eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ الهی🙏 براي شانه هاي خسته قدری عشق❤ براي گام هاي مانده در تردید قدري عزم براي زخم ها مرهم💔 براي اخم ها لبخند وبراي ظلمت جان روشنايي عطا فرما🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 إلــــهـــے وَ رَبّـــــي مــَنْ لـي غَیــرُڪ 🙏 خُـدا ❣ در سکوت شبها ✨ آرام و بی صدا به شما سر میزند و تک تک شما را نوازش می کند و زمزمه وار می خواند دوست تون دارم💖 @onlinmoshavereh شب بخیر 🌙
سلام😊✋ مهربانان💞 به آخرین پنجشنبه فروردین ماه 🌸🍃 خوش آمدید ☕ 😊 🌸 🍃 ثانیه های عمرتون پربار🌸🍃 قدمهاتون سبز 🌸🍃 حال دلتون خوب 💞 وجودتون سلامت 😇 و امروزتون☀️ پراز اتفاقات شاد😉🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
امروز ☀️ برای سلامتی 🌸 خودتون و خانواده تون و🌸 برای سلامتی 🌸 همه بیماران و🌸 برای خوشنودی🌸 اقا امام زمان 💞 سلامتی وظهوراقا🌸 5صلوات ختم کنیم 🙏 🍃🌸 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍃🌸 مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍃🌸 وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نماز_زیبا اگر گاهی همسرمان در خواندن نماز سستی می‌کند بهترین روش این است که با روش زبانی به او تذکر ندهیم. بلکه در اوقات نماز، با آرامش و مهربانی، سجاده زیبا پهن کنیم، خود را با عطر دلخواه همسرمان معطر کنیم، لباس سفید و مخصوص نماز بپوشیم، با زیبایی و طمانینه و در معرض دید همسرمان (البته بدون قصد ریا) نماز بخوانیم. با نماز زیبا، در درون همسرمان #میل و اشتهای به نماز ایجاد خواهد @onlinmoshavere
🔴 #آقایان_بخوانند ✅ #معجزه_کلام 💠 گاهی برخی جملات #معجزه می‌کنند. مردها باید با تفکر، برخی جملات را برای #تسکین دل همسرشان بر زبان جاری کنند. 💠 مثلا زن با شنیدن این #جملات قوت قلب پیدا می‌کند: _امروز خسته شدی بذار کمکت کنم _چی میخوای برات بخرم _اعصابتو خرد نکن _ بهت حق میدم _نبینم غصه بخوری _بریم یه هوایی بخوریم _ همیشه در کنارتم _ و .... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #استاد_پناهیان 💠 کسی که #نگاه حرام می‌کند امکان #لذت بردن خودش را در زندگی خانوادگی از بین می‌برد! صدمه می‌زند! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال901 سلام برای رفع دلسرد شدن مرد از زندگی چکار باید کرد؟؟؟ پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده با سلام برای اینکه بتونی همسرت رو برای خودت حفظ کنی و جذب خودت کنی خیلی کارها میتونی انجام بدی بهترین آنها اطاعت از همسر و گفتن کلمه جادویی چشم هستش به همسرت چشم بگو در قلبش فرمانروایی کن دقیقا همانگونه که دین اسلام سفارش کرده بود به حال خانمی که همسرش ناراحت از او خوابش ببرد اگر رضایت اورا جلب نکند مورد لعن و نفرین ملائک واقع میشود پس از همسر خود تمکین کن ونیاز جسمی و روحی اورا برآورده کن و نسبت به او محبت داشته باش وبا رویی خوش وخلقی خوش و ظاهری مرتب از او استقبال کن غر نزن مقایسه نکن وبا نیش زبان اورا آزار نده وبه خانواده اش احترام بگذار مطمئن باش که کامل جذب زن وزندگی خودش میشه و مشکلی هم به وجود نمیاد.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
معلوم نبود چشه؟ یعنی اومده دنبالم چیکار؟ اصلا فهمیده دیشب نبودم؟ واسه هر چی که اومده خدایا شکرت ... دیگه اواره نمی مونم ... رسیدیم جلو در خونه. پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. در روباز کرد و وارد شد. منم که همیشه خدا پشت سرش. در رو بستم و چرخیدم داخل خونه که صورتم سوخت. دستم رو گذاشتم روی گونه ام و با ناباوری خیره شدم تو چشمای غضبناک محمد ... چرا؟ داد زد. محمد- کدوم گوری بودی دیشب تا حالا؟ نمی گی دست من امانتی؟ نمی فهمی باید بهم خبر بدی کدوم قبرستونی می مونی و کی میای؟ نمی فهمی اینا رو؟ چشمام پر شد. همونطور خیره بودم بهش. اشک هام ریختن. صدام رو اوردم پایین. - من ... من ... خیره بود بهم و بلند بلند نفس می کشید. - من آدرس اینجا رو نداشتم ... گوشیمم خاموش شد چون باطریش تموم شد ... من زنگ زدم بهتون ... من ... من ... متاسفم ... ببخشید ... دویدم ست اتاقم و نشستم پشت در. زانوهام رو بغل کردم. چند دقیقه ای همونطور نشستم و گریه کردم. این دفعه از خوشحالی. از خوشحالیه اینکه نگرانم شده بود. حتی به عنوان یه امانت ... اما نگرانم شده بود. چند ضربه به در کوبیده شد. محمد –: در رو باز کن ... صداش رو آورده بود پایین تر. نمی تونستم جلوش مقاومت کنم پس بلافاصله بلند شدم و در رو باز کردم. سرش پایین بود. محمد- کجا بودی؟ نیشم شل شد. اشکام رو مثل بچه ها با آستین مانتوم پاک کردم و کامل براش توضیح دادم. - گوشیم که خاموش شد می خواستم از یکی تلفن بگیرم ولی خب ... شمارتونو حفظ نبودم ... بعدش به خورده تو همون خیابون بالا و پایین رفتم تا اینکه چشمم خورد به یه مسجد ... موندم اونجا ... شب در مسجد رو بستنی هم قایم شدم تا شبو بمونم اونجا و تو خیابون نباشم ... سرش رو اصلا بالا نیاورد. محمد- لطفا از این به بعد هر جا میری بهم خبر بده ... شماره ام رو هم حفظ کن ... تو امانتی اینجا ... وای که چقد دلم می خواست بپرم بوسش کنم. دستشو کرد تو جیبش و دوربینم رو در آورد. گرفت طرفم محمد- این جا مونده بود تو ماشین ... لطفا مواظب عکس هاش باش ... - اگه بخوای می تونم همین الان همشونو پاک کنم ... شونه بالا انداخت. محمد- نمیدونم ... هر کاری دوست داری بکن ... فقط ... حرفشو قطع کردم و خودم ادامه اش دادم. - به کسی نمی دمشون ... رفت تو اتاقش. موندم جلوی در. به در بسته اتاقش خیره شده بودم. چقدر این بشربی احساس بود. یه معذرت خواهی هم نکرد که زده تو گوشم. ولی عیب نداره ... هر چه از دوست رسد نکوست ... سه هفته مثل برق و باد گذشت و من دیگه آدرس خونه رو از اسم خودمم بهتر بلد بودم. هفته ای 4 روز کلاس داشتم. با آژانس می رفتم و با آژانس برمی گشتم. پول جهیزیه ام هم تو حسابم بود و تو این یه سال حداقل با این پول هیچ مشکلی نداشتم. محمد هم وقتی دید بهش شماره حساب نمی دم گفت یه حساب برام باز می کنه و کارتو میذاره تو اتاقم. ولی من تصمیم گرفته بودم بهشون دست نزنم و موقع رفتنم همه رو یه جا براش بذارم. مادرم هر روز بهم زنگ می زد. صداش بغض داشت ولی گریه نمی کرد چون اونوقت منم بی قرار می شدم. عوضش اتنا خیلی بی تابی می کرد و اشکم رو در می آورد. می دونستم که کم کم عادت می کنن ولی خب دیگه ... منم کلی از محمد و خوبی هاش براشون می گفتم تا دلشون خوش باشه. همشم به دروغ ... چون من روزی سر جمع دو ساعت محمد رو نمی دیدم. به خاطر دوتا کار سفارشی که صدا و سیما همزمان بهش سپرده بود. صبح ها می رفت بیرون و بعد ظهر حدودا ساعت شش بر می گشت. مادر شوهرم هم هر دو سه روز یه بار زنگ می زد و کلی صمیمی و مهربون باهام صحبت می کرد. دختر نداشت و به من جای دخترش محبت می کرد. خیلی خانم خوبی بود. من هم از فرصت استفاده می کردم و کلی ازشون سوال می پرسیدم. هر دفعه دستور پخت یه غذا. تقریبا بلد بودم. موقع آشپزی مامانم نگاه می کردم ولی انجام نداده بودم تا حالا. ازشون می پرسیدم و به دقت یاد داشت می کردم. اونا هم با هزار تا ذوق و کلی صبر و حوصله برام توضیح می دادن. از مادرم درباره نحوه خرید هم می پرسیدم. خلاصه همه زنگ می زدن و کلی حال و احوال و مشاوره. تو این سه هفته از نبودن های محمد نهایت استفاده رو کردم. اول از همه خونه اش رو زیر رو کردم به جز رو تا اتاق. یکی اتاق خود محمد و یکی هم اتاقی که دفعه اولی که پامو گزاشتم اینجا ازش بیرون اومد. اصلا جرعت نمی کردم برم تو این دوتا اتاق. گاهی دست رو دستگیره اشون هم میذاشتم... ولی تو نمی تونستم برم. دیگه بیخیال شدم. تمرین آشپزی هم می کردم. بعضی وقتا روزی دوتا غذا همزمان می پختم. خودم اینقدر خورده بودم که ترکیدم. کم می پختم ولی چون دو نوع بود از پسشون برنمی اومدم. یه شب که محمد اومد ازش پرسیدم که اینورا پیرمرد پیرزن تنها زندگی کنه هست یا نه؟ یکم مشکوک شد چون گیر داده بود واسه چی می خوای؟ منم گفتم وقتایی که حوصله ام سر می
ره برم کمکش یا اگه کاری داشت واسش انجام بدم. یه لبخند مهربون زد و گفت که طبقه اول یه پیرزن تنها هست. منم از اون به بعد از دو نوع غذام. اونی که بهتر می شد رو می برم واسه اون. روز اول که رفتم یه چایی مهمونش شدم و ازش خواهش کردم که اگه کاری داشت یا چیزی خواست بی تعارف بهم بگه. اونم خیلی برام دعا کرد. کلی غذا پختم. کم کم طرز پخشتون دستم اومد. اونم دور از چشم محمد. تو این مدت علی و مرتضی هم چند بار به خونه تلفن کردن از یه طرف هم برنامه ریزی کرده بودم که از همین اول کاری روزی سه چهار ساعت درس بخونم. می خوندم. اگه نیاز بود بیشتر هم می خوندم. به ساعت نگاهی انداختم. 30/5 بود. کم کم دیگه محمد پیداش می شد. رفتم تو آشپزخونه. کتری رو پر کردم و گذاشتم روی گاز تا بجوشه. هنوز از آشپزخونه بیرون نیومده بودم که زنگ در زده شد. رفتم طرف در. تنها چیزی که تو این خونه اعصابم رو خورد می کرد کف پارکتش بود. اتاق من و خودش فرش داشت ولی سالن نه. همیشه مجبور بودم دمپایی پام کنم. از چشمی در نگاه کردم. اوه اوه علی بودم. دویدم تو اتاق و چادرم رو سرم کردم. دوباره دویدم بیرون. پام گیر کرد به لبه مبل و نزدیک بود با مغز برم تو زمین. از دسته مبل گرفتم و دوباره صاف شدم و دویدم. بالاخره در رو به روی اون طفلک باز کردم. با یه لبخند دخترکش ایستاده بود پشت در. ولی من که دل نمی باختم. یه دل داشتم و اون رو هم به محمد غول بیایونی باخته بودم. غول بیابونی؟ همین لقب باعث شد به علی لبخند بزنم و سلام بدم. علی- سلام ... اجازه هست؟ از جلوی در کشیم کنار. - خواهش می کنم ... بفرمایید اومد تو و جلوتر از من رفت. چه خودمونی؟ در رو بستم و برگشتم داخل خونه. علی سرشو کرده بود تو اون اتاق مرموز که هنوزم نفهمیده بودم توش چه خبره؟ آخ که چقدر دلم می خواست منم بدوم جلو و منم سرم ببرم تو اون اتاق. تو همین فکر بودم که علی سرشو بیرون آورد و در رو بست. رفتم جلوتر و با دستم اشاره کردم که بشینه. راه افتاد سمت مبل. علی- آقای خواننده نیست؟ خندیدم. - نه صدا و سیماست ... شمام بهش میگین آقای خواننده؟ خندید و نشست. علی- ما از شما یاد گرفتیم ... دوتامونم خندیدیم. - ببخشید ... چند لحظه تنهاتون می ذارم ... الان میام ... رفتم تو اتاق. صدای علی رو شنیدم که گفت. علی- خواهش می کنم ... شما راحت باشین ... در رو بستم و سریع یه مانتو و جوراب و روسری سرم کردم و چادرم رو انداختم رو سرم. تو آیینه به خودم لبخند زدم پسر خوبی بود علی ... با توجه به شناختی که از قبل هم از شخصیتش داشتم می دونستم پسر خوبیه. باهاش احساس راحتی می کردم. برای اولین بار طعم داشتن برادرش بزرگ رو باهاش چشیدم. رفتم بیرون و وارد آشپزخونه شدم و چایی دم کردم. بعدش با یه ظرف پر از میوه و یه بشقاب خالی اومدم بیرون. جلوی علی گذاشتم و روبروش نشستم. - خیلی خوش اومدید علی آقا ... تکیه اش رو مبل گرفت. یه پرتقال برداشت و شروع کرد به پوست کندن ... علی- شرمنده آبجی ... این یه مدت سرم خیلی شلوغ بود ... نتونستم سر بزنم ... مشکلی که پیش نیومده؟ سرم رو به علامت منفی تکون دادم. علی- محمد که بابت اون اتفاق اذیتت نکرد؟ می دونستم منظورش گم شدنمه. - نه اصلا ... اصلا ... علی- هیچی نگفت بهت؟ داد نزد؟ خندیدم و گفتم - نه علی آقا ... فقط بهم گفت که بیرون رفتنی حتما بهش خبر بدم... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕شاد بودن و خوشبختی، خیلی ربطی به اتفاق‌های بیرونی ندارد، بلکه از درون خودِ آدم‌ها شکل می‌گیرد. روش‌های بیرونی مختلفی را می‌توانید به زندگی‌تان تزریق کنید تا شاد شوید، ولی اگر از درون افسرده و غمگین باشید، یا اگر از درون ناتوان باشید، هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد. از سوی دیگر اگر افکارتان، هیجان‌ها و رفتارتان را در مسیر درست هدایت نکنید، احتمالاً جهان شما هم وضعیت بدتری پیدا خواهد کرد. ➖چند روش غلط همیشگی که روی احساس رضایت شما از زندگی تأثیر منفی دارد:👇🏻 خودتان و زندگی‌تان را با دیگران مقایسه کنید مدت ‌زمان زیادی را صرف فکر کردن به گذشته و آینده کنید روی چیزهایی که ندارید تمرکز کنید دنبال مقصر برای اشتباه‌هایتان بگردید همه را از خودتان راضی نگه‌دارید @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
آخرین پنجشنبه فروردین ماه و یاد درگذشتگان 😔 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 التماس دعا 🙏 🕯🌸🕯🌸🕯🌸🕯 @onlinmoshavere