سوگواری سراسری
وقتی برای از دست رفتن عزیزی، در غم غوطهور میشویم، حداقل انتظارمان از دوستان و نزدیکان این است که احترام غم ما را نگه دارند و هوای حزن ما را داشته باشند. حالا مصیبتی را در نظر بگیرید که در حدّ ِ «اعظم رزیتها فی الاسلام و فی جمیع السماوات و الارض» باشد. کسانی که در چنین مصیبتی با صاحبعزا همراهی کنند و به هر روزشان رنگ اشک و آه بزنند، به بزرگترین حقائق احترام گذاشتهاند و به عمیقترین عزادارایها ـ که هر روز توسط آسمان و زمین برگزار میشود ـ ادب کردهاند. درست است که فلاسفهی مسلمان قرنها تلاش کردهاند تا با عقلشان حقیقت هستی را کشف کنند؛ اجرهم عندالله! اما قویترین عقلانیتها روزیِ کسی میشود که با این «سوگواریِ سراسری در هستی» همنشین شود و با صد لعن و صد سلامِ روزانهاش، همیشه به یاد ریشهی شرور باشد و جریان آن در زندگی امروز را ببیند و در برابر خیمهی خوبی خضوع کند و نشانههای آن را در همین حالا بشناسد. آنوقت است که آدم میفهمد که هستی صحنهی درگیری دائمی بین حق و باطل است و آرزویش همگامی با کسانی میشود که با «بذل مهجه» خون قلبشان را فدای #حسین کردند تا برای مومنین، سدّی در مقابل نفرت #نفاق و انکار #کفر بنا شود: «و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام»
@msnote
فرارسیدن ایام عزاداری حضرت #اباعبدالله #الحسین علیه السلام را محضر شما تسلیت عرض میکنم. التماس دعا.
در عزاداری هاتون به یاد پیرغلامان اباعبدالله که امسال محرم رو بین ما نیستند، من جمله پدر این حقیر باشید.
اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
قبح الله العیش بعدک
شب عاشورا؛ صحبتهای عباسش که تمام شد، رو کرد به پسران #عقیل و گفت:
«شهادت #مسلم برای شما بس است؛ بروید که اذن رفتنتان دادم» همین جا بود که چند تا از حقیقتهای محض ِ محض، در قالب چند جملهی طلایی دوید روی زبانشان که آخریناش این بود::
قبّح الله العیش بعدک ...
زندگی ِ پس از تو را، خداوند زشت گردانیده یا اباعبدالله!
-------
یا #اباعبدالله ! شما که هیچ؛
امام حیّ و حاضر و ناظر در عصر خودمان هست و انگار نه انگار که ما با او زندگی نمیکنیم.
برعکس؛ صبح تا شب، دنبال زندگی زیبا و زیباییهای زندگی هستیم!
هزار و چند ده سال است که جای زیبایی و زشتی برایمان عوض شده، عقلمان زنگار گرفته، روحمان کرخت شده و
مریضیم ...
@msnote
اکلتنی السباع حیا
خستگیِ پیادهروی برای من یکی که همچین حکمی داشت: انگار خودم را به سختی انداخته بودم تا عذاب وجدان آن همه کارهای نکرده را از یاد ببرم. مثل کارمندی که تمام سال را به بیکاری و بیعاری گذرانده و وقتی به آخر سال رسیده، مجبور شده بار سنگین کارهای عقبمانده را به دوش بکشد و آنوقت به جای اعتراف به تنبلی و تنپروری، هی از تلاش و زحمت و خستگیاش دم بزند. درست است که ثواب زیادی برای پیادهها وارد شده اما بخاطر همین چیزها، شک داشتم که قدمهای آدمی مثل من، قدر و قیمتی داشته باشند.
گفتم اگر یکسری آدم آبرودار را در راه رفتنم شریک کنم، شاید اوضاع کمی بهتر شود. کمی فکر کردم تا یکیشان یادم آمد. همان کسی که شب #عاشورا جملهای گفت که عشق از آن شعله میکشد و ترجمهکردنش از آن اشتباهات بزرگ است. یعنی همیشه مبهوت ترکیب واژهها و موسیقی کلماتی بودم که « #بشیر حضرمی» در آن شب به زبان آورده بود و حالا در راهپیمایی #اربعین ، وقتش رسیده بود که جبران کنم. #اباعبدالله خبر اسارت پسر بشیر در مرزهای شمالی را شنیده بود و اجازه داده بود تا برود اما مرد حضرمی، انگار منتظر فرصت بود تا با آن ذوق سرشارش، قربان صدقهی پسر فاطمه برود:
*أکلتنی السباع حیاً إن فارقتک؛ و أسأل عنک الرکبان و اخذلک مع قله الاعوان؟!؟ لا یکون هذا ابداً*
گرگها مرا زنده زنده بدَرند اگر از تو جدا شوم! جدا شوم و سرنوشت تو را از کاروانها بپرسم و با این بییاوری تنهایت بگذارم؟!؟ هرگز چنین نخواهد شد ...
*
آدمها توی زندگیشان کلّی «اگر» میگویند که بعدش به «حتماً» تبدیل میشود. خوش به حال بشیر حضرمی که «اگر»ش، اگر ماند و مثل من «حتماً» نشد. من «حتماً» از شما جدا شدهام و بخاطر همین یکی از همانهایی هستم که دریده شدهاند. و البته که «دریده» دو تا معنا دارد؛ یکی کسی است که بیحیا و بیخیال و لاابالی شده و یکی هم آن کسی که گرگها روی سرش ریختهاند...
خلاصهاش کنم. در این دنیای بیشما که الحاد و التقاط دارند جولان میدهند و عربده میکشند، فقط خدا میداند که چقدر از هویت ایمانیمان تکّهتکّه شده و در کجاها بوده که خرج دستگاه کفر و نفاق شدهایم ...
پینوشت:
شاید سلیقهها عوض شده باشد و این تمثیلها را کسی نپسندد اما مگر حقیقت را در جایی جز تمثیلهای امام میتوان پیدا کرد؟ همان تصویری را میگویم که حضرت باقر از بیچارههای دوران غیبت ترسیم کرده: «همانند گلّهی بزی که برایشان فرقی ندارد چنگال تیز درندگان بر کجای بدنشان مینشیند»
کافی جلد 8 حدیث 380
@msnote
هدایت شده از حسینیه اندیشه و جبهه مقاومت
◼️مراسم عزاداری سید الشهدا (ع) (پانزده شب) با موضوع:
🔅«فهم مجتهدانه از عوامل غیبت کبری
زمینه ی
تلاش مجاهدانه برای ظهور ولایت عظمی»
💠 سخنرانان:
◀️ حجت الاسلام والمسلمین روح الله صدوق (ده شب اول)
◀️ حجت الاسلام و المسلمین محمد صادق حیدری (پنج شب آخر)
◀️ با مداحی ذاکر اهل بیت (ع)
برادر سید روح الله طباطبایی
🔸 مکان: ابتدای ۴۵ متری عمار یاسر، مسجد اهل بیت (ع)
🔸 زمان: بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشاء
🔸 خواهران و برادران
✅ هیئت گفتمان انقلاب اسلامی
ماها وقتی کلماتِ هممعنا را کنار هم میگذاریم و از ترکیبهایی مثل «گریه و زاری»، «دوستی و رفاقت»، «تلاش و کوشش»، «کوتاهی و تقصیر» و... استفاده میکنیم، معمولاً توجهی نداریم به اینکه هر کدام از این کلمهها چه فرق دقیقی با بغلدستیش دارد. بیشتر میخواهیم به جملاتمان رنگ و لعاب بدهیم و لفظ قلم صحبت کنیم و با اغراق و مبالغه و بقیهی صنایع ادبی، طرف مقابل را راحتتر به تسخیر خودمان در بیاوریم. اما شما اینطور نیستید. شما در اوج عقلانیت و احساس، صداقت و جذابیت کلام را با هم همراه کردهاید و در همهی رفتارهایتان، متعادلترین ترکیب از اوصاف حمیده را به نمایش گذاشتهاید. مثلاً در دعای افتتاح ـ که چقدر عزیز است این دعا ـ وقتی میخواهید صلوات بر جدّتان را به ما یاد بدهید، میگویید: «اللهم صل علی محمّد عبدک.... *أفضل و أحسن و أجمل و أکمل و أزکی و أنمی و أطیب و أطهر و أسنی و أکثر* ما صلّیت... علی احد من عبادک» و دَه نوع صلوات را با ده تعبیر جلوی چشممان میگذارید که هر کدام با بغلدستیش خیلی فرق دارد؛ هر چند ما این فرقها را نفهمیم. اما بالاخره شما خدا را اینقدر متنوّع و گوناگون و همهجانبه عبادت کردهاید که رحمت و صلوات خدا بر شما هم باید همینقدر تنوّع و تکثّر و تعدّد داشته باشد.
چند جای دیگر هم هست که اجداد شما از این کلماتِ متقاربالمعنی استفاده کردهاند. مثلاً وقتی حضرت #سجاد با کاروان اسراء از شام برگشت و در نزدیکی مدینه خیمه زد و مردم برای تسلیت به خدمتش آمدند و میخواست بلایی که بر سر اهلبیت آوردهاند توصیف کند، فرمود: «إنا لله و إنا إلیه راجعون من مصیبه *ماأعظمها و أوجعها و أفجعها و أکظّها و أفظعها و أمرّها و أفدحها* » معلوم است که ردیفشدنِ این کلمات، کلّی معنا به همراه خود دارد و هر کدام از این هفت عبارت باید ناظر به بُعدی از ابعاد مصیبتهای راتبهای باشد که #اباعبدالله و سیدالساجدین و زینب کبری و ابالفضلالعباس و علیبنالحسین و قاسمبنالحسن و ـ همینطور ادامه بدهم؟ ـ متحمّل شدهاند؛ هر چند ما مصائب شما را نفهمیم و هر چقدر «وجع» و «فجع» و «فظع» و «فدح» را با هم مقایسه کنیم، از تفاوت شان سر در نیاوریم.
البته ما توقع داریم که وقتی شما برگردید، این نفهمیها تمام شود و این روضهها را خودتان برایمان باز کنید. اما روایت شیخ مفید در الارشاد از قول امام باقر نشان میدهد که حتی وقتی شما برگردید، این نفهمیها ادامه دارد. همان روایتی که حضرت باقر دارد حال شما را موقعی که از منبر مسجد کوفه بالا رفتهاید، توصیف میکند: «حتی یأتی المنبر فیخطب فلا یدری الناس ما یقول من البکاء... و به منبر میرود و خطبه میخواند اما از شدّت گریهاش، مردم نمیفهمند که چه میگوید» بالاخره بغضهایی که صدها سال، صبح و شب روی هم جمع شدهاند به همین راحتی تمام نمیشوند. شاید تا مدّتها باید صبر کنیم تا گریههایتان تمام شود؛ تا بتوانید روضه را در قالب کلمات بریزید. تا آن موقع روضهها شنیدنی نیستند؛ فقط دیدنی هستند. همین که حال و روز شما را ببینیم، برای مُردنمان کافی است... راستی مگر جدّتان نگفت: «روز حسین، پلکهای چشم ما را زخمی کرده است...»
#جمعه_ناک
@msnote
حضرت #علی_اکبر (علیهالسلام)
شکّی ندارم که زیباترین و پرمحبتترین رابطهی پدر و فرزندی در کل عالم و در طول تاریخ، بین ائمّهی ما و فرزندانشان اتفاق افتاده است اما مشکل وقتی شروع میشود که روضهها و مصائب را فقط و فقط بر همین اساس بخوانیم و بدتر اینکه آن روابط پیچیده و نورانی را به بده بستانهای پدر و پسری که بین خودمان وجود دارد، تقلیل و تنزّل بدهیم.
طبق روایات حتی یک مومن عادی هم باید «حبّ فی الله» و «بغض فی الله» را ریشهی تمامی افعالش قرار دهد؛ یعنی تا جایی که میتواند دوست داشتنهایش رنگ خدا بگیرد و با اینکه آماتور است، حتی الامکان محبتهایش را بر این مبنا تنظیم کند حالا چه برسد به پیامبر و ائمّه که «التامّین فی محبت الله» هستند! مگر میشود کشش و تعلّقی که در نفس ِ نفیسشان وجود داشته، از این جنس نباشد و ظرافتهای اخلاص و توحید را در محبت پدرانه و مادرانهشان منعکس نکرده باشند و بالاترین درجات انقطاع الی الله را در خواستنها و علقههایشان جاری نکرده باشند؟!
بگذریم. میخواهم بگویم باید خیلی دقیقتر و عمیقتر از اینها به رابطهی #اباعبدالله و علی اکبرش نگاه کرد. حسین وقتی پسرش را روانهی میدان میکند و میخواهد داغ دلش را با خدا در میان بگذارد، یک ذره از «پسرم» در کلامش دیده نمیشود بلکه سوز جگرش، محوری جز عشق به نبیّ اکرم ندارد: «خدایا بر این قوم شاهد باش. جوانی به سویشان میرود که در خَلق و خُلق و منطق، شبیهترین به رسول تو بود و هر گاه که مشتاق نبیّ تو میشدیم، او را به نظاره مینشستیم ...»
انگار به همان اندازهای که «پیامبر» محبوبترین مخلوق برای خداست، یک وابستگی ِ دو طرفهی شدید بین پیامبر و نوهاش وجود دارد که حتی مبنای وابستگی بین حسین و اکبر هم شده و «حسین منّی و أنا من حسین» هم همین را یادمان میآورَد. یک معنای ِ این روایت معروف شاید این باشد که حفظ خداپرستی بر روی کرهی زمین و برافراشته ماندن ِ پرچم توحید در معرکهی ظلمات الارض، همان قدر که به بعثت مرتبط است؛ نشات گرفته از عاشورا هم هست. اما روایتی در کافی دیدم که این وابستگی دو طرفه را به عمق تکوین میبرد: «حسین نه از فاطمه زهرا شیر خورد و نه از هیچ زن ِ دیگری بلکه او را نزد پیامبر میآوردند. آن حضرت زبانش را در کام حسین میگذاشت و او نیز میمکید و حسین بعد از آن، تا دو سه روز سیر بود. اینچنین بود که گوشت و خون حسین از گوشت و خون رسول الله رویید.»
محمد (ص) و حسین (ع) نه فقط در پیچیدگیهای روح، که در تار و پود ِ جسمشان هم در اوج وابستگی به یکدیگر بودند و با تنها شدن حسین، علی اکبر مظهر این کشش و تعلّق شده بود. پس حسین، درّ نایابی را به میدان فرستاد تا بالاترین تجلّی حبّش به خدا را قربانی کند. شاید بخاطر همین حقایق بود که وقتی علی اکبر ندای عطش سر داد که: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید اجهدنی»؛ حسین به شیوهی جدش متوسل شد و دوباره زبانی در کامی قرار گرفت.... و وقتی بزرگترین نماد اخلاص ِ موحّدانهی اباعبدالله بر خاک افتاد، حسین گفت: «ما أجرأهم علی انتهاک حرمه رسول الله» چقدر جسورند بر هتک حرمت پیامبر ...
عقل ما حقیرتر از آن است که مصائب راتبهی حسین را درک کند و تن ما ناقابل تر از اینکه برای این سوگ، سرخ شود و چشم ما با همهی اشکهایش، خشکتر از آن که قابل گریه بر این فاجعه شود. یک دائم العزای سوخته جان از همین خاندان لازم داریم تا حقّ این فراز ِ ندبههای جمعه را ادا کند:
این ابناء الحسین
کجایند پسران ِ حسین؟
پینوشت: لبهای من یک بوسه بدهکارند به دستهای محسن رضوانی؛ وقتی داشت آن شعری را بر کاغذ مینوشت که قافیههایش دلم را به بازی گرفته و بیت آخرش این است:
به جُرم چهرهاش شد کشته یا اسمش؟ نمیدانم
نمــی فهمیم علت را ... نمییابیم پــــاسخ را
@msnote
ممنونتیم آقا
به سختی از حرم اباعبدالله آمدم بیرون. ازدحام شدید در بینالحرمین باعث میشد تا قبل از اینکه به حرم #عباسبنعلی برسم، کلّی وقت برای فکر کردن داشته باشم. اما این وقت زیاد هم گرهای از کارم باز نکرد. شش سال بود که کربلا را ندیده بودم و این مدّت زیادی بود برای بروز حجم غیرقابل اندازهگیری از بیخیالی و بیوفایی و بیغیرتی از آدمی مثل من. بخاطر همین هر چقدر فکر کردم، نتوانستم به نتیجهی مشخصی برسم. نمیدانستم با این سابقهی خراب، چه کلماتی را میتوان به زبان آورد در محضر استاد وفا و مظهر فداکاری و آموزگار ِ «نصرت به امام معصوم».
با فشار جمعیت رسیدیم به ورودی ِ مرقد پسر امالبنین. نه اینکه فرازهای زیارتش یادم نیاید؛ «اشهد انک قد بالغت فی النصیحه» از ذهنم عبور میکرد و «اعطیت غایه المجهود» با همان رسمالخط ِ مفاتیح خانهی پدری، جلوی چشمانم رژه میرفت. اما هر کسی جای من بود و مثل من خودش را خرج همه چیز کرده بود جز خرج حوائج امام معصوم، جرأت نمیکرد این کلمات را به زبان بیاورد؛ آن هم در مقابل کسی که به شهادت زیارتنامهی مأثورش، بالاترین حدّ تلاش را برای حفاظت از حسین به کار بسته و بیشترین خیرخواهی را برای او داشته ...
وسط ِ همین رفت و برگشتها و ردّ و اثباتها بود که خودم را در رواق اصلی دیدم. با اینکه ضریح به قلبم تابید، هنوز ساکت بودم. ناگهان صدای بمی را از پشت سرم شنیدم که لحنش با لحن لاتها مو نمیزد و به نحو واضحی با بغض ترکیب شده بود:
ـ ممنونتیم آقا!
مرد انگار تکتک خرابکاریهایش را شمرده بود و شرمنده شده بود و از اینکه با وجود همهی اینها باز هم راهش دادهاند، میخواست به سجدهی شکر بیفتد. زیر و رو شدن ِ دلم را حس کردم، ضریح در چشمانم به یک تصویر مات تبدیل شد و بعد لرزش گرفت؛ یک قطرهی بزرگ از اشک، یک راست افتاد روی محاسنم و گفتم:
ـ ممنونتیم آقا!
پینوشت:
میگفت: مقام «نصرت»، بالاترین درجه برای غیر معصوم در نظام درجات ایمانی است که تنها از طریق تمسک به سلوک حضرت #اباالفضل (علیهالسلام) و توسل به ساحت آن حضرت، قابل تحقق است : «فنعم الأخ الصابر المجاهد المحامی *الناصر* ...»
@msnote
ناچاریهایی برای تعظیم خاضعانهتر
[برای مُریدِ «غزل» و مربّیِ «رباعی»]
پیامبری که مکارم اخلاق در برابرش زانو زده و حلم و تحمّل پیش پایش خم شده، اگر به یک بچّه بگوید «او وزغ پسر وزغ است»، حتماً حجم متراکمی از کثافت و رذالت را به چشم خود دیده و عاقبت پر از عناد و عداوتش را به او خبر داده تا شاید برگردد. چون وزغ همان حیوانی است که از دم و بازدمِ بیمقدارش هم فروگذار نمیکرده و در آتش نمرود میدمیده تا ابراهیم بیشتر بسوزد.
شاید به همین دلیل بود که وقتی نوادهی ابراهیم در حجاز قیام کرد، «حَکَم بن ابیالعاص» آنقدر پیامبر را مسخره کرد و مثل همان وزغ، به آتشی که قریش برای محمّد افروخته بودند، دمید که نبیّخدا او را از مدینه بیرون کرد و وقتی پسرش «مروان بن حکم» را دید، فرمود: «او وزغ پسر وزغ است.» پدر و پسر به حدی در تاریکخانههای ظلمات فرو رفته بودند که حتی خلیفهی اول و دوم هم جرأت نکردند تا شفاعت عثمان دربارهی «مروان» بپذیرند و او را به مدینه راه دهند. اما خلیفهی سوم وقتی روی مرکب غصبیش پرید، دخترش را به مروان سپرد تا تبعیدیِ دوران پیامبر، داماد خلیفه شود و آنقدر در دارالخلافه بتازد که یکی از بهانههای مخالفان برای کشتن عثمان جور شود.
بعد از آن، گرچه مروان با پسر ابوطالب بیعت کرده بود، غائلهی جمل را به راه انداخت اما «شترِ» آن زن به خاک افتاد و «وزغ» هم اسیر شد. حسنین شفاعتش کردند و پدرشان قبول کرد اما گفت: «نیازی به بیعتش ندارم؛ دستش دست یهودی است و اگر با دست بیعت کند، با پشتش آن را میشکند ... او پرچم گمراهی را به دوش خواهد کشید» معاویه که به سلطنت رسید، مروان برای سبّ علی پیشتاز شد و در مقابل چشمان حسنبنعلی، تا جایی در شهر پیامبر لجن پراکند که پسر ابوسفیان، فدک را به او بخشید و «تبعیدشده از مدینه»، برای چند سال «امیر مدینه» شد. وقتی هم که نامهی یزید به والی مدینه رسید و از اهل شهر بیعت خواست، مروان از «ولید بن عتبه» خواست تا حسین را ـ همان که بعد از جمل شفاعتش کرده بود و هنوز حتی به سوی کوفه حرکت نکرده بود ـ بکشد...
اگر همهی اینها را گفتم و تمامی این خطوط را به نام نجس مروان آلوده کردم، از روی ناچاری بود. چون تا درکی از عمق ضلالت پیدا نکنیم، عظمت نور معلوم نمیشود. حالا شاید بهتر بتوانیم در مقابل آن شیرزن و روضههایش خم شویم. شیرزنی که در بقیع، مجلس به راه میانداخت و طوری برای «عباس»ش روضه میخواند که سیاهترین قلب را میسوزاند و «مروان» را هم به گریه میانداخت. همسر علی باید هم اهل اعجاز باشد و با توسل به نور شوهرش، قرآن را هر روز، تر و تازه کند. خدا گفته: «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجاره أو اشدّ قسوه...» اما امّالبنین است دیگر؛ دل شقیِّ معروفی مثل مروان را هم میشکافد و آب چشم او را از درون قلبش بیرون میکشد و با روضههایش آیات قرآن را کامل میکند: «... و إنّ منها لما یشّقّق فیخرج منه الماء» ... مگر شوخی است؟ تاریخ باید شهادت بدهد که ائمّهی ضلالت چطور در برابر عظمت علیامخدّرات علوی به انفعال افتادهاند ...
ـــــــ
چند وقتی است که به «محسن رضوانی» بدهکار شدهام. بدهکار چند بوسه به دستهایش به خاطر شعری که در آن، *چهار* فداییِ #امالبنین را در قالب یک *رباعی* معرفی کرده:
*رباعی* گفتی و تقدیمِ *سلطان غزل* کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را توای بانو
میان اهل عالم در وفا ضربالمثل کردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیلهایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی
کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی
*رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد*
*به تیغ اشک خود، اعرابشان را بیمحل کردی*
میشود چند حرف از آن مصرعهای تکّهتکّهشدهتان را به ما هم یاد بدهید تا ما هم کمی وفا و ادب یاد بگیریم و با آستانبوسیِ پسران شما #عباس و #عبدالله و #جعفر و #عثمان، خرجِ پسر زهرا شویم؟
@msnote
رفع ذکرک فی علییین
روزی که فقاهت به نقطهی تکاملی خودش برسد، آنوقت میتواند تمامی «آیات» و «روایات» و «ادعیه» و «زیارات» را در یکدیگر انعکاس دهد و همهی اینها را در یک مجموعهی واحد و مرتبط به هم ملاحظه کند و نسبت به انبوهی از چراییها و چیستیها و چگونگیها پاسخگو شود. این را چند وقتی هست که از بزرگترها یاد گرفتهام. مخصوصاً موقعی که داشتم زیارت #عباس بن علی را میخواندم و به این فراز رسیدم که: «و رفع ذکرک فی *علّیّین* و خدا نام و یاد تو را در علّیین بلندآوازه کرد.».
همانجا یاد روایت کافی از حضرت باقر افتادم که آیهی «ان کتاب الابرار لفی *علّیّین* و ما ادراک ما علیّون» را تفسیر میکرد: «خداوند ما را از بالاترین مکانِ *علّیین* خلق کرد و دلهای شیعیان ما را نیز از همان چیزی خلق کرد که ما را از آن آفرید. پس دلهای شیعیان ما به سوی ما تمایل دارند و به ما عشق میورزند. ولی بدنهای آنان را از چیز دیگری آفرید...»
بعد با خودم گفتم پس بیدلیل نیست که محبّین، ابالفضل را طور دیگری دوست دارند و حیدر کربلا از خیلی امامزادهها جدا شده و جایی در دلها باز کرده که همان نزدیکیهای ائمّه است؛ چون خاک و گِل محبّین از جنس علّیین بوده و در علّیین، این نام ابالفضل است که پیچیده و یاد اوست که با قلبها انس گرفته و ذکر #عبّاس است که با خلقت شیعیان عجین شده. حالا پژواک آن صدا، هر از چند گاهی در این دنیا هم طنینانداز میشود و مجلسهای ما را از زمین میکَند و به آسمان میبَرد.
ـ میدانید که؟ آیات مربوط به علّیین در سورهی «مطفّفین» است و وای بر «کمفروشان»؛ همانهایی که از #اباالفضل دم میزنند اما بویی از مرام او نبردهاند و کمفروشی میکنند و وقتِ «نصرتِ امام» که میشود، کسی نمیتواند پیدایشان کند...
میگفت: مقام «نصرت»، بالاترین درجه برای غیر معصوم در نظام درجات ایمانی است که تنها از طریق تمسک به سلوک حضرت اباالفضل(علیهالسلام) و توسل به ساحت آن حضرت، قابل تحقق است : «فنعم الأخ الصابر المجاهد المحامی *الناصر* ...»
@msnote
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🏴 لوح | شبنم اشک...
▪️ رهبرانقلاب: این اشکها، دور هم نشستنها، ذکر مصیبت کردنها، این محرّم و #عاشورا، در روحیه و فضای زندگی مردم ما تأثیر میگذارد. آن خشکی و بیروحىِ بعضی از جوامع ضدّشیعی - متأسفانه بعضی حکومتها، مردمشان را نه غیرشیعی، بلکه ضدّشیعی بار میآورند - بحمدالله، در جامعه ما نیست. جامعه ما، جامعهای منعطف، با حال، با روحیّه، اهل عاطفه و تعطّف است. ۱۳۷۴/۰۲/۲۸
🖨 نسخه چاپ👇
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=43429