eitaa logo
نشرخوبیها(برخوار)
315 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
باسلام این کانال درراستای تبلیغ وخدمت به دین اسلام ومسلمین میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Rafigh Khob.mp3
4.79M
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے با اشتراک این لینک ما را به دوستان خود معرفی کنید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
(هر روز یک داستان از زندگی پیامبران علیه‌السلام از ادم تا خاتم ) حضرت یعقوب علیه السلام قسمت3 علت مسافرت یعقوب به سوی دایی خود یعقوب پیش پدرش اسحاق رفت و گفت؛ پدر جان شکایت عیص برادر خود را نزد تو آورده ام، و از زمانی که پیشگویی کردی که نسل پاکی به من عطا می شود و مال فراوانی بدست می آورم به من حسادت می کند و با زخم زبان متعرض من می گردد و به من طعنه می زند تا جایی که رفاقت ما فراموش شده و محبت برادریمان گسسته شده است. اسحاق که از جدایی و تیرگی روابط دو برادر غم انگیز شده بود به یعقوب گفت؛ ای نور دیده من، می بینی که دیگر پیر شده ام و مرگ بزودی گریبان گیر من می شود. می ترسم که پس از مرگ من، برادرت به مخالفت علنی با تو بپردازد و با حیله گری زمام تو را بدست گیرد. پس چاره کار تو این است که به سرزمین «فدام آرام» در خاک عراق رهسپار گردی و به نزد دایی خود بروی و یکی از دختران او را به همسری بگیری. امیدوارم که زندگی تو شیرین تر از برادرت گردد و خدا تو را با دیده حمایت بنگرد و با عنایت خود تو را حفظ نماید. شروع سفر یعقوب علیه السلام گفتار اسحاق روح یعقوب را به سرزمین خویشان و شهر نیاکان و پدرانش کشاند و بزودی یعقوب با اشک گرم با پدر و مادر خویش وداع کرد. یعقوب راه صحرا را پیش گرفت و در همه حال ملاقات با دایی و خانه آرزوهایش، در مقابل چشمانش مجسم می شد. و هر زمان که رنج سفر او را خسته می کرد هدفی را که در انتظارش به سر می برد به خاطر می آورد و ادامه راه برایش آسان و هموار می گشت. یکروز با طلوع خورشید، بادهای سوزانی وزیدن گرفت، به حدّی که شن های داغ بیابان را به حرکت درآورده بود. راه طولانی بود و هنوز راه زیادی تا مقصد داشت و تا چشم کار می کرد فقط بیابان می دید، در همین موقع خستگی بر او چیره شد و ساعتی متحیر و مردد بود که آیا به سفر ادامه دهد یا از آن صرف نظر کند؟ در همین زمان که یعقوب گرفتار آشوب فکری شده بود، تخته سنگی بزرگ که سایه ای داشت نظر او را جلب کرد. به سوی سنگ رفت تا خستگی خویش را برطرف کند، هنوز به سنگ تکیه نداده بود که به خواب عمیقی فرو رفت. او در خواب دید که خداوند سرزمینی وسیع و نسلی پاک و بابرکت به او عنایت می کند. این خواب شیرین اعماق قلب او را روشن و تَشَنّج افکار او را برطرف کرد. یعقوب با دلی خرسند از خواب برخواست و چون آینده را روشن دید و پیش بینی پدرش تأئید می شد با تصمیم جدی راه خود را پیش گرفت و با شتاب به پیش رفت. یعقوب با گذشت ایام دورنمایی از شهر را دید و امیدوار شد که این دورنما، شهر دلدار و مرکز لابان پیر باشد. از این رو با نیروی شوق و قرب وصل به سوی او شتافت. یعقوب به شهر دایی خود وارد شده است، همان سرزمینی که رسالت ابراهیم را مژده داد و خورشید شریعت وی از آن طلوع گردید. یعقوب غریب، با رویی گشاده و لحنی ملایم از رهگذران پرسید؛ آیا کسی هست که لابان فرزند بتوئیل را بشناسد؟ و آنها گفتند؛ آیا کسی هست که لابان برادر زن اسحاق پیغمبر را نشناسد؟ او بزرگ خاندان خویش و صاحب این گله های گوسفند که در ریگزارها روانند می باشد. یعقوب گفت؛ کسی هست که مرا به خانه او ببرد؟ گفتند؛ این دختر وی، راحیل است که از عقب گوسفندان به این سمت می آید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚 داستان زیبای باغبان و وزیرنادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!! ⚡️نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هر دو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ⚡️ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده... سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است. ⚡️حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! ✍نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر... اینگونه هست که بعضیهابمقامات بالا میرسندچون زحمت میکشند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ # داستانهای آموزنده
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باسلام این فیلم راببینیدبه بچهومیگدبگوامام حسین علیه السلام رادوست ندارم تااسباب بازیدبهت بدم اماعکس العمل بچه راببینید.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🔷خاطره ای عجیب از عنایت شهدا تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودندبرای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه هاچند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت رابا نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود..نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود. آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران. علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد. یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه... تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود. با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد. بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او... استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد. قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند... با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت... "این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست. دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در  خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده. لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟ وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست... جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات... کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟ نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت... پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد. پی نوشت۲.  آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش در بقعه امام زاده جبار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🔸زنی حس کرد شوهرش میخواد زن دوم اختیار کند یک روز صبح چهار تخم مرغ آبپز کرد و آنها را به رنگهای مختلف رنگ آمیزی کرده و جلوی شوهرش گذاشت شوهره جویای مسئله شد زن بهش گفت : بعد از اینکه تخم مرغها را خوردی متوجه میشی مرد هر چهار تخم مرغ رو خورد زن بهش گفت : متوجه شدی که مزه همشون یکی هست زنها هم همینطور فقط شکلشان متفاوت است مرد کمی فکر کرد و گفت: ولی من یه کشفی کردم زن گفت: چه کشفی مرد گفت فهمیدم مرد با چهارتا تخم مرغ بهتر سیر میشود 😂😂😂😂 واما بعد . . . انالله و انا الیه راجعون 😀 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
آدم به این بخیلی ؟ آورده اند که بخیلی به میهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت . صاحب خانه پسرش را صدا زد و گفت: فرزندم امروز ما میهمان عزیزی داریم ، بلند شو برو ، نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی به خانه بازگشت. پدر از او سوال کرد پس گوشت چه شد؟ پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده قصاب گفت :گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد. با خودم گفتم : اگر اینطور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم ، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده او گفت : کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره انگور باشد ، با خود گفتم : پس اگر اینطور است پس چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید وارد دکان شدم ، و گفتم : مقداری از بهترین شیره ی انگورت به ما بده او گفت : شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد ، گفتم : پس اگر اینطور است چرا به خانه نروم ، زیرا که ما در خانه به قدر کافی آب داریم. این گونه بود که دست خالی برگشتم پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی ؛ اما یک چیز را از دست دادی ، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد . پسر گفت نه پدر ، کفش های مهمان را پوشیده بودم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🔷‍ سر نماز اول وقت حاضر شو؛ شاید ⇦ ✺ آخرین دیدار دنیایی‌ات باخدا باشد ✺ 🔷‍ کسی را تحقیر مکن؛ شاید ⇦ ✺ محبوب خدا باشد ✺ 🔷‍ از هیچ غمی ناله نکن؛ شاید ⇦ ✺ امتحانی از سوی خدا باشد ✺ 🔷‍ دلی را نشکن؛ شاید ⇦ ✺ خانه خدا باشد ✺ 🔷‍ از هيچ عبادتی دریغ مکن؛ شاید ⇦ ✺ کلید رضايت خدا باشد ✺ 🔷‍ هيچ گناهي را كوچك ندان؛ شايد ⇦ ✺ دوری از خدا در آن باشد ✺ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌺 جالبه بخونید 👇👇👇 ✅ کدامیک از دوقلوها زودتر به دنیا آمده است.👶👶 ☀️مرحوم كلينى در كتاب شريف كافى آورده است : 💠 يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام داراى دو نوزاد دوقلو گرديد، همين كه به حضور مبارك آن حضرت شرفياب شد، پس از تبريك و تهنيت به او فرمود: آيا مى دانى كدام يك از دوقلوها بزرگترند؟ 🔷 پدر نوزاد در جواب اظهار داشت : آن كه اوّل از شكم مادر خارج و به دنيا آمده است . 🏮حضرت فرمود: خير، آن كه آخر به دنيا آمده بزرگ تر است ، زيرا مادر در ابتداء به وسيله او؛ و سپس به وسيله آن كه اوّل خارج شده ، آبستن گرديده است . ✨و چون نطفه اوّلى در ابتداء وارد رحم شده و منعقد گرديده است ، به همين جهت توان خروج از رحم مادر را ندارد، تا آن كه نوزاد بعد از خودش خارج گردد؛ و پس از آن كه راه براى اوّلى باز شد آن وقت مى تواند از رحم مادر خارج و وارد دنيا گردد.(1) بنابر اين ، آن كه نطفه اش اوّل منعقد شده است ، دوّمين نوزاد محسوب مى شود، كه به همين جهت بزرگ تر هم خواهد بود. 🌸 1- كافى : ج 6، ص 53، ح 8، وسائل الشّيعة : ج 21، ص 497. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر طنز نماز خواندن ،در محضر مقام معظم رهبری 👍😂😂😂😂 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @nashreborkhar کانال نشرخوبیهادربرخوار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️