناپدید شده." حقش همین بود. خبر به این مهمی، آنقدر باید دامنه پیدا می‌کرد تا احدی بی‌خبر نماند. سه روز که گذشت. همه دور بیت‌الله خوب جمع شدند. صدای مهیبی نظر همه را به خودش جلب کرد. دیوار شکافت. همهمه‌ای بزرگ جمعیت را درهم شکست. همه بلند بلند فریاد کشیدند. فاطمه دختر أسد. همسر ابوطالب با جلباب بهشتی و قنداقه‌‌ای حریر سفید در تلالو نوری از کعبه خارج شد. ابوطالب جلو آمد. نوزادش را در آغوش گرفت. بویید و بوسید. مرد دکان‌دار وسط جمعیت فریاد کشید:« خبر را به گوش محمد برسانید.» محمد آرام آمد کنار ابوطالب، با احترام قنداقه‌اش را بغل گرفت. مولود کعبه چشمانش را به روی محمد گشود. لب‌های لطیف و نازنینش مثل غنچه باز شد: «قد أفلح المومنون» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
هدایت شده از حوزه هنری استان یزد
رونمایی کتاب جاده کالیفرنیا در یزد📚 ✍️با حضور نویسنده اثر؛ محمد علی جعفری و جواد موگویی؛ نویسنده، تاریخ پژوه و مستندساز دوشنبه 1 بهمن 1403، ساعت 18 مکان: حوزه هنری استان یزد، سالن استاد فرج نژاد حوزه هنری استان یزد را دنبال کنید 👇👇 @artyazd_ir
✨کسی همراه خانواده ما سفر نمی‌آید! یا اگر بیاید قول می‌گیرد وسط راه، قبل از رسیدن به مقصد اصلی، صد جا نایستیم. بگذارید از قول‌های بعدی بگویم. اگر رسیدیم به مقصد، آن جا پیله نکنیم و هر چه دیدنی است را از زیر ذره‌بین نگذرانیم. تازه خبر ندارید، برای برگشت هم همراهمان نمی‌آیند. چشم‌هایشان با زبان بی‌زبانی می‌گویند: «دیگه شورش رو درآوردید، آدم هر آب و آبادانی که می‌بینه، تق، پا رو نمی‌گذاره روی ترمز.» ✨ولی من با این نظرها مخالفم. مخصوصا وقتی سفر و کتاب خواندن باهم شود. من وسط «سفرنامه جاده کالیفرنیا» مانده‌ام! در خانه یوسف نشسته‌ام مُلوخیه دست پخت زینب را می‌چشم. از موزه ملیتا که نگویم برایتان. از جنازه تانک مرکاوا با لوله به هم گره خورده و در «جاده کالیفرنیا» آقای جعفری، حسابی سر حرفم هستم. باید از مسیر لذت برد. از سوژه‌هایی که نویسنده برای پیدا کردنشان به خدا رسیده. ✨ یک جمله هی در ذهنم تکرار می‌شود. پشت یک ماشین دیدمش. نوشته بود: «مقصد خاکه. از مسیر لذت ببر!» بعد از و صحبت‌های آقای جعفری توی فکرم. کدام یکی از شخصیت‌های کتاب حالا روی این زمین خاکی نیستند؟! کجای لبنان با خاک یکسان شده؟! من به بغض‌های نویسنده بعد از خبر شهادت آدم‌هایی که توی غربت نگذاشتند آب توی دلش تکان بخورد فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم، می‌شود به این نویسنده‌ درجه سرداری و سپه‌بُدی داد. برای کسی که وسط جنگ کلمه‌ها و دیدگاه‌ها دل به جاده زده. اگر می‌توانست و راه داشت، از غزه سر در می‌آورد. ✨بعد از زیر بار رفتن آتش بس ذلیلانه اسرائیل، و پیروزی مقاومت حالا رونمایی از «جاده کالیفرنیا» مزه می‌دهد 💫💫💫 ✨ولی جدای از همه فکر‌ها من هنوز وسط «جاده کالیفرنیا» هستم. شما هم اگر پا در این مسیر بگذارید، همین آش و همین کاسه هست. از ما گفتن بود: «از مسیر لذت ببرید.» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸آقا جواد موگویی از زیر آتش آمده بود انگار! نویسنده و پژوهشگری پرکار که هنوز لباس‌هایش خاکی بود از این رزم... دلش پر بود؛ از خیلی چیزها! گرفته گفت سوری‌ها چرا در خانه را قفل کردند و کلیدش را دادند دست دشمن... داغدار از خسارت حذف سید مقاومت و نداشتنش در این شرایط منطقه! از رفتن بشار نه از جازدنش با آن سابقه مجاهدتش... وقت کم بود و حرف‌هایش زیاد! از هر دردی که گزیده‌بودش حرفی زد از وعده صادق‌ها گفت و انتظاری که می‌رود در تقابل با اسرائیل! درست یا غلطش را نمی‌دانم اما موگویی چنته‌اش پر بود از حرف‌های نگفته در رسانه‌ها... 🔸از واقعیت‌های پنهان‌شده و سانسورشده روزومه‌اش به قاعده تمام سینه‌سوخته‌های غریب پربود از گریز از اسم و لقب و شهرت... دلش انگار مثل موهایش پریشان بود از شعارزدگی و کتمان. داشت برای خواص حرف می‌زد و می‌خواست بفهمیم کم می‌گذاریم برای تبیین خیلی چیزها... مثل تیپش جوری ساده می‌گفت که بعضی‌جاها به آدم برمی‌خورد و مجالش بود می‌خواستی بپری وسط کلامش تا ترمزش را بکشد... کاش وقت کش می‌آمد و حرف‌هایش را جرعه‌جرعه می‌گفت... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
909.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸از این فازها نیستم که یک جمله از شهید را بگیرم سردست و برایش مقدمه و موخره ترتیب بدهم. یک چیزهایی از توش دربیاورم که خود شهید هم ذوق کند؛ بشود ده تا سخنرانی مشتی! خیلی هم وسواس به خرج می‌دهم که قدیس‌سازی نکنم. 🔸با همه این روحیاتِ خیلی آن‌نرمالم، هر چه می‌گذرد بیشتر به این جمله سردار ایمان می‌آورم. بیشتر ذهنم برایش تئوری می‌سازد. بیشتر گزاره تربیتی اقتصادی و سیاسی و اخلاقی و هر چیزی که فکرش را بکنید از توش درمی‌آورد. یک جوری که چهار ستونم می‌لرزد و مو به تنم سیخ می‌شود! " کل جمهوری اسلامی حرم است! " 🔸حرم‌‌ها آدابی دارند؛ حرمت‌هایی دارند...از قدیم رسم بوده مادرها مسؤل یاددادن ادب و آداب حرم‌ها به بچه‌ها باشند! 🔸حرف قدری سیاسی‌ست ولی بیشتر اعتقادی... چیزی شبیه سوال اول قبر! همین‌قدر جدی! برای این‌که بچه‌هایمان حرمت حرم نگه‌دارند چه‌قدر فکر می‌کنیم؟! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir