eitaa logo
محمدصادق
154 دنبال‌کننده
646 عکس
118 ویدیو
22 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی وقت‌ها هم هست که باید لبها را به هم دوخت، داغ بر زبان گذاشت و خفه خون گرفت. من نمی‌دانم دهخدا جلوی کلمه‌ی «خفه خون» چه لفظی گذاشته اما منظورم همان حالتی است که خون به جوش می‌آید و رگ‌ها را پاره می‌کند و بخاطر تراکم‌اش در گلو، آدم را خفه می‌کند. اما عظمت بعضی‌ها در همین اوضاع هم، آدم را به حرف می‌آورد حتی اگر حرف‌هایت با لکنت و گنگی درآمیخته باشد. بعضی‌ها نه تنها اسوه‌ی تحمل‌اند؛ آن قدر بزرگ‌اند که حقایقی مثل«تحمل» و «صبر» و «بردباری» ناخواسته زیر پای‌شان لگد کوب می‌شوند اما این اوصاف با وجود همچین تحقیری، باز هم احساس عزّت می‌کنند. اصلاً چه می‌گویم؟ واژه‌ها به استخدامم در نمی‌آیند، انگشتانم با نوشتن سر ناسازگاری دارند و در مغزم آشوب شده. بگذارید طور دیگری بگویم. ما شیعه‌ها از بعضی لفظ ها دل ِ خوشی نداریم که یکی‌شان «خلیفه» است. با شنیدنش حس ناخوشایندی به سراغ‌مان می‌آید. مخصوصاً وقتی اسم بعضی خلفاء به میان می‌آید، حال بدی پیدا می‌کنیم. تازه همه‌ی اینها مربوط به عالَم الفاظ است. وای از موقعی که در عالَم واقعیت، صاحب اسم نه تنها در کنار مولایمان علی قرار گرفته؛ که در کنار دخترش هم جایی پیدا کرده و محرم ِ او شده ... شما بگویید این کلمه‌های مضطرب را چطور آرام کنم؟! گاهی بهتر است الفاظ، معنا را منتقل نکنند. با وجود این همه ملاحظاتی که مثل استخوان در گلویند، شاید بهتر بود این چند جمله را ننویسم. اصلاً من ساکت می‌شوم. بیایید برویم سراغ کافی ِ شریف و تنها بابی از آن که آرزو می‌کردم دستان مبارک مرحوم کلینی هرگز آن را نمی نوشت: باب تزویج ام کلثوم بابی درباره به ازدواج درآوردن ِ ام کلثوم عن ابی عبدالله فی تزویج ام کلثوم فقال إن ذلک فرجٌ غَصِبناه از امام صادق درباره به ازدواج درآوردن ِ ام کلثوم نقل شده که فرمود: آن، ناموسی از ما بود که غصب شد ... ـــــــــــــــــــــــــــ امروز 29 جمادی الثانی است و می‌گویند ام کلثوم دختر امیرالمومنین در چنین روزی رحلت کرد. این واژه‌های وامانده، تلاشی نافرجام برای آشکار کردن ِ مظلومیتی است که بین شیعه هم ناشناخته است. مصیبت زندگی این بانو، آن قدر سنگین است که برخی در صحت این روایات تردید کرده‌اند. کاش همه‌شان دروغ بود اما ... بعضی وقت‌ها هم هست که باید لبها را به هم دوخت، داغ بر زبان گذاشت و خفه خون گرفت. کامنت: به همراه خضوعی سجده‌گون در برابر مقام صبر حضرت ام کلثوم و خشوعی همه‌جانبه در مقابل خون ِ به جوش آمده‌ی غیرت الله؛ مولایم امیرالمومنین @msnote
معادله‌ای مرتبط با ناقه‌ی صالح انگار شیعه دیگر نا نداشت. فرقی نداشت که موسی بن جعفر را به زندان هارون ببرند یا علی بن محمد را به سامرا تبعید کنند یا رضا و پسرش را مجبورش کنند که در مرو و بغداد ساکن شود. اهل ایمان این‌قدر ضربه خورده بودند و غفلت کرده بودند که هیچ چیزی از جا بلندشان نمی‌کرد. بدتر این بود که در اوج همین ضعف و سکون، کسی خلیفه شده بود که هیچ‌کدام از بنی‌عباس به گرد او نمی‌رسیدند: جعفر بن محمد بن هارون که اسم خودش را «متوکل» گذاشته بود. همان که «ابن سکّیت» شیعی را به جرم این‌که حسن و حسین را از پسران خلیفه بافضیلت‌تر و برتر دانسته، کشت و زبانش را از پشت سرش بیرون کشید! برای شیعیان کسی عزیزتر از علی نبود و حتی ناصبی‌ها هم قبول کرده بودند که خطبه به نام علی بخوانند و او را به عنوان خلیفه‌ی چهارم بپذیرند، اما بساط هتک و تمسخر و توهین و تنقیص پسرعموی پیامبر در دربار متوکل به راه بود و دلقک‌هایش پول خوبی از این راه به جیب می‌زدند. جایی عزیزتر از کربلا نبود اما به امر متوکّل و به دست «دیزج» یهودی، به رویش آب بستند و شخمش زدند و به زمین زراعت تبدیلش کردند و باز هم صدای کسی در نیامد. قیام برای اعتقادات حقه به کنار، شیعه برای این‌که بتواند یک زندگی بخور و نمیر هم داشته باشد، تکان نمی‌خورد. استاندار متوکل در مدینه، کار را به جایی رساند که زن‌های علوی لباسی نداشتند که ساتر باشد و نمازشان صحیح در بیاید. فقط یک پیراهن سالم باقی مانده بود که نوبتی می‌پوشیدند و نماز می‌خواندند و بقیه چشم‌انتظار بودند تا کی بشود دو رکعت غم بخوانند و قنوت بیچارگی بگیرند. مورّخین گفته‌اند که آنچه در ایام متوکل بر شیعه گذشت، در دوران هیچ‌یک از خلفای عباسی تکرار نشد اما این دلیل نمی‌شد که خلیفه از دست علی بن محمد مستأصل نشود و با درباریان درددل نکند که «لقد اعیانی امر ابن الرضا» و نگوید که «قضیه‌ی علی بن محمد مرا درمانده کرده است.» و این که علی بن محمد در همچین وضع اسف‌باری، چه کارهایی کرد که متوکّل علی‌رغم یکّه‌تازی در ظلم و ستم، به خاک مذلت افتاد، صدها فقیه لازم دارد تا هزاران صفحه بنویسند و بعد هم بگویند اعیانا امر ابن الرضا. بگذریم. واقعیت این بود که اباالحسن تک و تنها بار همه را به دوش می‌کشید و امواج ظلمت را می‌شکافت و پرده‌های ظلم را می‌درید اما شیعه تکان نمی‌خورد. انگاری که همه لمس شده بودند و حتی وقتی چکمه‌های خلیفه روی حلقوم‌شان جا می‌انداخت، خِرخِر هم نمی‌کردند. باید کاری کرد... قرآن هر روز مثل خورشید طلوع می‌کند اما کسی چه می‌دانست که بعد از پانزده سال تحمّل و حلم در برابر بدترین خلیفه‌ی عبّاسی و در یکی از روزهای گرم سال 247 قمری، قرار است «آیه‌ی شصت و پنجم ِ سوره‌ی یازدهم» طلوع کند ... بله! پانزده سال بود که بدترین خلیفه‌ی عبّاسی داشت روی خون و مال و ناموس و مقدسات شیعه چهارنعل می‌تاخت و صدا از هیچ شیعه‌ای در نمی‌آمد. جان مؤمنین به لب آمده بود اما حتی ناله‌ی مرگ هم از حلقوم هیچ کدام‌شان شنیده نمی‌شد. از آن طرف؛ متوکّل آن قدر قدرتمند شده بود که تصمیم گرفت یکی از پیچیده‌ترین مشکلات در هر نظام سلطنتی را حلّ کند و علی‌رغم نفوذ وسیع تُرک‌ها بر دستگاه عباسی، «جنگ قدرت» در دربار را به نفع خودش به پایان برساند. می‌خواست به همه بفهماند که نفر دوم دربار «فتح بن خاقان» است؛ همان وزیر عزیزکرده‌ای که بیشترین همراهی را با خلیفه داشت. به خاطر همین مجلسی ترتیب داد و از تمامی وزراء و لشگریان و بزرگان و سران دعوت کرد تا در بهترین لباس‌ها و دلرباترین زینت‌ها به قصر بیایند اما به شرطی که همه پیاده باشند و بدون مَرکب. بعد وسط آن روز گرم تابستانی، خودش و فتح بن خاقان سوار بر دو اسب به میان بزرگان کشوری و لشگری آمدند و همه‌ی اشراف را مجبور کردند تا در مقابل خلیفه و وزیر، راه را پیاده گز کنند. همه تحقیر شده بودند... علی بن محمّد هم در میان آن جمع بود. طوری عرق کرده بود که یکی از درباریان خجالت‌زده، نزدیک او شد و با دستمالی عرق‌های پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: «به خدا برای من سخت است که می‌بینم از دست اینان به مشقت افتاده‌ای.» اباالحسن در حالی که داشت دست مرد را می‌گرفت تا به او تکیه دهد، فرمود: *ناقه‌ی صالح در نزد خدای متعال، از من گرامی‌تر نیست و من پیش خدا از آن ناقه عزیزترم* ... @msnote ادامه👇
... مرد چیزی نفهمید و فقط به هم‌کلامی‌اش با ابن الرضا ادامه داد تا مراسم لعنتی تمام شود. بعد به خانه‌اش رفت و سر سفره نشست و طبق عادت همیشگی، معلّم خانگی ِ بچه‌هایش را صدا زد تا هم‌غذا شوند. آموزگار بچه‌هایش، شیعه بود و مرد تصمیم گرفت به او بگوید که امروز بر امامش چه گذشته است: ـ در این گرما نمایشی به راه انداخته بود خلیفه. همه‌ی. بزرگان پیاده به دنبالش می‌دویدند. اباالحسن به زحمت افتاده بود و وقتی رفتم تا دلداری‌ش بدهم گفت: «ناقه‌ی صالح در نزد خدای متعال، از من گرامی‌تر نیست.» معلّم ناگهان غذا را رها کرد و دستش را بالا آورد و گفت: ـ به خدای عزوجل قسم بخور که دقیقا همین جمله را از او شنیدی؟ ـ به خدا قسم می‌خورم که همین را شنیدم. ـ من نان و نمک تو را خورده‌ام. پس باید حقیقت را بدانی. آماده باش و احتیاط کن تا با کشته شدن متوکل، آسیبی به تو نرسد. هر چه باشد از خدّام و درباریان او هستی. ـ دیوانه شده‌ای؟! متوکّل کشته شود؟! شنیده بودم که شیعه‌ها خرافاتی و نادانند ... ـ بله. سه روز دیگر کشته خواهد شد. مگر علی بن محمد از قدر و منزلتش نسبت به ناقه‌ی صالح با تو سخن نگفت؟ مگر قرآن و سوره‌ی هود و آیه‌ی شصت و پنجمش را نخوانده‌ای؟ همان جا که خدا پس از پی‌شدن ِ آن ناقه توسط قوم ثمود، فرمود: *تمتّعوا فی دارکم ثلاثه ایام ذلک وعد غیرمکذوب* «فقط سه روز مهلت دارید و این وعده‌ای بی دروغ است.» یقین بدان که علی بن محمد از آن ناقه کمتر نیست ... ــــــــــــ سه روز بعد وقتی آیه‌ی شصت و پنجم سوره‌ی یازدهم طلوع کرد، تُرک‌ها به خانه‌ی متوکل حمله کردند و او و فتح بن خاقان را طوری قطعه قطعه کردند که اعضای بدن خلیفه از اعضای بدن وزیرش قابل تشخیص نبود. مرد درباری هم به خانه‌ی ابن الرضا رفت و حرفهای آن معلّم خانگی را نقل کرد تا شیعه شدنش را در بهترین جا یعنی در محضر امامش آغاز کند و اباالحسن گفت: «او راست گفته. وقتی جانم به لب رسید، به سراغ دعایی رفتم که از پدرانم به ارث برده‌ام، دعایی که قوی‌تر از دژها و قلعه‌ها و اسلحه‌هاست: اللهمّ إنّی ...» آقا جانم! روایت ابن طاووس در مهج الدعوات را دستاویزی قرار داده‌ام تا امسال به آرزویم برسم. از طرف کسی که دو بار به عراق آمده اما هنوز مرقد شما و پسرتان را ندیده است... @msnote شهادت امام هادی علیه السلام را تسلیت عرض میکنیم
برای سید علی خامنه‌ای *گر قطره‌ایم، از آب وضویی چکیده‌ایم* *گر ذرّه‌ایم، گِرد عبایی دویده‌ایم* بعضی چیزها هست که بدون آن‌که مورد توجه‌مان قرار بگیرند یا از تأثیرشان درکی داشته باشیم، کاملاً آنها را پذیرفته‌ایم. یکی‌شان «سلسله مراتب» است. برای تأمین نیازهای مادّی، سلسله مراتب و قواعدش را قبول می‌کنیم و برای گرفتن نمره و اخذ مدرک تا انجام کارهای اداری و سازمانی، به طبقه‌بندی مناصب و سروکلّه‌زدن با پایین‌دست‌ها برای رسیدن به بالانشین‌ها تن می‌دهیم. اما وقتی نوبت به امور معنوی می‌رسد، نمی‌دانم چه اصراری هست که این حقیقت فراگیر نادیده گرفته شود. گمان می‌کنیم که از هر کدام‌مان، یک خط مستقیم به سمت امام زمان کشیده شده و هیچ واسطه و منصب و مرتبه‌ی دیگری در کار نیست. اما هر وقت، برقی که پشت سدّها تولید می‌شود، یک‌راست و بدون عبور از هیچ شبکه‌ای به خانه‌مان وصل شد، نور حضرت ولی‌عصر هم مستقیم و یک‌ضرب به قلب ما خواهد رسید! انگار یادمان می‌رود که این حجم از کاهلی و جاهلی اگر به درجات ایمانیِ برتر از خود مرتبط نشود، موقع اتّصال به قلّه‌های برتر نابود خواهد شد؛ مثل چراغی چند‌وات که بدون ترانسفورماتور به نیروگاه وصل شود! چه می‌شود کرد؟ اختلاف «ظرفیت» در ایمان است که چنین حکمی می‌کند ... به همین دلیل است که گمان می‌کنم دین‌داری ما در «مجموعه‌ای از بدهکاری‌ها» کاشته شده و جوانه زده و سربرآورده است. خدا می‌داند که برای رسیدنِ هر یک حدیث به ما، چقدر فقیه فدا شده‌است و برای به پذیرش‌رسیدنِ هر حکم در میان ما، چند شهید جان داده‌اند و برای بیدار شدن دل‌ها چند کرور آبرو ریخته شده و هزینه‌هایی که مبارزه با تراکم ظلمات و پدید آمدن سوسوهای هدایت در پی داشته، چقدر بوده است و خلاصه‌اش، برای بالا رفتن از پلّه‌های ایمان، باید چه دست‌هایی به سمت‌مان دراز شوند و دست‌مان را بگیرند. اصلاً تاریخ را رها کنید که یادآوری‌ش سال‌ها حرف‌زدن و نوشتن می‌طلبد. اگر ساده‌انگارانه هم نگاه کنیم همین امروز در ایمان‌مان، مدیون پدر و مادری مومن یا رفیقی معتقد یا معلمی متدیّن یا محیطی خوب یا مطالعه‌ای مفید یا مرامی مردانه بوده‌ایم. عبور و مرور نور مسیری دارد که از مرکزش در «ابواب الایمان» شروع می‌شود و بعد دست کسانی را می‌گیرد که در درجات بالای ایمان مأوی گرفته‌اند و دست‌آخر به ما زمین‌گیرهای این‌زمانی‌شده ختم می‌شود. * این سوالِ پر از غم در دعای ندبه که: «هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی»، پاسخش هر چند بسیار پیچیده اما کاملاً مثبت است. چون حقیقی‌ترین حقیقتِ دنیا، جریان نور شما در این تاریکخانه‌ است و این نور قطعاً در نقطه‌هایی متمرکز می‌شود؛ یعنی قوی‌ترین شعاع‌هایش، قلب نوّاب عامّ‌تان را روشن می‌کند. و الا اگر صاحب دین اراده‌اش را در جایی جاری نمی‌کرد، قطعاً چیزی از دین باقی نمی‌ماند. درست است که بی‌شما، همگی بی‌مایه و بی‌سرمایه شده‌ایم اما یک دارایی برای‌مان مانده و آن پیرغلام‌هایی است که صداقت‌شان در نوکری را برای شما اثبات کرده‌اند. راستش را بخواهید در نبودتان، تنها دل‌خوشی ما *عبایی* است که به برکت شما، مومنین را در مقابل الحاد و التقاط حفظ کرده و امیدمان به *اسلحه‌ای* است که مرزدار حریم ایمان در برابر اهل طغیان است تا دشنه‌ی کفار حربی از همیشه کُندتر شود. امثال من ارزشی نداریم و فرسنگ‌ها از شما دور شده‌ایم اما *یابن السُرُج المضیئه* ای فرزند خورشیدهای فروزان! در این تاریکی ترسناک و در این کشاکش کفر و تکفیر، بیشتر از گذشته به قلب پیرغلام‌هایت بتاب که هر چقدر خدمتگزاران آستانت نورانی‌تر شوند، در این پایین‌ها، چیزکی هم نصیب ما بی‌بتّه‌های باری به هر جهت خواهد شد ... پی‌نوشت: برای سید علی ؛ کسی که تمام بیست‌ودوی بهمن‌ها را به نیت جبران مجاهدت‌های او، قدم به خیابان گذاشته‌ام؛ هر چند خیلی چیزها به این راحتی جبران شدنی نیستند ... @msnote
یا رحمت الله لازم نیست یک دشمنی تمام‌عیار در میان باشد. صرفاً هم‌سطح نبودن ِ دو طرف ِ یک رابطه هم، می‌تواند قلب را مچاله و روح را فرسوده کند و باعث شود که یک غم همیشگی روی دل آدم خیمه بزند و دست از سرش برندارد. چه برسد به وقتی که یکی بخواهد دیگری را به خاک بنشاند و تمامی داشته‌های او را ببلعد تا خودش را بالا بکشد و به قهر و غلبه و قدرتش بنازد. اینجاست که اگر نتوانند این رابطه‌ی مسموم را تمام کنند، حجم متراکمی از نفرت و نفرین و نقار تولید می‌شود که آدم را از درون پوک می‌کند و دست آخر، هویّت انسانی ِ هر دو، به یک حیوانیت درنده و لجام گسیخته تبدیل می‌شود. چون در همچین وضعیتی، ظرفیت پایین و پست ِ انسان‌ها آن‌ها را به انتقام و تلافی دعوت می‌کند که نتیجه‌ی جبری آن، چیزی غیر از زجر و زاری و زبونی نیست. اتفاقا در همین بحبوحه است که خدا نشانه‌هایش را در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی بندگان به نمایش می‌گذارد و با فراهم کردن بساط معجزاتش، وجدان بشری را به چالش می‌کشد ... همه‌ی این‌ها را گفتم تا شاید یک تصوّر ساده و بسیط و بچه‌گانه ایجاد شود در ذهن علیل و ضعیف‌مان از کاری که محمد بن علی در حق همسرش کرد؛ همسری که نه فقط کفو نبود و دشمن بود؛ بلکه علم الهی‌اش به او می‌گفت که «امّ فضل» قاتل او هم خواهد شد. حتی به زعم من  و با وجود گذشت دویست و چند سال از نزول قرآن، این‌ام فضل بود که بار آیه‌ی «فی جیدها حبل من مسد» را به دوش می‌کشید و لقبِ «حماله الحطب» را از‌ام جمیل به ارث برده بود. به حکم فطرت، رقّت قلب و لطافت روح زنانه را نوشیده بود اما بجای آن، کینه‌ی شتری و عناد عبّاسی قی کرده بود. با این حال، محمد بن علی در مقابل این دیو دشمنی و دو رویی، نه به دنبال نفرین و نقار رفت نه راه انتقام و تلافی در پیش گرفت و نه به زاری و زبونی افتاد. من نمی‌دانم قلم چه طور در دستان جواد الائمه تاب آورده و چقدر تحمل داشته که پذیرفته این کلمات را  روی کاغذ بیاورد؛ اما صداقت ابن بابویه قانعم می‌کند که ابن الرضا این نامه‌ی بهت‌آور و معجزگون را به مأمون نوشته و با بزرگواری و بخشش و جودش، تک تک تکّه‌های تاریخ را به تحیّر واداشته: «هر زنی، از اموال شوهرش مهریه‌ای دارد؛ اما اموال کثیر در این دنیا به دست شما افتاده و خدا، اموال ما را در آخرت قرار داده. پس من مهر دختر تو را «الوسائل الی المسائل» قرار دادم. آن، مناجاتی است که پدرم آن را به من داد و موسی بن جعفر آن را به پدرم داد و ... [همین طور سینه به سینه منتقل شده ] تا رسول الله که جبرئیل بر او نازل شد و گفت: یا محمد! پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید این مناجات، کلید گنج‌های دنیا و آخرت است و اگر آن را وسیله‌ی رسیدن به خواسته‌هایت قرار دهی، به آنها خواهی رسید و ابواب رغبات به روی تو باز خواهد شد.» کسی که یک‌تنه، تمامی ظرفیت بشری برای تحمّل شدیدترین خیانت‌ها و خباثت‌ها را تحقیر می‌کند و هدیه‌ی اختصاصی خدا به خاندانش را در اختیار عنودترین دشمنانش قرار می‌دهد، چه طور قابل توصیف است؟! آن هم هدیه‌ای که وسیله‌ی رسیدن به تمامی آرزوهای دنیا و آخرت است و تمام قدرت‌های دنیوی و اخروی در آن جمع شده. من نمی‌دانم این وسط، چرا الفاظ دارند دست و پا می‌زنند و چرا کلمات ما در همچین جاهایی، هنوز برای انتقال معنا مذبوحانه تلاش می‌کنند؟! بعد یاد کلمات خودشان می‌افتم که فرموده‌اند: «وقتی به کاظمین رسیدی، در مقابل ضریح محمد بن علی بایست و بگو: *السلام علیک یا رحمه الله* *سلام بر تو‌ای مهربانی ِ خدا* اواخر مفاتیح الجنان، نسخه‌ای از این مناجات در هشت بخش نقل شده تا به حفره‌های روح‌مان بزنیم و مرهمی بگذاریم بر زخم‌هایی که به قلب‌مان زده‌ایم؛ اما انگار دوازده بخش دیگر از این اکسیر از دست رفته است... اما چه غم؛ وقتی صاحب آن کلمات نگاه مهربانش به سمت ما باشد؟! فکر می‌کنم اگر صدها فقیه هم دور هم بنشینند و فکر کنند و حدس بزنند باز هم تفسیر دقیقی درباره‌ی این همسانی به دست نمی‌آید اما تا جایی که من گشته‌ام، سلامی هست که فقط در زیارت دو نفر از معصومین وارد شده است؛ محمدّبن‌عبدالله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و محمدبن‌علی الجواد علیهما‌السلام. سلامی که تمامی امید و آرزوی انسان‌ها و امّت‌ها در آن خلاصه شده: *السلام علیک یا رحمه‌الله* سلام بر تو‌ای *مهربانیِ خدا* شیخ عباس قمی برای هر روزِ ماه رجب، شش دعا نقل کرده. فردا اگر من هیچ‌کدام از آنها را هم نخوانم، به حرم عمّه‌ی حضرت خواهم رفت و در کنار ضریح، زمزمه‌ی این یکی را از دست نمی‌دهم: اللهم انی اسئلک بالمولودین فی رجب *محمدبن‌علی الثانی* @msnote 🌸ولادت باسعادت امام جواد (ع) برشما مبارک باد🌸
کلون بهشت این در‌بازکن‌های مدرن با این‌که تصویری شده‌اند ورنگ و لعاب بهتری نسبت به «اف اف»ها پیدا کرده‌اند، هیچ‌وقت به دل من یکی که ننشسته. چرا؟ چون وقتی دکمه را فشار می‌دهی، یک صدای روتین و تکراری و همیشگی ازشان در می‌آید. انگار نه انگار که آدم ِ پشت در؛ بعضی موقع‌ها خسته‌است و گاهی عجله دارد و پاری‌وقت‌ها هم عاشق است. باز خدا رحمت کند کلون‌های سنّتی و کوبه‌های قدیمی را. می‌توانستی با محکم‌زدن یا آرام تکان‌دادن‌شان، بخشی از حسّت را به آن طرف در منتقل کنی. اما اگر منصف باشیم، آن کلون‌ها هم انتخاب خوبی نبودند. صدایی مثل «تق تق» ظرافت و زیبایی خاصی ندارد. قبول دارم که نمی‌شود از اصابت یک تکّه‌ی آهنی به یک صفحه‌ی چوبی انتظاری بیشتر از این داشت؛ اما چوب و آهن و صدای زمخت هم نمی‌تواند اولین گزینه برای آدم‌های خوش‌سلیقه‌ای باشد که هیچ‌وقت به تناسبات موجود در این دنیا رضایت نمی‌دهند.   راه حل؟ به نظرم می‌توانید سراغ «امالی شیخ صدوق» بروید و اواسط ِ هشتاد و ششمین جلوس ِ شیخ، گمشده‌تان را پیدا کنید: پیامبر فرمود کلون و کوبه‌ی در بهشت، از *یاقوت سرخ* است که روی صفحه‌ای از *طلا* قرار می‌گیرد. هنگامی که آن را بر در بکوبند، بانگ بر می‌آورد که: *یا علی* دیدید راست می‌گفتم! «تق تق»، زیبایی و ظرافت خاصی ندارد اگر پای طنین ِ «یا » در میان باشد... @msnote
ولتنصرنه خدا که برای بنده‌هایش جز لذّت و سرور و بهجت، چیز دیگری نخواسته. برای همین از همه‌شان خواسته تا زیر بار هر کسی نروند و بارکشِ دیگران نشوند. «علی» را برای‌شان خواسته که یک‌تنه به دل طوفان‌ها و بحران‌ها می‌زد و به جای این‌که باری به دوش بقیه بگذارد، راه را برای بقیه باز می‌کرد و بعد دست‌شان را می‌گرفت تا به راه بیایند. البته که نگذاشتند مردم طعم نعمت را بچشند و به جایش جرعه‌جرعه نقمت در حلقوم‌شان ریختند. اما امیرالمومنین مردتر و امیرتر از این حرف‌هاست. خودش گفت: «ما یزیدنی کثره الناس حولی عزّه» جمع‌شدن مردم دور من، چیزی به عزّتم اضافه نمی‌کند. ظرفیت علی با کم و زیاد شدن مردم، نه کم می‌شود نه اضافه می‌شود و نه حتی هرز می‌رود. مگر می‌شود خدا همچین آیه و معجزه‌ای برای بشریت بفرستد و بعد نافرمانی مردم، جلوی تابیدنِ نور علی را بگیرد؟! و مؤمنین زیر سایه‌ی او باشند اما به لذت و بهجت و سرور نرسند؟! اگر شک دارید، بیایید برویم سراغ تفسیری که حضرت صادق از آیه‌ی هشتادویکِ سوره‌ی آل عمران به یادگار گذاشته. همان‌جایی که خدا برای‌مان از میثاق و عهد انبیائش حرف می‌زند و خبر می‌دهد که «و اذ اخذالله میثاق النبیین... ثم جاءکم رسول مصدّق لما معکم لتؤمنّن به و لتنصرنّه» «اباعبدالله این آیه را خواند و گفت: همه‌ی انبیاء پیمان بستند که به محمّد ایمان بیاورند و وصیّ او را یاری کنند... والله که خدا هیچ نبیّ و رسولی را نفرستاده مگر این‌که همه را به دنیا باز می‌گرداند تا در رکاب علی‌بن‌ابی‌طالب بجنگند.» مومنین که هیچ؛ حتی رشد و قرب انبیاء هم، کنار رکاب علی و در جوار نعلینِ پُر وصله‌ی او رقم خورده تا ظرفیت به رخ تمامی مخلوقات کشیده شود. خدا «عالَم رجعت» را به راه انداخته تا بندگانش ذرّه‌ای از نعمتِ «علیّ» را بچشند و زندگی با او و فرزندانش را تجربه کنند. خدا که برای بنده‌هایش جز لذّت و سرور و بهجت، چیز دیگری نخواسته... ـ در این دنیای کفرزده و نفاق‌آلود، آدم خوش‌سلیقه باید به چه عشقی زندگی کند جز عشقِ حضور در عالم رجعت و شمشیر زدن در رکاب امیرالمومنین؟! این بزم برای اهل رزم است و می‌گویند فقط «مؤمنین محض» را به آن لشگرِ رجعت‌کرده راه می‌دهند... به امید گرفتن یک عیدی بزرگ در این روز عید، صلواتی هدیه می‌کنم به روح پرفتوحِ «سعد بن عبدالله قمی» که با کتاب «بصائر الدرجات»، این حدیث و بسیاری از روایات کم‌نظیر در وصف مقامات حضرت و آقازاده‌هایش را برای‌مان باقی گذاشت و مثل بقیه‌ی فقهای عظام شیعه ثابت کرد که نور علی از طریق پیرغلام‌هایش به دیگران می‌رسد...     @msnote
*لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیـا، همه طوفان، همه دریا* *چه کند با تو که چون صخره‌ی صمّا و اصمّی؛ بـابـی انـت و امّـی* در دنیایی که سیستم‌های نظامی و امنیتی و اطلاعاتیِ قدرت‌های بزرگ، دولت‌ها و ملت‌های زیادی را به عروسک‌هایی کوچک تبدیل کرده بود و فراعنه‌ی مدرن در مقابل هر معارضی، مستانه فریاد «ان هولاء لشرذمه قلیلون» سر می‌دادند و به حکم «أ لیس لی مُلک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی»، پیچیدگی‌های علمی و کارآمدی‌های عملیِ سلاح‌ها و ابزارهای جاسوسی خود را به رخ بشریت می‌کشیدند و دولتمردان و تصمیم‌گیران کشورهای مختلف را طوری به ترس عادت داده بودند که عجز و لابه‌ی «لا طاقه لنا الیوم»شان و گریه و ناله‌ی «انا لمدرکون»شان به آسمان برسد، درست در همین زمانه‌ی زمین‌گیرشده بود که روح‌الله خمینی با مردم ایران کاری کرد که ابهت مادی و جبروت الحادیِ اهل طغیان را از هم فروبپاشند و در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی معادلات قدرت، باطل‌السحرِ طواغیت و مستکبرین و مترفین شوند و مثل آن چوبدستی که دست خدا روی سرش بود، ریسمان‌های سیا و پنتاگون را ببلعند و قرآن عبور کند از رسم‌الخط و بیاید وسط و دوباره جان بگیرد: «ألق ما فی یمینک تلقف ما صنعوا ان ما صنعوا کید ساحر ولا یفلح الساحر حیث اتی» این‌که مردمی که از پاسبان محله‌شان می‌ترسیدند چطور در مقابل بزرگترین قدرت نظامی و سیاسی و اطلاعاتی و اقتصادی و تکنولوژیک دنیا ایستادند و شیوه رزم جدیدی را رقم زدند که ماشین جنگی ابرقدرت‌ها و سامانه‌های اطلاعاتی‌شان را هنوزم که هنوز است زمین‌گیر کرده، محتاج پژوهش‌های جدیدی است که نبودشان حسابی به چشم می‌آید اما با این همه، کاملا معلوم است که ریشه‌ی این درخت پرثمر از کجا آب می‌خورد: از اوج غربت چندین‌ساله‌ی پیرمرد در نجف که با زیارت‌نامه‌های علی‌بن‌ابی‌طالب و دیدارهای هر شبه با ضریحش پیوند خورده بود. می‌دانید که؟ امیرالمومنین زیارت‌نامه‌های متعددی دارد که یکی از مضامین مشترک‌شان، توصیف علی با همین عبارت پر از حماسه است: «هزم جیوش الشرک باذنک و أباد عساکر الکفر بامرک» ارتش‌های *شرک* را به اذن تو شکست داد و لشگریان *کفر* را به امر تو نابود کرد. ـ و رحمت خدا بر آن پیرمرد و اجداد طاهرینش که گفت: «تا *شرک* و *کفر* هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.» @msnote ولادت مولای متقیان امیر مومنان حضرت علی علیه السلام را خدمت شما تبریک و تهنیت عرض کرده و ارزوی سالی ولایی توام با خیر و خوشی برایتان داریم
شکایت از شکور همان اوائل سوره‌ی اسراء است که خدا تصمیم گرفته حسابی بنده‌اش را نوازش کند و طنین نام «نوح» را در فضای تاریخ بپراکند. همه‌ی انسان‌ها را صدا می‌زند که: آهای نسل و ذریه‌ی کسانی که با نوح سوار کشتی شدند! نوح بنده‌ی شکرگزاری بود. «ذریه من حملنا مع نوح انه کان عبدا شکورا». بعد حضرت باقر برای‌مان توضیح داده که خدا چرا همچین مهربانی ویژه‌ای را برای اولین پیامبر اولواالعزم تدارک دیده: نوح بخاطر این «عبد شکور» نامیده شد که هر صبح و هر شب، سه بار این‌طور خدا را شکر می‌گفته: اللهم إني أشهدك أنه ما أمسى و أصبح بي من نعمة أو عافية في دين أو دنيا فمنك، وحدك لا شريك لك، لك الحمد و لك الشكر بها عليّ حتى ترضى و بعد الرضا. اگر به من ِ فرومایه‌ی عافیت‌طلب ِ فراری از مبارزه باشد، اولین تصوری که در ذهنم می‌آید این است: نوح عبا بر صورت می‌انداخته و گوشه می‌گرفته و تند تند این ذکر را تکرار می‌کرده و شکر خدا را می‌گفته. اما آدم که نباید به نفهمی خودش اکتفا کند و یادش برود که هر روز، قبل و بعد از این ذکر چه بر سر نوح می‌آورده‌اند. حتی تصورش را هم نمی‌شود کرد که نوح چه جرأت و یقینی داشته که وسط صحرا و در مقابل قوم کافرش، داشته کشتی می‌ساخته؛ چه برسد به این‌که بداند هر وقت بزرگان قوم از کنارش رد می‌شدند، مسخره‌اش می‌کردند «و یصنع الفلک و کلما مر علیه ملا من قومه سخروا منه» و کسی را که بزرگان مسخره‌اش کنند، حقیرترین افراد جامعه هم به خودشان جرات می‌دهند که تحقیرش کنند. بعد نوح ِ خدا را به فحش می‌کشیده‌اند و می‌گفتند دیوانه است و به شدت زجرش می‌داده‌اند: «و قالوا مجنون و ازدجر»؛ طوری که وقتی نصرت الهی می‌رسد، خود خدا با همه‌ی عظمتش می‌گوید نوح را از کرب عظیم نجات دادیم «فنجیناه و اهله من الکرب العظیم». اما قضیه به همین جا ختم نمی‌شود؛ مخصوصا وقتی زحمات شیخ صدوق در «کمال‌الدین» را بخوانیم که حال نوح را از زبان حضرت صادق نقل کرده: «در سیصدمین سال نبوّت نوح، کار به جایی رسید که نوح را کتک می‌زدند و خون از گوش مبارکش جاری می‌شد و از شدت ضرب و جرح، تا سه روز بیهوش بود. بعد از سیصد سال تحمل، وقتی خواست دعا کند تا عذاب نازل شود، سه فرشته از آسمان هفتم نازل شدند و گفتند: خواسته‌ای داریم یا نبی‌الله! این اولین خشم خدا بر اهل زمین است؛ پس دعایت را به تاخیر بینداز. نوح دست از دعا برداشت و و قوم نوح سیصد سال دیگر همان کارها را ادامه دادند...» نوح کتک می‌خورده و فحش می‌شنیده و تحقیر می‌شده و سیصدسال سیصدسال به کفار مهلت می‌داده و باز، صبح‌ها سه بار و شب‌ها سه بار می‌گفته: اللهم إني أشهدك أنه ما أمسى و أصبح بي من نعمة أو عافية في دين أو دنيا فمنك، وحدك لا شريك لك، لك الحمد و لك الشكر بها عليّ حتى ترضى و بعد الرضا. ـ این شب‌ها فکر می‌کنم به مصیبتی که اعظم از مصائب تمام انبیاست و به زینب؛ وقتی که سر بلند کرد و به کوفی‌ها نگاهی حیدری انداخت و در اول خطبه‌اش گفت: الحمدلله... و وقتی از سجده‌ی رکعت دومش برمی‌خاست و سرش را پایین می‌انداخت و با صدایی گرفته، ذکر تشهد می‌گفت: الحمدلله ... و شکایت می‌کنم از ناتوانی و بیچارگی ِ کلمه‌ای مثل «شکور» که به شکل حقارت‌آمیزی می‌خواهد حال زینب را در برابر خدایش، برای‌مان حکایت کند ... پی‌نوشت: امثال من که هیچ؛  گمان می‌کنم فقهای عظام شیعه ـ که پرچم توحید را از لا به لای انبوهی از خون و زخم به ما رسانده اند ـ نیز، به گرد پای یک «الحمدلله ِ» هم نمی‌رسند ... @msnote وفات حضرت زینب سلام الله علیها را تسلیت عرض کرده و التماس دعای خیر داریم