eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 اگر مواظب دلتان باشید و غیر خدا را در آن راه ندهید، آنچه را دیگران نمی‌بینند شما می‌بینید، و آنچه را دیگران نمی‌شنوند شما می‌شنوید. (شیخ رجبعلی خیاط) @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان سی و هفتم : اورکت نو 🌹راوی : معصومه سبک خیز پدرش گاه گاهی از روستا می‌آمد خانه ی ما ؛ برای خبرگیری . یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی ؛ اتفاقاً او هم از گرد راه رسید . هنوز خستگی راه توی تنشان بود ؛ که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید . همیشه می‌گفت : من خیلی دوست دارم ؛ بابام رو ببرم جبهه ؛ که اونجا شهید بشه . این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد . آخرش هم ؛ هر طور بود راضیش کرد که ببردش جبهه ‌ همه کارها را ؛ خودش رو به راه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی ؛ دوتایی با هم راهی جبهه شدند . سه چهار ماه بعد ؛ خدا بیامرز پدرش ؛ برگشت . یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ی ما . از خوبی‌های جبهه ، گفتنی زیاد داشت او می‌گفت و ما می‌شنیدیم . در این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم ، چیزهایی بدانم . وقتی در این باره سوال کردم ؛ گفت : عمو نمی‌دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه . پرسیدم : چطور ؟ گفت : وقتی رسیدیم جبهه ، یک اورکت به ما داد ؛ دیروز که می‌خواستم بیایم مرخصی ؛ همون اورکت را گرفت و داد به بسیجی‌های دیگه . چشمهایم گرد شد . معمولا لباسی رو که به رزمنده‌ها می‌دادند ، بعد از مدتی استفاده کردن ، مال خودشان می‌شد . تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته ! چند روز بعد ، خود عبدالحسین آمد مرخصی . بعد از سلام و احوالپرسی ؛ گفتم : آخه اورکت هم یک چیزی هست که بدی به پیرمرد و بعد ازش بگیری ؟ خندید و گفت : معلوم نیست بابام برات چی گفته . ازش خواستم جریان را بگوید . گفت : جبهه که رسیدیم ؛ هوا سرد بود . ملاحظه سن و سال بابا رو کردم و یک اورکت نو به او دادم که بپوشد . من توی اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جایش هم وصله خورده بود . دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان کهنه را که مال من بود ، برداشت . سه چهار ماهی را که جبهه بود ، با همان اورکت سر کرد . وقتی می‌خواست بیاید مرخصی ، اورکت نو را از توی ساکش درآورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح نونوار بشود . به او گفتم بابا ؛ کجا انشاالله ؟ گفت : میرم روستا دیگه ؛ مرخصی دادن . گفتم : خب اگر می‌خواین برین روستا ؛ چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین ؟ منظورم را نگرفت . خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی‌زد . من هم رک و راست گفتم : این اورکت نو رو در بیارین ؛ همون قبلی رو بپوشین . اولش اعتراض کرد ، که مگه مال خودم نیست ؟ گفتم : اگه مال خودتون هست ؛ باید از روز اول می‌پوشیدین . بالاخره هم راضیش کردم ؛ که هوای بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند . عبدالحسین آخر حرفش با خنده گفت : خودمم کمکش کردم تا اورکت رو در بیاورد . ادامه دارد ... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠حتی اگر حالِ استغاثه بهت دست نمیده، در مراسم استغاثه شرکت کن به یک علّتِ مهم! (عج) 📌غروب جمعه ها میدان شهدای گمنام ساعت ۱۶:۴۵ @niyat135
Javad Moghadam - Be Del Daram Shoghe Roye Tora (128).mp3
7.43M
🤲اباصالح، العجل مولا...
نیَّت
#استوری 💠حتی اگر حالِ استغاثه بهت دست نمیده، در مراسم استغاثه شرکت کن به یک علّتِ مهم! #قرار_عا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تردید؛ سرعت گیرِ هلاکت‌ بارِ مسیر رسیدن است! و یقین؛ تنها موتورِ حرکت است در مسیر رسیدن . برای قدرت یقین‌ِ مان باید دعا و استغاثه کنیم . قلبم را به حضورش اطمینان ببخش اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفُرَج 🌱 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
نیَّت
#استوری 💠حتی اگر حالِ استغاثه بهت دست نمیده، در مراسم استغاثه شرکت کن به یک علّتِ مهم! #قرار_عا
لباس گرم بپوشید حتما البته با قلب پر‌‌ حرارت میشه جسم هم گرم کرد روح میتواند اثر گذار قوی باشد بر جسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حشر هم که برانی مرا ز خویش هنوز از اینکه نام تو بردم به تو بدهکارم 🥺 ❤️
سهم انگور مرا هم از ضریح او بده سیرمانی مرا بشنو ولی باور نکن
ما هم تو جوونی کارهای یواشکی انجام می دادیم. تو مترو تجریش شهرری ، ی جوون بهم گفت حاجی مثل اینکه اهل جبهه و جنگ بودی ، آیا زمان شما هم کارهای یواشکی داشتید؟ گفتم اوه ، تا دلت بخواد. میگه میشه یواشکی بهم بگی؟ بهش میگم : ما یواشکی برای جبهه ثبت نام کردیم ، دست تو شناسنامه مون بردیم. بدون خداحافظی رفتیم جبهه ، آموزش رزمی را دیدیم و ندیدیم ، اعزام شدیم ، طول تفنگ با سر نیزه اش از قدمون بلندتر بود. جنگیدیم ، زخمی شدیم ، بستری شدیم ، از بیمارستان فرار کردیم و دوباره برگشتیم جبهه ، نماز شب خون شدیم ، وصیت نوشتیم ، جای دیگری نگهبانی دادیم ، ظرف ها رو شستیم ، کفش ها را واکس زدیم ، توالت ها را تمیز کردیم ، دعا کردیم ، گریه کردیم ، ترسیدیم ، دلتنگ شدیم ، خندیدیم ، خدا حافظی کردیم ، حلالیت طلبیدیم ، چند باره رفتیم جبهه ، مسئولیت گرفتیم، مسئولیت را پس دادیم ، خوابیدیم ، بیدار ماندیم ، تشنگی کشیدیم ، گرسنگی کشیدیم ، مهمات از ارتش کش رفتیم ، به سنگر تدارکات تک زدیم ، بجای دیگری اسیر شدیم و حتی به جای دیگری شهید شدیم ، اسیر شدیم ، مفقود شدیم ، جانباز شدیم ، به میدون مین زدیم ، شلیک کردیم ، موج گرفتمون ، موجی شدیم ، یدفعه نمی فهمیم چرا داریم خونواده مون را کتک می زنیم ، اذیت میکنیم ، خانمم میگه دوباره موجی شدی ، بچه هارو نزن ، فقط منو بزن ، بعد که حالم جا میاد ، گریه می کنم و دلم به حال فرزندانم می سوزه، دخترم میگه بابا وقتی تو اون حالت مارو می زنی ، ما هم ثواب جبهه را می بریم؟ بعضی وقت ها تو کوچه و خیابون مسخره ام می کنند ، رانندگی کردیم ، قول شفاعت گرفتیم ، قول شفاعت دادیم ، خبر شهادت دادیم ، خبر اسارت دادیم ، خبر مجروحیت دادیم ، ترک پست کردیم ، اشتباه کردیم ، تلفات دادیم ، شهید دادیم ، مجروح دادیم ، ولی همیشه خودمون را به عملیات می رساندیم ، حقوق برامون معنی نداشت ، چه معنی داره که داری خدمت می کنی و در قبالش حقوق بخواهی؟ غرب رفتیم ، جنوب رفتیم و یواشکی بعد از جنگ هم سکوت کردیم ، البته اسم بعضی از رفقامون را هم روی خیابون ها و کوچه ها گذاشتند و البته با جنگ و دعوایی که در شورای شهرها بوده ، آنجا گفته بودند چقدر شهید شهید ، به حاشیه رانده شدیم ، نادیده گرفته شدیم ، انگ خوردیم ، دروغ شنیدیم ، شعار شنیدم ، جفا دیدیم ، زخم زبان خوردیم ، ی روز از جبهه برگشتیم ، مثل پل های عملیات خیبر دیگه به درد نمی خوردیم، رفتیم نماز جمعه ، بهمون گفتن جلمبر ، می فهمی جلمبر یعنی چی؟ یعنی ژولیده ، ژنده پوش ، عقب مونده ، کهنه پوش ، فتنه های دنیا طلبی رو تو دهه 70 و 80 و 90 دیدیم ، تو شهرها با منافقین ، سلطنت طلب ها ، بریده ها ، و با سربازان دشمن و جمع یواشکی کاران که دیگه علنی کار می کردند ، جنگیدیم. دوباره تو میدون اومدیم ، رفتیم و...... برای ثبت نام بچم تو مدرسه نگفتم رزمنده ام ، دخترم گفت بابا میشه اصلأ نیای در مدرسه دنبالم ،؟ اصلأ نیا یا اگر میای با پراید نیا ، دخترم میگه بابا پس کی ما میتونیم هرچی دلمون خواست بخریم؟ ما هم مریض میشویم ، هممون ی جایی از تنمون به وسیله انفجار گلوله ها و یا اصابت گلوله ، جای حک ترکش و عبور گلوله وجود دارد ، بیمار شدیم ، بستری شدیم ، ترخیص شدیم ، البته ناله هم کردیم ، اینقدر رفتیم بیمارستان که موزائیک های آنجا هم ما را میشناسند ، سنم زیاد شده ، بعضی هامون پولمون هم زیاد شد ، علممون هم زیاد شد ، بعضی هامون جبهه را فراموش کردیم ، جلمبری هم یادمون رفت. محتاط شدیم ، یهو یواشکی مردیم و یواشکی هم دفن شدیم. اصلأ نسل ما نسل طلایی یواشکی ها بود.ازش پرسیدم حالا اگر میشود تو یواشکی هاتو بگو، دیدم سرشو انداخت پائین و داره یواشکی گریه می کنه
🔶 قیمت تو به اندازه خواست توست ، اگر خدا را بخواهی ، قیمت تو بی نهایت است (شیخ رجبعلی خیاط) @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
هم اکنون استغاثه
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان سی و هشتم : اتاق خصوصی 🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز توی بیمارستان ۱۷ شهریور بستری بود . هر وقت می‌رفتم ملاقاتش ، می‌دیدم دو نفر کنارش هستند . دو سه روز اول فکر می‌کردم مثل بقیه می‌آیند برای عیادت . کم کم فهمیدم ؛ که نه ؛ همیشه همان جا هستند . یک بار ، کنجکاو شدم و از آقای برونسی پرسیدم : اینا کی هستند ؟ گفت : دوستام هستند . گفتم : برای چی همیشه اینجان ؟ گفت : دوستن دیگه ، میان اینجا که پیش من باشن . آنقدر خاطر جمع حرف می‌زد ، که نمی‌شد حرفش را باور نکنی . باور هم می‌کردی زیاد با عقل جور در نمی‌آمد ؛ دو تا دوست که همیشه با او باشند ! روزهای اول با چند تا مریض دیگر تو یک اتاق بودند . یک روز که رفتم ملاقات ؛ آنجا نبود . دلم شور افتاد . فکرم به هزار راه رفت . سراغش را از پرستار بخش گرفتم . شماره اتاقی را گفت و ادامه داد : بردنشون اون جا . توی اتاقش فقط یک تخت بود . همان دو نفر هم ؛ پهلویش بودند . تا مرا دیدند ، آمدند بیرون . کنار تختش ایستادم. سلام کردم و احوالش را پرسیدم . گفتم : برای چی آوردنتون اتاق خصوصی ؟ با لحن بی‌تفاوتی جواب داد : دکتر گفته : سر صدا برام خوب نیست ، برای همین آوردنم این جا . یک ماهی توی بیمارستان ۱۷ شهریور بستری بود . آن دو نفر هم همیشه باهاش بودند . مرخصی هم که شد و آمد خانه ، همراهش آمدند . هنوز زخمش خوب نشده بود که از منطقه فرستادن دنبالش . با همان زخم‌های خوب نشده‌اش ، راهی شد . بعد از شهادتش ؛ آن دو نفر را دیدم . خودشان آمدند پیش من گفتند : ما محافظ آقای برونسی بودیم ! چشم‌هایم می‌خواست از حدقه بزند بیرون . تنها چیزی که حدسش را هم نمی‌توانستم بزنم ؛ همین بود . گفتم : پس شما چرا هیچی به من نمی‌گفتین ؟ گفتند : خود حاج آقا از ما خواسته بودند ؛ به شما هیچی نگیم. نه به شما ، نه به هیچ کسی دیگر . یکیشان دنبال حرف رفیقش را گرفت و گفت : اون دفعه‌ای که شما اومدین ملاقات و دیدین که برده بودنشون اتاق خصوصی ، به خاطر اعتراض زیاد ما بود‌ پرسیدم : چرا ؟ گفتن : چون اون خدابیامرز دوست داشت مابین مردم باشه ؛ ولی ما می‌گفتیم خطرناکه ؛ آخرشم با هزار خواهش و تمنا بردیمش توی اون اتاق. ادامه دارد ... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت