eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه ودوم 🔶 #نماز 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه ودوم 🔶 برای نماز اهمیت ویژه ای قائل بود. هم نماز جماعت و هم نماز اول وقت. سرباز ها را هم تشویق می کرد تا اهمیت نماز را نادیده نگیرند .چون خودش عمل می کرد، حرفش روی دیگران تاثیر می گذاشت. یکبار حوالی ساعت ده شب بود که داشتم در محوطه پادگان قدم می زدم . سربازی رفت به سراغ صالح تا با او صحبت کند. صدایشان به گوشم می رسید. صالح بعد سلام علیک بلافاصله پرسید: نمازت را خوانده ای؟ سرباز که جوان با صداقتی بود گفت : نه صالح گفت : پس برو نمازت را بخوان بعد باهم صحبت میکنیم. سرباز حرفش را گوش داد و رفت تا وضو بگیرد نکته جالب اینجا بود که صالحدر تمام این مدت سر پا ایستاد وصبر کرد تا سرباز برود وضو بگیرد، نماز بخواند وبرگردد و حرفش را با او در میان بگذارد. 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
✋ سلام به همگی 🍃شب جمعه ، شب دعا و نجواست ما رو از دعای خیر ، در نجواهای هنگام دعای کمیل خود دریغ نفرمایید قسمتی دیگر از خاطرات شهید برونسی از خاطره سفر به زاهدان را خدمت شما ارائه می دهیم در این قسمت عبد الحسین در کمال راز داری اش بعد انقلاب نهایتا از ماجرای سفر به زاهدان پرد برمی دارد 👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
💠سفر به زاهدان قبل از انقلاب بود، سالهای ۵۳ و۵۴ ، آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم.اول دوس
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ☘می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم. ❓«موضوع چی بود آقای برونسی؟ به منم بگو.» نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزی دستگیرم شد. دست آخر گفتم: «یعنی دیگه به ما اطمینان نداری.» اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.» پس چرا نمی گی؟ 🔅مصلحت نیست. 🍃ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه ازش پرسیدم: آخه جریان چی بود؟ 😕باز هم چیز نگفت. تا قبل از پیروزی انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواک حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلای دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون بکشند. 🍃بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز خواهران. برونسی هم شد مسؤول دژبانی آن جا. به ایمانش همه اطمینان داشتند. تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او. 🍃یک روز رفتم دیدنش. اتفاقاً ساعت استراحتش بود.تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. به اش گفتم : حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضّیه چی بود؟ گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت: ها، حالا چون دیگه خطری نداره،برات می گم. شروع کرد به گفتن: 🍃 اون وقتها می دونی که حاج آقا خامنه ای تبعید شده بودن به یکی از روستاهای ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم برای ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون. کنجکاوی ام بیشتر شد. گفتم: دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه! گفت:درست می گی، ولی کار دیگه ای هم پیش اومد. چه کاری؟ نامه رو دادم خدمت آقا، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن: ساواک از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی می آد پهلوی ما، با دوربینهایی که دارن، می بینن؛ اگر شما بتونی کاری بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوبه. فهمیدم منظور آقا اینه جلوی دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم. آجر ریختم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا را دیوار کشیدم. برای همین، برگشتنم دو روز طول کشید. با خنده گفتم:« پس اون دبه روغن رو هم برای آقا می خواستی؟ بله دیگه. 🍃پرسیدم: ساواکی ها بهت گیر ندادن. گفت: اتفاقاً وقت آمدن، آقا احتمال می دادن که منو بگیرن. به شون گفتم: من اینجا که اومدم سرم چفیه بسته بودم. فکر نکنم بشناسن؛ ولی آقا راضی نشدن، منو از مسیر دیگه ای خارج کردن که گیر نیفتم. آتش کنجکاوی ام سرد شده بود. حرفهای عبدالحسین سند مطمئنی بود برای قرص و محکم بودن او و برای راز نگهداشتنش 👉 @mtnsr2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️ #قرار_عاشقی 🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات 🌷 #شهیدابراهیم_هادی 🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع 🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨ 🌷 وَمَن يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً ۚ وَمَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا و هر کس که در راه خدا هجرت کند، مناطق امن فراوانو امکانات وسیعى در زمین مى یابد. و هرکس از خانه خود بعنوان مهاجرت به سوى خدا و پیامبر او، خارج شود، سپس مرگش فرارسد، پاداش او بر خداست. و خدا، آمرزندهو مهربان است. (نساء/۱۰۰) 👉 @mtnsr2
⭕️خداوند توبه کنندگان را دوست دارد.... 👉 @mtnsr2
💖خدایا… 🌹دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت! ❗️نزدیک؛ ❗️بی خطر، 🙏بخشنده و بی منت … 👉 @mtnsr2
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 🌀صفاتی که خدا به بندگان خویش می دهد 🌹رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چون خداوند کسی را دوست دارد هشت صفت به او الهام می کند یعنی او را به هشت کار بگمارد 💢عرض کردند: آن صفات چیست؟ حضرت فرمودند: 1⃣چشم پوشی از نامحرم. 2⃣ترس از خدا. 3⃣ حیا. 4⃣اخلاق صالحان و برجستگان. 5⃣ صبر. 6⃣امانت داری. 7⃣راستی. 8⃣ سخاوت. 👉 @mtnsr2 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
4_5774172827519288608.mp3
1.03M
⭕️آداب دعا.... 💠تفاوت دعای مؤدبانه و غیرمؤدبانه و اثر آن در استجابت دعا 🍁یک راه ساده برای رعایت ادب در دعا 🌱حجت الاسلام پناهیان 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚱خمره اسرار....... 🍃 داستان زیبای پیامبر(ص) و جوان خمره به دوش پیشنهاد دانلود... 👉 @mtnsr2
8805275_583.mp3
16.16M
روضه امام حسن مجتبی علیه السلام سید مجید بنی فاطمه 👉 @mtnsr2
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🍃ساعات قبولی دعا👌👌 🌹امام صادق(ع) فرمود:در روز جمعه ساعاتی است که دعا در آن مستجاب میشود. 🔹 یکی از آنها فاصله مابین پایان خطبه های امام جمعه تا وقتی است که صفوف مرتب شده و نمازجمعه اقامه می شود 🔹 و هنگامه دیگر، آخرین ساعت روزجمعه تا غروب خورشید است. 📚وسائل الشیعه، ج5، ص45 👉 @mtnsr2 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
📩ارسالی از اعضای کانال 💠امام مهدی عجل الله فرمودند: 🌹ما از همه خبر های شما آگاهیم و چیزی از خبر های شما از ما نهان نیست 📚بحار الانوار جلد ۵۳ صفحه۱۷۵ 👉 @mtnsr2
4_5828112295292568872.mp3
8.12M
💠اگه آقامون نیومد نزارین این دلا بمیره... ✨با صدای 👉 @mtnsr2
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 😔انگار نه انگار امام زمانشان غایب است! 💠 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) : ☘ یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ 🍁ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و 🍃فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. ☘ انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم. 👉 @mtnsr2 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
4_5852668216756666418.mp3
2.76M
🎁این کلیپ صوتی رو امشب به شما هدیه میکنم ✨دقدقه ظهور امام زمان..... 🍃اونهایی که دقدقش رو دارن گوش کنن 💠استاد رائفی پور 👉 @mtnsr2
⭕️ ✍مینویسم تا یادم نرود: تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم... این روزها بیشتر از همیشه شرمنده نگاه منتظرتان هستیم آن نگاهی که گویا فریاد میزند... خونمان را به سازش با دشمن نفروشید افسوس..... هزاران افسوس که خون دل خوردنت هایتان... یادمان رفت 👉 @mtnsr2
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 #نماز_شب 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 شب از نیمه شب گذشته بود .سر پست نگهبانی ایستاده بودم که صدای خش خشی توجهم را به خود جلب کرد. کمی جا به جا شدم تا بتوانم منبع و منشا صدا را شناسایی کنم صدا از سمت وضوخانه بود.چند قدمی به آن طرف رفتم. نگاه که کردم دیدم پاسداری وضو گرفته ودارد به این سمت می آید . یواش یواش رفتم جلو یکدفعه سر راهش سبز شدم. آقا عبد الصالح بود. مرا که دید لبخند زد، سلام علیک کرد و گفت: چه جوری متوجه حضور من شدی؟ معلوم می شود آدم زرنگی هستی! زود جواب دادم: خب ، بچه تهرانم! دست من را گرفت و چند قدمی با خودش برد . بعد گفت : بیا بنشین بیشتر با هم آشنا شویم . در دل تاریکی شب و تنهایی در پادگان، هم کلامی با جوانی پاسدار و خوش برخورد خیلی لذت بخش بود . ساعت نگهبانی من به اتمام رسید وباید می رفتم تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. همراه من آمد. نفر بعدی را که فرستادیم سر پست، خواستم استراحت کنم. موقع خداحافظی به او گفتم: شما خواب نداری؟ گفت : کاری دارم که باید بروم وانجام بدهم. کنجکاو شدم این وقت شب چه کار واجبی دارد که از خوابیدن واستراحت هم برایش مهم تر است؟ لابد ماموریتی پیش آمده یا می خواهد جایی را کنترل کند! رفتم به طرف تخت خودم. وقتی از در آسایشگاه بیرون رفت، آهسته تعقیبش کردم. گام به گام پشت سرش حرکت کردم. رفت پشت ساختمانی که سالن غذا خوری در آن قرار داشت. گوشه خلوتی پیدا کرد و ایستاد به نماز. 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
✋سلام و عرض خسته نباشی خدمت دوستان مهدوی 🙏توفیقی شده که شهید عبد الحسین برونسی امشب هم مهمان قلبهای زنگار گرفته مان باشد ✨انشاء الله که بهانه ای برای صیغل قلبهایمان باشد انشاءالله... 👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⭕️سرمازده 💠پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته. تو دلم می گفتم: هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم. حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردی هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد. 🌀بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقای برونسی و جریان را به اش گفتم. گفت: یک بنای دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شا االله یک شبه کلکش رو می کنیم. فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم تو هوای سرد زمستان. گفت:فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم. شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم. بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. 🍃به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد. شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهانم می آمد بیرون. انگشتهای دست و پام انگاه مال خودم نبود.گوشها و نوک بینی هم بدجوری یخ زده بود. 🍃یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بنای دیگر. به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین دست از کار کشید. آمد بالاسرش. چیزی نیست، یه کم سرما زده شده. شروع کرد به ماساژ بدنش، من هم کمکش. ✨چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت: من که دیگه نمی کشم. خداحافظ! رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام ول میکرد، من حسابی تو درد سر می افتادم. لبخندی زد. دست گذاشت روی شانه ام. ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اونم می کنم.... 🌿هر خانه ای که می ساخت، انگار برای خودش می ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود،عقیده ای که با همه وجود به اش عمل می کرد.کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می آورد. 👌همیشه می گفت:نانی که می خورم باید حلال باشه! می گفت: روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من. برای همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه می رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار می کشید. 🍃آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. چقدر هم قشنگ کار می کرد.دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد، داشت می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت. حالا دیگر خیالم راحت شده بود. 👉 @mtnsr2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸