eitaa logo
نشرخوبیها(برخوار)
314 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
9 فایل
باسلام این کانال درراستای تبلیغ وخدمت به دین اسلام ومسلمین میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 💢 حضرت مریم علیهاالسلام ( اقتباس از سوره آل عمران آیات 23 تا 47 ،سوره مریم، سوره نساء، سوره انبیاء و سوره تحریم.) 💢 نَسَب مریم علیهاالسلام حضرت مریم، آن بانوی بزرگوار نام پدرش «عمران» و نام مادرش «حنّه» بوده است، مادر مریم زنی نازا بود و فرزندی نیاورده بود و سال ها در حسرت طفلی برای خود می سوخت و آنقدر اشک می ریخت تا با خیال خوشِ فرزند به خواب برود. او نذر کرده بود که اگر روزی دارای طفلی شد، او را به نوکری عبادتگاه بیت المقدس بگمارد تا خدمتگذار آنجا شودو همین که فرزندی داشته باشد تا قلبش آرام بگیرد قانع بود. او هر زمانی که می دید پرنده ای به جوجه خود غذا می دهد و یا زنی طفلش را در آغوش گرفته، عاطفه مادریش شدت می یافت و نهایت میل خود به فرزند را احساس می کرد. تصور اینکه فرزندی ندارد تا موجب تسکین دردهای او باشد، خواب راحت را از چشم او ربوده بود. او راضی بود عزیزترین چیز و گرانبهاترین ثروتش را بدهد تا شاهد نگاه دوست داشتنی و لبخند شیرین فرزند باشد و او را در آغوش گرم خود بفشارد و رنج و محنت خود را فراموش کند. مادر مریم با خود پیمان بست که فرزند خود را به هیچ کاری وا دار نکند و از او هیچ انتظاری نداشته باشد، بلکه او را برای خدمت به خانه خدا فارغ از هر قید و بند آزاد بگذارد. (مجمع البیان، ج 1 ،ص 434.) 💢 وفات عمران روزی خداوند به عمران وحی فرستاد، من به تو فرزندی می بخشم. او مژده را به همسرش حنّه ابلاغ کرد و نذر کرد تا فرزندش را نذر بیت المقدس کند. پروردگار دعای مادر را به اجابت رسانید. و خواهش او را بر آورد و روزی مادر احساس کرد که جنین در رحم او به حرکت در آمده است. این حادثه طراوتی به مادر بخشید و دنیا در نظرش روشن شد، چین و چروک جبین او را برطرف و لبخند خوشنودی بر لبانش نشاند. او با چهره ای گشاده و آغوشی باز به استقبال زندگی رفت و با دلگرمی به آینده خوش بین شد. از آن پس، او روزها در کنار شوهرش می نشست و آنچه در جان و دل خویش احساس می کرد با شوهر در میان می گذاشت و آینده کودک و آنچه را برای او آرزو داشت برای او بیان می نمود. عمران نیز با خوشحالی و مسرّت به سخنان همسرش گوش می داد. این زن و مرد غرق در شادی و سرور شدند و آن طفل با آنکه هنوز در رحم مادر بود رنج و ناراحتیهای زندگی را از آنان برطرف ساخت. در آن هنگام که مادر مریم در قعر دریای افکار و آرزوهایش شناور بود برگ تازه ای از زندگی او رقم خورد و روزگار بار دیگر چهره ناراحت را بر او نمایان ساخت و غم و اندوه را در دل او جایگزین کرد. آری او در انتظار فرزند و آرامش روان بود که مرگ شوهرش فرا رسید و اشک فراق را همچون باران بهاری از دیدگانش سرازیر ساخت. بار دیگر مادر مریم تنها شد و هرچه قدر زمان وضع حمل او نزدیک می شد، تلخی غم و شهد آرزو در وجود او درهم می آمیخت و هر زمان احساس می کرد که دردهای درونی او افزایش یافته، امید به خدا قوت قلب او را احیاء می کرد و آرزوی دیدن سیمای فرزندی، پرتویی در دلش می افکند و ناراحتی و اندوه او را تسکین می داد و موجب تسلیت خاطرش می شد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💠 🍀از دزدی بادمجان تاازدواج: ‏ شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطرات ویادداشت هایش نوشته: یک مسجدبزرگی در دمشق هست که به نام "مسجدجامع توبه" مشهوراست علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا خانه فحشاء ومنکرات بوده🔥 یکی ازپادشاهان مسلمان درقرن هفتم هجری آن راخریده وبنایش را ویران کرد وسپس مسجدی رادرآنجا بنا کرد " یکی ازطلبه هایش که خیلی فقیر بود به عزت نفس مشهور بود ودر اتاقی درمسجد ساکن بود🌾 دو روز براو گذشته بودکه نخورده بود وچیزی برای خوردن نداشت ونه هم توانایی مالی برای خرید غذا داشت.. روزسوم احساس کرد به مرگ نزدیک شده است از شدت گرسنگی ! باخودش فکرکردکه او اکنون درحالت اضطراری قراردارد که شرعا حتی گوشت مردار و یا حتی دزدی درحد نیازش جایز هست. بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود. ✳️ [شیخ طنطاوی میگوید: این قصه واقعیت داردومن کاملا اشخاصش رامیشناسم وازتفاصیل آن درجریان هستم ومن فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری] این مسجددریکی ازمحله های قدیمی واقع شده بود ودرآنجا خانه هابه سبک قدیم به هم چسپیده بودند وپشت بامهای خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشد ازروی پشت بام به همه محله رفت. این جوان به پشت بام مسجد رفت وازآنجابطرف خانه های محله براه افتاد به اولین خانه که رسید دید چندتا زن درآن هست چشم خودش راپایین انداخت ودورشد وبه خانه بعدی که رسید دیدخالی هست امابوی غذایی مطبوع ازآن خانه میامد👋 ازشدت گرسنگی وقتی آن بو به مشامش رسید انگار مانند یک آهن ربا او را بطرف خودش جذب کرد. و این خانه یک طبقه بیش نبود ازپشت بام به روی بالکن وازآنجا به داخل حیاط پرید. فورا خودش رابه آشپزخانه رساند سردیگ رابرداشت دید درآن بادمجانهای محشی(دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت وبه سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، یک گازی ازآن گرفت تا میخواست آن راببلعد عقلش سرجایش برگشت وایمانش بیدارشد ، باخودش گفت : پناه برخدا من طالب علم هستم و وارد منزل مردم بشوم و دزدی کنم؟؟ ازکار خودش خجالت کشید وپشیمان شد واستغفارکرد وبادمجان رابه دیگ برگرداند . 🍂وازهمانطرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و درحلقه درس شیخ حاضر گشت . درحالیکه ازشدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد شیخ چه درسی دارد می گوید؟ وقتی شیخ ازدرس فارغ شدومردم هم پراکنده شدند، یک زنی کاملا پوشیده آمد - (درآن زمان زنهای بدون پوشش وجود نداشت) باشیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد.. شیخ به اطرافش نگاهی انداخت وکسی راجزاو نیافت… صدایش زد وگفت:تو متاهل هستی؟ جوان گفت نه! شیخ گفت نمیخواهی زن بگیری؟ جوان خاموش ماند… شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یانه؟ جوان پاسخ داد بخداوندکه من پول لقمه نانی ندارم... چگونه ازدواج کنم؟ شیح گفت این زن آمده به من خبرداده که شوهرش وفات کرده و او در این شهرغریب ونا آشنا هست و کسی را ندارد و نه دراینجا و نه دردنیا بجز یک عموی پیر، کسی دیگر راندارد... و او را با خودش آورده ..و او اکنون درگوشه ای ازاین مسجد نشسته و این زن خانه شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است... اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت درامان بماند. آیاحاضر هستی او را به زنی خودت در بیاوری؟ جوان گفت: بله و رو به آن زن کرد وگفت: آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟ زن هم پاسخش مثبت بود... عموی زن و دو شاهد را آورد و آنها را به عقد همدیگر درآورد و خودش بجای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت: دست شوهرت رابگیر. دستش راگرفت واورابطرف خانه اش راهنمایی کرد.. وقتی وارد منزلش شد نقاب ازچهره اش برداشت... جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند! ومتوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود.... زن از او پرسید: چیزی میل داری برای خوردن؟ گفت :بله.. پس سردیگ رابرداشت وبادمجانی رادید و گفت :عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است..؟! مرد به گریه افتاد و قصه خودش رابرایش تعریف کرد... زن گفت: این نتیجه امانت داری وتقوای توست ازخوردن بادمجان حرام سرباز زدی الله سبحانه وتعالی همه خانه وصاحب خانه راحلال به توبخشید..!. بسیارزیبا وقابل تامل.. سبحان الله کسی که بخاطرالله چیزی را ترک ورها کند و تقوا پیشه نماید الله تعالی درمقابل چیز بهتری به او عطا میکند. کانال ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📕 *بهرام گرامی ، معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی  در منطقه "تمبی" مسجدسلیمان را با‌ بیش از 200 هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است ...* *او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می‌کند .* *می‌گويد : من در خانواده‌ای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی می‌کردم .* *هنگامی که از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند ، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند .* *یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند . غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .* *دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم . در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر می‌کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟!* *به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود .* *تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را  در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر می‌برد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .* *بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمده‌ای که آن یک ریال را به من پس بدهی" ؟ گفتم : " آری"  و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .* *هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .* *من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس می‌کنم‌ ...* *مرد شدن‌ ، شاید تصادفی باشد ،  ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست !* *ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ...* *اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند .* *که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است .* *ﻭ اما ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
♨️ روی حجاب حساس بود 🧕 اهمیت بسیاری به می‌داد. 🚗 حتی نحوه تزئین ماشین عروسی‌مان به‌گونه‌ای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته‌گل چسبانده بود و به این شکل گل‌ها مانع دیده شدن من در ماشین بودند. 💎 در مورد دخترمان، تربیت فاطمه را به من سپرده بود و می‌گفت: «از تربیت دخترمان شانه خالی نمی‌کنم، ولی مادر بهتر می‌تواند دختر را تربیت کند» 👌 و از همان دوسالگی به فاطمه یاد داده بود که با روسری و چادر بیرون برود. 🎥 این شهید در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود: 💢«اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتماً یقه بی‌ حجابی‌ها و آن‌ها را که ترویج بی‌حجابی می‌کنند، در آن دنیا خواهم گرفت.» ✍ راوی: همسر شهید مدافع حرم جواد محمدی 📥منبع: راسخون حجاب وصیت شهدا ✨یادشهداباصلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 امام علی علیه السلام: اجـر مـجاهد شهيد در راه خدا بيشتر از كسى نيست كه قدرت بر گناه دارد اما خويشتندارى مى كند. گويى كه انسان پاكدامن، فرشته اى است از فرشتگان نهج البلاغه: ح۴٧۴ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
     ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🗓 ۲۷ اردیبهشت؛ سالروز وفات آیت الله العظمی بهجت (ره) گرامیباد. ره شادی روح شهدا علما اموات صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَـــرَج ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📍سه توصیه ویژه آیت الله کوهستانی(ره) چند چیز را سرلوحه کارتان قرار دهید: ۱_ همراه با قرآن باشید و از قرآن جدا نشوید ۲_ نماز شب را ترک نکنید ۳_ نماز را اول وقت بخوانید آن مرد الهی در ادامه فرمودند: ۴_ مواظب شیطان باشید که برای فریب دادن هر انسانی آماده است. ══ ೋ🌿🌹🌿ೋ ══ هدیه به روح عرشی این عامل وارسته صلوات و فاتحه اهدا کنیم...اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
آیت الله کوهستانی مردخدارحمت الله علیه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
⚛⚛⚛⚛⚛ حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ را به زورازمن گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعااااست🌺 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️